گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

حافظ:چو برشکست صبا زلفِ عنبرافشانش به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش

❈۱❈
چو برشکست صبا زلفِ عنبرافشانش به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست همنفسی؟ تا به شرح عرضه دَهَم که دل چه می‌کشد از روزگارِ هجرانش
❈۲❈
زمانه از ورقِ گُل مثالِ رویِ تو بست ولی ز شرمِ تو در غنچه کرد پنهانش
تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید تبارک الله از این رَه که نیست پایانش
❈۳❈
جمالِ کعبه مگر عذرِ رهروان خواهد که جانِ زنده دلان سوخت در بیابانش
بدین شکستهٔ بیتُ الحَزَن که می‌آرد؟ نشان یوسفِ دل از چَهِ زَنَخدانَش
❈۴❈
بگیرم آن سرِ زلف و به دستِ خواجه دهم که سوخت حافظِ بی‌دل ز مکر و دستانش

فایل صوتی غزلیات غزل شمارهٔ ۲۸۰

تصاویر

کامنت ها

سیدعلی ساقی
2016-11-14T18:51:56
چو بَرشکست صـبـا زلف عنـبـر افشانشبه هر شکسته که پیوست ،تازه شدجانشبرشکست : پیچ وخم داد صبا : بادِ خنکِ ملایمی که سحرگاهان از شمال شرقی می‌وزد ورابطِ عاشق ومعشوق نیزهستعنبر : ماده‌ی سیاه و خوشبویی که از شکم ماهی "عنبر" می‌گیرند. زلف به دوعلّت به عنبرتشبیه می گردد: یکی از جهت خوشبویی و دوم از جهت سیاهی."شکسته" درمصرع دوم یعنی عاشقی که ازغم واندوه شکسته شده، پیر وناتوان شده،"شکسته" درمصرع اول ودوم بامعناهای متفاوت، تناسبِ زیبایی ایجادنموده است. هنگامی که نسیمِ صبحگاهی از لابه لایِ زلفِ خوشبوی معشوق عبورمی کند و آن را پر چین وشکن می‌کند،آغشته به بویِ دل انگیزِزلفِ یارمی گردد. از همین رو به هر عاشقِ شکسته‌قامتی که برخورد می کند جان ودلِ اوراباعطرِدلاویزی که به همراه دارد،صفابخشیده و شاداب وتازه وباطراوت می‌نماید.مگرتوشانه زدی زلفِ عنبرافشان راکه بادغالیه ساگشت وخاک عنبربوست.... کجاست هم‌نفسی تا به شرح عرضه دهمکه دل چه می‌کشد از روزگار هجرانـشهم‌نفس : همدم و همدل به‌شرح : تشریحی ، به تفصیل عرضه دادن : توضیح دادن ، بیان کردن "هم‌نفس" کسی که بامهربانی به دردِ دل آدم گوش فرادهد.کجاست کسی که توانددرد وغمِ دلِ مرادرک کند و تحمّلِ شنیدنِ رنجها را داشته باشد؟دوستِ همدلی کـو تا به تفصیل برایش شرح دهم که دلم از فراق ودوریِ معشوق چه رنجها و دردهایی متحمّل شده است.؟ نمی بینم ازهمدمان هیچ برجایدلم خون شدازغصه ساقی کجایی؟بَریدِصبح، وفانامه ای که برد بردوستزخونِ دیده یِ مابود مُهرِعنوانشبَرید صبح : قاصدوپیک صبح، کنایه از نسیمِ صبحگاهیصبح وفا : آغاز وفاداریمُهرِ عنوان : مُهری که زیر عنوانِ نامه می زنند ، سابقاً سلاطین در فرمان های صادره زیر عنوانِ فرمان، مُهرِ خود را می زده اند.قاصدِصبح یاهمان بادِصبا (رابطِ میانِ عاشق ومعشوق) نامه ای که عنوانش "اظهارِوفاداری" بود،ازجانبِ ما(عشّاق)به پیشِ دوست برد وعرضِ ارادتِ مارابه محبوب ابلاغ کرد.نامه ای که جوهرومرکّبِ مُهرِتأییدیه یِ آن،ازخونِ دلِ مابود.این بیت اشاره به عهدوپیمانِ روزِالست دارد.روزی که انسان مسئولیتِ عظیمِ عشق راپذیرفت.برو ای زاهدوبردُردکشان خرده مگیرکه ندادندجزاین تحفه به ما روزِ الستزمـانـه از ورقِ گل مـثـالِ رویِ تو بـسـتولی ز شرمِ تـو در غنـچه کـرد پنـهانـشزمانه : روزگار ، دهر،دراینجادستِ تقدیر،رقم زنندهمثال : تمثال ، شکل،شبیه،مانند دست تقدیر گل را شبیهِ چهره‌ی تو ساخت ولی از شرمِ اینکه به زیباییِ رخسارِ تو درنیامد، آن را در غنچه پنهان کرد .گل زیباست امّا توآنـقدر زیباتر ولطیف تری که گل با همه‌یِ زیبایی ولطافت، از چهره‌ی تو خجالت می‌کشد وازهمین روست که درغنچه نهان شده است.به سان سوسن اگرده زبان شودحافظچوغنچه پیش توأش مُهر بردهن باشد نخـفـته‌ایم و نـشد عشق را کرانه پـدیـدتـبـارَکَ الله از این ره که نیست پـایـانـشکرانه : ساحل تبارکَ الله : پناه بر خدای پاک و منزّه،"عجبا" ، "شگفتا" بی آنکه شبی سرِ راحت به بالین بگذاریم وآسوده خاطربخوابیم،تمامِ عمر در دریایِ عشق،همچون غریقی دست وپا زدیم وسعی وتلاش ‌کردیم، لیکن نشانه ای ازساحل به چشم نمی خورد. شگفتا که دریایِ عشق ساحل وراهِ عشق را پایانی نیست.راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیستآنجاجزآنکه جان بسپارندچاره نیست جـمـالِ کـعـبـه مـگـر عـذرِ رهـروان خـواهــدکه جان زنده دلان سـوخت در بـیـابـانـشجمالِ کعبه : زیبایی وجاذبه یِ دیدارِحق، کنایه از جمالِ دلدار ومحبوب،جذبه ای که درشمایلِ کسی یاچیزی وجود دارد ولی باچشم ظاهری قابلِ رؤیت نیست بلکه باچشمِ دل دریافت می گردد.جمالِ کعبه همان ذاتِ کبریایئست که درظاهرکعبه به چشم نمی آید. مگر : شاید ،زنده دلان :رهروان، عاشقان ، عارفانعارفان و عاشقان وسالکانِ راهِ حقیقت در راه رسیدن به حق،دربیابانی که ازهرسوصدخطر درکمین است،زجر ها کشیده و رنجها می برند وجان ودلشان دراین راه می سوزد وکباب می گردد.هیچ چیزی نمی تواند درد و رنجشان را بطریقی مناسب التیام ‌ببخشد و ازآنهادلجویی کند،مگرآنکه دیدارِیار میّسرگرددو زیباییِ ذاتِ کبریاییِ خداوند وجاذبه یِ دیدار جبرانِ زحمات ومشقّاتِ آنهارانماید.کعبه که جزخانه یِ تهی چیزی بیش نیست ونمی تواندعطشِ عاشقان رافرونشاند.تنهاپاداشِ مناسبِ این همه ازخودگذشتگی و ایثار،لذّتِ دیدارِمعشوق است. انصاف نیست که رهروان اینچنین درآتشِ تب وتابِ وصال بسوزند وهیچ بهره ای جزرسیدن به خانه یِ خالی ازیار نبرند.به عبارتی شاعرجسارت به خرج داده وقصددارد توّجه وترّحمِ فزونتری از محبوب راجلب نماید .دراینجامنظورازکعبه لزوماً "مکّه" نیست.شاعرازآن روازواژه یِ "کعبه" استفاده کرده که سختیها ومشقّاتِ سفربه مکّه درقدیم رایادآوری نماید. "جمالِ کعبه" استعاره ازچهره ی معشوق می باشد.طریقِ عشق طریقی عجب خطرناک استنعوذبالله اگر ره به مقصدی نبریبـدین شـکـستـه‌یِ بیت الحـَزَن که می‌آردنـشانِ یـوسف دل از چـَهِ زنـخدانـش ؟!شکسته : پیر وخمیده قامت بیت الحزن :غمخانه، خانه‌ی غم واندوه ، کلبه‌ای که حضرت یعقوب درآنجا درانتظارِگمشده ی خویش،غم واندوه می خورد وگریه وزاری می کرد.اوآنقدرگریه کردتااینکه نابینا شد.زنخدان : گودیِ وسط چانه که از زیباییِ چهره محسوب می گردد.زنخدان درادبیات ما معمولاً به چاه تشبیه می شود.چاهی که دلِ عاشق دردرون آن گرفتاراست.شاعربه زیبایی، ضمن اشاره به داستان یوسف، خودرادرجایگاهِ یعقوب قرارداده است.امابااین تفاوت که اینباردلِ عاشق درچاهِ زنخدانِ معشوق گرفتار شده است. عاشق همانندِیعقوب ضجه وناله سرمی دهد. اودرجستجوی نشانی ازگمشده یِ خویش(دل) است.حافظ رندانه بظاهر درجستجویِ دل خویش است،لیکن چون دل او درچاهِ زنخدانِ یارگرفتارشده،پس باپیدا شدنِ دل، نشانیِ معشوق نیز برملاخواهدگردید.چه کسی برای این عاشقِ پیروشکسته قامت که همچون یعقوب در کلبه‌ی احزان از فراقِ دلِ خویش که در چاهِ زنخدان معشوق گرفتار آمده خبری می‌آورد. درجایی دیگرخطاب به معشوق می فرماید: ببین که سیب زنخدان توچه می گویدهزاریوسف مصری فتاده درچهِ ماستبـگیـرم آن سرِ زلف و به دستِ خواجه دهمکه سـوخت حـافــظِ بیـدل ز مـکر و دستانشخواجه : آقا و سروردستان : حیله و فریب،حکایت"سرِ زلف را به دست کسی دادن" به معنیِ تفویضِ اختیار برای تنبیه کردنِ اودراینجادومعنی می توان برداشت کرد:برداشت اول:درادامه ی بیتِ قبلی که شاعربه دنبالِ پیداکردنِ دل خویش است،اینک دل دارایِ شخصیّتِ انسانی شده است. شاعرقصد دارد پس ازپیداکردنِ دلِ خویش،سرزلفِ اورا به خواجه بسپارد تاتوسطِ اوتنبیه شود.منظور ازخواجه احتمالن (تورانشاه وزیر شاه شجاع است که دوست صمیمی حافظ می باشد )برداشت دوّم: برگشت به بیتِ اول غزل،{زلفِ معشوق عنبرافشان است شمیمِ دلنوازِ آن به هرشکسته ای که می خوردجانش تازه میگردد} شاعر از زبانِ شخص سوّمی که شاهدِ سوزوگدازِشاعراست می فرماید:اگراین امکان برایِ من فراهم می گردیدبه هرقیمتی که شده، سرِ زلفِ معشوق را به این عاشقِ خونین دل می رساندم تاکامش برآید.دقت شود که خواجه لقبِ حافظ نیزهست.زیرا که من می بینم که درفراقِ معشوق وازمکر وحیله یِ زلفِ اوچه رنجی متحمّل میگردد.سرِزلف بامکر وحیله دام می نهد ودلهارا شکارمی کندخیالِ چنبرِ زلفش فریبت می دهدحافظنگرتاحلقه یِ اقبال ناممکن نجنبانی
سهراب ساکی
2012-07-06T22:05:52
حافظ جان خداوند روح لطیفت رامتعالی در بهشت خویش گرداندواقعا غزل گفتی و در و یاقوت سفتی پس از همه عزیزان خواهشمندم غزلیات خواجه را درست و باحالات خوش بخوانند.
جعفر ظفرزاده
2010-12-17T19:44:40
بسیار زیبا و خاطره انگیز بود.
ملک پور......l
2014-02-01T11:04:22
برشکست دراینجا به معنی این است که صبا زلفش را رها کرد -از زلفش روگردان شد....به نقل از استاد هاشم جاوید
شکوه
2013-05-31T12:59:31
برید صبح وفا نامه ای که برد به دوست ز خون دیده ما بود مهر عنوانی به عنوان بیت سوم از قلم افتاده است
صادق اسماعیلی
2020-01-03T13:39:09
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم ***من قبلا اینگونه شنیده بودم: کجاست اهل دلی تا که شرح غصه دهم
مهدی ابراهیمی
2019-07-28T19:07:54
کُجاست [هَ‌مْ‌نَفَسی] (تا) به شَرح عرضه [دَهَم] ، (دَهَ‌م)که دِل (چِه) (می‌کَشَد) از روزگارِ [هِجْرانَش]"حافظ".کُنون که او به چَشمِ سَر از رُخِ گَرم‌‌ و لَبِ‌ نَرم و تَرِ یار بی‌ بهره‌ گشته تن‌ها چاره‌ی کار و هَ‌مْ‌نَفَسی در سَر گَردانی‌ست، حال بِه‌‌تر آن ا‌ست که اندکی در آن (تا) به عقب برگشته و بنگریم که به بَرد و سَردِ زمان،‌ قِصّه‌ی اَخم و تَخمْ و جورِ یار در سَر و بَر و تا داشته و تا کُجاها که نَشده است، آری تا چِلّه‌ و کَمان و اَمانِ تیر نیز، و امّا به شَرح و عرضه دادنِ گُفتی، ناچار سَر و دَم در پیش می‌اُفتد و در پی‌اش نیز رو به آسمان و سرد و شاهکارِ آن ساحرِ افسون‌باز و چَشمِ غم‌پَرست‌َش در جایِ دِگر است، آری آن‌جا که از دِلِ گرم‌َش، دَمِ سرد (می‌کَشد) بیرون آنهم زِ [هَ‌مْنَفَسی]، نوبه‌ای دِگر دَر لَب و دَهَنِ نازنینش، بِه شویم و در بَرِ و بارِ آن [دَهَ‌م]، عرضه‌یِ دَمِ گَرم بِشنویم و در [هِ‌ هِ ]ی هِجرانش دَمِ سردَش نیز ، عُمری‌ست که او سرگَردانِ آن تایِ هم‌نَفَسی بوده، و من، سَر گَردانِ در تایَ‌ش، معمول از دِلِ گرم دَمِ گرم می‌زند بیرون و تنها از دِلِ غمین و سردِ اوست که دَمِ گرمی به افلاک به بَر رسیده و پیچیده‌ست، ببین چه می‌کَشد از روزگارِ هِجْرانش..دِل بَسی خون به کَف آورد ولی دیده بِریخت الله‌الله کِه تَلف کَرد و کِه اندوخته بود》.سَرَت سَبز و دِلَت خوش باد جاویدکه خوش‌ نَقشی نمودی از خطِ یار》
اسماعیل تشیعی
2021-03-24T21:14:43
بیت " تو خفته‌ای و نشد ... " را مرحوم انجوی شیرازی بدین‌گونه ضبط کرده‌اند: بسی شدیم و نشد عشق را کرانه پدید تبارک‌الله از این ره که نیست پایانش و این حافظانه‌تر است و با سایر ابیات لسان‌الغیب سازگار تر.
برگ بی برگی
2020-10-15T19:33:51
تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدیدتبارک الله از این ره که نیست پایانشدر ادامه بیت قبل میفرماید غنچه های بسیاری باز نشده در این جهان پرپر میشوند زیرا که تو (نوع انسان) در خواب هستید و به همین دلیل کرانه و ساحل عشق یا زندگی او پدیدار نشده است ، تصور کنیم انسانی درون کشتی نشسته و در اقیانوس سرگردان است و با عقل خود موجبات آسایش و راحتی جسمانی خود را فراهم کرده و در خوابی عمیق بسر میبرد ، پس چنین انسانی الی برکت الله و چه بسا تا پایان عمر در اقیانوس و در میان امواج متلاطم آن سرگردان بوده و پایانی بر این راه در تصور نمی آید . داستانی نمادین میگوید قوم موسی نیز برای رسیدن به سرزمین موعود (یکتایی) مدت چهل سال (مدت بسیار طولانی) در بیابان سرگردان بوده و راه خود را نمی یافتند . مولانا میفرماید ؛ای تو در کشتی تن رفته بخواب آب را دیدی نگر در آب آب آب را آبیست کو می راندش روح را روحیست کو میخواندشو تنها با ندا و خوانش ارجعی خدا و پاسخ مثبت انسان است که کرانه عشق پدیدار میگردد . نگار بزرگوار معنی این بیت زیبا را از استادی خواسته بودند اما به دلیل عدم مراجعه و رویت این بیت توسط اساتید قرعه بنام این بنده کمترین کم دان افتاد .
برگ بی برگی
2020-10-15T14:26:48
زمانه از ورق گل مثال روی تو بستولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانشمیفرماید زمانه یا زندگی ، روی و اصل جنس انسان را مانند برگ گل لطیف آفرید ، لطیف از صفات خداوند است و انسان نیز لطیف و از جنس خدا بوده و سایر صفات خداوند شامل انسان هم میشوند . در مصراع دوم میفرماید درست است که انسان نیز از جنس خدا میباشد ولی پس از باز شدن غنچه وجود معنوی او میتوان گفت وجه خدایی او غالب و نمایان شده و پس از رسیدن به کمال معنوی و به فعل درآمدن این قابلیت انسان است که با خدا یکی میشود . پس به همین دلیل زندگی از شرم روی حضرت معشوق این گلبرگ وجود انسان را درون غنچه پنهان میکند باشد که غنچه انسانها مانند مولانا و حافظ و سایر بزرگان باز شوند تا خدا به وجود آنان در زمین به خود زنده گردد و این مقصد اصلی آفرینش انسان است .
نگار
2018-08-24T22:22:11
سلام خدمت بزرگواران و اساتید مصرع« تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید» بسیار دل انگیز اما مبهم است لطفا این مصرع را نیز شفاف سازی کنید بسیار سپاسگزارم
محسن
2021-05-29T00:53:39.1057488
این غزل را استاد مهدی نوریان خیلی خوب شرح کرده‌اند: https://shaareh.ir/jamejahannama8/
در سکوت
2022-05-22T12:39:57.8545176
این غزل را "در سکوت" بشنوید
Hadi Golestani
2023-08-09T22:45:50.0330123
ممنون ،واقعا لذت بردیم