گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

حافظ:سرِ ارادتِ ما و آستانِ حضرت دوست که هر چه بر سرِ ما می‌رود ارادتِ اوست

❈۱❈
سرِ ارادتِ ما و آستانِ حضرت دوست که هر چه بر سرِ ما می‌رود ارادتِ اوست
نظیرِ دوست ندیدم اگر چه از مَه و مِهر نهادم آینه‌ها در مقابلِ رخِ دوست
❈۲❈
صبا ز حالِ دلِ تنگِ ما چه شرح دهد؟ که چون شِکَنجِ ورق‌هایِ غنچه تو بر توست
نه من سَبوکش این دیرِ رندسوزم و بس بسا سَرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
❈۳❈
مگر تو شانه زدی زلفِ عنبرافشان را؟ که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست
نثارِ رویِ تو هر برگِ گل که در چمن است فدای قَدِّ تو هر سروبُن که بر لبِ جوست
❈۴❈
زبانِ ناطقه در وصفِ شوق نالان است چه جای کِلکِ بریده زبانِ بیهُده گوست؟
رخِ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حالِ نکو در قَفایِ فالِ نکوست
❈۵❈
نه این زمان دلِ حافظ در آتشِ هوس است که داغدار ازل همچو لالهٔ خودروست

فایل صوتی غزلیات غزل شمارهٔ ۵۸

تصاویر

کامنت ها

شهرام لقایی
2015-07-11T09:21:41
برداشت شخصی از سه بیت آخر:7-منظور از زبان ناطقه همانطور که در نفس ناطقه و حیوان ناطق مراد میشود اشاره به قوای تفکر و تعقل است.کلک هم اشاره به طرح و بیان موضوع معنای کلی بیت : سرّ شوق انسان به ان حقیقت ازلی حتی به فهم هم در نمی آید تا چه رسد به اینکه قابل بیان باشد8-رخ تو در دلم افتاد) روح الهی در انسان دمیده شده و (مراد خواهم یافت) به کمالات روحانی خواهد رسیدمصرع دوم به نوعی تکرار مطلب مصرع قبلی است: با توجه به اینکه به حکم قضا و قدر (فال نکو) از نعمت روح الهی برخوردار شده ام به سیر و سلوک در مراتب روحانی (حال نکو) موفق خواهم شد9-موضوع شوق و هوس انسان به آن حقیقت ازلی موضوع جدیدی نیست و مخصوص این زمان نیست بلکه این شوق از ازل در نهاد انسان بوده است. انسان داغدار ازلی است یعنی از ابتدای آفرینش دچار غم دور ماندن از اصل خویش است. "از نیستان تا مرا ببریده اند ..."داغدار ازل همچو لاله خودروست: همانطور که داغ و سیاهی وسط گل لاله جزیی از ان است این عشق نیز برای انسان امری اعتباری نیست بلکه جزیی جدانشدنی از نهاد انسان است
یوسف
2015-11-09T02:17:04
با سلام خدمت جناب دکتر ترابی عزیز میفرمایند : که چون شکنج ورق‌های غنچه , تو برِ توستبدین مفهوم که دل من چون حمیدگی و شکنج اوراق غنچه داخل برنده ی توست (تو : به معنای داخل)\ Tu bare towst\
محمد
2015-05-14T14:43:52
«در بیت دوم منظور از آیینه نهادن مقابل دوست چیست؟»یعنی دوست نظیری در دنیا ندارد حتی از ماه و آفتاب هم آینه ساختم و در مقابل دوست قرار دادم ولی باز مانند دوست نبود.
ستاره
2015-06-09T18:50:39
سر ارادت ما و آستان حضرت دوستکه هر چه بر سر ما می‌رود "عنایت" اوست
حسام
2015-03-11T18:06:29
در بیت دوم منظور از آیینه نهادن مقابل دوست چیست؟کسی از دوستان نظری نداره ؟
هیچستانی
2016-09-24T23:41:21
آقای قاسمی در خوانش مصراع « بسا سرا که در این ...» سرا را به گونه ای می خواند که معنای خانه تداعی می شود در حالی که بسا سرا ، یعنی چه بسیار سرها
سهیل قاسمی
2016-09-09T00:30:28
در باره ی بیت اول عرض دیگری اضافه کنم: در مصراع دوم «که هر چه بر سر ِ ما می رود» در زبان ِ امروزی «که هر چه بر سر ِ ما می آید» معنی می دهد! معنی مصراع: که هر چه به سر ما می آید به اراده ی او است.
سهیل قاسمی
2016-09-09T00:08:10
بیت اول: ارادت مصراع اول به معنی علاقه و ارادت (مرید بودن) است و ارادت مصراع دوم به معنی اراده و خواسته و دستور است.بیت هفتم: زبانی که سخن می گوید در وصف شوق نالان است و قادر به بیان نیست. دیگر چه انتظاری از کلک (قلم) ِ بریده زبان داریم؟ می دانیم که قلم (مَشقَت) را برای نوشتن (در خوشنویسی) قَط می زنند. (قطع می کنند). اشاره به «بریده زبان» به گمانم اشاره به این موضوع دارد.بیت آخر: حافظ امروز و دیروز نیست که در آتش ِ هوس می سوزد. او از روز ِ ازل داغدار است. مثل ِ لاله ی خودرو (شقایق ِ وحشی) که با سیاهی (داغ) در دلش می شکفد.
بهروز
2017-01-02T10:02:07
سلام دوستان لطفا معنی باد غالیه سا گشت رو بهم بگین.با تشکر
حسین ۱
2017-01-02T12:39:50
بهروز جانکه باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوستغالیه سایی به مانای خوشبوکردن استنظامی گویدزمین در مشک پیمودن بخروارهوا در غالیه سودن بخروار.پایدار باشی
محمود
2016-02-02T09:12:10
آن چه در کتاب متون ادب فارسی دوره دبیرستان در این شعر زیبای حافظ خواندم این بیت به گمان این گونه درست تر است .زبان ناطقه در وصف شوق ما لال است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست
سیدمحسن سعیدزاده
2016-01-20T03:44:57
سر ارادت ما و آستان حضرت دوستکه هرچه برسرما می‌رود ارادت اوستبیت اول: سردر این بیت به معنی ذهن است.در ذهن حافظ فقط ارادت میرود ونه تقلید کوروشانه.معنی اش این نیست که هرچه دوست گفت بی شبهه صواب باشد وحق اندیشیدن را ازخواجه سلب کند.این آستان اگر همان آستان مورد نظر حافظ در ابیات دیگر باشد،رندانه میگوید سر برآستان عقل دوست نهاده ام .یاباعقل سر ارادت بر آستان عشق او،نهاده ام.لازمه عشق شناخت عقلی است.این سر هم میتواند سر ریسمان دوطرفه مودت باشد. همانکه حافظ درباره اش گفت:گرت هوا است که معشوق نگسلد پیمان-نگاهدار سر رشته،تا نگهدارد.بیت دوم:سر در اینجا،اشاره به شخص مرید است.هرچه برجان وروان مرید میرود نتیجه ارادت او به مراد است.
سارا
2016-01-13T03:49:22
آقای دادور این شعر کاملا عرفانی هس و اشاره ش به توحید ذات و وحدت وجود هس که نه این غزل تمام عزلیات حافظ لبریز از این مستی هس و نظر شما چه با توجه به سیاق جملات چه با توجه به روح غزلیات حافظ خیلی دور از ذهن به نظر میرسه
دکتر ترابی
2014-03-13T21:07:13
به گمانم مصرع دوم از بیت سوم تو در تو باشدکه چون شکنج ورقهای غنچه، تو در توست والله اعلم.
کامیاب
2020-01-13T17:51:46
در بیت اول اگر مصرع دوم را اینطور معنا کنیم که: جز ارادت به دوست چیزی در سر ما نیست این برداشت همان برداشت مصرع اول یعنی سرسپردگی نسبت به پیر است و از خواجه بسیار بعید ! واضح است "هرچه بر سر ما می رود" در مصرع دوم یعنی هرسرنوشتی که برای ما رقم بخورد به "ارادت" یعنی اراده اوست. شاید بحث جبرو اختیار در اینجا ابهام ایجاد کند ولی با در نظر گرفتن خلقیات خواجه بعید است که منکر اختیار بشری برای رقم زدن سرنوشت خویش باشد. لذا مصرع دوم شاید همان "هرچه از دوست رسد نیکوست" می باشد." نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس / بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست "سبو : بجز سبوی شراب ، کوزه استعاره از آدم خاکی نیز هست. سبوکش : شرابخوار – خدمتکار میخانه که سبو را حمل می کند سنگ به معنای بی رحم و قسی نیز میتواند باشد.کارخانه سنگ : دنیای بی رحم و فانی سنگ و سبو : ناپایدار و فنا پذیر و شکنندهسرا : سرها – خانه و در عربی به معنای نرمی و رافت که با سنگ تضاد دارد.در این جهان که با آزاد اندیشان سر ناسازگاری و بی مهری دارد، و چون سنگ بی رحمانه رندان را مانند کوزه درهم میشکند تنها من نیستم که گرفتار این کالبد خاکی و فانی ام و بار زندگانی را به دوش می کشم . همان طور که در دیر تزویرکاران بسیارند و در خرابات رندان و باده نوشان! در کارخانه سفالگری سبوها (انسان) بسیارند و در سرا و ساختمان سنگ ها.همچنین سبوکش و خدمتکاری که سبو بر دوش حمل می کند با شانه که حامل زلف عطرآگین معشوقست در بیت بعدی مقایسه شده :مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را ...
مصطفی خدایگان
2019-11-09T18:21:43
دوستانی که می گویید «عنایت» دقت کنید در مصرع دوم بیت اول کلمه »ارادت» وجود ندارد بلکه کلمه «اراده » به کار رفته است. در واقع می گوید: زار و زندگی ما دست دوست است (خدا، معشوقه، مغبچه، ساقی، شاهد) و هرچه او بخواهد همان بر سر ما میرود ولاغیر.
دکتر صحافیان
2020-04-12T09:19:03
پیوسته سر تسلیم همراه با خشنودی و احترام فرود می آوریم به آستان دوست که آنچه بر ما می گذرد، اراده زیبای اوست( واج آرایی حرف س- تکرار "سر" تاکید بر تسلیم محض دارد که با فنا گره خورده)نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهرنهادم آینه ها در مقابل دوستزیبایی دوست چنان دست نیافتنی است که هیچ آیینه ای توان انعکاس آن را ندارد حتی ماه و خورشید( جلوه ها رشحاتی از زیبایی او دارند - شوق به ذات الهی که همواره دست نیافتنی است مایه جوشش دائمی عشق است)3-دل مشتاق ما چون لابه های غنچه تو در تو است و باد صبا توان گزارش آن را ندارد( گرچه دائما بوی گلها را گزارش می کند)4-تنها من زمین خورده( راز هستی را کشف نکردن) این زمانه رندسوز( رند آرمان حافظ است اما زمانه برتر است) نیستم، سرهای بسیاری در این کارخانه خاک کوزه گری شده است.4-بی تردید به یمن شانه زدن تو بر آن زلف معطر، سبب شد که باد غالیه بساید و خاک بوی عنبر دهد.5-هر برگ گلی به پای زیبایی چهره ات بریزد و هر سرو بلند قامتی فدای قامتت شود.6- زبان گویا در شرح شوق ما لال است( نسخه قزوینی: نالان است) دیگر قلم زبان بریده چه می تواند بنویسد.( شوق یافتنی است)7-جلوه ای از زیبایی تو را در دلم مشاهده کردم، پس به مراد میرسم، زیرا حال خوش پس از فال خوب زدن است.8- اکنون پس از وصول کامل به حال خوش، دل حافظ در این آتش شوق می سوزد و داغ دیدار ازلی دارد همانند لاله که داغ( سیاهی ) همیشه با اوست.آرامش و پرواز روح  پیوند به وبگاه بیرونی اینستاگرام:drsahafian
دکتر محمد ادیب نیا
2019-06-28T01:03:43
مهدی صاحب الزمان ـ علیه السلام ـ از معدود انسانهایی است که از نهایت زیبایی صورت و اندام برخوردار است. تا آنجا که پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ درباره او فرموده است: «مهدی طاووس اهل بهشت است که هاله ای از نور او را احاطه کرده است (منتخب الاثر، ص 147).» در اشعار حافظ شیراز نیز ابیاتی مشاهده می شود که وی در آنها به سیما و جمال یار پرداخته است.نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر / نهادم آینه ها در مقابل رخ دوستمگر توشانه زدی زلف عنبر افشان را / که باد غالیه سا گشت و خاک عنبر بوستنثار روی تو هر برگ گل که در چمن است/ فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوسترخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت / چرا که حال نکو در قفای فال نکوست * * *به حُسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد / تو را درین سخن انکار کار ما نرسداگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند / کسی «به حسن» و «ملاحت» به یار ما نرسدهزار نقد به بازار کاینات آرند / یکی به سکه صاحب عیار ما نرسدهزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی / به «دلپذیری نقش نگار» ما نرسد امیرمؤمنان علی ـ علیه السلام ـ فرمود: «مهدی چهره ای زیبا و موهایی جاذب دارد که بر شانه هایش فرو ریخته و درخشندگی چهره­ اش بر مشکی محاسن شریفش غلبه می کند (بحارالانوار، ج 51، ص 36).» خواجه شیراز در ابیاتی در باره ظاهر و قامت یار خود می گوید:ننگرد دیگر به سرو اندر چمن / هر که دید آن «سرو سیم اندام» را * * *گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس / زین چمن سایه آن «سرو روان» ما را بس امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمودند: «مهدی ـ علیه السلام ـ راست قامت است ولی نه در حد دراز ، چهار شانه است و سینه فراخ و پیشانی باز دارد (بحارالانوار، ج 51، ص3).» وجود خال در چهره محبوب از دیگر علایمی است که حافظ به عنوان نشانی از سیمای نگار خود از آن یاد می کند و در ابیاتی چنین بیان می دارد:«خال مشکین» که بر آن عارض گندمگون است / سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست * * *ای « روی ماه منظر » تو نو بهار حسن / «خال» و خط تو مرکز حسن و مدار حسن * * *بر آن چشم سیه صد آفرین باد / که در عاشق کشی سحر آفرین است و در حدیثی از علی ـ علیه السلام ـ چنین می­خوانیم: «مهدی ـ علیه السلام ـ دیدگانی مشکی، موهایی پرپشت، چهره ای چون ماه تابان و خالی بر گونه راست دارد (بحار الانوار، ج 52، ص 51).»
امامعلی imamali.arabameri@gmail.com
2019-07-29T22:55:32
منظور از آئینه نهادن مقابل دوست شاید این باشد که اگر مقابل دوست آئینه قرار دهید جز رخ خویش را در آن نخو ا هی دید .
نیکومنش
2018-01-11T00:45:14
درود بیکران بر دوستان جانزبان ناطقه در وصف شوق نالان استچه جای کلک بریده زبان بیهده گوستمعنی و مفهوم :زبان با همه مهارتش در توصیف گری از توصیف شوق دیدار یار من عاجز می باشد چه رسد به قلم که در بیان و توصیف نگار من همانند زبان بریده ای می باشد که می خواهد سخنی به لب آورد ولی ناتوان بوده و بیهوده تلاش می کند (تلمیحی است از ایه مبارکه :ن-والقلم و ما یسترون که حافظ این ستاری قلم رو به زبان بریده بیهده گو تشبیه کرده است)سربلند و پیروز باشید
نیکومنش
2018-01-10T22:03:24
درود بیکران بر دوستان جان نه من سبو کش این دیر رند سوزم وبسبسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوستالله اکبر الله اکبر چقدر زیباست چقدر زیباست معنی و مفهوم بیت:نه تنها این سر من چون سبو می جان بخش تو را در این دهر به این سو وان سو می کشد بلکه سرهای زیادی بوده اند که در این کارگاه هستی سبو کش می تو شده‌اند و در پایان به سنگ غیرت تو شکسته و نیست شده اند.. باقی تنها تویی «هوالباقی»
نیکومنش
2018-01-10T21:35:33
درود بی پایان بر دوستان جان سر ارادت ما و آستان حضرت دوستکه هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوستمعنی ومفهوم:سر ارادتمندی بر پیشگاه کبریایی دوست (معشوقه نهانی) به تعظیم فرود اورده ایم ودر ذهن و سرمان ،جز ارادتمندی به او چیز دیگری خطور نمی کند-هر دو ارادت به معنی علاقه و ادب و خدمتگزاری استفاده شده است نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهرنهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوستمعنی و مفهوم :اگر چه در مسیر حقیقت شناسی دیده حق بین پیدا کردم و ماه و خورشید و همه را مظهر حق دیدم اما انچه که خودم در اشراق به چشم دل دیدم شبیه و مانندی برای ان نمی توانم تصور کنمصبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهدکه چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توستمعنی و مفهوم:(کنون که تو در دل من خانه کرده ای) صبا چگونه می تواند وصف حال دل تنگ مرا بکند چراکه تو در دل من همچون غنچه ،گلبرگهاچین چین را به روی خود تنگ بسته و داخل آن پنهان شده ای.«فتبارک الله احسن الخالقین »
الهام ملک محمدی
2018-11-08T22:11:19
پیرامون کامنت دکتر ترابیتو (tou) نه به معنی داخل و درون بلکه به معنای پرده ی نازک می باشدنمی دونم در فرهنگ لغت این آمده یا نهولی بختیاری ها مثلا به سرشیر قدیم ها می گفتن توی شیر (لایه ی نازک روی شیر)این یک مثال بود که به درک مطلب کمک کنه بنابراین تو بر تو یعنی لایه ی نازک (اینجا برگ گل در غنچه) که روی لایه ی نازک دیگری قرار گرفتهو تو در تو به زعم بنده صحیح نیست چون به معنای لایه در (میان) لایه استامیدوارم توانسته باشم منظور خواجه را نمایان کنم
رضا
2018-01-17T07:02:32
سر ارادت ما و آستان حضرت دوستکه هرچه برسرما می‌رود ارادت اوستارادت: دوستی ازروی اخلاص ومیل قلبی،محبّت ومهرورزیسرارادت: سری که سرشار ازعشق ومحبّت است حضرت: پیشگاه، مَحضر.حضرت دوست: معشوق ازلی وابدی (خداوند بی همتا)معنی بیت: سرِسرشار ازمحبّت ودلدادگی خودرابرخاکِ بارگاهِ حضرت دوست نهاده ایم. جزخیال عشق ومحبّت، فکری دیگری درسرما وجود ندارد. راه ورود افکارِ غیرازارادتِ دوست رابسته ایم، وجزاندیشه ی سودای عشق اورا راه نمی دهیم‌ ونمی پروریم.ماقصّه ی سکندرودارا نخوانده ایمازما بجزحکایت مِهر و وفامپرسنظیردوست ندیدم اگرچه ازمَه ومِهرنهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوستازمه ومهر آئینه نهادم: یعنی اینکه ماه وخورشید رامثل آئینه دربرابرمعشوق ازلی نهادم تا عکس روی اورامنعکس کنند امّانشد. ماه وخورشیدنیز نتوانستند ظرافت،زیبایی ولطافتِ رخساردوست را نشان دهند. برای نمایاندن جادوی عشوه ونازجمال معشوق قابلیّت ویژه ای لازمست. شعور ودرک واشتیاق لازمست که خداوندآنرا به انسان عطانموده است.معنی بیت: تمام زوایای هستی راجستجوکردم همانندی برای محبوب (خداوندیکتا) پیدانکردم. اگرچه به تصوّر اینکه ماه و خورشید می توانند نمایی ازرخساردوست رابتابانند،همچون آئینه ای درمقابل دوست گرفتم، لیکن دریافتم که هیچ آئینه ای نمی تواندآن همه لطافت وزیبایی را انتقال وانعکاس دهد.(تنها انسانها که عشق رامی فهمند و قایلیّتِ عشق ورزی رادارند می توانند تصویری ازدوست را نشان دهند. دل انسانها درصورت صیقل خوردن مبدّل به آینه ای می شود که می توان روی جانان رامشاهد کرد.)روی جانان طلبی آینه راقابل سازورنه ازهرگزگل ونسرین ندمد زآهن ورُویصبا ز حال ِ دل تنگ ِ ما چه شرح دهدکه چون شکنج ورق‌های غنچه توبرتوستشکنج: لا به لا، پیچ و تاب، چین و شکنجبادصبا همان رابط میان عاشق ومعشوق است. درفرهنگ وادبیّات عاشقانه، صباازحال وروزعاشقان خبرهایی به معشوق می برد واوراآگاه می سازد. دراینجا دلِ عاشقِ حافظ، آنقدر تنگ شده و آنقدرهمچون غنچه فروبستگی و فشردگی دارد که به عقیده ی حافظ، صبا نخواهد توانست به عمق ِ فشردگی وبستگی نفوذکرده و میزان دلتنگی ِ اورا به معشوق برساند. غنچه ای که هنوزشکفته نشده، بدان سبب است که ورق های آن محکم به هم چسبیده وصبا نمی تواند دراین تنگنایِ تودرتونفوذ کند واوراشکوفا سازد. امّا غنچه ای که رسیده وورق های آن ازهم جداشده باشد، بادصبا نیزبه آسانی می تواند بندِ قبای غنچه را گشوده واوراشکوفا ومبدّل به گلی زیبا کند.معنی بیت: صبا ازانتقال پریشانحالی ودلتنگی ِ من به معشوق عاجزوناتوان است. دل من همانندِ ورق های غنچه تودرتو وفروبسته است، امیدی نیست که صبا بتواند به آسانی درآن نفوذکرده و شرحی ازگِرهِ کورکار مرابرای معشوق ببرد.نگشاید دلم چو غنچه اگرساغری ازلَبش نبوید بازنه من سبوکش این دیر رندسوزم و بسبساسراکه دراین کارخانه سنگ وسبوستسبو: کوزه ی سفالی که درآن شراب بریزند. شراب ازخُم به سبو وازسبو به صُراحی ودرنهایت به پیاله منتقل می گردد تا مصرف شود.سبوکش: کسی که سبوبردوش گذاشته وآن راحمل می کند.دیر:آتشکده، عبادتگاه زردشتیان، دیرمُغان، دنیا به دیری تشبیه شده است.رند: آنکه دربندِ اعتقادات نمی ماند ومرغ اندیشه راپروازمی دهدتاازسقف باورها عبورکرده ودر آسمانِ لایتناهی به پروازدرآید.آزاد ورهادرمرزکُفرودین، بی قید وبند ووارستهرند سوز: دنیایی که فضای بسته ای دارد(اشاره به فضای بسته واختناق جامعه) فضایی که رندان نمی توانند به راحتی درآن نفس بکشند. بسا سرا که: بسیارسرها کهکارخانه: کنایه ازدنیاسنگ وسبو : کنایه ازشکنندگی،چنانکه سنگی سبویی رابه راحتی می شکند.معنی بیت: نه تنها من دراین دنیای وانفسا که رندی جُرم محسوب می گردد مخفیانه سبو بردوش هستم ورنج ومرارتِ این فضای بسته را تحمّل می کنم، سنگِ ملامت ها می خورم ودرشعله های آتش کینه توزان می سوزم! چه بسیاررندانی که دراین کارخانه (دنیا) همانندِ من،سنگ خورده، دلشکسته وجان سوخته اند! حکایتِ ما رندان، همان حکایتِ سنگ وسبوست(رندان، سبو وتندرویان به مثابهِ سنگ هستند) دراین فضای بسته واختناق رندان کامروانیستند.بهریک جُرعه که آزارکسَ اَش درپی نیستزحمتی می کشم ازمردم نادان که مپرس!مگر تو شانه زدی زلف عَنبرافشان راکه بادغالیه سا گشت وخاک عنبربوستمگر: شایدعنبر: ماده‌ای خوش‌بو و خاکستری‌رنگ که در معده یا روده ی عنبرماهی تولید و روی آب دریا جمع می‌شود. گاهی خود ماهی را صید می‌کنند و آن ماده را از شکمش بیرون می‌آورند.زلف عنبرافشان: زلفی که بوی خوش می پراکند.غالیه: ترکیبی از مُشک و عنبر و مواد معطّر سیاه رنگ که برای رنگ و معطر کردن مو به کار می‌رود و بسیارخوشبو است.غالیه‌سا: همانندِ غالیه،تولیدکننده ی غالیه، بوی خوش‌ساز، پراکننده بوی خوش.معنی بیت: ای معشوق وای حبیب، شاید توزلفِ معطّر خویش راشانه زدی که باد وخاک اینچنین روح بخش وخوشبوشده اند.به بوی زلف ورُختمی روند ومی آیندصبا به غالیه سایی وگل به جلوه گرینثارروی توهربرگ گل که درچمن استفدای قدّ توهرسَروبُن که بر لب جوستنثار: تقدیم، پیش‌کشسروبُن: درخت سرومعنی بیت:خطاب به معشوق است. هربرگِ گُلی که درگلشن وباغ وچمن می روید تقدیم محضر وپیشگاهِ تو وهردرخت سرو که برلب جویباران می رُویدفدای قدوقامتِ والای توباد.هرسرو که درچمن به رویددرخدمتِ قامتت نگون بادزبانِ ناطقه دروصفِ شوق نالان استچه جای کِلک بُریده زبان بیهده گوستوصف: بیان کردنزبان ناطقه: زبانی که نطق می کند سخن می گوید.کِلک: قلمبُریده: هم اشاره به نوک قلم خوشنویسی دارد که به اصطلاح قط می زنند یعنی نوک قلم رامی چینند ومی بُرند. هم اشاره به اینکه باقلم خوشنویسی نمی توان پشت سرهم نوشت وباید نویسنده برای نوشتن یک کلمه چندین بارقلم را متوقّف کند، مُرکّب بردارد ودوباره به نوشتن ادامه دهد. بنابراین درحقیقت قلم بُریده بُریده حرف می زند.بیهُده گو: بیهوده گوی. قلم درمقایسه با زبان بیهوده است. ازآن سبب که با سخن گفتن به وسیله ی زبان، راحت ترمی توان موضوعی راشرح داد تا بانوشتن. "نوشتن" سخت است قواعد دست وپاگیری دارد ولی درسخن گفتن، آدمی آزادتراست وراحت ترمی تواند زوایای یک موضوع راشرح دهد. چه بسیارند کسانی که خوب حرف می زنند ولی نویسندگان خوب نیستند! اگرازآنها خواسته شودهمان حرفها رامکتوب کنند عاجزوناتوان می گردند ونمی توانندتمام حرفهای خودرا بنویسند. ازاین رو نوشتن درقیاس باسخن گفتن ،سخت وآزارنده تراست ومیدان مانور وعمل محدودتر. معنی بیت: زبان وسخن گفتن به رغم آنکه بسیارراحت تراست ومیدان عمل وسیعی دارد درشرحِ اشتیاقِ عاشق وبیانِ چگونگی ِکشش قلبی عاجز وناتوان است چه رسد به اینکه کسی بخواهد باقلم ونوشتن ِ نظم یانثراین کارراانجام دهد و "شوقِ عاشقی" را توصیف کند! به عبارت دیگر حافظ می فرماید من نیزدر تشریح وتوصیف سِرّعاشقی ناتوانم! قلم راآن زبان نبود که سِرّعشق گویدبازورای حدِّ تقریراست شرح آرزومندیهیچکس نه بازبان ونه باقلم نمی تواند به درستی حالاتِ شگفت آور وغریبِ عاشقانه راتشریح کند باید عاشق باشی تابدانی که عاشق چه می کِشد. روانشاداستادشهریاردلسوخته دراین باره خطاب به معشوق غزل بسیارزیبا وسوزناکی دارد.مروراین غزل خالی از لطف نیست می فرماید:در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشمعاشق نمی شوی که ببینی چه می کشمبا عقل آبِ عشق به یک جو نمی رودبیچاره من که ساخته از آب و آتشمدیشب سرم به بالش ناز وصال و بازصبحست وسیل اشک به خون شسته بالشمپروانه را شکایتی از جور شمع نیستعمریست در هوای تو میسوزم و خوشمخَلقم به رویِ زرد بخندند و باک نیستشاهد شو ای شرار محبّت که بی غشمباور مکن که طعنه ی طوفان روزگارجز درهوای زلف تو دارد مُشوّشمسَروی شدم به دولت آزادگی که سربا کس فرو نیاوَرد این طبعِ سرکشمدارم چو شمع سِرّ غمش بر سر زبانلب میگزد چوغنچه ی خندان که خامشمهر شب چوماهتاب به بالین من بتابای آفتاب دلکش و ماه پری وَشملب بر لبم بِنه بنوازش دمی چونیتا بشنوی نوای غزلهای دلکشمساز صبا به ناله شبی گفت شهریاراین کارتُست من همه جورتو می کشمرُخ تو در دلم آمد مُراد خواهم یافتچراکه حال نکودرقفای فال نکوستفال: پیش‌بینی خوش‌بینانهمراد یافتن: کامروا شدنمعنی بیت: تصویرِرُخسارتودردلم نقش بسته،برهمین اساس اطمینان دارم که کامیاب وکامروا خواهم شد. چراکه فال نیکو پیش درآمد ومقدّمه ی احوالاتِ خوش ونیک بختیست.به ناامیدی ازاین در مرو بزن فالیبُوَد که قرعه ی دولت بنام ما افتد نه این زمان دل حافظ درآتش هوس استکه داغدار ازل همچو لاله یِ خودروستلاله ی خودرو: شقایق،لاله ای که خود رواست ودرباغ وچمن وصحرا خودبخود رویش می کند. شقایق گلی به شکل جام وپیاله هست وسطِ این پیاله یک لکه ی سیاهیست، مثل اینکه داخل آن شراب ریخته شده باشد. حافظ خوش ذوق این سیاهی را به داغ دل تشبیه کرده است، داغی که دردلِ (وسط) پیاله نقش بسته است. حالا شاعر داغ دل خودرا به این داغ لاله تشبیه می کند ازاین رو که هردو ازلیست، یعنی بعداً ایجادنشده ، هردو ازابتدا ی خلقت و بدنیا آمدن بوده اند.معنی بیت: نه اینکه در این زمانه دلِ حافظ ازآتش اشتیاق شروع به سوزش کرده باشد نه....حافظ از روز اَزل واززمانی که متولّدشده وبه این دنیاقدم گذاشته با داغ ِ عشق به معشوق زاده شده است.همانگونه که لاله ی صحرایی با داغی بردل رویش می کند.ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ایما آن شقایقیم که با داغ زاده ایماشاره به این مطلب دارد که آدمی به لطفِ آفریدگارباقابلیّتِ عشق ورزی آفریده می شود واصلاً برای همین منظوربه دنیا قدم گذاشته است.نظام هستی بر اساس مهر و محبّت خدا به انسان بوجود آمده وانسان نیزمتقابلاً به عشق ِاوپاسخ مثبت داده ومبتلا به دردِ عاشقی شده است، دردی که جگرسوزدوایی دارد. این داغی که حافظ ازآن سخن می گوید مربوط به همین درداست. اگرعشق و محبّت نبود نه خورشید وماه طلوع می کردند ونه نه غروبی بود.نه بهاری بود ونه پائیزی. نه جنگلی نه آبشاری نه امواج زیبای دریایی به چشم میخورد و نه ستارگان در آسمان چشمک میزدند. اگرنبود عشق ومحبّت ودلدادگی، شوریدگان ورندان وعاشقان نیز بدنیا نمی آمدند،غزلی سروده نمی شد وکوهی به تیشه ی اشتیاق شکافته نمی گردید. اگرنبودمحبّت ، ذوق و هنرنیزنبود واین همه نقش های اعجاب انگیز رقم نمی خورد . زندگی با عشق و محبّت آغاز شده و جلوه های رنگارنگِ جمال معشوق اَزلی در تمام هستی پدیدارشده است. آدمیان نیز به عنوان بخش مهمّی ازاین نظام هستی، با عشق متولّد می شوند وپس ازسپری کردن یک دوره ی دلدادگی، درنهایت به اقیانوسِ هستی و ابدیّت می پیوندند. ره رومنزل عشقیم وزسرحدِّ عدمتابه اقلیم وجوداین همه راه آمده ایم
محمد حسن ارجمندی
2021-12-17T13:43:23.1829606
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست(حافظ، ص82) حافظ در این بیت، شوق را صفتی برمی‌شمارد که زبان ناطقة او-که به هنرهای کلامی آراسته است- از بیان آن ناتوان است چه برسد به قلم سربریدة گزافه‌گو. حافظ در بیت‌های پیشین این غزل، به گونه‌های مختلف می‌کوشد یار را وصف کند پس با زبان شوق-به تشبیه‌های گونه‌گون- جلوه‌های زیبا یار را برمی‌شمارد اما حق مطلب ادا نمی‌شود پس زبان اعتراف، به عجز و ناله از توصیف شوق خود نسبت به یار می‌گشاید و قلم را به نشانة تسلیم بالا می‌گیرد.(از مقاله شوق در دیوان حافظ، نوشته محمد حسن ارجمندی)
مهدی نظری
2022-02-22T08:03:32.1540651
بسیار عالی و دل نشین
در سکوت
2022-03-17T23:48:45.2797762
این غزل را "در سکوت" بشنوید
برگ بی برگی
2022-08-26T06:53:21.3165082
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست  که هرچه بر سر ما می رود ارادت اوست  حافظ راهکار رهایی و رستگاری  انسان را در همین بیت مطلع غزل بیان میکند ، ارادت در اینجا به معنی بندگی و تسلیم شدن محض در پیشگاه و آستان حضرت دوست است و سر ارادت یعنی بنای تسلیم شدن میباشد ، انسان پس از متحمل شدن درد و رنج بسیار در زندگی که از طرف خود و دیگران بر او وارد شده است پناه دیگری جز آستان و پیشگاه حضرتش نمی یابد تا او را از اینهمه درد رهایی بخشد ، پس‌مصمم میشود تا سر خود را در اختیار خداوند حکیم قرار داده و از او بخواهد برای درمانش هرچه اراده و مشیت اوست  بر سر ذهنیش بیاورد تا از این زندان  و دردهای آن آزاد شود . نظیر دوست ندیدم ، اگر چه  از مه و مهر  نهادم آیینه ها در مقابل رخ دوست  حافظ در این بیت به علل ایجاد درد در انسان پرداخته و مثالی از ابراهیم خلیل  می آورد ، ابراهیم  شاید اولین انسانی بود  که به اشکال اساسی در نگرش انسان به هستی پی برده و مصمم به تغییر و تبدیل می گردد  ، او به ماه و خورشید که نماد جذابیت و زیبایی های این جهان هستند نگاه کرده و آنها را رب و آله خود می خواند ، اما پس از گذشت چند ساعتی می بیند که خورشید غروب کرد و کمی بعد ماه نیز به همین سرنوشت دچار شد ، پس اظهار برائت کرده و می گوید  که افول کنندگان  را دوست ندارد و در می یابد که در عالم نظیری برای حضرت دوست وجود نداشته ، پس‌او را پرستش می کند . حافظ ادامه میدهد که نوع انسان پس از حضور در این جهان ستارگان و ماه و خورشید  ، یعنی چیزهای جذاب و زیبای این جهان را در مرکز توجه خود گذاشته و با بی اعتنایی به عشقی که خداوند در روز الست در دلش قرار داده، در عمل حب و دوستی چیزهای آفل این جهانی را مقدم داشته و آنها را چون آیینه در مقابل حضرت دوست  قرار می دهد ، اما خداوند دل عاشق اولیه انسان را طلب میکند تا خود را در آن ببیند نه این دلی که مأوای حُب چیزهایی مانند  جواهرات ، خانه و اتومبیل  ، یا ریاست و مقام و امثال آن شده است ، پس به صبا امر میکند تا شرح حالی از این دل داده و بگوید که چه بر سر آن آمده و این آینه ها چیست که انسان نظیر خداوند و در برابر رخسار او  قرار می دهد ؟  صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد ؟ که چون شکنج ورق های غنچه تو در توست  حافظ می‌فرماید صبا چگونه شرحی از این دل برای خداوند ببرد و چه توضیحی بدهد ، که چگونه  انسان ماه و خورشید های آفل این جهانی را  اصل زندگی قرار داده  و همچون چین های تو در تو و لایه به لایه درهم تنیده است ، بگونه ای که گسست این لایه ها و فروریختن آنها بسیار دشوار می نماید ، واز  آن دل گسترده و بینهایتی که در الست مملو از عشق بود خبری نیست ،بلکه این دل  اکنون بسیار تنگ و منقبض شده است و حال خوبی ندارد . نه من سبوکش این دیر رند سوزم و بس  بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبو ست  رندان زیرک و آگاهی چون حافظ از حال خراب اینچنین دلی می سوزند و افسوس می خورند  ، سبو در اینجا نماد سر یا ذهن انسان است و حافظ حال خراب دل انسان را دستاورد ذهن و سر ذهنی و سبوی  او دانسته و می‌فرماید  تنها او یا تعداد محدودی از انسانها نیستند که چنین سبویی را با خود حمل می کنند ، بلکه چه بسیار سر هایی هستند که در سبوی ذهن زندانی شده اند یعنی تقریبآ  همه انسانها . حافظ از سبو برای بیان این مطلب بهره می برد زیرا  انسان گمان میبرد  در این سبوی ذهن  آب زندگانی هست و او می‌تواند با سبو کشی از چیزهایی مثل ثروت ، شهرت ، علم ، خانواده و فرزندان ، و همچنین تایید دیگران به آب حیات  و خوشبختی جاودانه  برسد در حالیکه چیزی جز درد  و رنج نصیبش نخواهد شد . کارخانه یعنی این جهان و انسان چاره ای ندارد در این چند روزه زندگی با کار بر روی خود، سرانجام سنگی بدست آورده و با شکستن سبوی ذهنش خود را رها سازد و مانند ابراهیم  ماه و خورشید و افول کنندگان را  نفی کرده و خالصانه بگوید که از جنس آفلین و چیزهای این جهانی نیست ،‌ بلکه از جنس عشق و بینهایت خداوندی ست . اشاره به دیر می تواند بیان این نکته باشد که باورمندان مذهبی نیز از این سبو کشی در امان نبوده و با عدم درک صحیح از آموزشهای اعتقادی  ،  بوسیله باورهای غلط و خرافی ، زندانی سبوی ذهن خود شده اند ، آنها هم  که برای‌ خود و دیگران تولید درد  میکنند باید فکری به حال  خود کرده و در این کارگاه  سعی در بدست آوردن سنگی کنند . مگر تو شانه زدی زلف عنبر افشان را ؟ که باد غالیه سا  گشت و خاک عنبر بوست  انسانهای عاشقی که مانند خلیل به علم الیقین رسیده و با طلب و سپس سعی و تلاش خود و لطف خداوند سنگی بدست آورده ، این سبو را شکسته و از زندان ذهن خود رهایی یافتند ، از آشفتگی زلف به نظم خواهند رسید یعنی زندگی آنها هدفمند شده و می دانند که از زندگی خود چه می خواهند ، پس آنان  جهان و هرچه در آن است را عنبر افشان می بینند و بوی خوش عشق را از آن استشمام میکنند و زین پس زلف معطر حضرت دوست ، ‌یعنی زیبایی های این جهان را جزوی از مایملک خود تلقی نکرده و با نظاره مظاهر و جلوه های حضرتش در این جهان مادی ، ارتعاش زندگی را در زلف عطر آگین حضرت دوست احساس می‌کنند ، مصرع  دوم نیز به همین مطلب اشاره می‌کند ، بوسیله باد غالیه ساز  ابرها به حرکت در می آیند  و با همکاری خاک  نعمتها و ثمرات لذیذ و معطر  و عنبر بوی این جهان مادی  را به انسان هدیه می دهند ، و اکنون عاشق رها شده از سبوی ذهن می تواند از لذات آن بهرمند گردد بدون آنکه تعلق خاطری نسبت به آن لذایذ داشته باشد ، یعنی اینکه انسان  با حمل سبو  و گرفتاری در ذهن حتی با دستیابی به نعمتهای این جهان ، از  لذت حقیقی آن چیزها بهره ای نمی برد .همین اتفاق مبارک برای دیر نشینان یا باورمندان نیز افتاده و آنان هم پس از شکستن سبو یا سر ذهنی خود ، از عبادت و راز و نیازهای خود حظ و بهره لازم را خواهند برد و خدای حقیقی را پرستش میکنند و نه مذهب خود را . نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است  فدای قد تو هر سرو بن که بر لب جوست  برگ گل نماد لطافت است ، پس چمن یا هستی و کائنات همه لطافت و پاکی را نثار رخسار انسان پوینده راه عاشقی میکند تا او هر لحظه زیباتر و لطیف تر شود ، در مصرع دوم سرو بن یعنی ریشه و ذات هشیاری خداوندی که بر لب جوی و در آب جاری حیات ریشه دوانده و پیوسته از این آب برخوردار است،  لذا همیشه سبز باقی می ماند پس‌چنین سروی نیز فدای قد یا رشد و تعالی چنین انسانی میگردد ، یعنی همه خصلتهای خود را به انسان عاشق تفویض میکند . زبان ناطقه در وصف شوق نالان است  چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست ؟ زبان ناطقه یعنی کلام با قدرت بالا ، در واقع غالبن تاثیر کلام بیشتر از نوشتار است زیرا سخنور با  تغییر لحن و آهنگ بیان ، اوج و فرود آنرا در اختیار گرفته و تاثیر دلخواه خود را بر مخاطب میگذارد ، اما حافظ شکسته نفسی میکند زیرا که ابیات و اشعارش از چنان لحن و موسیقی قدرتمندی برخوردار  است که  ، خواننده میتواند نکات برجسته مورد نظر شاعر را از متن شعر استخراج کند .حافظ می‌فرماید وقتی حتی یک انسان عاشق ، زلف عنبر افشان حضرت معشوق را شانه زده و به اصطلاح دلش به عشق زنده شود زبان ناطقه هم  از وصف شور وشوق پدید آمده در جهان و کائنات  عاجز می ماند ، چه رسد به قلم و نوشتار ، بویژه که قلمی ناتوان و بیهوده گو باشد ، در غزلی دیگر و در رابطه با شورانگیزی کائنات برای قد کشیدن سرو عاشق می‌فرماید  ؛ مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت/ به تماشای تو آشوب قیامت برخاست  رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حال نکو در قفای فال نکوست  اکنون که سبو و سر ذهنی شکسته شده و ریشه این سرو در آب حیات جاری در جوی زندگی قرار گرفت ، پس دل حافظ یا انسان‌ عاشق جلا و صیقل یافته و گلبرگهای تو در توی غنچه فروریخته است  ،  انتظار این است که  رخ  حضرت دوست در آن نمایان شود و او به مراد خود برسد  ، حال دلش خوب شده و رها از درد و رنج  ، خوشبختی ابدی را در آغوش بگیرد ، در مصرع  دوم حافظ امیال ذکر شده در مصرع اول را فالی نکو میداند که در پس آن  ، حال خوب و نکوست که به انسان دست خواهد داد ، یعنی ایجاد طلب و درخواست برای شروع  کار معنوی و  پای گذاشتن در طریق عاشقی . نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است  که داغدار ازل همچو لاله خودروست  می‌فرماید  گمان مبرید الان حافظ با سرودن این غزل  احساساتی شده  ، در آتش هوسی زودگذر می سوزد و پس از گذشت چند ساعتی  دوباره به سبوی ذهنی خود باز می گردد و روز از نو ، روزی از نو ، درواقع حافظ این نکته را در جهت  بیدارباش و هوشیاری عاشقانی بیان میکند که گمان می برند کار تمام شده و با شکستن سبوی ذهنی امکان بازگشت نخواهد بود ، بلکه ذهن انسان همواره  قادر به ساخت کوزه ای جدید است ، اما بزرگانی چون حافظ  اجازه چنین کاری به ذهن و سر ذهنی خود نمی دهند  و عشاق دیگر نیز بطور فطری و ذاتی از این توان برخوردار هستند زیرا این آتش عشقی ست ازلی که همچو لاله خودرو بوده و تنها با اندکی آگاهی در انسان زبانه می کشد .  
سیّد محس سعیدزاده
2023-01-08T04:10:50.9942574
سر، درمصرع اول مطلع غزل، همین سَربدن است،وسرنهادن برآستان دوست سجده کردن باشد. وسر دوم ،سر بدن نیست؛سر ذهن وجان آدمی است.این کلمه را اگرباکسر سین«سِر»بخوانیم که مخفف سِّر وعربی باشد، بهتر است ومنظور ازاین کلمه ضمیر(ذهن) انسان است.درذهن جز ارادت دوست چیزی نیست. آینه نهادن،ابزار بینش وسنجش،و محک مقایسه به میدان آوردن است.یاررا باهچه سنجید یارخوشتر ودلرباترآمد. ذهن عارف مثل غنچه است وباد صبا نمیتوانددرآن نفوذ کند وبویش را بپراکند.غنچه اگر دهن باز کند، رازش آشکار میشود. بساسرا که دراین کارخانه سنگ وسبو است:برخی مردم دردنیا سبوکش اند وبرخی هم سنگ اند وسبوشکن  
رضا تبار
2023-02-24T13:40:16.0578508
معنی ابیات: با اخلاص سر بر آستان حضرت دوست می گذاریم، - و آنچه برای ما پیش می آید از خواست و مشیت الهی است و بدان راضی و خرسند هستیم.   ۲- هر چند از ماه و خورشید آینه ها ساختم و برای مقایسه در برابر رخ محبوب گذاشتم، - ولی من نظیر حضرت دوست ندیدم( زیبایی و درخشش او بی نظیر است و کسی را نمی توان جای او قرار داد).   ۳- باد صبا ( پیک عاشقان/انفاس الهی)چگونه می تواند از حال دل ما گره بگشاید، - که از بی صبری مثل چین و شکن گلبرگهای غنچه در هم پیچیده و بسته است.   ۴- تنها در این دنیا من نیستم که باده نوش و سبو کش ( کسی که کوزه شراب را حمل می کند) شراب محبت محبوب هستم، چه بسیار سرهایی که در این خرابات به خاک کوزه تبدیل شدند( فانی شدند).   ۵- مگر تو به گیسوی عنبر افشان خود شانه زدی که، - باد غالیه ساز( بادی است همانند کسی که مشک میساید) بوی خوش می پراکند و خاک عنبر بوست( عطر آگین) است.   ۶- هر برگی که در چمن است ،فدای روی زیبای تو ، - و هر سروی که در کنار جویبار است نثار قد و بالای تو باد.   ۷- زبان گویا در بیان اشتیاق ما ناتوان است، - چه رسد به قلمی که زبان بریده و لال است.   ۸- تصویر زیبای تو در دلم منعکس شد و بنا بر این به آرزوی خود خواهم رسید، - چرا که  بدنبال حال نیکو ،فال نیک خواهد آمد.   ۹- در این لحظه نیست که دل حافظ در آتش عشق و تمنای تو می سوزد، بلکه از روز نخست( الست)، این داغ دل( عشق تو) مانند لاله داغدار تو است. ( همانگونه که لاله نقطه سیاهی بر دل دارد، دل من نیز داغدار محبت و عشق تو است و این داغ از روز نخست بوده و چیزی نیست که اکنون بوجود آمده باشد و زوال پذیر هم نیست)