ارواح در دنیای باستان
اعتقاد به زندگی پس از مرگ در تمام تمدن های بزرگ جهان باستان نقش اساسی داشت و این امر باعث تشویق به شناخت واقعیت ارواح به عنوان ارواح درگذشتگانی شد که به دلایلی یا از قلمرو مردگان بازگشتند یا از ترک کردن سرزمین زندگان سرباز زدند.
برای مردم جهان باستان، شکی وجود نداشت که روح یک انسان از مرگ جسمانی جان سالم به در برده است. دیدگاههای شخصی هر فرد در مورد این موضوع هر که چه بود، از نظر فرهنگی آنها با این درک پرورش یافتند که مردگان به شکل دیگری زندگی میکردند که هنوز به نوعی رزق و روزی نیاز دارند، این مساله در زندگی پس از مرگ عمدتاً توسط چندین عاملی دیکته میشد: نوع زندگی آنها روی زمین، بقایای آنها در هنگام مرگ واینکه چگونه دفع شد و یا چگونه توسط زندهها به یاد آورده می شوند.
جزئیات زندگی پس از مرگ در فرهنگهای مختلف متفاوت بود، اما نکته ثابتها این بود که چنین قلمرو وجود دارد، قوانین تغییرناپذیر بر آن حکومت میکند، و ارواح مردگان در آنجا باقی میمانند، مگر اینکه خدایان اجازه بازگشت به سرزمین را بدهند. این اجازه برای مواردی خاص داده می شود: شامل تشریفات تدفین نامناسب، فقدان هر نوع دفن، مرگ بر اثر غرق شدن در جایی که جسد پیدا نشد، قتلی که در آن جسد هرگز پیدا نشد (و بنابراین هرگز به درستی دفن نشد) یا برای حل و فصل برخی از کارهای ناتمام یا ارائه گزارش واقعی وقایع مربوط به مرگ آنها، مانند زمانی که یک نفر به قتل رسید و نیاز به انتقام مرگ داشت و قاتل به دست عدالت سپرده شد تا در آرامش باشد.
جشنواره رومی شاد ساترنالیا
نشانواره-مشتری
ظهور ارواح درگذشتگان، حتی اگ رروح یکی از عزیزان باشد، به ندرت تجربه ای خوشایند تلقی می شد. قرار بود مردگان در سرزمین خود بمانند و انتظار نمی رفت که به دنیای زندگان برگردند. هنگامی که چنین رویدادی رخ داد، نشانه ای مطمئن بود که چیزی به طرز وحشتناکی اشتباه است، و از کسانی که یک برخورد روحانی را تجربه کردند انتظار می رفت که مشکل را حل کنند تا روح به جای مناسب خود بازگردد.
این درک به حدی رایج بود که داستانهای ارواح با مضامین بسیار مشابه را میتوان در فرهنگهای باستانی بینالنهرین، مصر، یونان، روم، چین و هند و همچنین مناطقی از آمریکای شمالی و سرزمینهای سلتیک ایرلند و اسکاتلند یافت. ارواح نیز در کتاب مقدس تقریباً به همان شکلی که در آثار رومی پیشین نشان داده شده بودند، به تصویر کشیده شده اند. موارد زیر به هیچ وجه درمان جامع موضوع نیست. کتاب های زیادی در مورد اعتقاد به ارواح در هر یک از فرهنگ های ذکر شده و بسیاری از فرهنگ هایی که نام برده شده است، نوشته شده است. هدف این مقاله صرفاً ارائه مفاهیم اولیه زندگی پس از مرگ و اعتقاد به ارواح در دنیای باستان است.
ارواح در بین النهرین
ارواح می توانند برای مردم روی زمین ظاهر شوند تا بعضی اشتباهات را اصلاح کنند.
در فرهنگ بین النهرین، مرگ آخرین عمل زندگی بود که از آن بازگشتی وجود نداشت. سرزمین مردگان به نام های بسیاری شناخته می شد. در میان آنها ایرکالا(Irkalla) بود، قلمروی زیر زمین که به عنوان “سرزمین بی بازگشت” شناخته می شود، جایی که روح مردگان در تاریکی دلخراش ساکن بودند، از خاک تغذیه می کردند، و از گودال های گلی جرعه جرعه می نوشیدند (اگرچه رؤیاهای دیگری از آن وجود داشت. زندگی پس از مرگ، مانند آنچه در اثر گیلگمش، انکیدو و جهان هلند بیان شده است).
این وجود پایان نهایی برای همه زندگان بود، مهم نیست که چقدر زندگی بزرگ یا فقیرانه ای داشته اند، و توسط ملکه تاریک ارشکیگال (Ereshkigal)اداره می شد. هیچ روحی به هیچ دلیلی اجازه نداشت ایرکالا را ترک کند، حتی یک الهه، همانطور که در شعر نزول اینانا (The Descent of Inanna,)مثال میزند، که در آن حتی ملکه بهشت (و خواهر ارشکیگال)، اینانا، باید پس از بازگشت به دنیای زندگان، جانشینی پیدا کند تا جای او را بگیرد.. با این حال، معافیت ویژه ای به روح هایی داده شد که نیاز به انجام نوعی ماموریت داشتند، اگر تصور می شد که آنها نیاز به اصلاح یک اشتباه دارند، ارواح می توانستند برای مردم روی زمین ظاهر شوند.
این ظاهر نمایی ها معمولاً خود را به شکل نوعی بیماری در میان زندگان نشان می داد. محقق رابرت دی بیگز می نویسد:
مردگان – به ویژه اقوام مرده – ممکن است زنده ها را نیز دچار مشکل کنند، به ویژه اگر تعهدات خانواده برای ارائه هدایا به مرده نادیده گرفته شود. به خصوص احتمال بازگشت و ایجاد دردسر از طرف، ارواح افرادی که به مرگ غیرطبیعی می مردند یا به درستی دفن نمی شدند وجود داشت- برای مثال، مرگ بر اثر غرق شدن یا مرگ در میدان جنگ. (۴)
پزشکان بین النهرین معروف به اسو و آسیپو (Asu and Asipu)، از طلسمهایی استفاده میکرد که ارواح را آرام میکرد، اما قبل از شروع چنین درمانی، پزشک از بیمار میخواست صادقانه به هر گناهی که میتوانست روح را از عالم اموات بیرون بیاورد اعتراف کند. بیماری در بین النهرین تجلی ظاهری گناهی تلقی می شد که یا توسط خدایان یا ارواح درگذشتگان مجازات می شد و همیشه تقصیر شخص بیمار فرض می شد تا اینکه خلاف آن ثابت شود.
پس از مرگ فرد، یک موجود معنوی به نام گیدیم (Gidim)ایجاد شد که هویت شخصی متوفی را حفظ می کرد و به سرزمین مردگان سفر می کرد. این گیدیم بود که اگر به مراسم تشییع جنازه و تدفین توجه کافی صورت نمیگرفت و یا در صورت مرگ فرد، عملی غیرقانونی صورت میگرفت، زندهها را آزار میداد. با این حال، کتیبهها نشان میدهند که گاهی گیدیمها میتوانستند با شیطنت از ایرکالا بیرون بیایند تا به زمین بیایند، جایی که بدون هیچ دلیل موجهی باعث آزار و اذیت زندهها میشدند.
این ارواح توسط شاماش خدای خورشید مجازات میشوند و قربانیهای تدفینشان را از آنها گرته می شد و به گیدیم داده می شد یعنی کسانی که کسی در روی زمین آنها را به یاد نمیآورد، و بنابراین هیچکس برای ادامه حیاتشان پیشکشی به آنها نمیدهد. اگرچه سوابقی از بازگشت عزیزان از زندگی پس از مرگ همراه با هشدار یا توصیه وجود دارد، اما بیشتر ارواح بین النهرین مهمانان ناخواسته ای بودند که با استفاده از طلسم، طلسم، دعا یا جن گیری به قلمرو خود بازگردانده شدند.
ارواح مصری
زندههایی که توسط ارواح مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند، باید به امید پاسخی معقول، مستقیماً به روح بازگشته رسیدگی میکردند.
در مصر باستان، بازگشت یک روح نیز یک موضوع بسیار جدی تلقی می شد. برای مصریان، نیستی مفهومی غیرقابل تحمل بود، و اعتقاد بر این بود که در هنگام مرگ، روح به تالار حقیقت سفر می کند، جایی که اوزیریس و چهل و دو قاضی با وزنه زدن قلبش با روح او را مورد قضاوت قرار می دهند. پر سفید حقیقت؛ اگر قلب از پر سبکتر بود، روح به آخرت میرفت، در حالی که اگر سنگینتر بود، روی زمین میافتاد که توسط هیولای آموت خورده شد و روح از بین میرفت.
اگر خوب زندگی می کرد دلش سبک تر و اگر نه سنگین تر می شد. زندگی پس از مرگ به عنوان “میدان نی” شناخته می شد، که تصویر آینه ای از زندگی روی زمین در مصر بود. آدم از خانه ای که می شناسد لذت می برد، نهر کنار آن خانه، درخت و سگ مورد علاقه اش، و بنابراین هیچ دلیلی وجود نداشت که روح بخواهد به زمین بازگردد، مگر اینکه آن روح دلیل قانع کننده ای برای این کار داشته باشد.
در دوره اولیه مصر، روح به عنوان یک موجود واحد شناخته می شد که به عنوان خو(Khu)، جنبه جاودانه یک فرد شناخته می شد، اما در زمان های بعد تصور می شد که روح از ۹ جزء مختلف تشکیل شده است. دو تا از این اجزا، با و کا (Ba and Ka–روح و شخصیت) پس از مرگ به شکل آخو، گرد هم آمدند و این موجودیت بود که به صورت شبح باز می گشت. اگر آداب و رسوم مناسبی در دفن رعایت نمی شد، یا گناهی توسط زنده قبل یا بعد از مرگ شخص انجام می شد، خدایان به اخو اجازه می دادند که به زمین بازگردد تا آن اشتباه را جبران کند.
زندههایی که توسط روح مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند باید به امید پاسخی معقول، مستقیماً به روح بازگشته رسیدگی میکردند و اگر این کار بیاثر بود، باید یک کشیش مداخله می کرد و بین زندهها و مردهها قضاوت می کرد. به عنوان مثال وقتی بدبختی بر مردی بیوه وارد شد، ابتدا به گناهی نسبت داده شد که او از همسرش پنهان کرده بود و زن که اکنون در دشت نیها همه چیز را میدانست، او را به خاطر آن مجازات میکرد. در نامهای از یک مرد بیوه به همسر مردهاش که در مقبرهای از پادشاهی جدید پیدا شده است، مرد از روح همسرش میخواهد که او را به حال خود رها کند، زیرا او کاملا بیگناه است:
چه بدی با تو کردم که باید به این معبر بد می رسیدم؟ من با تو چه کرده ام؟ اما آنچه تو با من کردی این است که بر من دست درازی کردی، در حالی که هیچ بدی برای تو نداشتم. از زمانی که به عنوان شوهرت با تو زندگی کردم تا به امروز، با تو چه کرده ام که به پنهان کردن نیاز داشته باشم؟ وقتی بیمارشدی، برایت پزشک آوردم… هشت ماه را بدون خوردن و آشامیدن مانند یک مرد گذراندم. من همراه با خانواده ام در مقابل محله خیابانم به شدت گریه کردم. من لباس کتانی دادم تا تو را بپیچم و از هیچ کاری دریغ نکردم. و اکنون، بنگر، من سه سال را تنها گذراندهام و وارد خانه نشدهام، هرچند درست نیست که یکی مثل من مجبور به انجام آن شود. این کار را به خاطر تو انجام دادم. اما، ببین، تو خوب را از بد تشخیص نمی دهی. (ناردو، ۳۲)
اگر ارواح مردگان به درستی با تشریفات کافی دفن شوند و دائماً به به یادشان باشند، میتوانند برای زندهها سود زیادی داشته باشند و از آنها مراقبت کنند. زندگی آنها با این حال، تفاوت قابل توجهی در درک مصری ها از “روح” که به طور مسالمت آمیز در میدان نی و “شبحی” که به زمین بازگشته بود وجود داشت.
ارواح در یونان و رم
تصور می شد که ارواح در روم باستان به روش های خاص قابل پیش بینی و معمولاً در زمان های معینی از شب ظاهر می شوند.
در یونان باستان، زندگی پس از مرگ از سه قلمرو مجزا تشکیل شده بود. وقتی یکی میمرد، سکهای در دهانش میگذاشتند تا به شارون کشتیبان پول بدهد تا روح را از رودخانه استیکس(Styx)ببرد. ارزش سکه ادای احترام از طرف روح به خدا نبود – هر چه ارزش سکه بیشتر باشد، روح روی صندلی راحت تری در قایق شارون می نشست.
هنگامی که روح در طرف دیگر قرار می گرفت، از کنار سگ سه سر سربروس می گذشت و سپس در برابر سه قاضی می ایستاد تا شرح زندگی خود را ارائه دهد. وقتی داستان گفته میشد، و همانطور که داوران میگفتند، یک فنجان آب از رودخانه لته(Lethe)، آبهای فراموشی به فرد داده میشد و زندگی سابق خود را بر روی زمین فراموش میکرد.
سپس قضات برای روح ،مکان تعیین میکنند: اگر شما یک جنگجو بودید که در نبرد کشته شده بودید، به میدانهای الیزیایی میرفتید که یک بهشت بود. اگر آدم خوبی بودی، به دشت آسفودل رفتی، آن هم دلپذیر بود. اگر آدم بدی بودی، پس به تاریکی تارتاروس می رفتید، جایی که روح در آنجا ماند تا گناهان زندگی اش را جبران کرد. هیچ روحی “محکوم به لعنت ابدی” نشد. روح در تارتاروس می تواند به مرور زمان به دشت آسفودل ارتقا یابد. همانطور که در فرهنگ های بین النهرین و مصر، به هر دلیلی انتظار نمی رفت که ارواح به زمین بازگردند، اما گاهی اوقات باز هم چنین می شد. همین پارادایم اساسی توسط فرهنگ رومی که اعتقاد عمیقتری نسبت به یونانیان به ارواح داشت، پذیرفته شد.
در کمدی Mostellaria (خانه جن زده)، نمایشنامه نویس رومی پلاتوس، داستان این است که چگونه یک تاجر ثروتمند آتنی به نام تئوپروپیدس برای تجارت می رود و اداره خانه خود را به پسرش، فیلولاکس، واگذار می کند. فیولاکس غیبت پدرش را فرصتی برای لذت بردن کامل از زندگی میداند به جای اینکه خود را مباشری مسئولیتپذیر نشان دهد و مبلغ هنگفتی برای خرید و آزادی کنیز مورد علاقهاش قرض میگیرد. او سپس پول بیشتری را خرج می کند تا یک مهمانی باشکوه برای دوستانش در خانه پدرش برگزار کند.
همه چیز برای فیلولاک خوب پیش میرود تا اینکه بردهاش، ترانیو، به او میگوید که تازه دریافته است که تئوپروپیدس بهطور غیرمنتظرهای از سفر خود برمیگردد و بهزودی به خانه خواهد آمد. فیولاکس وحشت می کند و نمی داند با مهمانانش چه کند یا هزینه های هنگفت خود را چگونه توضیح دهد، اما ترانیو به او می گوید همه چیز خوب پیش می رود. او فیلولاک و مهمانانش را در خانه حبس می کند و بیرون با تئوپروپیدس ملاقات می کند و به او می گوید که نمی تواند وارد شود زیرا خانه خالی از سکنه شده است. او به تئوپروپیدس میگوید که شبحی در نیمه شب، در حالی که مشعلها هنوز روشن بودند، در خواب به فیلولاک ظاهر شد و به او اطلاع داد که مدتها پیش توسط میزبان شرورش که او را به خاطر طلاهایش کشت، در خانه به قتل رسیده است. ترانیو در ادامه می گوید که جسد مرد مقتول هنوز در خانه پنهان است و ورود هر کسی خطرناک است.
تئوپروپیدس داستان را بدون تردید باور می کند به به این فکر می کند که کجا زندگی کند. سپس یک وام دهنده ظاهر می شود و خواستار پرداخت وامی است که فیولاچ برای خرید کنیز گرفته است و ترانیو توضیح می دهد که این کار برای خرید خانه همسایه انجام شده است زیرا خانه قدیمی تئوپروپیدس اکنون غیرقابل سکونت است. حتی زمانی که تئوپروپیدس نزد همسایگی می رود و با سیمو، صاحب خانه، که انکار می کند که آن را به فیلولاک فروخته است، صحبت می کند، تئوپروپیدس هنوز هیچ نشانه ای از شک در داستان ارواح نشان نمی دهد.
دفن نادرست مردگان، دلیل اصلی بازگشت روح از زندگی اخروی در نظر گرفته شد.
ارواح در روم باستان به روشهای قابل پیشبینی خاصی و معمولاً در زمانهای خاصی از شب ظاهر میشوند. D. Felton مورخ اشاره کرده است که مخاطبانی که از “خانه جن زده” لذت می بردند داستان ارواح تصادفی Tranio را خنده دار می دانستند زیرا از چیزی که مردم می دانستند از حقیقت ملاقات ارواح به دور بود: روح مرد مقتول در اتاقی ظاهر می شد که توسط یک فانوس روشن شده بود زیرا ارواح را نمی توان بدون نوعی نور دید،اما آنها در خواب ظاهر نمی شود مگر اینکه دوست یا عزیزی باشد.
ارواحی که در رویاها ظاهر می شدند، روحی کاملاً متفاوت با روح “بی قرار” در نظر گرفته می شدند که دچار مرگ نابهنگام یا ناعادلانه شده بود و یا کسی که با تشریفات مناسب دفن نشده باشد. عجله ترانیو برای جمع آوری داستانی برای ارباب خانه، دو نوع مجزا از داستان ارواح را با هم اشتباه می گیرد و به نظر فلتون، مخاطبان باستانی این سردرگمی را خنده دار می دانستند.
یک انحراف جالب از این پارادایم، داستان دوشیزه فیلینیون است که توسط فلگون از ترالس (قرن دوم میلاد) و بعداً توسط پروکلوس (قرن پنجم پس از میلاد) روایت شده است، که در آن فیلینیون با یکی از ژنرال های اسکندر مقدونی به نام کراتروس ازدواج کرده و پس از شش ماه ازدواج می میرد. او به زندگی باز می گردد و هر شب جوانی به نام ماچاتس را در اتاقش در خانه والدینش ملاقات می کند. وقتی پدر و مادرش او را کشف کردند، او توضیح می دهد که برای یک هدف خاص از دنیای اموات آزاد شده و سپس برای بار دوم می میرد.
مورخ Kelly E. Shannon، به نوشته هایی که فلگون برای تأیید اعتبار داستان خود می پردازد، اشاره کرده است و آن را به عنوان یک روایت اول شخص در قالب نامه ای که مربوط به یک رویداد تاریخی است که در یک مکان خاص (آمفیپولیس) اتفاق افتاده است، ارائه می دهد. شانون به زمان معینی اشاره می کند( زمان سلطنت فیلیپ دوم مقدونی) با احتیاط و رعایت این نکته که این زمان آنقدر خاص نباشد که خواننده ای که با تاریخ آن مکان و زمان آشنا باشد دلیلی برای شک در آن داشته باشد، می نویسد:
به طور منطقی می توان انتظار داشت که خواننده چه چیزی را باور کند؟ ادبیات رومی مملو از موجودات، اشیاء و اتفاقات عجیب و غیرقابل توضیح است، از قنطورس گرفته تا مظاهر شبحآلود تا فورانهای آتشفشانی. و اینها محدود به دنیای اسطوره نیستند. گزارشهای دنیای طبیعی اغلب بر پدیدههایی متمرکز میشوند که ممکن است عجیب یا غیرممکن به نظر برسند: نویسندگانی مانند پلینی بزرگ به عنوان چیزهایی واقعی ارائه میکنند که برای یک مخاطب منطقی مدرن جدی گرفتن آنها دشوار یا حتی غیرممکن است. (۱)
این پدیده که شانون به آنها اشاره میکند برای رومیان بهعنوان میرابیلیا (عجایب یا معجزه) شناخته میشد و شامل جانوران سخنگو، روح زنان فوقالعاده قد بلند ، رؤیاهایی از خدایان و ارواح بود. از جمله مشهورترین چنین میرابیلیایی، داستان پلینی جوان (۶۱-۱۱۵ بعد از میلاد) است که داستان فیلسوف آتنودوروس را روایت می کند که به آتن می آید و می شنود خانه ای خالی از سکنه افت قیمت پیدا می کند، زیرا همه از روحی که آنجاست می ترسند. آتنودوروس خانه را اجاره می کند و در آن شب صدای تق تق زنجیر را می شنود و از خواب بیدار می شود و مردی را در اتاقش می بیند که به او اشاره می کند که برخیز و با او بیاید. آتنودوروس روح را به نقطه ای در حیاط خانه تعقیب می کند که روح ناگهان ناپدید می شود.
روز بعد آتنودوروس از قاضی شهر میخواهد جایی را که بقایای مردی را که با زنجیر در هم تنیده شده است را بیابند. جسد با تمام تشریفات مناسب به خاک سپرده می شود و خانه دیگر خالی از سکنه نیست. این داستان نمونهای از «آشفتگی» است که در آن روحی به نظر میرسد که به دنبال رفع اشتباهی است. دفن نامناسب مردگان – یا فقدان هر قبری – دلیل اصلی بازگشت روح از زندگی پس از مرگ حتی ورای تمایل یک روح برای انتقام مرگشان در نظر گرفته می شد.
احتمال بازگشت روح و درخواست از یکی از عزیزانش برای اینکه از قاتل او انتفام بگیرد، در داستانی که توسط آپولئیوس روایت می شود نشان داده شده است، که در آن مردی به نام تراسیلوس عاشق همسر دوستش ، تله پلموس می شود و او را در حین شکار می کشد. روح تله پلموس در خواب به همسرش ظاهر می شود و چگونگی مرگ او را به او می گوید و از او می خواهد که انتقام او را بگیرد. تراسیلوس از او خواستگاری می کند اما آن زن جواب رد می دهد زیرا او هنوز سوگوار است. با این حال، او می گوید که ممکن است در آن شب به دیدار او بیاید. او شرابی را به او پیشنهاد میکند که در آن مواد مخدر ریخته بود و وقتی او از خود بی خود می شود، زن ،او را با سنجاق مو کور میکند و می گوید که مرگ مجازاتی آسان برای کاری است که او انجام داده است، و او اکنون باید بدون چشم در دنیا سرگردان باشد. سپس به سمت مقبره شوهرش می دود و ماجرای مرگ او را تعریف می کند و با شمشیر خود را می کشد. تراسیلوس خود را در مقبره تله پلموس محبوس می کند و از گرسنگی جان خود را از دست می دهد.
پس اینها دو روش اصلی بودند که مخاطبان باستانی ارواح را برای تجلی خود درک می کردند (اگرچه آنها تنها شیوه های تجلی نبودند)، چه در رویاها یا در ظاهر فیزیکی و معمولاً به مشکلی در اطراف مرگ آنها مربوط می شد. همین پارادایم در فرهنگ های دیگر مشاهده می شود.
ارواح در چین و هند
در طول جشنواره ارواح، مردم غذا و هدایایی را برای مردگان کنار می گذارند به این امید که در قلمرو خودشان بمانند و آنها را آزار ندهند.
در فرهنگ چینی روح شخصی که غرق شده بود، به تنهایی مرده بود، در جنگ مرده بود، یا متحمل مرگ دیگری شده بود که در آنجا دفن نشده بود، ظاهری بدنی داشت و فقط در شب با نور مشعل قابل مشاهده بود. روح اجدادی که مایل بودند اطلاعاتی را در میان بگذارند یا هشدار بدهند در خواب ظاهر می شدند.
فیلسوف چینی موتی (Mo Ti- 470-391) گزارش روح وزیر تو پو درباره مرگ و ترور ژوان، پادشاه ژو را پذیرفته و به آن استدلال می کند.
او می گوید وقتی کسی می گوید یک ماشین خاص که با آن آشنا نیستد چگونه کار میکند ، یا افراد خاصی در سرزمینی که هرگز به آنجا نرفتهاند میدانند چگونه رفتار یا صحبت کنند، اگر گزارش آنها معتبر است یا خود شاهدان قابل اعتمادی به نظر میرسد، باید آنچه را که میگویند.
پس با پیروی از این خط استدلال، باید آنچه در مورد ارواح گفته میشود را بپذیرند، در صورتی که میتوان به کسانی که در مورد ارواح به او میگویند، اعتماد کرد در مورد چیزهای دیگر در زندگی، میتوان آنها را تأیید کرد. گزارشهای تاریخی کهن، و همچنین گزارشهای معاصر زمان او، حاوی ارجاعاتی به ارواح است، آنها را باید بهعنوان یک واقعیت پذیرفت، همانطور که کسی تاریخ تثبیت شده و گزارشهای خبری آن روز را تشخیص میدهد، حتی اگر خود روح را تجربه نکرده باشد. .
اعتقاد چینی ها به ارواح به شدت تحت تأثیر پرستش اجداد آنها بود و این اعتقاد که رفتگان همچنان تأثیر قدرتمندی بر زندگی مردم داشتند. همانطور که در فرهنگهای دیگر ذکر شده، ارواح مردگان میتوانند به زندگان سود برسانند، مگر اینکه در مراسم تدفین یا تشییع جنازه اشتباهی وجود داشته باشد یا مردگان از بهشت رانده شده باشند تا برگردنند و اشتباه خود را اصلاح کنند.
جشنواره ارواح که برای تکریم و دلجویی از مردگان آغاز شد، در پانزدهمین روز از هفتمین ماه سال همچنان برگزار می شود. این زمان که به عنوان “ماه ارواح” شناخته می شود، تصور می شود زمانی است که حجاب بین قلمرو زنده ها و مردگان درنازک ترین حالت است و مردگان به راحتی می توانند از آن عبور کنند (مشابه مفهوم سلتی Samhain و جشنواره بین آمریکایی معروف به عنوان روز مردگان). در طول جشنواره ارواح، مردم غذا و هدایایی را برای مردگان کنار می گذارند تا از آنها دلجویی کنند و به آنها احترام بگذارند، به این امید که در قلمرو خود باقی بمانند و برای زنده ها مشکلی ایجاد نکنند.
ارواح، چین
زندگی پس از مرگ در چین به عنوان سفری در نظر گرفته می شد که در آن روح باید از پلی بر فراز پرتگاهی عبور می کرد که در آنجا قضاوت می شد. اگر روح شایستگی می یافت ،به راهش ادامه میداد، در غرفهای مکث میکرد تا برای آخرین بار به سرزمین زندگان نگاه کند، و سپس یک فنجان آبجو به نام سوپ منگپو مینوشید که باعث میشد فرد زندگی قبلی خود را به کلی فراموش کند. فرهنگ ارواح چین در این مرحله در مورد اینکه بعداً برای روح چه اتفاقی می افتد، متفاوت است. بر اساس برخی از آثار، روح به بهشت می رود، در حالی که بر اساس برخی دیگر، تناسخ می یابد. اگر روح هنگام عبور از پل به زندگی پس از مرگ نالایق شمره می شد، به جهنم می لغزید و در آنجا باقی می ماند. در هر دو صورت، انتظار نمی رفت که روح به سرزمین زندگان برگردد و اگر چنین می شد، و اجدادی نبود که با هشدار یا نصیحت در خواب آنها ظاهر شود، مسلم بود که نوعی نیروی شیطانی در کار بوده است.
این نمونه در داستان نینگ کایچنگ و نی شیائوکیان از کتاب داستان های نویسنده پو سونگلینگ در سال ۱۶۸۰ میلادی است. تصور میشود این داستان بسیار قدیمیتر از قرن هفدهم میلادی باشد و داستان بازدید نینگ از معبدی را روایت میکند که در آن شبح دوشیزه “نی” از او بازدید میکند. او سعی می کند او را اغوا کند، اما او به دلیل اعتقادش به رفتار نیکو مقاومت می کند. دو مسافر دیگر که برای اقامت در معبد آمده اند، صبح روز بعد مرده پیدا می شوند که سوراخ هایی در کف پایشان ایجاد شده بود و خونشان تخلیه شده است.
“نی” به فضیلت نینگ در مقاومت در برابر پیشرفتهایش احترام میگذارد و به او میگوید که وقتی تنها ۱۸ سال داشت در معبد مرد و تحت کنترل یک شیطان هیولایی قرار گرفت .آن هیولا در زمینی که در “نی” در آن دفن شده بود ساکن بود. این هیولا از او خواسته بود تا مسافران را اغوا کند و خون آنها را که سپس به او می داد تخلیه کند. نینگ بقایای نی را میکاود و با خود به خانه میبرد و در نزدیکی خانهاش دوباره دفن میکند و به نشانه احترام و افتخار بر روی قبر او شراب میریزد. پس از انجام تشریفات تدفین مناسب برای دختر، برمیگردد تا قبر او را ترک کند، اما دختر او را صدا میزند و میبیند که به دلیل رفتار نیک و تلاشش در دفن صحیح دختر، به زندگی بازگردانده شده است. نینگ و نی پس از آن با هم ازدواج میکنند و همانطور که در داستان پیش میرود، با فرزندانشان با خوشبختی زندگی میکنند.
داستانهای ارواح چینی اغلب اخلاقی را در امتداد خطوط افسانه نینگ و نی به همراه دارند و بر رفتار با فضیلت و مهربانی با دیگران تأکید میکنند. خود کنفوسیوس به کارآمدی داستان ارواح اعتقاد داشت زیرا احساس می کرد درس های آموخته شده از رویارویی های ماوراء طبیعی می تواند فضایل مناسبی را در افراد زنده القا کند. او احساس می کرد که این موضوع حتی در مورد رویارویی با ارواح به اصطلاح گرسنه نیز صدق می کند، ارواحی که بستگانشان وظایف احترام و یادآوری خود را فراموش کرده بودند یا ارواح کسانی که به قتل رسیده بودند اما قاتلانشان به دست عدالت سپرده نشده بودند. تصور میشد که ارواح گرسنه از خدایان معافیت ویژهای دریافت کردهاند تا زندهها را تا زمانی که حقشان را دریافت کنند، عذاب دهند. روح گرسنه میتواند ذهن افراد زنده را عذاب دهد یا در خانه ساکن شود و مثل پولترژیست ها(ارواح آزار دهنده) رفتار کند.
این در هند نیز صادق بود، در انجا ارواح مردگان به عنوان نوعی ارواح گرسنه دیده می شدند. در هند باستان (و مدرن) ارواح با نام بوت(Bhoots)شناخته می شدند و به صورت انسان ظاهر می شدند اما با پاهای عقب مانده که می توانستند یکدفعه ظاهر خود را تغییر دهند. تصور میشود که پاها به سمت عقب ظاهر میشوند تا نمادی از این است که مشکلی رخ داده است، روح در حالتی غیرطبیعی است. بوت ها زمانی تحقق می یابند که فرد قبل از زمان مقرر بر روی زمین بمیرد. از آنجایی که آنها نتوانستند از زندگی کامل خود لذت ببرند، به امید تصاحب جسد یک فرد زنده به زمین باز می گردند.
مالکیت روح ، از جمله روحی که جسد خود را دوباره زنده می کند، در هند باستان یک نگرانی بزرگ بود، و برخی از محققان معتقدند که این امر منجر به آیین سوزاندن مردگان شده است. اگر جسدی سوزانده میشد، روح نمیتوانست برگردد و دوباره آن را زنده کند، و سوزاندن برخی ادویهها همراه با استفاده از تعویذ و دعا، میتواند از تسخیر زنده توسط روح پس از اینکه متوجه شود که نمیتواند به جسمش برگردد، در امان نگه میدارد.
داستانهایی در مورد مناطق، خانهها و حتی شهرهایی وجود دارد که ارواح برای قرنها در آنجا حضور داشتهاند.
از آنجایی که این ارواح قبل از زمان تعیین شده خود مرده اند، بسیار ناراضی و معمولاً عصبانی هستند. تصور میشد که ارواح زمانی که خود را به صورت فیزیکی نشان میدهند مشکلات متعددی ایجاد میکنند، اما مانند فرهنگهای دیگر، هنگامی که در رویا ظاهر میشوند مفید تلقی میشوند و میتوان آنها را به عنوان روح شخصی که رویاپرداز میشناخت، بهویژه یکی از خویشاوندان، تشخیص داد.
یک نوع بوت خطرناک به نام چوریل شناخته می شد.او روح زنی بود که در هنگام زایمان مرده بود. تصور می شد که این روح در چهارراه ها و تقاطع ها به چشم می آید و از دوستی با زنده ها به نفع خودش استفاده می کند. اگر شخص زنده زن بود، چوریل به دنبال دزدیدن فرزندان او یا تصرف جسد او بود و اگر مرد بود، به دنبال اغوا و سپس کشتن او بود. هنگامی که بوت مدت زمان تعیین شده خود را روی زمین زندگی می کرد، حتی چوریل، آن را ترک می کرد و دوباره وارد جریان تناسخ می شد.
اعتقاد هندی ها به زندگی پس از مرگ که شامل انتقال ارواح است، حکم می کرد که روح متوفی در حالی که در بدن است بر اساس اعمالش مورد قضاوت قرار می گیرد و در تجسم بعدی طی یک سلسله مراتب معنوی ارتقا یا افت می کند. با این حال، به نظر می رسد که هر روحی تغیر معنوی پیدا نمی کند، زیرا داستان هایی مربوط به مناطق خالی از سکنه، خانه ها و حتی شهرهایی است که ارواح برای قرن ها در آن حضور داشته اند وجود دارد.
معروف ترین این مکان ها قلعه بنگره در راجستان است که شهری متروک است که تصور می شود ارواح در آن زندگی می کنند. این شهر در سال ۱۵۷۳ پس از میلاد تحت امپراتوری مغول ساخته شد و همانطور که افسانه می گوید، تا قبل از زمانی که توسط یک گوشه نشین که در آن نزدیکی زندگی می کرد نفرین شود، رونق داشت. در روایتی از داستان، این گوشه نشین مرد خردمندی بود که برکت خود را به ساختمان شهر داد به شرطی که هیچ یک از خانه ها آنقدر بلند نشوند که بر خانه او در دامنه تپه سایه بیاندازند و خورشید او را مسدود کنند. سازندگان اولیه شهر به درخواست او احترام گذاشتند، اما بعداً فراموش شد و الحاقاتی به کاخ انجام شد که بر خانه زاهد سایه افکند. او شهر و ساکنان آن را به دلیل بی توجهی نفرین کرد و در یک شب تمام طبقات بالای ساختمان ها ویران شد و مردمی که جان سالم به در بردند قلعه بنگره را ترک کردند و شهر جدید بنگره را در همان نزدیکی ساختند.
نسخه دیگر داستان شامل شاهزاده خانم زیبای راتناوی و جادوگر شیطانی بابا بالنات است. جادوگر عاشق شاهزاده خانم بود اما می دانست که او هرگز عشق او را پاسخ نمی دهد. او معجون عاشقانه ای ساخت که شاهزاده خانم را به شدت به سمت خود جذب می کرد و آن را به شکل عطر درآورد، و سپس یک روز در بازار به او داد. راتناوی مشکوک شد که بطری چیزی غیر از عطر دارد و آن را روی تخته سنگی در همان نزدیکی ریخت که به دلیل قدرت جادویی معجون، تخته سنگ را مستقیماً به سمت جادوگر کشید و او را له کرد.
بابا بلنث در حالی که در حال مرگ بود، راتناوی و کل شهر را نفرین کرد و قسم خورد که دیگر هیچ کس در آن زندگی نکند. همانطور که در نسخه دیگر داستان، شهر پس از یک فاجعه در یک شب خالی از سکنه شد و به لعنت او، دیگر هرگز ساکنان آن زنده نشد. با این حال، گمان میرود که مردگان هنوز در قلعه بنگره زندگی میکنند و در حال حاضر گزارشهایی از سوی افرادی وجود دارد که ادعا میکنند صداهای طیفی، خندههای بیجسم در کنار استخر قدیمی حمام، قدمهایی را میشنوند و همچنین میگویند که نورهایی را دیدهاند که در شهر حرکت میکنند. و حتی روح شاهزاده خانم راتنوی را دیده اند.
ارواح مزوامریکا(Mesoamerican)
در نظام اعتقادی مایا، ارواح ماندگاری مانند ارواح ساکن بنگر غیرقابل تحمل بودند و باید از طریق طلسمها و جادو دور نگه داشته می شدند یا با شفاعت یک روز نگهدار (شمن) به دنیای زیرین بازگردانده می شدند. ایده مایاها از زندگی پس از مرگ شبیه به دیدگاه بین النهرین بود آنها دنیای زیرین را مکانی تاریک و وحشتناک میدانستند، اما مایاها این دیدگاه را حتی فراتر بردند: در دنیای زیرین مایا (معروف به Xibalba یا Metnal) اربابان مردگان متعددی وجود داشتند که میتوانست روح متوفی را در حالی که دنبال بهشت می گردد، فریب دهد.
هنگامی که روح به عالم اموات فرود می آمد، در سفری قرار می گرفت که هیچ بازگشتی از آن وجود نداشت. انتظار نمی رفت که ارواح مانند سایر فرهنگ های ذکر شده به قلمرو زمینی بازگردند. روح بدن را ترک میکند و توسط یک سگ روح به دهنه بزرگی از آب هدایت میشد .سپس آن سگ به آن کمک میکند در سفرها و تله های اربابان Xibalba حرکت کند تا به درخت زندگی برسد که روح از آن به بهشت صعود می کند.
آزتک ها نیز مانند مایاها معتقد بودند که آخرت مکانی غم انگیز و بدون بازگشت است.
بنابراین، بازگشت ارواح غیرطبیعی تلقی می شد، مگر اینکه مانند سایر فرهنگ ها، در رویاها ظاهر شوند و به عنوان دوستان یا اعضای خانواده قابل تشخیص باشند (اگرچه حتی همیشه اینطور نبود). مایاها ترجیح میدادند این باور را داشته باشند که مردگانی که در استراحت کامل نیستند، میتوانند به شکل گیاهانی که یا مفید هستند یا باید از آنها اجتناب شود، بازگردند.
بهترین مثال برای این باور افسانه ژتابای ( Xtabay ) است که داستان دو زن زیبا به نام های ژکبان(Xkeban) و اوتزکولل ( Utz-Colel)را روایت می کند. مردم محترم شهر با ژکبان بدرفتاری می کردند، زیرا او در خارج از ازدواج با مردی رابطه جنسی غیرقانونی داشته است، اما به دلیل نیکی قلبی و مهربانی که با همه داشت، مورد علاقه طبقات پایین قرار گرفت. اوتز کولل بسیار مورد توجه طبقات بالا بود، زیرا او از خانواده ای خوب بود و تمام آداب اجتماعی را رعایت می کرد، اما سنگدل و بی رحم بود و به هیچ کس جز خود اهمیت نمی داد.
روزی عطری عجیب و مست کننده روستا را پر کرد و وقتی مردم بیچاره آن را تا سرچشمه دنبال کردند، به کلبه ژکبان آمدند و دیدند او مرده است و عطر دوست داشتنی از بدنش پخش می شود. آنها او را دفن کردند و روز بعد، گلهای وحشی زیبایی را دیدند که در سرتاسر قبر او رشد کرده بودند و همان عطری را که روز قبل تجربه کرده بودند، داشتند.
اندکی پس از این، اوتزکولل درگذشت، اما بوی وحشتناکی از بدن او بلند شد. مردم محترم روستا او را به عنوان زنی خوب و نجیب با تشریفات فراوان تشییع کردند و گلهای زیادی کاشتند اما فردای آن روز گلها از بین رفتند. سپس از قبر او گلی به نام “تزاکام “رویید که هیچ عطری ندارد، در حالی که از قبر ژکبان گل” ژتابنتون” که بوی شیرینی دارد رشد کرد و روح این دو زن با گلهای مربوطه خود عجین شد.
وقتی اوتز کولل متوجه شد که او یک گل خاردار و بدون بو است، به ژکبان حسادت کرد و معتقد بود که گناه عشق فیزیکی ژکبان به نحوی برای او چنین شکوفایی به ارمغان آورده است. او با ارواح تاریک زیبالبا(Xibalba) وارد اتحادیه شد تا او را به زندگی بازگرداند تا اکنون بتواند با هر کسی که دوست دارد رابطه جنسی داشته باشد و مانند ژکبان برکت داشته باشد. با این حال، اوتز-کولل متوجه نشد که عمل ژکبان با انگیزه عشق انجام شده است در حالی که اوتز-کولل انگیزه جاه طلبی بوده است. او به عنوان “ژتابای” به زمین بازگردانده شد، گلی که از کاکتوس “تزاکام”( Tzacam) رشد می کند، اما گاهی اوقات شکل انسانی به خود می گیرد و در چهارراه منتظر مسافران است. اگر مردی به او توجه کند، او را اغوا می کند و سپس می کشد، در حالی که اگر مسافر زن باشد، او را با آسیب رساندن به آرامش او مجازات می کند.
آزتک ها موجودیت مشابهی در اعتقادات خود دارند که در واقع به کوریل های هند نزدیکتر است. روح آزتک به عنوان جاواتیتئو (Cihuateteo) شناخته می شود و روح زنی است که در هنگام زایمان مرده است. این ارواح در چهارراه ها نیز خالی از سکنه بودند، و با مردان کاری نداشتند. آنها منتظر زنان بچه دار شدند و سپس زنان را میزدند و فرزندانشان را می دزدیدند. همچنین تصور می شد که آنها می توانند در شب به داخل خانه ها بروند و کودکان را در آنجا بربایند.
طلسمها به درها و پنجرهها آویزان میشدند تا از جاواتیتئو جلوگیری کنند. در سیستم اعتقادی آزتک ها، ارواح نیز مهمانان ناخواسته ای بودند که فقط اخبار بد را به ارمغان می آوردند یا به عنوان نشانه عذاب بودند. مانند مایاها، آزتک ها معتقد بودند که زندگی پس از مرگ مکانی تاریک و بدون بازگشت است و بنابراین، زمانی که روحی برمی گردد، نشانه روشنی بود که اشتباهی رخ داده است یا به زودی رخ خواهد داد.
مانند مایاها و تاراسکان ها، آزتک ها معتقد بودند که سگ ها می توانند ارواح را ببینند و شخص را در برابر از آنها محافظت می کنند، و بنابراین مردگان خود را با سگ هایی دفن می کردند که تصور می شد به روح در زندگی پس از مرگ خدمت می کنند، هم به عنوان راهنما در جهان زیرین و هم به عنوان یک سگ محافظ در برابر ارواح . تاراسکی ها از ترس ارواح به شدت نگران بودند و بنابراین مفهوم “سگ روح “را توسعه دادند.
تصور میشد که ارواح کسانی هستند که بهطور نامناسب دفن شدهاند، به تنهایی در شکار مردهاند و هرگز پیدا نشدهاند، یا غرق شدهاند. این ارواح تا زمانی که جسدشان پیدا شود و با تشریفات به خاک سپرده شود، به شکار زندهها برمیگردند. البته مشکل این بود که اجساد پیدا نشد. در این موارد، تاراسکی ها معتقد بودند که یک سگ روح، بدن را پیدا می کند و روح را به زندگی پس از مرگ می برد تا برای زنده ها مشکل ایجاد نکند.
مردگان در فرهنگهای میانآمریکایی بهجای سوگواری جشن گرفته میشدند و این باعث شد که رویدادی به نام روز مردگان (El Dia de los Muertos) ایجاد شود. ابتدا آزتک ها الهه دنیای زیرین، Mictecacihuatl به معنای “معشوقه مرگ”را در طول این جشنواره گرامی می دارند و سپس به ارواح کودکان مرده و سپس بزرگسالانی که به طرف دیگر رفته بودند، احترام می گذارند. این جشنواره در زمان برداشت ذرت (اواخر ژوئیه تا آگوست) برگزار میشد، اما پس از فتح اسپانیا، به نوامبر منتقل شد تا مصادف با روز همه مقدسین کلیسای کاتولیک باشد.
ارواح سلتیک
این تغییر در فصل روز مردگان در میان آمریکا به دلیل سیاست کلیسای کاتولیک مبنی بر «مسیحی کردن» جشنوارههای بت پرستانی که قبلاً وجود داشت، رخ داد. جشن مشابهی که در شمال اروپا در ایرلند، اسکاتلند و ولز برگزار میشود به Samhain (تلفظ sou-when یا sow-when) معروف است. مشرکان این مناطق زندگی را چرخشی می دیدند نه خطی و سال مانند یک چرخ می چرخید. سمحاین پایان یک چرخه و آغاز چرخه بعدی بود و تصور می شد که در این زمان، حجاب بین زنده و مرده نازک می شود و مردگان می توانند دوباره در زندگی راه بروند.
این جشن در اواخر اکتبر / اوایل نوامبر اتفاق افتاد و به طور سنتی در نظر گرفته می شود که از غروب خورشید در ۳۱ اکتبر شروع می شود و تا ۲ نوامبر ادامه دارد (اگرچه برخی از یک هفته قبل از ۳۱ اکتبر تا یک هفته بعد از آن جشن گرفته اند). اگرچه بسیاری از منابع مدرن امروزی در اینترنت و برخی از برنامه های تلویزیونی محبوب ایالات متحده ادعا می کنند که سام هاین (Samhain)خدای مردگان سلتی بود و مردم در ۳۱ اکتبر برای او قربانی می کردند، اما اینطور نیست. هرگز خدای مردگان سلتیکی به نام سام هاین وجود نداشته است. “Samhain” در زبان سلتی فقط به معنای “پایان تابستان” است.
در طی سام هاین، گاوها ذبح میشدند، و استخوانها در «آتشهای استخوانی» میسوختند، که امروزه به عنوان آتش سوزی (bonfires)شناخته میشود.
گمان میرفت که مردگان در این مدت آزادانه در سراسر جهان قدم میزنند و مردم غذاهایی را تهیه میکنند که دوستان و بستگانشان که زنده بودند از آن لذت میبردند. سام هاین جشن مهمی بود که هنگام برداشت محصول، گاوها را ذبح می کردند و برای زمستان نمک می پاشیدند و استخوان ها را می سوزاندند، این عمل باعث ایجاد آتش سوزی استخوان شد که امروزه به آتش سوزی(bonfires) معروف است.
با این حال، جنبه تاریک تر Samhain این بود که مردگانی که بی قرار بودند (مانند ارواح گرسنه چین) نیز آزاد بودند تا پرسه بزنند، و بنابراین مردم تمرین پوشیدن ماسک را آغاز کردند تا روح آنها را تشخیص ندهد. این رسم در نهایت به جشن امروزی هالووین تبدیل شد.
امپراتوری روم بسیاری از مناطق سلت ها را در قرن اول پس از میلاد فتح کرده بود و هنگامی که مسیحیت در قرن چهارم پس از میلاد مسیحیت دین رسمی امپراتوری شد، کلیسا بسیاری از تعطیلات بت پرستی را در تقویم خود گنجاند. از آنجایی که سام هاین یک جشن محبوب بود، آن را به عنوان Allhallows یا Hallowmas به کلیسا آوردند، که به روز تمام روح و سپس روز تمام مقدس تبدیل شد، در آن زمان مومنان برای ارواح مردگان در برزخ دعا می کردند. سام هاین در اروپا، و روز مردگان در مکزیک نیز چنین بود. اعیاد بت پرستان به روزهای آیین مسیحیت تبدیل شد.
نتیجه
اگرچه این باور که مردگان می توانند در تمام روزهای مربوط به ارواح به زمین بازگردند همچنان ادامه داشت، اما با محبوبیت فزاینده دیدگاه مسیحی در مورد زندگی پس از مرگ و پیوند ارواح با شیاطین و شیطان، این باور تغییر کرد. ارواح در کتاب مقدس در قطعاتی مانند متی ۱۴:۲۵-۲۷، مرقس ۶:۴۸-۵۰ و لوقا ۲۴:۳۷:۳۹ ذکر شده است. از جمله معروفترین قسمتهای مربوط به یک شبح، قسمتی از اول سموئیل ۲۸: ۷-۲۰ است که در آن شاه شائول نزد جادوگر اندور میرود و از او میخواهد که شبح سموئیل، مشاور سابقش و پیامبر خدا را تجسم کند. پس از آن، شائول به دلیل انتخاب مشورت با روح در مورد آنچه که باید انجام دهد به جای اعتماد به خدا برای آینده خود، از لطف خدا محروم می شود.
ارواح، و به ویژه ارواح تجسم کننده، با افزایش طرفداران مسیحیت در یک نور منفی دیده شدند. قطعه مرقس ۶ همچنین به عنوان نمایش منفی ارواح تعبیر شده است، زیرا شاگردان وقتی او را در حال راه رفتن روی آب می بینند فکر می کنند که یک روح است. ارواح نمیتوانستند روی آب راه بروند، فقط خدایان و کسانی که الهی بودند، و بنابراین وقتی شاگردان عیسی را با یک روح اشتباه میگیرند، تصور میشود که سختی قلب خود را در دریافت پیام نجات عیسی نشان میدهند. محقق جیسون رابرت کامبز اشاره کرده است که چگونه نویسنده مارک میدانست که مخاطبانش نمادگرایی روح را تشخیص میدهند. او می نویسد:
خدایان و مردان الهی روی آب راه می روند. ارواح نمیتوانند چنین کنند. اما وقتی شاگردان عیسی را در حال راه رفتن روی آب میبینند، به غیرممکنها باور میکنند. الحاق مرقس از این پوچی، «چون او را در حال راه رفتن روی دریا دیدند و فکر کردند که او یک روح است» (۶:۴۹)، به شکلی نمایشی بر برداشت نادرست شاگردان از مسیحیت عیسی تأکید می کند. (۳۵۸)
نویسنده “مارک” پیوسته به این نکته اشاره می کند که شاگردان نتوانستند بفهمند عیسی کیست و مأموریت او چیست. استفاده او از روح در اوایل کتابش این نکته را برای مخاطبان باستانی که میدانستند روح نمیتواند روی آب راه برود و اینکه اغلب از آب برای دفع ارواح استفاده میشود، به وضوح بیان میکند. جامعه در این روز گرد هم می آیند تا از کسانی که به آن طرف گذشته اند یاد کنند و زندگی آنها را جشن بگیرند.
کتاب مقدس اول یوحنا ۴: ۱ بیان می کند که باید همه ارواح را آزمایش کرد تا ببیند آیا آنها از جانب خدا هستند یا نه و باور نکنیم که هر روحی همان چیزی است که به نظر می رسد. این قطعه، همراه با اعتقاد بیان شده در قطعه از مارک و من ساموئل و دیگران، دیدگاه منفی بیشتری نسبت به ارواح نسبت به قبل از مردم ترغیب میکند.
اگرچه ارواح همیشه ناخواسته و غیرطبیعی تلقی می شدند، اما اکنون با شیطان پیوند خورده بودند و به عنوان عوامل شیطان دیده می شدند. مردم تشویق شدند که واقعیت ارواح را رد کنند، زیرا در هنگام مرگ، روح شخص یا به بهشت، جهنم یا برزخ رفت و به زمین بازنگشت. اگر کسی روحی دید، پس باید تصور کرد که این حیله شیطان است که روحش را به دام جهنم می اندازد و باعث می شود که در امر الهی خداوند شک کند.
این نگرش نسبت به ارواح برای اهداف نمایشی در هملت شکسپیر مورد سوء استفاده قرار می گیرد، زمانی که شاهزاده هملت شک می کند که روحی که دیده است در واقع پدرش از مردگان بازگشته است و می گوید: “روحی که من دیده ام / ممکن است یک شیطان باشد. شیطان قدرت دارد/ شکل دلپذیری به خود می گیرد، آری، و شاید/ از ضعف و اندوه من/ چون او با چنین ارواح بسیار نیرومند است/ از من سوء استفاده می کند تا مرا لعنت کند» (II.ii.610-615). این دیدگاه از ارواح، درک قدیمی را که ارواح روح کسانی هستند که مرده بودند، کاملاً تغییر داد و از آنجایی که آنها از شیطان بودند، اعتقاد به آنها را از دست دادند.
با گذشت زمان، اعتماد فزاینده به شیوهای سکولار و «علمیتر» برای نگرش به جهان، کار آغاز شده توسط کلیسا را تکمیل کرد و ارواح را به قلمرو خرافات و داستانها تنزل داد. با قضاوت از تعداد وبسایتها و کتابهایی که به این موضوع اختصاص داده شدهاند، در روزگار مدرن بسیاری هستند که به موضوع ارواح علاقهمند هستند، اما، به طور کلی، این باور از نظر فرهنگی تشویق نمیشود. دقیقاً وضعیت معکوس نحوه مشاهده ارواح در دنیای باستان.
جان کیل، روزنامهنگار، که بسیاری از رویدادهای به اصطلاح ماوراء الطبیعه را بررسی کرد و بیشتر به خاطر کتاب پیشگوییهای مادران شهرت داشت، زمانی نوشت که چیزی به نام «ماوراءالطبیعه» یا «ماوراء طبیعی» وجود ندارد. کیل پس از استناد به تعدادی از وقایع عجیب که مردم در طول تاریخ تجربه کردهاند، مشاهده کرد که آنچه مردم در عصر مدرن آن را رویدادهای «ماوراء الطبیعه» یا «ماوراء طبیعی» مینامند، در واقع جنبههای عادی و طبیعی زندگی روی زمین هستند.
به گفته کیل، دنیای ارواح، ارواح و ارواح که از یک زندگی پس از مرگ ظاهر می شوند، ممکن است امروز به همان اندازه که برای مردم جهان باستان واقعیت داشته باشد. دلیل اینکه مردم دیگر ارواح را به عنوان بخشی از زندگی نمی پذیرند، صرفاً به این دلیل است که جهانی که به این روش عمل می کند دیگر معتبر شناخته نمی شود. پارادایم جدیدی از نحوه کار جهان با مسیحیت شکل گرفت و سپس پذیرش دیدگاه سکولار از جهان هستی و ارواح از قلمرو زنده ها فاصله گرفتند تا اینکه در نهایت قدرت واقعی خود را از دست دادند و جزء اصلی داستان ها و افسانه ها شدند.
مترجم: زهرا طاهری