تاریخ ما
گزیده‌ای از تاریخ و تمدن جهان باستان
رادیو جوان - همه اهنگ های ایرانی مجاز و غیرمجاز لس آنجلسیتلگرام بدون فیلتر - تله پلاس 24

ریشه و داستان ضرب المثل محتسب در بازار است

اگر خواهان اضافه کردن یا حذف اطلاعات خود در مطالب هستید، به آیدی @Tarikhemaadmin در تلگرام پیام بدید.
لطفا جهت پرسیدن آدرس و سوالات نامربوط پیام ندید. ما فقط آدرس‌ و شماره تماس‌ها را قرار میدیم که در پایین قرار گرفته.

 داستان ضرب المثل :

نقل است روزی «هارون الرشید»، بهلول را خواست، او را به عنوان نماینده خود به بازار بغداد فرستاد و به وی گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ستم و تجاوز می‌کند یا پیشه‌وری در امر خرید و فروش اجحاف می‌کند، همان جا عدالت را اجرا کن و خطاکار را به کیفر برسان! بهلول ناچار پذیرفت و لباس مخصوص محتسبان را پوشید و به طرف بازار شهر به راه افتاد. به بازار که رسید، پیرمرد هیزم فروشی را دید که چند تکه چوب را برای فروش مقابلش گذاشته بود.

 

ناگاه جوانی سر رسید و یک تکه از چوب‌ها را برداشت و به سرعت دور شد. بهلول ناراحت شد و خواست فریاد بزند که ناگاه جوان با سر به زمین افتاد و تلاشه چوب در بدنش فرو رفت، به گونه‌ای که خون از بدن جوان جاری شد. سپس بهلول به گشتش در بازار ادامه داد که ناگاه ماست فروشی را در حال وزن کردن ماست دید. مرد ماست فروش با نوک انگشت پا کفه ترازو را فشار می‌داد تا ماست کمتری به مشتری بدهد.

 

بهلول خواست ماست فروش را متوجه کارش کند که ناگاه الاغی به دکان ماست فروش وارد شد و سرش را درون ظرف پر از ماست کرد. ماست فروش فریادی کشید، سر الاغ به لبه ظرف ماست خورد، ظرف به زمین افتاد، شکست و همه ماست‌ها ریخت.

 

بهلول چند قدمی جلوتر رفت و به دکان پارچه فروشی رسید. بزاز که مشغول ذرع کردن پارچه بود، در حین ذرع کردن، با انگشت، نیم گز خود را فشار می‌داد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود کم می‌کرد. بهلول جلو رفت که دست بزاز را بگیرد و مجازاتش کند، ولی در کمال تعجب دید، موشی وارد دخل پارچه فروش شد، سکه‌ای به دهان گرفت و بدون اینکه پارچه فروش بفهمد، فرار کرد.

 

بهلول دیگر جلوتر نرفت و به نزد هارون الرشید بازگشت و گفت: محتسب در بازار است و به وجود من و دیگری هیچ نیازی نیست.

 

منبع: جدولیاب

ممکن است شما دوست داشته باشید

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.