حافظ:دلم رمیده شد و غافلم منِ درویش که آن شِکاریِ سرگشته را چه آمد پیش
❈۱❈
دلم رمیده شد و غافلم منِ درویش
که آن شِکاریِ سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سرِ ایمانِ خویش میلرزم
که دل به دستِ کمان ابروییست کافِرکیش
❈۲❈
خیالِ حوصلهٔ بَحر میپَزَد، هیهات
چههاست در سرِ این قطرهٔ محال اندیش؟
بنازم آن مژهٔ شوخِ عافیت کُش را
که موج میزندش آبِ نوش، بر سرِ نیش
❈۳❈
ز آستینِ طبیبان هزار خون بچکد
گَرَم به تجربه دستی نهند بر دلِ ریش
به کویِ میکده گریان و سرفِکنده رَوَم
چرا که شرم همیآیدم ز حاصلِ خویش
❈۴❈
نه عمرِ خِضر بِمانَد، نه مُلکِ اسکندر
نزاع بر سرِ دنیی دون مَکُن درویش
بدان کمر نرسد دستِ هر گدا حافظ
خزانهای به کف آور ز گنجِ قارون بیش
کامنت ها