گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

حافظ:به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم

❈۱❈
به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم
اگر چه خِرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم
❈۲❈
چو ذَرِّه گرچه حقیرم، ببین به دولتِ عشق که در هوایِ رُخَت، چون به مِهر پیوستم
بیار باده که عمریست تا من از سَرِ اَمن به کُنجِ عافیت از بهرِ عیش نَنشَستَم
❈۳❈
اگر ز مردمِ هشیاری ای نصیحتگو سخن به خاک مَیَفکَن چرا که من مستم
چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست؟ که خدمتی به سَزا برنیامد از دستم
❈۴❈
بسوخت حافظ و آن یارِ دلنواز نگفت که مَرهمی بفرستم، که خاطرش خَستم

فایل صوتی غزلیات غزل شمارهٔ ۳۱۵

تصاویر

کامنت ها

سیدعلی ساقی
2016-11-14T22:26:19
بـغـیــر از آنـکــه بـشـــد دیــن و دانـش از دســـتـم بـیــا بـگــــو کـه ز عـشـقـت چـه طـــرف بـربـسـتـم طـَرْف بربستن : سود جستن –نفعی به دست آوردن شاعر بارندی وبازبانِ حافظانه،گلایه می کندتاشاید که موردِتوّجهِ معشوق واقع گردد.می فرماید من در عشق تـو جز از دست دادن دیـن و دانش ، هیچ سـودی ونـفـعی نـبــردم . بیاخودت ملاحظه کن وببین که چه چیزها ازدست داده ام درحالی که هیچ ازوصالِ توبهره ای نبرده ام. اوبایادآوری وبازگوییِ چیزهایی که ازدست داده،قصدِتحریک سازی وجریحه دارنمودنِ احساساتِ یار رادارد.سایه ای بردلِ ریشم ای گنجِ روانکه من این خانه به سودایِ توویران کردم...... اگــر چــه خــرمـــن عــمــــرم غــم تـو داد بـه بـادبـه خــــــاک پــــای عـزیـزت کـه عـهـد نـشکـستـمعمر به خرمنی تشبیه شده که غمِ هجران برباد داده است. اگر چه عمرم در راهِ غمِ عشقِ تـو سپری شد،بااین همه به خاکِ پایِ عزیزِ تو سوگند می‌خورم که عهد و پیمان با تـو را نشکسته ام وبی وفایی نکرده ام وهرگزنخواهم کرد.حافظِ گمشده راباغمت ای یارِ عزیزاتّحادیست که درعهدِ قدیم افتادستچو ذرّه گـر چـه حقـیــرم ، بـبـیـن بـه دولـت عشقکـه در هـوای رُخـت چـون بـه مـهـــــر پـیــوسـتــمحافظ هرجاکه گلایه ای کرده وازفقیری وبی چیزی وازدست دادنِ دل ودین ودانش شکوه ای نموده،بلافاصله به بهره مندی ازدولتِ عشق نازیده وباافتخار وغرور ازاین موهبتِ الهی یادکرده است.اگر چه مانندِ غبارِ کوچکی بی چیز وفقیر هستم ، امّا به یمنِ عشق در آرزویِ دیدنِ رخسارت بـه خورشید رسیده وپیوسته‌ام ،همچون ذرّه ای به آفتاب وصل شده ام.به هواداریِ اوذرّه صفت رقص کنانتالبِ چشمه ی خورشیدِ درخشان بروم بـیــــار بـاده کـه عـمـری‌ست تـا مـن از سـر امـنبـه کـُنــــج عـافـیـت از بـهـر عـیـش نـنـشـسـتــمشراب بـیاور که من مدّت زمانی طولانیست فرصتی پیدانکرده ام باخیالی آسوده و آرام در گوشه‌یِ سلامت به خوشگذرانی و عشرت بپرداز‌م .من برای رسیدن به معشوق لحظه‌ای آرام و قرار نداشته ام.نخفته ام زخیالی که می پزد دلِ منخمارِ صدشبه دارم شرابخانه کجاست؟اگـر ز مــردم هـُشـیــــــــاری ، ای نـصـیـحـت گــوسـخـن بـه خـاک مـیـفـکـن،چـرا که مـن مـسـتـمای نصیحت‌گـو ! چنانچه تو مصلحت اندیش وعقل گراهستی وقصدداری بانصیحت کردن مرا ازپرداختن به عشق بازداری، ارزشِ خود را نگهدار وخاموش باش. زیرا که من مستِ میِ عشقم و هرچه توبگویی به گوشِ من فرونخواهدرفت وسخنانِ تو به خاک خواهد افتاد. به آدم مست هر چه بگویی متوجّه نیست. "مردم هشیار" عقلا و اهلِ فلسفه‌اند ، هوادارنِ عقلـنــد ، از نظر عرفا و عاشقان به ویژه حضرتِ حافظ اینان راه گم کردگانند ، ناپختگان وخامـانی هستند که قادر به درک وفهمِ مراتبِ عشق نیستند.خداراای نصیحتگو حدیث ازساغر ومی گوکه نقشی درخیالِ ما ازاین خوشتر نمی گیردچـگــــــــونـه سـر ز خـجـالـت بـر آورم بــرِ دوسـتکـه خـدمـتـــــــــی به سـزا بـر نـیـامــد از دسـتــمعاشق همیشه می خواهد برایِ معشوق خدمتی شایسته انجام دهد هرخدمتی هم کرده باشد باز شرمساراست ودوست دارد خدمتِ بهتروشایسته ترانجام دهد.چگونه می‌تـوانم درمقابلِ معشوق ازخجالت سربرآورم؟ من که نتوانسته‌ام خدمتی شایسته‌ ودر خور ِ شأن ومنزلتِ او بـکـنـم .دل دادمش به مژده وخجلت همی برمزین نقدقلبِ خویش که کردم نثارِدوستبـسـوخـت حــافــــــظ و آن یـار دلــنــواز نـگـفـتکـه مـرهـمی بـفـرسـتـم کـه خـاطـرش خـسـتـمحافظ درآتشِ هجرانِ آن یـارِ مهربان و دلنواز سوخت امّا عجبابا این همه مهربانی که یارداردهیچ توّجهی به مانکرد!.او بااینکه خاطرِ مارا رنجور ومجروح ساخته هیچ نگفت که حال که دل و جانِ عاشقِ خودرا آزرده‌ام لااقل التفاتی کرده ومرهمی برزخمِ اوگذارم. گفتم آه ازدلِ دیوانه یِ حافظ بی توزیرلب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست؟
حمیدرضا
2009-01-04T18:14:01
مصرع دوم بیت دوم مطلع یکی از غزلهای سعدی است:«به خاک پای عزیزت که عهد نشکستمز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم»غزل 365
امید سعدی
2021-06-08T10:26:15.1751562
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا به وصال مرهمی نه که به انتظار خستی بیت تخلص این غزل از این بیت حصرت سعدی آمده است
در سکوت
2022-06-14T14:41:44.4023186
این غزل را "در سکوت" بشنوید