برداشت جدیدی برای معنی نامهای مازندران و کاسپی
نگارنده قبلاً مطابق لغات اوستایی ریشهً مازندران مزن (مز زن=زن بزرگ سالار) یا مئذن (جایگاه خوشی) و مئثن– دارَ (میهن درختان، بهشت) گرفته است چه طبق کتب پهلوی و اوستا و شاهنامه فردوسی در داستان اسطوره ای سفر کیکاوس (خشثریتی سومین پادشاه ماد) از سمت کوه کرکس (ارزیفیه اوستا) در ناحیه کاشان به مازندران آن را بیشتر به معنی مئذن (بهشت و جنگل و باغ بهشتی) می گرفته اند و شهر قزوین را به مناسبت واقع بودن بر سر راه مازندران و گیلان دروازه بهشت می نامیده اند. جالب است که نام اوستایی گیلان و مازندران یعنی ورنِ هم معنی سرزمین خوشگذرانی و افزار خوشگذرانی و پوشیده از جنگل را می دهد. لذا دو اصطلاح اوستایی دروگونت های ورنه و دئوه های مزنی را در اصل می توان به معانی سرزمین جنگلی خوشگذرانی گرفت یعنی صفات اوستایی دروگونت و دئو (به ظاهر فریبکار، دیو) را در این باب از تحریف دائورو یعنی درخت نتیجه گرفتند. گرچه کلمه دیو بدین شکل آن را در این باب می توان در اساس یادگار لشکرکشی آشوریان به شهر آمل مازندران و همچنین شکل وحشتناک الهه بومی ببر/ پلنگ وش گراز خوار ایشان (=کاسپی) شمرد که تصویرش بر روی جام زرین معروف مارلیک دیده میشود. بر پایه این فرض دوم نام مازنی- دئوه- ان یا مازنی-دئوه-ران به معنی سرزمین الهه بزرگ دیو شکل خواهد بود. همین بر داشت اخیر مرا به نتیجه گیری جدیدی در این باب رهنمون میگردد:
و آن نتیجه گیری جدید این است که منظور از کاسپی یعنی گراز خوار، نه خود مردم این منطقه بلکه ببرهای گراز خوار این ناحیه بوده اند یعنی کاسپی نام بومی ببر در مازندران بوده است و از کاسپییانه معنی سرزمین ببران گراز خوار اراده می شده است.
چنانکه گفته شد نام مزن به صور مئذن و مئثن به معنی جایگاه خوشی و جایگاه جنگلی را می داده است. بنابراین در مجموع از مازندران مفهوم این معنی کلمهً مئذنه در مورد خود آشوریان با مفهوم نام پایتخت آنان یعنی نینوا (یعنی شهر رفاه و آسایش) مطابق میشده است. بنابراین وجه اشتراکی در معنی نام مازندران و شهر نینوای آشوریان وجود داشته است که از زمان لشکرکشی آشوریان حدود سال ۶۶۸ پیش از میلاد به مازندران این دو معنی به هم رسیده اند: لشکریان آشوری به سرداری رئیس رئیسان شانابوشو برای تسلیم خشتریتی (کیکاوس) که پایتختش را در مقابل تهاجم آشور از کاشان بدان سوی البرز به شهر آمل انتقال داده بود، حمله ور شده بودند. اما در زیر حصار شهر آمل مازندران گرفتار حمله ببر مازندران آترادات پیشوای مردان (سکائیان آماردی) یا همان گرشاسپ/ رستم (هر دو به معنی بر افکننده ستمگران) و سپاهیان آماردیش واقع شده و قتل عام گردیدند و ابر قدرت برده داران آشوری اولین شکست بزرگ تاریخی و بسیار تلخ خود را از دست آماردان (تپوریان/ مازنها= جنگجویان) و مادها تجربه نمودند و مردم ایران اولین پیروزی بزرگ خود و تشکیل اولین دولت نیرومند خود در فلات ایران را در تاریخ تجربه نمودند. لابد این معنی کلمه مئذنه به همراه سنت مادرسالاری طبریان (مز-زنی) و سگپرستی کادوسیان (ماز- سونی) نام مازندران و مزنی/مزنه (مز-زنه) اوستا را پدید آورده است. چنانکه می دانیم فردوسی در شاهنامه به هنگام شرح حماسه پیروزی بزرگ ایرانیان (مادها و آماردان) بر دیوان مازندران (آشوریان مهاجم به مازندران) از مازندران بسان بهشت روی زمینی یاد کرده است. نظر به روایت استرابون از سنت زن سالاری تپوریان و مجسمه های الهه بزرگ که از مازندران و گیلان به دست آمده است اصل همچنین با مفهوم مز زن یعنی پرستنده الهه بزرگ و زن سالار بوده است. برای نام کاسپی نیز می توان دو وجه اشتقاق قائل شد: کاس-پیا یعنی یعنی سرزمین گراز خوار (سرزمین ببر) و کا- سپی یعنی سگپرست که از این میان کاس-پی گراز خوار با توجه به نام وهرکانه (گرگان، در اصل به معنی محل گراز=وهرز به هر حال همچنین محل گرگ=وهرک) اصیل می نماید. گرچه به ظاهر به نظر می رسد کاسپی بعداً به معنی سگپرست و نیز به معنی کبود جامه (کاس- پو[ش]) هم گرفته میشده است که این دومی در عهد اسلامی نام ولایت سمت بین بهشهر و گنبد کاوس یعنی سرزمین کاسپیان قدیم بوده است چون نویسندگان یونان باستان خبر از سگپرستی مردمان جنوب دریای خزر داده اند. ولی در این باب نام کاتوزیان گیلان مرکب از کات-اوژی سگپرست بیشتر محق داشتن این معنی است. قسمتی از اسطورهً وسوسه شدن کیکاوس برای رفتن به مازندران؛ در واقع فرار کیکاووس (خشثریتی، سومین فرمانروای ماد) از دست آشوریان به شهر آمل مازندران و سرانجام نجاتش توسط رستم (آترادات پیشوای آماردان):
چو کاووس بگرفت گاه پدر |
مرا او را جهان بنده شد سر به سر |
|
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار |
همان تاج زرین زبرجد نگار |
|
همان تازی اسپان آگنده یال |
به گیتی ندانست کس را همال |
|
چنان بد که در گلشن زرنگار |
همی خورد روزی می خوشگوار |
|
یکی تخت زرین بلورینش پای |
نشسته بروبر جهان کدخدای |
|
ابا پهلوانان ایران به هم |
همی رای زد شاه بر بیش و کم |
|
چو رامشگری دیو زی پردهدار |
بیامد که خواهد بر شاه بار |
|
چنین گفت کز شهر مازندران |
یکی خوشنوازم ز رامشگران |
|
اگر در خورم بندگی شاه را |
گشاید بر تخت او راه را |
|
برفت از بر پرده سالار بار |
خرامان بیامد بر شهریار |
|
بگفتا که رامشگری بر درست |
ابا بربط و نغز رامشگرست |
|
بفرمود تا پیش او خواندند |
بر رود سازانش بنشاندند |
|
به بربط چو بایست بر ساخت رود |
برآورد مازندرانی سرود |
|
که مازندران شهر ما یاد باد |
همیشه بر و بومش آباد باد |
|
که در بوستانش همیشه گلست |
به کوه اندرون لاله و سنبلست |
|
هوا خوشگوار و زمین پرنگار |
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار |
|
نوازنده بلبل به باغ اندرون |
گرازنده آهو به راغ اندرون |
|
همیشه بیاساید از خفت و خوی |
همه ساله هرجای رنگست و بوی |
|
گلابست گویی به جویش روان |
همی شاد گردد ز بویش روان |
|
دی و بهمن و آذر و فرودین |
همیشه پر از لاله بینی زمین |
|
همه ساله خندان لب جویبار |
به هر جای باز شکاری به کار |
|
سراسر همه کشور آراسته |
ز دیبا و دینار وز خواسته |
|
بتان پرستنده با تاج زر |
همه نامداران به زرین کمر |
|
چو کاووس بشنید از او این سخن |
یکی تازه اندیشه افگند بن |
|
دل رزمجویش ببست اندران |
که لشکر کشد سوی مازندران |