گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

حافظ:در وفایِ عشقِ تو مشهورِ خوبانم چو شمع شب نشینِ کویِ سربازان و رِندانم چو شمع

❈۱❈
در وفایِ عشقِ تو مشهورِ خوبانم چو شمع شب نشینِ کویِ سربازان و رِندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی‌آید به چشمِ غم پرست بس که در بیماریِ هجرِ تو گریانم چو شمع
❈۲❈
رشتهٔ صبرم به مِقراضِ غَمَت بُبْریده شد همچنان در آتشِ مِهرِ تو سوزانم چو شمع
گر کُمیتِ اشکِ گُلگونم نبودیِ گرم رو کِی شدی روشن به گیتی رازِ پنهانم چو شمع؟
❈۳❈
در میانِ آب و آتش همچنان سرگرمِ توست این دلِ زارِ نزارِ اشک بارانم چو شمع
در شبِ هجران مرا پروانهٔ وصلی فرست ور نه از دَردَت جهانی را بسوزانم چو شمع
❈۴❈
بی جمالِ عالم آرایِ تو روزم چون شب است با کمالِ عشقِ تو در عینِ نُقصانم چو شمع
کوهِ صبرم نرم شد چون موم در دستِ غمت تا در آب و آتشِ عشقت گدازانم چو شمع
❈۵❈
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدارِ تو چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفَرازم کن شبی از وصلِ خود ای نازنین تا مُنَوَّر گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
❈۶❈
آتشِ مِهر تو را حافظ عجب در سر گرفت آتشِ دل، کِی به آبِ دیده بِنْشانم چو شمع

فایل صوتی غزلیات غزل شمارهٔ ۲۹۴

تصاویر

کامنت ها

مقصود
2014-11-16T22:39:18
بس که در هجر تو از صبح تا سحر نالیده امپیکرم در آه خود از پای افتادست چو شمعگاه می سوزاندم نامت چو بر لب می برم نامت ای نامهربانا اتشین کامم چو شمعحسرتی بیهوده دارم در خیال دیدنت نیست پایانی بر این سوزنده احلامم چو شمع روزگارانی مرا دستی در آغوش تو بوداز چه دیدارت چنین امروز سوزان است چو شمع نونهالی بودی و اغوش من جای تو بودپس چرا اتش نهادی در میان جان چو شمع نعره هر دم می زنم از دوریت جانان مناین چه اتش بود ه افتادست بر جانم چو شمع دست تقدیر و قضا را خواهم اکنون بشکنم لیک از افسون ناگزیرم سوختن را همچو شمع گر تو مقصود منی در وصف هر رنگی ز عشق من نریمانم و می مانم برای سوختن پایت چو شمع
مقصود
2014-11-16T22:39:40
بس که در هجر تو از صبح تا سحر نالیده امپیکرم در آه خود از پای افتادست چو شمعگاه می سوزاندم نامت چو بر لب می برم نامت ای نامهربانا اتشین کامم چو شمعحسرتی بیهوده دارم در خیال دیدنت نیست پایانی بر این سوزنده احلامم چو شمع روزگارانی مرا دستی در آغوش تو بوداز چه دیدارت چنین امروز سوزان است چو شمع نونهالی بودی و اغوش من جای تو بودپس چرا اتش نهادی در میان جان چو شمع نعره هر دم زنم از دوریت جانان مناین چه اتش بود ه افتادست بر جانم چو شمع دست تقدیر و قضا را خواهم اکنون بشکنم لیک از افسون ناگزیرم سوختن را همچو شمع گر تو مقصود منی در وصف هر رنگی ز عشق من نریمانم و می مانم برای سوختن پایت چو شمع
مهم نیست
2015-06-20T09:40:36
همچو صبحم یک نفس با قیست تا دیدار تو من نسوزم تا نمیرم هستی من به ز تو
ناشناس
2015-04-27T01:03:03
دربیت درشب هجران مرا پروانه... ..........اگر پروانه را ان حشره بدانیم بیت معنی درستی نخواهد داشت ,درصورتیکه جواز و جواز عبور معنی کنیم انوقت معنی ان درست خواهد بود, درضمن بیت دارای ایهام تناسب نیز می باشد,ارادتمند,فروتن
علی ذاکر
2016-06-19T07:14:25
زیر نور شمع با فکرت تفأل میزنمشعر حافظ با صدات توی دلم جاری میشه"در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع"سهمم از دنیای بی تو اشک و بیداری میشه
ع.ت
2016-04-28T17:22:09
از مسیحای دمت خاموش مانم،همچو شمعمیچکد اشک غمت از دیدگانم،همچو شمعآتشت در سر شد و از سر به پا سوزد مراآتشت در سر کند آب روانم،همچو شمعکی بر این آتش بریزی آب وصل خویش راآتش عشقت بسوزانید جانم،همچو شمعیادتان چون در سر افتد همچو شمعی سوزدمتا برم نام تو میسوزد زبانم،همچو شمعبا نگاه و غمزه ات آتش به جانم میزنیمن ز دفع این شررها ناتوانم،همچو شمعتا به آخر میرسم،چون شمع،آتش با من استتا بمیرم آتش از این سر نرانم،همچو شمع
محمدرضا پوریگانه
2012-10-04T14:08:07
گر نباشد زلف تو در دست من ای نازنین می زنم بس شعله ها بر پیکر و جانم چو شمع
پوریا
2012-02-26T19:23:28
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شدهمچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمعدر شب هجران مرا پروانه وصلی فرستورنه از دودت جهانی را بپوشانم چو شمع
خسرو
2011-04-17T01:19:57
شمعروزوشب درخلوت خوداشگ ریزانم چوشمع میکشاند آه هر سو رشته جانم چو شمعبا پر پروانه دارم در نیا زم رازها قصه ها میگویم از پرواز سوزانم چوشمع در خراب آباد هستی سوختن یا سا ختن در شب ویرانه ها شوریده مهمانم چوشمعمیگذارم جای پای خویش بر ویرانه ها شب نشین محفل بیخا نما نانم چوشمعکارم اززاری بخواری میروددرشام هجر بسکه میبارم چو باران اشگبارانم چوشمعطاقتی دیگر ندارم در خزان تلخ خویش تا روان سفله را با خود بسوزانم چو شمعبسته شد طومارمن درکنج عزلت بی امید در خزان سرد پائیزی پریشانم چوشمعبا سر سودائی اندر کوره راه زندگی بیخودازخودروزوشب ازخودگریزانم چوشمعیادبادازتیره روزانی که درسودای عشق گرم شد بازارشان از اشگ جوشانم چوشمع(خسرو)آن آتش که بنیاد تورا دربرگرفت میشود خاموش ناگه لیک میدانم چوشمع
مطرب مهتاب‌رو
2014-06-06T12:26:46
استاد محمدرضا لطفی این غزل حضرت حافظ را در آلبوم «گریه‌ی بید» در آواز بیات اصفهان به آواز و سه‌تار در اوج حُسن اجرا کرده‌اند.
وحـ_‗ـیـ‗_ـد
2013-06-30T17:57:53
یه بیتی هم من گفتم:اشک چشــمم می کشــد آخـــر مــرابـس که در هـجر تـو گریـــانم چو شـمع
امین کیخا
2013-07-01T00:18:14
وحید تو وحیدی واقعا
شروین
2019-04-16T22:45:31
روز و شب از آتش قهر تو سوزانم چو شمعاز غم هجر رُخت نالان و گریانم چو شمع بیش از این از آتش خشمت مسوزان قلب منبر سر آتش دارم و آتش به دامانم چو شمع
عزلزیل
2019-08-24T13:14:07
ساقی اگر رند خرابات شود.....می و مستی بر همگان ازاد شود درود بر رند خرابات ، ساقی شیرین سخن ، حافظ
سینا
2020-06-29T21:49:29
آقای شهرام آرمانی، اصلا با نظر آقای شفیعی موافق نیستم و از غزل هایی بوده که ساسرش لذت خاصی بردم مخصوصا مصرع با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
رضا س
2020-10-22T02:56:06
غزل بسیار زیباست ولی ممکنه استاد شفیعی کدکنی بیت اول و اشتباه در قافیه رو مد نظرشون داشتند. در بیت اول رندان با خوبان هم قافیه شده که هر دو اشتباهه. ابیات بعدی کاملا درسته و پریشان، گریان، سوزان، پنهان، باران، ایوان، گدازان و... مشکلی ندارند. این از معدود اشتباهات حافظه و احتمال داره این غزل مربوط به اوایل دوره شاعری حافظ باشه.
برگ بی برگی
2020-10-30T14:39:08
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمعشب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمعغزل وصف حال حافظ و یا هر انسان عاشق دیگری ست و چه کسی شهره تر از حافظ در جمع عشاق است که چون شمع می درخشد و با آموزشهای ناب در قالب غزلهای زیبا به جهان پیرامون خود نور و گرما ارزانی می کند ؟ سربازان همان عشاق هستند که سر ذهنی خود را در راه جانان باخته و به خود کاذب خویش می میرند تا به او زنده شوند و این عین رندی و زیرکی ست و حافظ نیک میداند که مانند شمعی شب نشین محفل عاشقان شده و چون شمع از نثار جان خود برای آگاهی بخشی و پرتو افشانی نور ایزدی دریغ نمی ورزد .روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرستبس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمعغم در اینجا غم فراق حضرت معشوق است ، تنها غمی که انسان بیدار شده از خواب ذهن مجاز و بلکه ملزم به نگهداری در دل دارد و در این بیت حافظ پای فراتر نهاده و عشق و پرستش این غم را بر خود و انسان عاشق واجب میداند . انسانی که درد جدایی از اصل خود را درک نکند درخواب ذهن بوده و خوشبختی را در چیزهای این جهان جستجو میکند . اما حافظ که میداند از جنس بینهایت خدا بوده و اکنون در محدودیت فرم گرفتار آمده ، بیمار گشته ، و این بیماری هجر است که تا به اصل بینهایت خود باز نگردد شفا نخواهد یافت . حافظ این را برای همه انسانها جایز و لازم دانسته و میفرماید انسان مادام که از اصل خود جدا افتاده است به هیچ وجه نباید به خواب رود . مولانا در جایی میفرماید ماننده مادری که طفل خود را گم کرده است باید بود که تا طفل خود را نیابد خواب و آرامش بر او حرام است . مادر نیز همچون شمع در سوز و گداز فرزند گمشده خود سوخته و گریان است .رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شدهمچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمعحافظ میفرماید این غم هجر و فراق آنقدر ادامه یافته است که دیگر رشته صبر بریده شده و قرار از کف برفت .یعنی استمرار حس فراق انسان از اصل خدایی خود ، گاه غم فراق خوردن و گاه به ذهن رفتن ، جذب و سرگرم چیزهای این جهان شدن نتیجه ای در بر نداشته و موجب وصال نخواهد شد . اما با از دست دادن صبر و قرار نیز حافظ عاشق همچنان مانند شمع در سوز و گداز است و این از لطف و مهر حضرت معشوق است زیرا با از کف رفتن صبر احتمال نا امیدی و دلسرد شدن عاشق و در نتیجه توقف و بازگشت از راه دشوار عاشقی وجود دارد . گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم روکی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمعاشک خونین نماد و نشانه درد کشیدن هشیارانه عاشق است که حافظ و سایر عرفا به کرات از آن نام برده اند ، غم و درد هشیارانه از ضروریات عاشقی ست که با رها شدن از دلبستگی های دنیوی ، انسان درد ناشی از آن را آگاهانه و با رضایت کامل تحمل کرده و آسمان درون خود را بازتر میکند . حافظ در اینجا آن را گرم رو میخواند ، یعنی این اشک خونین که نشانه رهایی از یک دلبستگی دنیوی ست به گرمی و با رضایت و شادمانی جاری شده و نه به سردی و مقاومت . رها شدن از هر یک دلبستگی دنیوی حالات و رفتار انسان را تغییر میدهد و راز پنهان انسان عاشق را برملا و روشن میکند . فرض کنیم انسان عاشق بخشی یا تمام ثروت خود را از دست میدهد ولی کوچکترین تاثیری در خلق و خوی او و رفتار با خانواده و اطرافیان نگذاشته و او همان انسان شاد سابق پابرجا میماند ، پس اطرافیان متوجه راز عاشقی او میگردند زیرا تنها عاشقان قدرت و تحمل عبور از چنین وضعیتی را دارا میباشند و این همان گرم روی ست و گاه نیز ممکن است کسی به باورها و اعتقادات انسان توهین کند ، عدم براشفتگی یا گرم روی نشانه و راز انسان عاشق است که به باز شدن آسمان درون او می انجامد.در میان آب و آتش همچنان سرگرم توستاین دل زار نزار اشک بارانم چو شمعآب میتواند نماد بودن چیزهای این جهانی و آتش نماد از بین رفتن و نابود شدن دلبستگی به هر چیز برآمده از ذهن باشد و در این میانه انسان عاشق همچنان سرگرم معشوق بوده و توجهی به کم یا زیاد شدن چیزهای دنیوی نداشته و اصولاً اهمیتی نمی دهد زیرا که او خود را خالی از هر چیز بیرونی کرده و کلیه حواس او معطوف به حضرت معشوق است . دل عاشق زار و نزار حضرت معشوق است و گریان از جهت فراق و دوری از حضرتش . در شب هجران مرا پروانه وصلی فرستور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمعپس از رهایی از تعلق خاطر به چیزهای بیرونی و ذهنی ست که حفظ در شب هجران امید وصل و دمیدن صبح خود را دارد ، پس تقاضای پروانه وصالش را مینماید . سوختن بواسطه درد هجران و شدت اشتیاق و آتش درون انسان عاشق میتواند جهانی را شعله ور سازد و شمع وجود حافظ و انسان کامل قابلیت این کار را داشته و میتواند آتش درون عاشقان را شعله ورتر کند . بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب استبا کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمعجمال حضرت معشوق عالم آرا ست که گاه نیز تمثیلی از زلف حضرتش شده است و حافظ و انسان عاشق با نگریستن به زیبایی های این جهان پی به جمال و حقیقت ذاتی حضرتش برده و مشتاق تر از قبل شده روز خود را نیز شب تار درمی یابد ، پس با نظر به زلف یار و عالم آراسته شده و وجه جمالی حضرتش به کمال عشق واقف میگردد ، اما انسان عاشق با این کمال یافتن عشقش در عین نقص بوده و عشق او تنها با وصل و دیدن روی حضرتش کامل خواهد شد . شمع نیز بدون پروانه ناقص است .کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمتتا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمعمیفرماید مادام که انسان در آب و آتش عشق حضرتش در سوز و گداز و غم هجران نیز برجا بماند ، پس سختی و کوه صبر او مانند موم نرم شده و عاشق صبر پیشه میکند تا موعد وصل فرا رسد .گفتم که نوش لعلت ما را در آرزو کشتگفتا تو بندگی کن ، کو بنده پرور آید یعنی انسان با حفظ اشتیاق و سوز و گداز عاشقانه باید صبر پیشه کند تا زمان وصل و عشرت فرا رسد و بنده پرور بیاید.همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار توچهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمعو با صبر همانطور که شمع تا سپیده صبح خود را فدایی پرتو افشانی میکند ، صبح انسان عاشق نیز خواهد دمید . یک نفس باقی مانده است یعنی کوچکترین تمایل ذهنی نیز از بین رفته و هیچ چیز دیگری غیر از معشوق در وجود انسان باقی نمانده است ، پس زمان چهره نمودن حضرت معشوق فرا رسیده و چیزی جز جان عاشق برای نثار در پای حضرتش وجود ندارد . یعنی تنها با خالص شدن جان انسان است که میتوان به جانان رسید . سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنینتا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمعمیفرماید پس کسی که به مرتبه وصال با آن نازنین یگانه برسد قطعاً سرفراز و بلندمرتبه خواهد شد و از دیدار روی حضرتش ایوان یا آسمان درون او نورانی میگردد . شمع انسانهایی مانند حافظ نور معرفت را به آسمان درونی عاشقان حضرتش می تاباند.آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفتآتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
مهدی
2020-09-14T15:37:18
بنابر فرموده حضرت استاد حاج آقا ارزیده ، حضرت امام علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام شمع عاشورا می باشند و شعر زیر را حافظ رحمه الله در ثنای آنحضرت سروده است .
بابک چندم
2017-08-25T17:25:23
saeidm75،بَه بَه، بَه بَه ، بَه بَه حقیقتاً که گل کاشتی...یعنی هر چه که ادیبان در دیوانها آورده و نتوانسته بودند بیان کنند، و آنچه را که هزاران هزار علامه از آستین بیرون کشیده و ما همچنان هاج و واج در خم یک کوچه رها مانده و سرگردان... سرکار در یک جمله ساده نه تنها روشن فرمودی، که با یک تیر دو نشان زدی...اول در اینجا:"سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین..."دستگیرمان شد که منظور حافظ کیست، و دیگر آنکه دلیل غیبت کبری را نیز دریافتیم...یعنی که خدا گواه است که با دلبندگانی چون سرکار و طوایف صحرای عرب و جنوب عراق و پاکستان و...که چنین امیالی را در سر می پرورانند هر بابای دیگری هم که بود گر کلاهش هم می افتاد پشت سر را نگاه نمی کرد و تا خود روز محشر هم هویدا نمی شد...خلاصه که عزیز دل برادر، نبود فرزانگان و علامگانی چون حضرتت در اینجا به وضوح حس می شد، درد و غمش بماند که در وصف نمی گنجد...
saeidm۷۵
2017-08-23T12:30:09
زیبا ترین شعری که خوندمعشق حافظ به امام عصر عجل الله رو نشون میده
اروند
2017-09-24T03:11:33
اشعاری از حافظ مانند این را حافظ در دوران جوانی و تا قبل از 26 سالگی سروده است که به هیچ وجه از لحاظ عمق و نظم معنا و موضوع و مضمون و فصاحت و بلاغت و لطافت و اشارات و استعارات ملیح قابل مقایسه با آثاری که حافظ از 745 به بعد سروده نیست
رضا ساقی
2018-08-26T00:50:04
در وفای عشق تو مشهورخوبانم چو شمعشب نشین کوی سربازان ورندانم چو شمعخوبان : نیکان ، در اشعار حافظ بیشتر به معنی "زیبارویان" آمده است امّادراینجابه همان معنیِ خوب وبهتراست.درفاداری به عشقِ تو بهترینم وازاین جهت شهرتی کسب کرده ام.شب نشین : بی‌خواب وگِردهم نشینی شبانه سرباز : ایهام دارد : 1- لشکری 2- سر بازنده که صفت شمع نیزبه حساب می آید.هر دو معنیِ "سربازان" با "شمع" تناسب دارد : یکی از آن جهت که شمع شب تا صبح همانند لشکریان و نگهبانان بیدار است ، و دیگر اینکه : در قدیم برای خاموش کردن شمع سر آن را قطع می‌کردند وشمع سرخودرامی باخت...‌.‌‌"وفا داری شمع" هم همان تا آخر سوختن است، تا وجودش کاملاً ازبین نرود می‌سوزد وروشنایی می خشد وازاین روی به شهرت رسیده است.رندان : "رند" دریوان حافظ باتوجّه به مضمون بیت،اغلب معناهای متفاوتی دارد. بطورکلی درنظرگاه حافظ رند کسیست که ازبندتعلّقات دینی ودُنیی رسته، نه بیم ازدوزخ دارد نه طمع بهشت. انسانی آزاداندیش است که به عشق وانسانیّت می اندیشد وازفرقه گرایی بیزاراست.معنی بیت:ازاین روی که برسرِپیمانِ عشقِ تو،پابرجا ووفادارهستم من نیزمثل شمع درمیانِ خوبان به سوزو گدازعاشقی مشهورم. درفاداری به عشقِ تو بهترینم پاپس نمی کشم وازاین جهت شهرتی به اندازه یِ شهرتِ شمع کسب کرده ام. همانند شمع که تا جان دربدن دارد می‌سوزد،هم‌نشینِ محفلِ شبانه‌ی سربازان و رندانِ توهستم که درکویِ توبه شب زنده داری مشغولند.من نیز دراین محفل می سوزم وجانِ خودرادرطبقِ اخلاص نهاده ام.ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکینازشمع بپرسید که درسوز وگدازاستروز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرستبس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمعمعنی بیت: همانگونه که شمع تا سحرگان نمی خوابد من نیزشب تا صبح ازدردِ فراق اشک می ریزم. به چشمان غم پرست من خواب نمی آید.خواب اَرچه خوش آمدهمه رادرعهدتحقّا که به چشم درنیامد مارارشته ی صبرم به مِقراض غمت ببُریده شدهمچنان در آتش مِهر تو سوزانم چو شمعرشته صبر : صبر وشکیبایی به رشته(فتیله ی )شمع تشبیه شده است. "صبر" به این سبب به ریسمان تشبیه شده که تناسبی بین فتیله ی وسط شمع ورشته یِ صبربر قرار گردد.مِقراض : قیچی مخصوص کوتاه کردن فتیله ی شمع. امّادراینجا که حافظ خودرا شمعی می پندارد که رشته ی صبر وشکیبائی اَش به قیچی غم دوست اصلاح وپیراش نشده بلکه ازبیخ وبُن قطع شده تاشعله خاموش گردد لیکن به واسطه ی آتش اشتیاقی که دردرون دارد خاموش نشده وهمچنان شعله وراست.معنی بیت:ای دوست، با تیغه یِ قیچیِ غم تـو رشته‌یِ شکیباییِ من ازبیخ وبن قطع شده امّابا بریده شدنِ رشته ی صبرم، ازسوختن بازنمانده ام متوقّف نشده ام! شمع معمولی نیستم که باقطع شدنِ سرش کارش به آخربرسد. آتشِ محبتِ توخاموش شدنی نیست من همچنان مثل یک شمعی که سرش قطع نشده بی وقفه درسوز وگدازم.چوشمع هرکه به افشای رازشد مشغولبس اَش زمانه چومقراض درزبان گیردگر کُمیت اشکِ گلگونم نبودی گرم روکی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع"گلگون" در معنای دوّمش با "کمیت" ایهام تناسب دارد . "کُمیت" به رنگارنگ بودنش، تناسبِ زیبایی با اشکِ خونین پیدا کرده است ."گرم رو" گرم بودنِ اشکِ چشم را نیز به زیبایی تداعی می‌کند .گلگون : گلرنگ، ضمن اینکه اشاره ای نیزبه اسب "شیرین" است که گلگون نام داشت.روشن :در اینجا یعنی آشکار معنی بیت: اگراین اشک چشم من همانندِ اسب سرخ ِ تندرواینقدرگرم وبی وقفه تاخت وتازنمی کرد هرگز رازِ نهانِ من همانندِ شمعی که روشن می‌شودوپنهانی هایِ پیرامونِ خودرا آشکارمی سازد،برمَلانمی گشت. شمع باسوختن دور وبرِخویش راآشکار می کندواشگِ من نیزراز پنهانی مرا برمَلامی سازد. ترسم که اشک درغم ِما پرده در شود وین راز سر به مُهر به عالم سمر شوددر میان آب و آتش همچنان سرگرم توستاین دل زار نزار اشک بارانم چو شمعآب : استعاره از اشک آتش : آتش عشق "زار" و "نزار" : "زار" به معنی ناتوان ، ملول ، دلگیر و خسته است و "نزار" به معنی نحیف و لاغر .معنی بیت: مثالِ شمع که درآتش می سوزد وآب می شود وکم کم نحیف ولاغرمی گردد، دل ناتوان و ضعیفِ من نیزدرآتشِ عشق تو پیوسته می سوزد.آب چشمم ازغمِ هجران توبی وقفه روان است،نحیف ولاغرشده ودرحال ازمیان رفتنم،امّاهمچنان دلم مشغولِ مهر ورزیدن با تـوست ،در هر حالتی پیوسته سرگرم تـوست. دل درمیان آتش دل و باران اشک چشم گرفتارشده لیکن بیتاب وبیقراردلداراست وبرای نجات خویش ازاین مَهلکه اقدامی نمی کند مثل شمع می سوزد ومی سازد.به جانت ای بُت شیرین دهن که همچون شمعشبان تیره مُرادم فنای خویشتن استدر شبِ هجران مرا پروانه ی وصلی فرستور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمعهجران : دوری ، فراق پروانه : ایهام دارد 1-مجوّز، رخصت ، اجازه 2-پروانه وصل :وصال ، دیداردراینجابه لطفِ ذوقِ حافظانه،معناهای متفاوتی تولیدشده است:پروانه به معنای مجوّز:در شب هجران عنایتی به من کن ،اجازه‌ی دیـداری به من بـده و گر نه از درد دوریِ تـو، همانندِ شمع جهانی را با آتشِ عشق تو می سوزانم.پروانه به معنای خودش:زمانی که پروانه ای ،شعله یِ شمعی رادرآغوش می کشدازبرخوردبالهایِ پروانه،شمع تاب نمی آورد و خاموش می گردد.می گوید من همانندِ شمع مشغولِ سوزو گدازم، لطفی کن پروانه ای برای این شمع بفرست تاشعله ام راخاموش سازد. (اجازه ی دیدار) دردلِ خود پروانه نهفته است.شمع نمادِ سوختن است وبایک شمع می شودیک جهان رابه آتش کشید.حافظ می داندکه اشعارش سوز و درد دارد ومی تواند با اشعارش دلهایِ مردم جهان را به سوز و گداز وا‌دارد وبه آتش بکشد.شمع نمادِ روشنایی بخشیدن است.اشعارِحافظ نیز آگاهی بخشِ دلها وروشن کننده یِ زوایایِ تاریکِ جانها ست.شمع نمادِایثاراست،عاشق نیزبی هیچ چشمداشتی جان خودرافدامی کند.پروانه ی راحت بده ای شمع که امشبازآتش دل پیش تو درسوزوگدازمبی جمال عالم آرای تو روزم چون شب استبا کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمعجمال : چهره ، زیبایی عالم آرا :عالم آراینده ، آراینده و روشن کننده‌ی جهان کمال : کامل بودن ، تمامیت نقصان : ایهام دارد : 1-عیب ، 2-کاستن "نقصان" در معنای دوّمش یعنی کاستن با شمع ایهام تناسب دارد . معنی بیت : چهره‌یِ تابان توهمچون آفتابِ فروزانیست که جهانی را روشن می سازد،تیره بختی بین که من هیچ سهمی ازاین روشنایی ندارم ودورازرخسارِ تـو روز بر من همچون شبِ تیره و تـار است. باآنکه درعشق توبه حدِّکمال رسیده ام ،به تمامیت و کامل، عاشقِ تـو هستم ولی برخلافِ عشقم که روبه فزونیست ،خودم همانندِ شمعی که قطره قطره آب می شود درحال کاهش جان وزوال جسم هستم.بگرفت کارحُسنت چون عشق من کمالیخوش باش زانکه نبُوَداین هردو را زوالیکوهِ صبرم نرم شد چون موم در دست غمتتا درآب وآتش عشقت گدازانم چو شمعحافظ دراین غزل قدرت ونبوغ فوق العاده ی خودرا درزمینه ی مضمون سازی به نمایش گذاشته وباواژه ی "شمع" مضمونهای متنوّع ،متفاوت وجالبی خَلق نموده است.موم : ماده‌ی جامد و نرمی است که از صَمغِ بعضی گیاهان یا جانورانی مانند زنبور عسل به دست می‌آید.گداختن : ذوب شدن "موم" را زنبور عسل از شیره‌ی گیاهان گرفته و برای نگهداری تخم و لارو و نیز ذخیره کردن عسل در آن استفاده می‌کند ، انسان موم را از عسل جدا کرده و از آن در ساختن شمع استفاده می‌کند ، از این رو : "موم" با "شمع" ایهام تناسب دارد .معنی بیت : صبروبُردباریم که مانندِ کوه محکم و سخت بودبه دستانِ پرتوانِ غم تو، مانند، موم نرم شد. آن کوهِ سخت ومقاوم،تبدیل به مومِ شمعی شده وآن هم در آتشِ عشق تـو در حالِ سوختن و گداختن وکاسته شدن است. تازمانیکه که درمیان سیلاب اشک وآتش اشتیاق توگرفتارم حال وروزمن همین است.ازمن اکنون طمع صبر ودل وهوش مَدارکان تحمّل که تودیدی همه برباد آمدهمچوصبحم یک نفس باقیست با دیدارتوچهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمعهمچوصبح اَم: همانندِ صبح مرا"صبح" به ضرورت اقتضای وزن به جای "سحر" بکارگرفته شده سحرزمانیست بین شب وروزپیش ازصبح،لحظه ای اززمان که تاریکیِ شب فروکش کرده لیکن هنوزآفتاب ندمیده است. بنابراین "صبح" درانتظاردمیدن آفتاب است تاجان ببازد.شاعرنیزدرانتظاردیداریاربسرمی برد وامیدواراست بادیداراوجان خویش راتقدیم کند. شمع نیز همینطورباطلوع آفتاب خاموش می شود.برافشاندن : نثار کردن ، فدا کردن"دیدار": ملاقات کردن، به صبحی می مانم که درواپسین نفس،در انتظار طلوعِ خورشید است. ای محبوب( ای آفتاب) رُخ بنما تابادیدارتو،من چون شمعی، جانِ خودرا فدایِ توکنم. من صبحم توآفتابِ فروزان،من شمعم توخورشیدِ تابان،باطلوعِ خورشید، هم صبح جان می سپاردهم عمرشمع به پایان می رسد.توهمچوصبحی ومن شمعِ خلوتِ سحرمتبسّمی کن وجان بین که چون همی سپرمسرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنینتا منوّر گردد از دیدارت ایوانم چو شمعمعنی بیت: ای نازنین، شبی با وصل خود مراسربلند کن تاازدیداربا جمال همچون آفتاب تو خانه وکاشانه ام روشن وچراغانی گرددهمانگونه که شمعی دردل تاربه ایوانی صفا وزیبائی می بخشد.بازآی که بی روی توای شمع دل افروزدربزم حریفان اثرنور وصفانیستآتش مِهر تو را حافظ عجب در سر گرفتآتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمععجب درسرگرفت: عجب برسر گذاشته است (همانندِ شمعی که شعله ی آتش درسردارد) . "درسرگرفتن" به معنای پذیرفتن وعزیزداشتن.معنی بیت: ای محبوب ؛ آتشِ مهر ومحبتِ توراحافظ بارغبت واشتیاق پذیرفته وبسان شمع ازصمیمِ جان بردل نشانده است. این آتش هرگز بااشک چشم خاموش شدنی نیست چنانکه آتش شمع نیزبااشکی که می ریزد خاموش نمی شود. آن کشیدم زتوای آتش هجران چون شمعجزفنای خودم ازدست توتدبیرنبود.
شهرام آرمانی
2018-05-22T02:07:22
جناب استاد شفیعی کدکنی معتقدند که این غزل یکیداز ضعیف ترین اشعار حضرت حافظ هست !
شاهرخ
2018-05-24T05:28:51
صبح نزدیک است خامش ، کم خروشو دیگر اینکهگوشم شنید قصه ایمان و مست شد کو قسم چشم ؟ صورت ایمانم آرزوست
در سکوت
2022-06-03T13:27:57.5564522
این غزل را "در سکوت" بشنوید
محمدجواد احمدزاده m.javadahmadzdeh@gmail.com
2022-06-30T17:04:02.4418236
استاد لطفی در بخش بیات اصفهان آلبوم گریه بید این غزل را به زیبایی خوانده اند.
محسن
2022-07-08T10:51:06.6361849
استاد مهدی نوریان این غزل را خوب شرح کرده‌اند: پیوند به وبگاه بیرونی