نمونه اشعار محمد حسین نظیری نیشابوری
فلک مزدورِ ایمای تو باشد نوازد هرکه را رای تو باشد
شود مجروح مغز استخوانم سرِ خاری چو در پای تو باشد
نیازارم ز خود هرگز دلی را که میترسم در او جای تو باشد
حریفی کز خرد بازیچه سازد نگاه کارفرمای تو باشد
دو عالم نقد جان در دست دارند به بازاری که سودای تو باشد
گل صدرنگ میرویَد از آن خاک که دُردینوشِ صهبای تو باشد
کدورت نیست کاخِ سینهای را که راهش بر تماشای تو باشد
نهایت نیست طومارِ دلی را که عنوانش تمنای تو باشد…
شود مجروح مغز استخوانم سرِ خاری چو در پای تو باشد
نیازارم ز خود هرگز دلی را که میترسم در او جای تو باشد
حریفی کز خرد بازیچه سازد نگاه کارفرمای تو باشد
دو عالم نقد جان در دست دارند به بازاری که سودای تو باشد
گل صدرنگ میرویَد از آن خاک که دُردینوشِ صهبای تو باشد
کدورت نیست کاخِ سینهای را که راهش بر تماشای تو باشد
نهایت نیست طومارِ دلی را که عنوانش تمنای تو باشد…
توبه هشیار می گویند و می گردد قبول تا ننوشم می مرا یا رای استغفار نیست
پیش پای سرد و گرم روزگار افتاده ام سایه در ویرانه ام از پستی دیوار نیست
اندکی ای ناله امشب بی اثر می یابمت آنکه هر شب می شنید امشب مگر بیدار نیست
مُردم از شرمندگی تا چند با هر ناکسی مردمت از دور بنمایند و گویم یار نیست
چه خوش است از دو یکدل سرِ حرف باز کردن سخنِ گذشته گفتن گلهٔ دراز کردن
نه چنان گرفتهای جا به میان جان شیرین که توان تو را و جان را ز هم امتیاز کردن
پیش پای سرد و گرم روزگار افتاده ام سایه در ویرانه ام از پستی دیوار نیست
اندکی ای ناله امشب بی اثر می یابمت آنکه هر شب می شنید امشب مگر بیدار نیست
مُردم از شرمندگی تا چند با هر ناکسی مردمت از دور بنمایند و گویم یار نیست
چه خوش است از دو یکدل سرِ حرف باز کردن سخنِ گذشته گفتن گلهٔ دراز کردن
نه چنان گرفتهای جا به میان جان شیرین که توان تو را و جان را ز هم امتیاز کردن