زندگی نامه رابعه بلخی
اگر خواهان اضافه کردن یا حذف اطلاعات خود در مطالب هستید، به آیدی @Tarikhemaadmin در تلگرام پیام بدید.
لطفا جهت پرسیدن آدرس و سوالات نامربوط پیام ندید. ما فقط آدرس و شماره تماسها را قرار میدیم که در پایین قرار گرفته.
از تولد و دوران کودکی و نوجوانی رابعه اطلاعی در دست نیست. تنها مدرک مستند از زندگی رابعه، روایتیست که عطار نیشابوری در حکایت بیست و یکم کتابِ الهینامه خویش در بحر هَزج مسدّس محذوف، در چهارصد و اندی بیت آوردهاست. آنچه از این روایت برمیآید آنست که رابعه دختر کعب قزداری، والی بلخ بوده و برادری بنام حارث داشته است. کعب علاقه خاصی به رابعه داشته و در پرورش و تعلیم او کوشا بوده است و به جهت تواناییهای بینظیر او در هنر و فنون، او را با لقب زینالعرب (زینت قوم عرب) خطاب میکرد. رابعه به استناد گفتار عطار، در سرودن شعر و هنر نقاشی بهغایت توانمند و در شمشیرزنی و سوارکاری بسیار ماهر بودهاست.
پس از مرگ کعب، حارث بر تخت پدر مینشیند و در یکی از بزمهای شاهانه او، رابعه با بکتاش، از کارگزاران نزدیک حارث دیدار میکند. عطار جایگاه بکتاش در دربار را کلیددار خزانه عنوان کردهاست. رابعه بیدرنگ دل به بکتاش میبازد و در نهایت دایهٔ رابعه که از علاقه رابعه به بکتاش آگاه میشود، میان آن دو واسطه میشود. رابعه خطاب به بکتاش نامهای مینویسد و تصویری از خویش ترسیم کرده و پیوست آن نامه میکند و بدست دایه میسپارد تا بدو رساند. چون بکتاش نامه رابعه را میخواند و تصویر او را میبیند بدو دل میبازد و نامهاش را پاسخ میدهد. این نامهنگاریهای پنهانی ادامه پیدا میکند و رابعه اشعار فراوانی خطاب به بکتاش ضمیمه نامهها کرده و برای او میفرستد. ظاهراً روزی بکتاش رابعه را در دهلیزی میبیند و آستین او را میگیرد که «چرا مرا چنین عاشق و شیدا کردی اما با من بیگانگی میکنی؟» رابعه از او آستین میافشاند که «عشق من به تو بهانهایست بر عشقی عظیمتر» و او را بخاطر افتادن در دام شهوت نکوهش میکند.
بر اساس روایت عطار، روزی لشکر دشمن به حوالی بلخ میرسد و بکتاش به همراه سپاه بلخ به نبرد میرود. رابعه که تاب بیخبری از وضعیت بکتاش را ندارد، با لباس مبدل و روی پوشیده، پنهانی در پس سپاه بلخ به میدان جنگ میرود. بکتاش در گیرودار نبرد زخمی میشود و رابعه که جان بکتاش را در خطر میبیند، شمشیر کشیده و به میانه میدان میرود و پس از کشتن تعدادی از سپاهیان دشمن پیکر نیمه جان بکتاش را بر اسب کشیده از مهلکه نجات میدهد:
برِ بکتاش آمد، تیغ در کف وز آنجا برگرفتش برد با صف
نهادش پس نهان شد در میانه کساش نشناخت از اهل زمانه
رابعه و رودکی
در روایت عطار، رابعه روزی در راه با رودکی که عازم بخارا بوده دیدار میکند. رودکی شیفته توانایی رابعه در سرودن شعر میشود و او را تحسین میکند و با او به صحبت و مشاعره مینشیند. عطار آن واقعه را اینگونه در الهینامه میآورد:
اگر بیتی چو آبِ زر بگفتی بسی دختر از آن بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز تعجب ماند آنجا رودکی باز
رودکی پس از آن راهی بخارا میشود و در بزمی در دربار امیر سامانی شعری که از رابعه به یادداشت بازگو میکند که بسیار مورد پسند امیر میافتد و چون از آن سؤال میکنند، رودکی داستان آشناییاش با رابعه و عشق او به بکتاش را برای شاه بازگو میکند، غافل از اینکه حارث نیز در آن بزم حاضر است و از آن داستان باخبر میشود. حارث بسیار خشمگین میشود، به بلخ بازمیگردد و پس از یافتن صندوقی حاوی اشعار رابعه در اتاق بکتاش، به گمان ارتباط نامشروع آنان، فرمان میدهد بکتاش را در زندان افکنده و رابعه را به گرمابه برده و رگِ دستان او را بگشاید و درِ گرمابه را به سنگ و گچ مسدود کنند. روز بعد چون در گرمابه را میگشایند، پیکر بیجان رابعه را مشاهده میکنند که با خون خویش اشعاری را خطاب به بکتاش با انگشت بر دیوارهٔ گرمابه نگاشتهاست. بکتاش پس از آن، به نحوی از زندان میگریزد و شبانه سر از تن حارث جدا میکند، سپس بر مزار رابعه رفته و جان خویش را میگیرد.
مشابه
- https://tarikhema org/info/102912/زندگی-نامه-رابعه-بلخی/