موزهٔ اوحدی مراغهای
در خاک به امید تو، خلقی است نشسته یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند
عُشـّاق تو در پیش گرفتند، بیابان کآن طایفه، ده را پس ازاین هیچ کسانند
کو مَحرم رازی، که اسیران محبّت حالی بنویسند و سلامی برسانند
با محتسب شهر بگویید، که امشب دستار نگهدار، که بیرون عسسانند!
ای دانه دُر، عشق تو دریاست ولیکن افسوس! که نزدیک کنار تو خسانند
شاید که ز مصرت، به هوس مرد بیاید خود مردم این شهر، مگر بی هوسانند؟
با جـُور رقیبان، زِ لبت کام که یابد؟ من تَرک بگُفتم، که عسل را مگسانند!
ای اوحدی از لاشه تنگ تو، چه خیزد؟ کاندر طلب او همه، تازی فرسانند
افسوس که در پای تو این تند سواران بسیار دویدند و همان باز پسانند! !