داستان گیلگمش بخش۵ : داستان طوفان
بخش پنجم داستان باستانی گیلگمش :
آیا تو شهر شروپک Shurrupak را که برحاشیه فرات بنا شده است می شناسی؟ شهری بسیار کهن بود و خدایانی که در آن می زیستند پیر بودند. در آنجا انو خداوندگار افلاک، پدرشان، و ان لیل جنگاور رایزنشان، نین اورتای مددکار و انوگی Ennugi مراقب آبراهه ها بودند و با آنها اِآ Ea نیز بود. در آن روزها جهان سرشار بود. جمعیت رو به فزونی بود. جهان چون گاوی وحشی نعره سرمی داد و خدای بزرگ از صدای ناهنجارش برآشفت. ان لیل صدای ناهنجار را شنید و به عنوان رایزنی به خدایان گفت:« غریو مردم مرا به ستوه آورده و دیگر از قیل و قال آنان خواب و آرام ندارم. بدینگونه خدایان دل بر آن نهادند تا سیل بفرستند. اما خداوندگار اِآ Ea مرا رویایی هشداردهنده فرستاد. او با کلماتش در خانه نئین من نجوا کرد:« خانه نئین، خانه نئین، دیوار، آه دیوار، بشنو خانه نئین ». دیوار پاسخ داد:« ای انسان شروپک، پسر اوبارا- تو تو، خانه ات را ازهم بگسل و قایقی بنا کن. اموالت را به دور افکن، زندگی را حفظ کن. اموال جهان را به دیده تحقیر بنگر و روح خود را زنده نگاهدار. به تو می گویم، خانه ات را از هم بگسل و قایقی بنا کن. ابعاد کشتیی که تو باید بسازی این است: بگذار دکل اصلی آن برابر درازی آن باشد. سقف عرشه را چون طاقی که مغاکی عمیق را در برمی گیرد بساز. سپس نطفه تمام آفریدگان زنده را با خویش به درون کشتی ببر.»
وقتی سخنان او را دریافتم به خداوندگارم گفتم:« پیروی از فرمان تو برایم گرامی است و آن را به جا خواهم آورد. اما چگونه باید با مردم، ساکنان شهر و بزرگان آن سخن گویم؟»
سپس اِآ Ea زبان به سخن گشود و به من خدمتگذارش گفت:« به آنها بگو، دریافتم که ان لیل بر من خشم گرفته است و دیگر دل آن ندارم تا در این سرزمین گام زنم یا در شهر او بزیم. من رهسپار خلیج خواهم شد، تا در آنجا با اِآ Ea خداوندگارم مسکن گزینم. اما او بر شما رگباری شدید نازل خواهد کرد. ماهی های نادر و ماکیان وحشی رموک و سیل غارتگری عظیم خواهد فرستاد. با فرارسیدن غروب خالق طوفان برایتان با سیل، گندم درو خواهد کرد.
با نخستین پرتو سپیده، همه ساکنان خانه به دورم جمع شدند. کودکان قیر و مردان آنچه مورد نیاز بود آورده بودند. پس از پنج روز تیر ته کشتی و تیرهای فرعی آن را گذاشتم و تخته پوش کردن را آغاز کردم. محوطه کف آن یک جریب بود. اندازه هر طرف عرشه یکصد و بیست ذراع بود و چهارگوشه ای ایجاد می کرد. شش عرشه در پایین و روی هم هفت عرشه ساختم. آنها را با تیغه هایی به سه بخش تقسیم کردم. هرجا که لازم بود گوه گذاشتم. پاروهای اصلی را مهیا کردم و تعدادی نیز ذخیره کردم. حمالان با سبد مواد نفتی آوردند و من قیر و آسفالت و مواد نفتی را در کوره ریختم. مقدار بیشتری مواد نفتی در بتونه کردن بکار رفت و باز مقداری بیشتر را استاد کشتی در انبارهایش گذاشت. برای مردم گوساله وحشی ذبح کردم و هر روز گوسفندانی کشتم. به نجارهای کشتی مثل آب رودخانه شراب دادم تا بنوشند: شراب تند و شراب قرمز وشراب سفید و جشن ها بر پا بود، گویی که هنگام جشن سال نو است. من خود نیز سرم را تدهین نمودم. در روز هفتم کشتی تکمیل شده بود.
سپس به آب انداختن کشتی به دشواری انجام شد. شن و ماسه ته کشتی به اینسو و آنسو جابجا می شد تا دوسوم کشتی در آب فرو رفت. من هرچه طلا و موجودات زنده بود: خانواده ام، بستگانم، چارپایان دشتها، اعم از وحشی و اهلی و پیشه وران هر صنف را سوار کردم. آنها را روی عرشه گذاشتم. چون زمانی که شمش مقدر کرده بود با گفتن« غروب وقتی که خالق طوفان رگبار نیستی نازل می کند، داخل کشتی شو و تخته هایش را محکم ببند.» به سرعت فرا می رسید. آن هنگام فرا رسید. غروب شد و خالق طوفان رگباری فرستاد. با نظر کردن به آب و هوا آن را دهشتناک دیدم. پس من نیز کشتی را بارگیری کردم و تخته هایش را محکم بستم. اینک همه چیز تکمیل بود. محکم کاری تخته ها و عایقبندی انجام شده بود. پس من اهرم سکان و دریانوردی و مراقبت کشتی رابه دست پوزور- اموری Puzur-Amurri سکاندار دادم.
با نخستین پرتو سپیده ابر سیاهی در افق پدیدار شد. در محلی که اداد Adad خداوندگار طوفان حکم می راند رعدی در میان آن درخشید. در سمت مقابل بر فراز تپه و دشت شولات و هنیش Shullat & Hanish پیشقراولان طوفان در حرکت بودند. سپس خدایان مغاک ژرف برآمدند؛ نرگال Nergal موانع آب های زیرزمینی را برداشت. نین اورتا خداوندگار جنگ سدها را درهم شکست و هفت داور جهنم اننوناکی مشعل برافراشتند و همه جا را با نور کبود آن روشن کردند. فریاد سرگشتگی و اندوه وقتی که خدایان طوفان، روشنی روز را به تاریکی بدل کردند، وقتی که او سرزمین را چون جامی درهم شکست، به آسمان برخاست. یک روز تمام طوفان خشمناک به هرسو رفت و آشوب به بار آورد. مردم را بسان غارت نبرد تارومار کرد. نه کسی می توانست برادرش را ببیند و نه مردم از آسمان دیده می شدند. حتا خدایان از سیل به هراس افتادند و به اوج آسمان، به بنای استوار انو گریختند. درکنار دیوارها قوز کردند و مثل سگها چندک زدند. سپس ایشتر ملکه خوش آوای آسمان چون زنی در هنگام زایمان فریاد زد:« افسوس که روزگار کهن به خاکستر تبدیل شده است، چرا که اراده ام بر شّر قرار گرفت؟ چرا در همراهی با خدایان به شر حکم راندم؟ جنگها را مأمور نابودی مردمان کردم، اما آیا آنها مردم من نبودند، چون من مایه اعتلای آنان شدم؟ اینک آنان چون تخم ماهیان در آب پراکنده اند.» خدایان بزرگ آسمان و دوزخ گریستند و چهره خود را پوشاندند.
شش روز و شش شب باد وزید. سیل و طوفان و طغیان دنیا را فرا گرفت. طوفان و سیل با یکدیگر چون دستجات جنگاور خروشیدند. با آغاز سپیده روز هفتم طوفان از سمت جنوب فروکش کرد. دریا آرام شد و سیل فرونشست. من به ظاهر جهان نگریستم و آنجا خاموش بود. تمام ابناء بشر به خاک بدل گشته بودند. سطح دریا چون بام خانه ها صاف بود. پنجره ای را گشودم و نوری بر چهره ام تابید. سپس زانو زدم، بر زمین نشستم و گریستم. اشک بر چهره ام جاری شد. چرا که در هر سو آب بی حاصل بود. به عبث در جستجوی زمین نگریستم. لیکن چهارده فرسنگ آنسوتر کوهی نمایان شد و در آنجا کشتی پهلو گرفت. روی کوه نیصیر Nisir کشتی ثابت ماند. کشتی ثابت ماند و تکان نخورد. یکروز همچنان ماند، و یکروز دیگر نیز روی کوه نیصیر ثابت ماند و تکان نخورد. روز سوم و چهارم روی کوه نیصیر ثابت ماند و تکان نخورد. روز پنجم و روز ششم روی کوه نیصیر ماند و تکان نخورد. با آغاز سپیده روز هفتم من فاخته ای آزاد کردم و گذاشتم تا برود. او پرواز کرد و رفت اما چون جایی برای نشستن نیافت بازگشت. من غرابی آزاد کردم، او دید که آبها پس نشسته اند غذا خورد و به اطراف پرواز کرد، قارقار کرد و برنگشت. سپس همه چیز را در معرض چهار باد گذاشتم، نذر کردم و شراب بر قله کوه ریختم. در محل اقامت آنها هفت دیگ و هفت دیگ دیگر برقرار داشتم. چوب و نی و سدر و مورد را توده کردم. وقتی خدایان بوی دلپذیر آن را شنیدند چون مگس بر گرد آن حلقه زدند. آنگاه سرانجام ایشتر آمد. گردنبندش را که از جواهرات آسمانی بود و زمانی انو برای رضایت خاطر او ساخته بود به دست گرفت:« ای خدایانی که در اینجا حضور دارید، بنام سنگ لاجوردی که بر گردنم است آن روزها را به یاد می آورم، همچنانکه جواهراتی را که بر گلویم است بیاد می آورم، این روزهای واپسین را از یاد نخواهم برد. بگذار تا همه خدایان بجز ان لیل گرد نذر جمع شوند. او نباید نزدیک این پیشکش بیاید. چون او بی اندیشه سیل را براه انداخت و مایه نابودی مردم من شد.»
وقتی ان لیل آمد، وقتی کشتی را دید غضبناک شد و با خشم به خدایان و جمع آسمانی روکرد و گفت:« کدامیک از این موجودات فانی جان بدر برده است؟ مقدر نبود تا کسی از نابودی در امان بماند.» سپس خدای چشمه ها و نهرها نین اورتا زبان به سخن گشود و به ان لیل جنگاور گفت:« در میان خدایان کیست که بدون شور اِآ Ea بتواند تدبیر درستی پیشه کند؟ تنها اِآ است که همه چیز را می داند.»
سپس اِآ Ea زبان به سخن گشود و به ان لیل جنگاور گفت:« ای خردمندترین خدایان، ان لیل دلاور، چگونه توانستی اینسان بیرحمانه، سیل براه اندازی؟
گناه را بر گردن گناهکار بگذار
تجاوز را بر گردن متجاوز
به هنگام زیاده روی قدری تنبیهش کن
او را زیاد آزار مده که خواهد مرد
شاید اگر شیری بشر را بدراند،
که بهتر از سیل.
شاید اگر گرگی نوع بشر را بدراند،
که بهتر از سیل.
شاید اگر خشکسالی جهان را نابود کند،
که بهتر از سیل است.
لیکن من نبودم که راز خدایان را آشکار کردم، مرد خردمند آن را در رویایی آموخت. اینک تدبیر کن که با او چه باید کرد؟»
سپس ان لیل به کشتی رفت، دست مرا و همسرم را گرفت و گذاشت تا به کشتی درآییم، و در هر سو زانو زنیم و در اینحال خود بین ما ایستاده بود. او برای تبرک پیشانی ما را لمس کرد و گفت:« در روزگاران گذشته اوتناپیشتیم مردی روحانی بود. از این پس او و همسرش در دوردست، در دهانه رودها خواهند زیست.» بدینسان بود که خدایان مرا برگزیدند و در اینجا گذاشتند تا در دوردست، در سرچشمه رودها زندگی کنم.
پایان.
- تاریخ ما، اِنی کاظمی
سلام دوست من ومرسی
و خداوند در دل خود گفت : بعد از این دیگر زمین را بسبب انسان لعنت نکنم زیراخیال دل انسان از طفولیت بد است وبار دیگر همه حیوانات را هلاک نکنم چنانکه کردم مادامیکه جهان باقیست زرع وحصاد وسرما وگرما وزمستان وتابستان وروز وشب موقوف نخواهد شد
زنده و باینده باشی
سلام دوست من مرسی عزیزم
. . . و خداوند در دل خود گفت : بعد از این دیگر زمین را بسبب انسان لعنت نمیکنم زیرا که خیال دل انسان از طفولیت بد است وبار دیگر همه حیوانات را هلاک نکنم چنانکه کردم مادامیکه جهان باقی است زرع وحصاد وسرما وگرما وزمستان وتابستان وروز وشب موقوف نخواهد شد
چه زیباست مقایسه داستانهای اساطیری
سلام وقت بخیر، ممنون بابت قرار دادن داستان گیلگمش، قبل از متن سایت شما یک نسخه دیگه خوندم که از نظر ترجمه متفاوت و کوتاه تر بود، اما تفاوت اصلی در ادامه داستان بود، که گیلگمش گیاه جاودانگی رو پیدا و بعد از دست میده و در نهایت میمیره.
به هر صورت متن جالبی هست