گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

حافظ:تویی که بر سرِ خوبانِ کشوری چون تاج سِزَد اگر همهٔ دلبران دَهَندَت باج

❈۱❈
تویی که بر سرِ خوبانِ کشوری چون تاج سِزَد اگر همهٔ دلبران دَهَندَت باج
دو چشمِ شوخِ تو برهم زده خَطا و حَبَش به چینِ زلفِ تو ماچین و هند داده خراج
❈۲❈
بیاضِ رویِ تو روشن چو عارِضِ رُخِ روز سوادِ زلفِ سیاهِ تو هست ظلمت داج
دهانِ شهدِ تو داده رواج آب خِضِر لبِ چو قندِ تو بُرد از نباتِ مصر رواج
❈۳❈
از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت که از تو دردِ دل ای جان، نمی‌رسد به عِلاج
چرا همی‌شکنی جانِ من ز سنگدلی؟ دلِ ضعیف که باشد، به نازکی چو زُجاج
❈۴❈
لبِ تو خضر و دهانِ تو آبِ حیوان است قدِ تو سرو و میان موی و بَر، به هیئت عاج
فِتاد در دلِ حافظ هوایِ چون تو شَهی کمینه ذرهٔ خاکِ درِ تو بودی کاج

فایل صوتی غزلیات غزل شمارهٔ ۹۷

تصاویر

کامنت ها

روفیا
2015-06-25T17:52:49
آقای امین کیخای گرامیدانش شما از واژگان همواره مرا شگفت زده می کند !و علم به اینکه زبانهای ظاهرا متفاوت واژگان مشترک بسیار دارند مرا امیدوار به دیدن روزی می کند که آدم های بیشتری زبان یکدیگر را بفهمند .یکی را صد نکن صد را یکی کن ...می خواهم بگویم دوست دارم انسانها شباهتها را بیشتر ببینند وپیدا کنند تا تفاوتها را و میبینم که شما در این راستا گام بر میدارید ...
کمال
2015-06-25T10:20:04
باسلام وروزبخیرجهت این غزل فالی رادرنظرگرفته ام که انرادرامقطع به عرض میرسانم:ای صاحب فال ،شمادلی رءوف ومهرباندارید،خوشابه حال شماکه درزندگانی ،،،،امروزموجودی پراحساس وعطوفت ،،،هستید،دردل خودمحبت کسی رادارید،،،که اززندگانی بااواحساس لذت می کنید،ودرکناراوبودن به شماانرژی می دهد،به،،شماتبریک می گوءیم چراکه درعشق بهسربردن جای بسی کامیابی وسعادت،،،،،است.پیروزوکامیاب باشید
حسین
2015-11-24T21:47:19
درود بر دکتر دادوربنظر مصرع اول اشاره به فره کیانی نیز داشته باشدکیخسرو و جمشید و ... صاحب نیروی کیانی از سوی خدا بودند یا به تعبیر سهروردی حاکم حکیم و انسان کامل بودند یعنی اعتبار شاهی از خداوند گرفتند در ادامه شعر حافظ میفرماید ای که این همه هنرها داری و اعتبار شاهان از توست به این ضعیف هم رحمی بکن و رخ بنماباور پذیر نیست و باعث تعجب است که با این همه بزرگی و بخشش چرا در دل علاج نمیکنیبیت اخر هم عشق به خداوند که انسان را به کمال میرساند
مهرزاد
2016-09-27T13:34:57
هخامنش و خشایار از کجا اومد؟
امین کیخا
2013-04-19T03:39:12
بیضا به معنی سفیدی از پیسی است و فارسی میباشد
امین کیخا
2012-10-19T01:59:06
کاج بمعنی کاش امده است
ملیحه رجایی
2011-01-04T16:17:53
سزد = لایق ، شایستهتاج = افسر چشم شوخ = چشم شهلا و زیباخَتا = شهری درترکستان که زیبا رویان آن مشهورندخُتَن = شهری درچین که هرساله عروس دریایی چین از آنجاستماچین = نام مکانی استخراج = مالیات بَیاض = سفیدی ، زیباییعارض = چهره ، رخسارسواد = سیاهی، اطراف شهرهاداج = تاریک ظلمت داج = شب کاملاً تاریک آب خضر = آب حیاتزُجاج = شیشهبر = آغوشبه هیات عاج = به سفیدی عاج هوی = عشقکمینه = کمتریندر = درگاهکاج = کاشکیمعنی بیت 2: دیدگان تو دردلبری گستاخ هستند بطوری که سرزمین ترکستان و حبش را به هم ریخته و سرزمینهای ماچین و هند به تاب و پیچ زلفان تو مطیع هستند و مالیات می دهند.معنی بیت 8: محبت تو که مانند شاه عالی مقام هستی برحافظ افکنده. کاش همیشه کمترین غلام خاک در تو بودم.
امین کیخا
2013-05-14T08:55:51
کاج سیلی هم معنی میدهد
کامیاب
2020-01-27T07:32:37
دهان شهد تو داده رواج آب خَضَرلب چو قند تو برد از نبات مصر رواج خضر و آب حیات در بیت های بعدی آورده شده و مراد از خضر در این بیت گیاه می باشد.هرچند ایهام دارد و داستان خضر را نیز تداعی می کند.اما معانی دور :دهان : باران نم نم و ضعیف – قدحشهد : ماده شیرینی که از غده های خاص برخی گیاهان ترشح می شود.رواج : جاری گشتن – آن که تشنه گرد حوض میگردد و به آب نرسداب : گیاه و سبزه – هر آنچه از زمین برویدخَضَر : گیاه – سبز شدن – به رنگ سبز درآمدنقند : عسل گیاه نیشکر که جامد استبَرد : ژاله - تگرگنبات : گیاه- درختباران نم نم که بعد از خیس کردن تن شیرین چون شهد جاری گشته و گیاهان و سبزه ها رویانده . قند خنده تو باعث کسادی نیشکرهای مصر شده.
محمدرضا نعمت‌اللهی
2020-03-23T18:51:06
1- همان طور که دوستان قبلا اشاره کرده‌اند، در بیت دوم کلمه خطا، خطاست و باید ختا نوشته شود.2- این شعر در جواب تفال یکی از دوستان با نیت "احوال روزهای کرونا" به دیوان لسان‌الغیب آمده بود که مضامین درون شعر به صورت بسیار زیبایی با آن نیت همخوانی داشت از قبیل:1- تاج ویروس2- درگیری چین و ماچین و هند و...3- خسارت اقتصادی نبات مصر4- مرض بودن5- حیاتبخش بودن برای محیط زیست و قد سرو و...
دکتر صحافیان
2021-04-08T23:44:02
تو تاجدار زیبارویانی و چنان شایسته که جملگی دلبران به تو( که شاهی-در بیت آخر اشاره شده-) خراج می دهند( پادشاهی تو بر خود را پذیرفته اند)دو چشم شوخ تو بر هم زده خطا و حبشبه چین زلف تو ماچین و هند داده خراج دو چشم زیبا و گستاخت از سرزمین خطا( شهری در ترکستان مشهور به زیبارویان و مشک) تا حبش را به ریخته، چین پهناور و هند به شکن زلفت خراج می دهند.3- سپیدی رویت چون رخسار روز روشن و سیاهی مویت چون تاریکی شب ظلمانی 4- دهان شیرین تو به آب زندگانی خضر شهرت داده، و لب شکرین تو رونق نبات مصر را شکسته است.5-( و من در برابر چنین زیبارویی) از بیماری عشق حقیقتا شفا نمی یابم، ای مایه جان، درد دل عاشقم از تو درمان نمی شود( هر لحظه این درد شیرین را زیادتر می کنی)6- اما چرا با سنگدلی پیوسته دلم را می شکنی، دلی که از نازکی چون شیشه است.7-( حقیقتا) لب تو خضر است و دهانت چشمه آب زندگانی،( چه آنکه) قد چون سرو و کمر چون موی باریک و آغوش چون عاج سفید است.8- عشق چون تو شاهی در دل حافظ افتاده، ای کاش کمترین ذره خاک درگاهت بودم.دکتر مهدی صحافیان آرامش و پرواز روح  پیوند به وبگاه بیرونی
مسیح نقیبی
2018-10-12T06:54:36
در بیت دوم ، کلمه "ختا" درست است که به اشتباه "خطا" تحریر گشته .
رضا
2018-03-07T19:09:15
تویی که بر سر خوبانِ کشوری چون تاجسزد اگر همه دلبران دهندت باجازآنجاکه هیچ اسم ونشانی ازکسی بُرده نشده به درستی معلوم نیست که این غزل درمدح چه کسی سروده شده است. آنچه که روشن است این که غزل درمدح معشوقی زمینیست وبرداشت عرفانی ندارد.سزد: شایسته استباج: خراج،مال و اسبابی باشد که پادشاهان بزرگ به سببِ قدرت وشوکت وشکوهِ بیشتر از پادشاهان زیردست می گیرند و همچنین سلاطین از رعایا می ستانند.باج دادن کنایه ازاطاعت وپیرویست.معنی بیت: ای معشوق وای سلطان خوبان، این توهستی که برسرهمه ی خوبان کشوربسان افسری. توازهمه زیباتری وشایسته ی تواین است که خوبان دیگرهمانندِ پادشاهان صغیر به تو که پادشاهِ کبیر هستی باج وخراج بپردازند وازتوپیروی کنند.امروزجای هرکس پیداشود زخوبانکان ماه مجلس افروزکاندر صدارت آمددو چشم ِشوخ تو برهم زده خَتا و حَبشبه چینِ زلفِ تو ماچین و هند داده خراجچشم شوخ : چشم ِگُستاخ،فتنه گر، شَهلا ودلستان خَتا: ازشهرهای ترکستان است که زیبا رویان سپیدروی اَش مشهوربوده اند حبش: شهرحبشه که زیبارویان سیاه پوست دارد. حافظ دراینجا یک ولایت به نمایندگی اززیبارویان سپیدروی آورده ویک ولایت به نمایندگی ازسیاه پوستان، تاتضادحافظانه ی مورد علاقه اش خَلق گردد. ضمن آنکه حاصل این تضاد این خواهدبود که معشوق حافظ کلّ جهان رابه هم ریخته است.ماچین :مملکتِ چین بزرگخراج : مالیات،باجمعنی بیت: دوچشم دلستان وآشوبگر توشهرهای خَتا وحبشه راکه خوبرویانِ سپید وسیاهِ آنها مشهور جهانند آشفته کرده وفتنه ها برانگیخته است. چین وشکن زلف تو آنقدر خیال انگیزند که کشورهای بزرگی چون هند و چین، خودراموظّف کرده اند تا باج وخراج بپردازند.هرکونکندفهمی زین کلکِ خیال انگیزنقش اَش به حرام اَرخود صورتگر چین باشدبیاض ِ روی توروشن چو عارضِ رُخ روزسوادِ زلفِ سیاه تو هست ظلمت داجبَیاض : سفیدی ، زیباییعارض : چهره ، رخسارسواد : سیاهیداج : سیاهی بیش ازحدمعنی بیت: سپیدی رُخسارتوبه لطافت روشنی روز دلگشا وچهره ی توچون خورشید نورانیست و متقابلا ًسیاهی زلفِ دلکش توبه سیاهی ظلمتِ شب جادویی وگیراهستند.سوادِ زلفِ سیاه توجاعل الظلماتبیاض روی چوماه توفالق الاصباحدهانِ شَهدِتوداده رواج آب خِضِرلب چو قند تو بُردازنبات مصر رواجشهد: عسل ،انگبینرواج دادن،: گرمی ورونق دادنآب خِضِر: آب زندگانی که گویند فقط خضر توفیق نوشیدنش راپیداکرد. دراینجا باید به منظوررعایتِ وزن شعر، "خضر" باکسره ی ض خوانده شود.نبات مصر:درآن دوره قندوشکر ونبات مصرشیرین ترومعروف تربودند.معنی بیت:دهان شیرینِ همچون عسل توآب زندگانی درخود دارد وسببِ گرمی بازارآب حیات شده است. (آب حیات که دردسترس همگان نیست وچشمه ی آن ناپیداست ازیادهافراموش شده بود لیکن آب دهان توکه همان آب حیات است وزندگانی می بخشد دوباره آن رابه یادهاانداخته است وهمه به دنبال آب حیات می گردند. درمصرع دوِم:لب توآنقدرشیرین است که قند ونباتِ مصر راازرونق ورواج انداخته است.گفتم خراج مصرلبت می کندطلبگفتا دراین معامله کمترزیان کننداز این مَرض به حقیقت شفا نخواهم یافتکه از تو دردِ دل ای جان نمی‌رسد به علاجمعنی بیت:ازاین مرض ِ عاشقی وشیدایی کارم به جنون خواهدکشید زیرا توالتفاتی به عاشق خود نمی کنی تادردم مداوا گردد. نه تنهاعلاج دردم نمی کنی که هرلحظه غمی به غمهایم می افزایی.رنج مارا که توان بُرد به یک گوشه ی چشمشرط انصاف نباشد که مداوا نکنیچرا همی‌شکنی جان من ز سنگ دلیدل ضعیف که باشد به نازکی چو زُجاججان من: ای معشوق منزُجاج : شیشهمعنی بیت: ای محبوب چرا همواره با نامهربانی وجورجفا درپی شکستن ِ دلم هستی، مگرنمی دانی که دل ضعیف وشکستنی همچون شیشه هست.گرتوفارغی ازما ای نگارسنگین دلحال خودبخواهم گفت پیش آصفِ ثانیلب توخِضرودهانِ توآبِ حیوان استقدِ تو سَرو ومیان موی وبرَ به هیئتِ عاجمیان: کمر میان موی: کمرباریک چون مو بَر : تن ، سینه، اندامعاج: عاج فیل،جنس دندان، دراینجا منظور سپیدی عاج است.به هیئتِ عاج : به سفیدی عاج معنی بیت: لبان نوشین وآبدار تومثل خودِحضرت خضر ودهان شیرین توآب حیات درخوددارد،چشمه ی آب زندگانیست. قدوقامت تومانندِ سرو است وکمرتوبه باریکی موی وسینه واندام تو به سپیدی عاج است. همه جای توخوش وزیباست.ای همه شکل تومطبوع وهمه جای توخوشدلم ازعشوه ی شیرین شکرخای خوشفتاد در دل حافظ هوای چون تو شَهیکمینه ذرّه ی ِخاکِ درتوبودی کاجهوی : میل،هوس،آرزو کمینه : ناچیزترین، کمترین ، کنایه ازغلام ودربان بارگاه بودندر: درگاه کاج : کاشمعنی بیت: ای معشوق ،ای پادشاه خوبان،درسرحافظ میل وآرزوی چون توسلطانی افتاده است. حال که به وصال تو دسترسی نیست آرزومندم که دربارگاهِ تو دون پایه ترین نگهبان وغلام بودم تااز اینکه درحوالی تو ودربارگاهِ توهستم احساس سعادت می نمودم.صبا ازعشق من رنزی بگو با آن شه خوبانکه صدجمشید وکیخسرو غلام کمترین دارد.
در سکوت
2022-03-18T00:03:39.0870145
این غزل را "در سکوت" بشنوید
برگ بی برگی
2022-12-22T05:32:35.3630735
تویی که بر سر خوبانِ کشوری چو تاج سزد اگر همه دل بران دهندت  باج مخاطب خویش یا جانِ اصلی انسان است که پرتو نور و نسخه برابر اصلی از جانان است ، کشور در اینجا کنایه ایست از این جهانِ مادی،  پس‌حافظ می‌فرماید با اینچنین جان و روحی ست که انسان اشرفِ مخلوقات نام گرفته و چون تاجی ست بر سرِ همه خوبانِ این جهانِ مادی ، یعنی سروری و شرافتِ  انسان بر سایر آفریده ها و باشندگان که از قضا همگی خوب و زیبا هستند فقط بواسطه وجودِ آن یار و خویشِ اصلی انسان است که از جنس خداوند می‌باشد ، در صورتی که انسان این یار و زیبا رویی که جانِ جانان است را از دست دهد ،‌برتری و شرافتی نسبت به سایر موجودات این جهان ندارد ، برای مثال ببر و پلنگ نه تنها ظاهری زیبا دارند بلکه هوش و قدرت جسمانی بالاتری از انسان برای بقای خود در طبیعت از خود نشان می دهند ، پس تاجِ سروری ِ انسان نسبت به دیگر خوبان ِ زیبای روی زمین همان خویش و اصلِ خدایی انسان است ، در مصراع دوم می‌فرماید با چنین جان و یاری ست که انسان سزاوارِ اخذِ باج و خراج  از دلبرانِ این جهان است ، دلبران یعنی هر آنچه در جهان دلِ انسان را می برد و او را دلباخته خود می کند  ، اعم از چیزهای مادی مانند پول و ثروت ، اتومبیل،  املاک و مانندِ آن تا اعتقادات و اعتبارهای ساختگی و ذهنی ،حافظ می فرماید همه این جاذبه ها  که دلِ انسان را می برند درواقع سزاوار و شایسته است که در خدمتِ انسان باشند ، اما شرایط به گونه ای رقم خورده است که انسان برای دستیابی به این  "دل بران " خدمتگزار آن چیزها شده و همچون برده ای همه عمرِ ارزشمند ِخود را بعنوان خراج به آنها می دهد . دو چشم شوخِ تو بر هم زده خطا و ، حبش به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج  حافظ در بیت دوم با بهره گیری از نمادِ کشورها  تناسبِ زیبایی با کشور در بیت اول ایجاد نموده و به ادامه مطلب می پردازد ، دو چشم در اینجا یعنی دو نگاه ، یا دو بُعد و ساختاری که بنیادِ انسان از آن تشکیل شده است ، یکی جانِ و خویشِ خدایی انسان که از جنسِ جانان است و چشمِ دیگر بعدِ جسمانی ( اعم از ذهن ، فکر و هیجانات) یا خویشِ تنیده شده ای ست که بر روی خویشِ اصلی و بمنظورِ استمرارِ حیاتِ انسان بر روی زمین بوجود آمده است ، شوخ در اینجا به معنی فتنه انگیزی  آمده و  این دو بُعد که شاکله وجودی انسان است موجب شوخ و فتنه انگیزی و خطایِ دیدِ انسان شده اند ، یعنی انسان به خطا خویشِ تنیده شده جسمانیِ خود را همان خویش و جانِ اصلی ِ برگرفته از جانان می پندارد ، این دو چشم هر دو ارزشمند هستند ، چشمِ خویشِ جان لازمه دیدنِ جهان از منظر چشم و جهان بینی خداوندی ست تا جان و معنا بین باشد  و چشمِ خویشِ تنیده شده جدید برای تشخیصِ جهانِ مادی ست تا بوسیله آن نیازهای مادی و جسمانی خود را تامین کند ، اما خطای انسان آنجاست که تک بعدی شده و فقط با همین چشمِ حسی و جسمی خود جهان را می بیند ، در قدیم حبشه کشوری بزرگ در آفریقا بود که شامل اتیوپی و سودانِ امروزی ست و غالبِ بردگان و غلامانِ آن روزگار حبشی بودند ، حافظ انسانِ تک بعدی را حبشی و غلامِ این جهان مادی می داند که در چینِ زلفِ حضرتِ دوست گرفتار شده است ، زلف در اینجا استعاره ای ست از کثرتِ زیبایی و جذابیت های این جهان که همان خوبان و دل برانِ بیت اول می باشند و شرحِ آن داده شد ، همگی خوب هستند و دل انسان را می برند ، حافظ می‌فرماید  انسان که تاجِ پادشاهی و شرافت بر دل بران و خوبانِ این جهان را بر سر دارد با دید و نگرشِ خطا به‌ جهان و عدمِ وقوف به چشمِ جان بین ، کارش بجایی رسیده است که بجای باج و خراج گرفتن از آن دل بران  ، اکنون غلامِ  و برده حبشی و مطیع شده ، چین و هند را نیز بعنوانِ خراج به دلبران یا چیزهای این جهانی که دل ِ او را ربوده اند می دهد ، ماچین نمادِ خویشِ اصلی یا بُعدِ روحانی انسان است و هند نمادِ خویشِ در خدمت تن ، که فکرها و هیجانات انسان را نیز شامل می شود ، خویشی که چشمِ جهان بینِ انسان است و همچون غلامِ حبشی تن به چنین ذلتی می دهد ، در نتیجه هر دو چشمِ خود را از دست داده و از هر دو نعمت محروم می شود ، درصورتی که خطایی رخ نمی داد و انسان با هر دو چشم ِ جان و جسم بین ، با اولویت دادن به چشمِ جان بین ، جهان را می نگریست پس‌ هیچگونه شوخ و فتنه انگیزی رخ نمی داد و این دلبران و خوبانِ جهان بودند که در خدمت انسان می بودند و به او خراج می دادند .  بیاضِ روی تو روشن چو عارضِ رخِ روز  سوادِ  زلفِ سیاهِ تو هست ظلمتِ داج  بیاض همان روشنی ست و در اینجا سپید رویی و زیبایی مورد نظر است ، عارض همان رخسار است ، سواد سیاهی ست و در اینجا تیرگی ، داج همان تاریکی و ظلمت است اما منظور تیره بختی ست  ، پس‌ حافظ با بهره گیری از ایهام در این چهار واژه‌ به یک معنا خطاب به یار و خویشِ اصلی انسان ادامه می دهد بیاض و زیبایی رویِ تو برگرفته از روشنیِ رخسارِ آن یگانه آفتابِ هستی بخش است ،( یعنی امتداد خداوند در این جهان ) و هر انسانی با چشمِ جان بین می تواند به آن بیاض و زیبایی برسد ، اما با چشمِ جهان بین فقط تیرگیِ زلفِ سیاهت نصیبِ وی خواهد شد که سراسر ظلمت و داج یا تیره بختی ست ، یعنی از زیبایی های زلف و کثرت در نعمتهای بیشمار این جهان نیز بی بهره خواهد بود و در صورتیکه به آنها دست یابد هم نمی تواند از آن چیزها شادی و آرامشی بدست آورد . دهان  شهد تو داده رواج آبِ خضر  لبِ چو قندِ تو برد از نباتِ مصر رواج دهان کنایه ای ست از سخنان و پیغامهای زندگی یا خداوند که چون عسل شیرین و شفا بخش هستند و از طریق بزرگانی چون حافظ بمانندِ آبِ حیاتِ خضر اعجاز نموده و می‌تواند انسان را به جاودانگی  برساند ، در مصراع دوم لبهایی که چنین شهد و آبِ حیاتی را در جهان رواج می دهد ، شهرتِ شکر و نباتِ مصر را از رونق و اعتبار  می‌برد . میتواند اشاره ای باشد به چنین ابیات و غزلهایِ قند پارسی . وقتی رندِ عاشقی چون حافظ به مرتبه عالی معرفت می‌رسد جدایی و حجابها از میان می‌روند،  پس این صفات و تمثیل ها می‌تواند هم در باره معشوق باش و هم درباره عاشق ، چر که هر دو یکی شده و به وحدت رسیده اند . از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت که از تو  دردِ دل ای جان نمی رسد به علاج معنای این بیت درواقع ادامه بیتِ دوم است که انسان با چشمِ جهان و جسمانیِ خود به زندگی می نگرد و بزرگان چنین نگرشی را خطا و مرضی سخت می‌بینند ، پس‌ حافظ می‌فرماید  صرفآ  با دردِ دل کردن و بیانِ خطا و بیماری و سردادنِ الغوث ها به حضرت معشوق حقیقتن  انسان علاج نخواهد شد ،‌ بلکه کارِ مستمر معنوی می‌تواند انسان را از این بیماری رهایی بخشد . چرا همی شکنی جانِ من  ، ز سنگدلی  دلِ ضعیف ؟ ،  که باشد به نازکی چو زُجاج  جانِ من خطاب به جانان است ، حافظ می فرماید پس‌از آنکه انسان به بیماری و خطای  خود آگاه می شود ، با دعاهایی از سرِ ذهن و بوسیله حَبَش یا خویشِتن قصد علاج خود را دارد در نهایت می بیند که دردهایش تسکین نمی‌یابند ، پس تصور می کند این عدم توفیق از بی وفایی و سنگدلی حضرت دوست  است که دل شکسته شده ، و از معالجه خود نا امید و سرخورده می‌گردد ، حافظ بنا بر استناد به آیه ای از قرآن که انسان را موجودی ضعیف توصیف کرده است خود را ضعیف و  دلش را همچو شیشه نازک و شکستنی می داند .  لبِ تو خضر و دهانِ تو آبِ حیوان است  قدِ تو سرو و میان موی و ، بر به هیئت ِ عاج  پس‌ حافظ نسخه نهایی برای علاج دل و مبرا شدن از خطا های پیوسته را لبِ خضر حضرت معشوق می داند که با رسیدنِ به وصالش حیاتی جاودانه به انسان می بخشد و پیغامهای شفابخش زندگی که از دهانِ بزرگان و عارفان همچون آبِ حیات بخش می تواند انسانهای مشتاق و عاشق را شفا دهد ، پس از آن است که دیگر عاشقانِ مشتاقِ وصل نیز می‌توانند سروی بلند بالا شده و به تعالی برسند ، میان آنان و حضرت دوست تنها به اندازه مویی فاصله باشد ، و بَر و رویشان نیز همچون عاج سفید و زیبا گردد . فتاد در دلِ حافظ هوای چون تو شهی  کمینه ذره خاکِ درِ  تو بودی ، کاج  می‌فرماید با ابن توصیفاتی که شد در دلِ حافظ هم میل و هوای دیدار چنین پادشاهی و وصالش پدید آمد ، کمترین ذره خاک درگاهِ حضرتش نیازمندِ شرحِ صدری تا بینهایتِ اوست و خداوند چنین قابلیتی را در انسان قرار داده است ، پس حافظ تنها راهِ وصالش را همان دانسته  ، آرزو می کند سینه و درونِ خود را آنچنان شرح و بسط دهد تا سرانجام به درگاهش راه یابد ، انبساط ِدرونی  یا شرحِ صدر یعنی پذیرش و رضایت دادن به اتفاقاتِ هر لحظه ، که توسطِ زندگی رقم می خورند و تغییرِ آنها در اختیار انسان نیستند . حافظ در بیتِ مطلعِ غزل بعدی نیز به همین مطلب می‌پردازد .