گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

حافظ:عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم روی و ریای خلق به یک سو نهاده‌ایم

❈۱❈
عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم روی و ریای خلق به یک سو نهاده‌ایم
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ایم
❈۲❈
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ایم هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ایم
❈۳❈
ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز بنیاد بر کرشمه جادو نهاده‌ایم
❈۴❈
بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ایم
در گوشه امید چو نظارگان ماه چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ایم
❈۵❈
گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست در حلقه‌های آن خم گیسو نهاده‌ایم

فایل صوتی غزلیات غزل شمارهٔ ۳۶۵

تصاویر

کامنت ها

رضا
2015-09-07T22:51:16
با سلام به نیلوفربا نگاهی به اشعار حافظ، متوجه میشویم که او انسانی بسیار صلح طلب و عافیت اندیش بوده است. بر خلاف روح حاکم بر زمانه او -که جنگ و کشتار بر سر تصاحب تاج و تخت امری معمول بوده است- حافظ به صلح و آسانی امور می اندیشد، چنان که میگوید:دولت آن است که بی خون دل آید به کنار*ورنه با سعی و عمل باغ و جنان ایهمه نیستبه همین طریق، در شعر حاضر نیز تخت سلطنت عشق با زور بازو بدست نمی آید بلکه با تسلیم در برابر معشوق و سرسپردگی و خواستن اوست که میتوان به وصال رسید. در وادی عشق هیچ چیز با زور و سرپنجگی بدست نمی آید.
بیژن سینا
2016-08-22T22:03:35
در یک پارک در مرکز شهر " وایمار" واقع در شرق آلمان، جائی که " یوهان ولفگانگ گوته " قسمت اعظم زندگی خود را سپری کرد، دو صندلی سنگی مقابل هم به یاد حافظ و گوته روبروی یکدیگر و این غزل از حافظ روی لوحه مابین آنها قرار دارد.
علی
2010-12-26T23:12:58
با سلامشب یلدا بود و فال حافظی گرفتیماین غزل آمد و من خواستم بدانم تفسیر چیست با تشکر
ملیحه رجائی
2010-11-06T15:52:42
روی و ریا = خود نمایی، تظاهرعمریست = روزگار درازی است را ه غم = راه غم عشقرو نهاده ایم = گام برداشته ایم خلق = مردم به یکسود نهاده ایم = ترک کرده ایم نامـوس = آبرومه رو = زیبا روی معشوق زنجیر و بند = حبس، گرفتاریقیل و قال = بحث و گفتگورَواق = محراب ، پیش خانه ،مدرسهاشارت = توجهدو نرگس جادو = چشم هوس انگیز یاردو سنبل هندو = زلف سیاه محبوبسِحر چشم = افسون دیده محبوبچه بازی کند = چه نقش خواهد زد، چه خواهد کردبنیاد = اساس کارکرشمه = غمزهگوشه ابرو = گوشه کمان ابروگوشه امید = کُنج خانه امیدواری نَظّارگان ماه = تماشاگران ماهچشمِ طلب = چشم درخواستحافظا = ای حافظ ( منادا )دل سرگشته = دل عاشق
نیلوفر
2013-06-28T03:06:53
ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته‌ایمما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ایممفهوم این بیت چیست؟؟؟
زهرا
2020-05-14T13:08:11
اون قسمت (بی زلف سرکشش...) به صورت (بی ناز نرگسش...)هم درسته ؟!
رضا
2017-10-17T17:41:10
عمر یست تا به راه غمت رو نهاده ایم روی و ریایِ خلق بـه یک سـو نهاده ایم "عمری‌ست" : زمان درازی است "به راهِ غمت رو نهاده ایم" : صورت بر خاکِ راهِ عشقت گذارده ایم.،غمت راپذیرفته ایم ازصمیم قلب و تسلیم شده ایم. عزم جزم کرده وگام براین راه گذاشته ایم ."غـم"غم ِعشق است ، عزیزوگرامیست، غم ِ عشق برای عاشق دلـپـذیـرتر ازشادی ِ دنیویست."روی وریا" : تـظـاهـر و خود نمـایی ونمایش دادن های مردم "روی و ریـایِ خَلق" یعنی : هرچه که مربوط به ریاکاری و مـردم فـریبی بوده باشد. دیگربه ریاکاری دیگران توّجهی هم نمی کنیم،آنهارابه حالِ خورهاکرده وتنها به عشق تو وغمِ عشقت می اندیشیم.مـعـنـی بـیـت : مدّت زمانی به اندازه ی عمرانسانی،سپری شد که ما عاشق تـو شده‌ایم و غم عشق تـو راازصمیم ِ دل وجان پـذیـرفـتـه‌ایـم. باافتخار وغرور،غم عشقت را عـزیـز می‌داریـم. عشقت را نمایشی نپذیرفته ایم، دو رویی ومـردم فـریبی رابه کناری گـذاشتـه وتنهابه تومی اندیشیـم.اَندرسرماخیال ِ عشقتهرروزکه باد درفزون باد طاق و رواقِ مدرسه و قیل و قالِ علم در راه جـام و سـاقی مَهرو نهـاده‌ایـم طـاق : چند معنی دارد : 1- سقف 2- تک در برابر جفت 3- ایـوان "رواق" : پـیـشـگاه ، ایـوان منظور از "طاق و رواقِ مدرسه"یعنی هرچه که به درس ومدرسه مربوط است."قـیـل و قـال": مجادلـه ومباحثه برسرموضوعاتِ علمی،آنچه که به درس ومشق مرتبط می شود.از قیل و قالِ مـدرسه حالی دلـم گـرفتیک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنیم."سـاقـی" دراغلبِ غزلیّات ِ حافظ خودِمعشوق است. وقتی عاشق از بوی گیسو وعطرِتنِ معشوق وازکیفیّتِ چشم ولبِ لعل فامش سرمست می شود پس معشوق درحقیقت ساقی ِ عاشق است وازهمین دیدگاه حافظ معشوق را "ساقی" خطاب می کند.چنان زند رهِ اسلام غمزه ی ساقیکه اجتناب زصَهبا مگرصُهیب کند!"صُهیب" ازتیراندازان مشهورعرب وازسابقون لشکریان اسلام بود.ره زند: مانع گرددوغارت کند.عشوه وغمزه ی "ساقی" آن هنگام که بکارافتد وجلوه گری آغازکند، دل ودین همه راغارت می کند وکسی نمی تواند مقاومت کند. شاید،احتمالاً تنهاافرادی همانندِ صُهیب که تیراندازی ماهر وقوی وشجاع بود توانسته باشند ازخوردن ِباده خودداری کرده ودین ودلِ خودرا نگاهدارند! حافظ به خود وعاشقان همدل ِ خود حق می دهد که مدرسه ودفترودانش اندوزی را رهاکرده وبه عشق بپردازند.درنظرگاهِ حافظ عشق و معرفت، جایگاهی والاتر ازبحثِ مدرسه و علم آموخـتـن دارد. به باورِ حافظ، میدان ِهستی وعرصه ی آفـریـنـش، بستری برای ظهورِعشق است تا آدمی باپرداختن به آن به کـمـال رسد.بخواه دفـتـر اشعار و راه صحرا گیرچه وقت مدرسه وبحثِ کشفِ کشّاف ست؟!معـنی بـیـت : مـا(عاشقان) مدرسـه و هرچه که به بحث ومباحثه های علم و دانش مربوط می شود رایکجا به کنار گذاشته‌ وآن را فدای باده و قربانی ِ معشوقِ دلستان ومَه روکرده‌ایم.حافظ دراینجا بااطمینانِ خاطروبه روشنی، ازماهیّتِ مَسلک ِ رندی عاشقی و نظربازی، رونمایی می کند وبا شجاعت، اعلام می کند ازاین پس ، ما از درس ومدرسه روی گردانده وبه معشوق وباده وساقی روکرده ایم. ازپـرداخـتـن به علم به جایی نرسیدیم. به لطف ِ حق، راهِ تازه ای پیشِ رویمان گشوده شده وآن راهِ عشق است. مااینک براین باوریم وایمان داریم که تنهاراهِ رستگاری، عشق و سرمستی ورندیست واین طریق ومَسلک است که مـا را بـه کمال خواهدرساند.هم جان بدان دو نرگس جادو سـپـرده‌ایـم هـم ؛ دل بدان دو سـُنبل هندو نهاده‌ایـم جان سپردن: عزیز وگرامی مثل جانِ خویش داشتن، مردن برای چیزی یابه خاطرکسینـرگـس : استعاره از چشم"جادو" :صفتِ سِحرو افسونـگـریِ برای چشمان"سنبـُل" : استعاره اززلفی که ازدوطرفِ صورت آویخته شده باشد."هـنـدو" : سـیـاه ، صفتی برای زلـفِ معشوق"دل نهادن" : دلدادگی وعاشق شدناین بیت، مضمون ِ زیبا وحافظانه ای ازلحاظ ِ ظاهری وباطنیی دارد. ازیک سو جانِ عزیزِعاشق به جادویِ دو دیده ی معشوق تقدیم شده، وازسویی دیگر دلِ عاشق به دوزلفِ دلبرشیدا وشیفته شده است. مـعـنـی بـیـت : هـم جانمان را تقدیم ِ دو چشم سِحرانگیز ِمعشوق کـرده‌ایـم و هـم دل رابه دوزلفِ سیاه او سپرده ودودست ازدل وجان به عشق اوشُسته ایم.من ازرنگِ صلاح آنگه به خونِ دل بشُستم دست که چشم بادپیمایش صلا برهوشیاران زد.عـمـری گـذشـت تـا بـه امـید اشارتی چـشـمی بـدان دو گوشه ی ابـرو نهاده‌ایـم اشارت" : حرکاتِ دلبرانه ی چشم ودلستاننده یِ ابـرو ازجانبِ معشوق،که جانِ عاشق راجَلامی بخشد. اشاراتِ معشوق غالباً با ناز وعشوه است که بخش عظیمی ازنیازعاشق رامرتفع می سازد."چشم نهادن": چشم انتظاری وخـیـره فروماندن معنی بـیـت : روزگاری به اندازه ی یک عمرآدمی پشتِ سرگذاشتیم درانتظار اینکه غـمـزه و عشوه‌ی ای ازجانبِ معشوق به دو گـوشـه‌ی ابـروی او خـیـره مـانده و انـتـظـار می‌کشیم. امّا ماعاشقیم درهیچ شرایطی پاپَس نمی کشیم.گربادفتنه هردوجهان رابه هم زندما وچراغ ِ چشم ورهِ انتظاردوستما مـُلک عافـیت نـه بـه لشکر گرفـته‌ایم مـا تـخت سـلطـنـت نه به بازو نهاده ایم "مـُلـک" : پـادشـاهی"عـافیـت طلبی" به معنیِ خامُش نشینی، تعقیب نکردن ودخالت نکردن ِ کاردیگران، به مـنـظـور تزکیه وپالایش ِ روح وروان،دوربودن از مـحـیـطِ گـنـاه وتشویش ونگرانی و پـارسـایی پـیـشـه کـردن است. هـمـانـنـد "رُهـبـانـیـت" که در بینِ مسیحیان معمول است."مـُلـک عـافـیـت":عـافیت به معنیِ فارغ بالی وآزادی وتندرستی ِ روحی وجسمیست که درنظرگاهِ حافظ، به شکوه وجلالِ پـادشاهی پهلومی زند! حافظ ِ حکمیم وفرزانه،این عافیتی راکه به دست آورده،به "سلطنت" تشبیه کرده است. حافظ ازوقتی که باعشق آشنا شده، براین باوراست که ازقید وبند وتعلّقاتِ دنیوی ودینی، آزادشده وبه رهایی رسیده است. خودرا پادشاهی می پندارد که درامنیّتِ کامل، بی دغدغه و باآرامش برتختِ عاشقی تکیه زده است. ضمن ِ اینکه بافخر ومُباهات وطعنه زدن به پادشاهان، اعلام می کند که ما این تاج وتخت را با زور ولشکرکشی به دست نیاورده ایم. پشتوانه ی این سلطنت، لشکر وسرباز وبازوانِ آهنین نیست. بلکه ضمانتِ پایداری این تختِ پادشاهی "عشق وَرزیست". نیرویی که بدونِ آن نه تنها هیچ تختی بلکه هیچ اندیشه ای را توان ایستادگی وماندگاری نیست.حافظ دراینجا به مددِ نبوغ خدادادی ِ خویش، محـبـّت و عشق را در تـقـابـل با سـلـطنت و پـادشاهی، قرارداده وآن را پیروز این مقابله وبرتر ِ این مقایسه معرّفی کرده است.مـعـنـی بـیـت : مـا این تختِ آرامش ِ "عافیت طلبی" را(به شرحی که گذشت) به مددِ عشق ومِهرورزی به دست آورده ایم. بی آنکه همانندِ پادشاهان، لشکرکشی کنیم،جنگ وخونریزی به راه اندازیم، وزور بازوبکارگیریم،تنها باقدرتِ اعجاب انگیز عشق به سلطنت رسیده ایم. سلطنتی که درقلمرودلهاست و هرگز زوال ندارد. گوشه ی ابروی توست منزلِ جانمخوشترازاین گوشه پادشاه ندارد. روانشاد "شهریارشهرعشق" نیزدر غزلی زیبا در این باره می گوید:زیرنگین ِهنرقلمروِ دلهاستسلطنتِ شهریارشاه ندارد!تـا سـِحر چـشم ِ یار چه بازی کند کـه باز بـنیاد بر کـرشمه‌ی جادو نهاده‌ایــم "سـِحـر" : افسون ، جـادو "بـاز" : دوبـاره"بـنـیـاد" : پی وبَنا، اساس کار"کـرشمه" : غـمـزه ، حـرکـات دلبرانه ی چشم و ابـرو "جـادو" در ایـنـجـا منظور چشم جـادو است. چون قبل ازاین سخن ازنرگس جادو شده، برهمان اساس، صفت چشم را به جای چشم آورده است.مـعـنـی بـیـت : تا بـبـیـنـیـم سرانجام چه پیش آید و جادوگری چشمانِ یـار، چـه اوضاعی را رقم خواهدزد وچه بازی خواهدانگیخت؟ ماکه اساس ِ کار خودرا بـر کـرشمه‌ی افسون ِ چشمان ِ یار قرار داده‌ایـم .آه ازآن نرگس ِ جادو که چه بازی انگیختآه ازآن مست که بامردم هوشیارچه کرد!بـی زلـفِ سـرکــشـش ســر ِ سـودایـی از مـَلال همچـون بنفشـه بـر سـر زانو نهاده‌ایـم "زلف ِ سـرکـش" : زلفی که رام ودر دسترس نیست نافرمان و عـصـیانگـر است. هم به معنی زلفی که دوسرآن کشیده وبلنداست."سرسـودایی" :سری که سـودا زده و عـاشـق است. "مـَلال" : دلـتـنـگـی و انـدوه : گل بـنـفـشـه ساقه اش کمی خمیده وبه اصطلاح گوژپشت است و مـعـمـولاً رو بـه پـایـیـن خـم می‌شـود گویی سـر بـر زانـو گـذاشتـه است.حافظ این حالتِ بنفشه را،به سربه زانوگذاشتنِ عاشق تشبیه کرده و تصویـر بسیـار زیبایی به مخاطبین هدیه کرده است.گل "بـنـفـشـه" یـا "ســوری" در ادبیات عرفانی مـا نـمـادِ گـوشـه نـشـیـنـی و سر در جیب تـفـکـّر فرو بـردن است.معنی بیت: زلفِ یارسرکش است ودورازدسترس ماست.این اندوه وغم نبودنِ زلف بـلـنـدِ مـعـشـوق، مارارهانمی کند! ازشدّتِ اشتیاق ِ دسترسی به زلف یار،مُبتلا به درد وغم هستیم وهمیشه همانندِ گل بنفشه سر برزانوی غم نهاده ایم. درنظرگاهِ لطیف ِ حافظ گل بـنـفـشـه هـم به خـاطـر دوری از زلف یـار سـر بـر زانـو دارد!. ضمن آنکه دردل ِ گل بنفشه سیاهی به چشم می خورد که حافظ درجایی دیگرآن رابه داغ دلِ خود تشبیه کرده است:چنین که بردل ِ من داغ زلفِ سرکش توستبنفشه زارشود تُربتم چودَرگذرم! در گوشه ی امید چـو نظـّارگان ماه چـشـم طـلـب بــر آن خـم ابرو نهاده ایم "گوشه‌ی امـیـد" : امـیـد به کُنج عزُلت وتنهایی تشبیه شده است."نـظـّارگان": تـماشا کنندگان ، بسیار وبادقّت تماشا کردن را نظّاره گویند. نـظـّـارگان مـاه" یادآور کسانیست که درآخرین روزهای ماهِ رمضان، بـا دقـّت بسیار بـه آسمان نـگاه می‌کـنـنـد ، شـایـد مـاه شب اوّلِ شـوّال (عید فطر) را بـبـیـنـنـد."چشم طلب" چشم امیدوار،چشمی که با طلب و خواهش همراه بوده باشد .حافظ بدان سبب که"خـم ابـرو"بـه "هـلال مـاه" شـبـیـه است، نظّارگان ِ ماه را آورده، تا هم تشبیهِ خمیدگی ِ ابروبه هلالِ ماه را یادآورشود واهمّیتِ اشتیاق ِ عاشقان برای دیدن ِ ابروان ِ یار را با اشتیاق ِ رویتِ ماهِ توسّطِ روزه داران برابرکند. یعنی "عشق" نیز برای خود همانندِ مذاهبِ بزرگ، مراتب ومراسماتی دارد.مـعـنـی بـیـت : همانـنـد جویـنـدگان هـلالِ مـاه شب اول شـوّال که به امیدِ رویتِ ماه به آسمان خیره می گردند، ما(عاشقان) نیزبه امیـد دیـدنِ اشاره ای ازابروی ِ معشوق، درگوشه ی امیدواری خزیده وچشم ِ تمنّا وطلب، به گـوشـه‌ی ابـروی یاردوخته ایم . حافظ اَرمیل به ابروی تودارد شایدجای درگوشه ی محراب کنند اهلِ کلامگفتی که حافظا ؛ دل سرگشته‌ات کجاست؟ در حلقه هـای آن خـَم گیسـو نهاده‌ایـم خطاب به معشوق است.معشوق ازحافظ شاید به طنز ومزاح ممی پُرسد: این همه ازسرگشتگی وآوارگی دلت گفتی کو؟ کجاست آن دلِ عاشق وشیدایی که دَم ازآن می زنی!؟ حافظ درپاسخ می فرماید: دلم را درمیان حـلـقـه های ِ زنجیر گـیـسـویت جا گـرفتاراست.معشوق ِ حافظ به مانندِ خودِحافظ، زبانی شیرین،طنزپرداز ورندانه دارد:گفتم آه ازدلِ دیوانه ی حافظ بی توزیرلب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست!
مهدی ابراهیمی
2018-01-30T02:44:40
تو که (چراغ) نبینی، به(چراغ) چه بینیسعدی(تا) سحرِ (چشمِ) یار چه (بازی) کند که (باز)حافظاز آغاز (قرار) بر این بود؟"و اوّل کلمه بود" و آن کلمه نزد شاعرِ ساحرِ ما بود :"(تا) سحرِ چشمِ یار چه(بازی) کند که (باز) بنیاد (بر) (کرشمه ی جادو) نهاده ایم"این ترکیب خود عینِ کرشمه ی جادو می ماند، ذهن و زبان حافظ شنونده را خیره و مفتون می کند.چشمِ آن نازنین خیره و ناظرِ یک بازی  کرشمه ی جادویِ( چراغِ سبزِ) یار باز مانده، که آن نشانِ(چراغ) عینِ(تا) کردن می ماند. و او خود چشم انتظارِ بازی زندگی."در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود/ از گوشه ای برون آی ای کوکبِ هدایت"با وجود اینکه چشمی خون افشان دارد از دستِ آن کمان ابرو (باز) به راه باد می نهد چراغِ روشنِ چشم را، با اینکه "دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم"یا:"دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس"با این حال این (بازی) را خوش دارد که چراغش را (باز) به چشمِ آن کمان ابرو و باد بسپارد.براستی که غمزه و کرشمه ی آن جادو بنیادش بخواهد برد و اگر احیای آن ساقی شکر لبِ سرمست نبود، چگونه از این تخته بند تن خلاصی می یافت."لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم"چه ها که از آن چراغ ندیده و چه لحظه  از عمر که پشت آن چراغ عمر نباخته:چراغ افروزِ چشمِ ما نسیمِ زلف جانان است/ما و چراغِ چشم و ره انتظارِ دوست/ مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد/ چراغِ روی ترا شمع گشت پروانهبا اینکه یار به کرّات او را چشم و چراغ همه شیرین سخنان دانسته از او می پرسد که:گفتی که (حافظا) دلِ سرگشته ات کجاست؟(در) (حلقه) هایِ آن خمِ  گیسو نهاده ایمحافظاز حیایِ لبِ شیرینِ تو ای چشمه ی نوشغرقِ آب و عرق اکنون شکری نیست که نیستحافظ  
در سکوت
2022-07-22T14:41:52.6353688
این غزل را "در سکوت" بشنوید