مسئله “مرگ و زندگی” است

درباره کتاب مسئله مرگ و زندگی

مسئله مرگ و زندگی کنایه‌ای است که همیشه در باب اهمیت موضوع به کار می‎‌بریم اما اینبار داستان واقعا درباره مرگ و زندگی است. داستان زیبایی که شرح خاطرات جالب زوج درمانگر، اروین یالوم و همسرش مریلین یالوم است و با نگاه به پایان زندگی نوشته شده است.

روانشناسی مادیگرا، شاید همیشه مرگ را نادیده بگیرد و یا سعی کند از آن فرار کند. اما نویسندگان این اثر با شجاعت با مسئله پیری و مرگ که در پی آن می‌آید مواجه شده‌اند و در یادداشت‌هایی کوتاه زندگی خود را نوشته‌اند. زندگی که به این مرحله نزدیک می‌شود و باید متناسب با آن تغییر کند. این کتاب را باید اثری ممتاز در این زمینه دانست چراکه از نقش پختگی و تجارب انسانی صحبت می‌کند و دیدگاهی شاید کمی متفاوت از دیدگاه جامعه را به ما بدهد.

بخشی از کتاب مسئله مرگ و زندگی

سال‌ها خودم را محتاطانه به بازنشستگی نزدیک و آن را در مقادیر کم امتحان کرده‌ام. روان‌درمانی کار تمام عمرم بوده و تصور رهاکردن آن برایم دردناک، اولین قدم به سمت بازنشستگی را زمانی برداشتم که تصمیم گرفتم در اولین جلسه مشاوره به بیمارانم اطلاع دهم که آن‌ها را تنها به مدت یک سال معاینه خواهم کرد.

به دلایل زیادی از کنارگذاشتن روانپزشکی متنفرم. بیشتر به این خاطر که از کمک‌کردن به دیگران بسیار لذت می‌برم و تا این لحظه از زندگی آن را به‌خوبی یادگرفته‌ام. دلیل دیگری که از گفتنش کمی خجالت می‌کشم، این است که دلم برای گوش‌دادن به آن همه داستان تنگ می‌شود. من اشتیاقی سیری‌ناپذیر برای شنیدن داستان دارم، به خصوص آن‌هایی که بتوانم در تدریس و نوشتن به کار ببرم. از دوران کودکی عاشق داستان‌ها بودم و به جز سال‌هایی که به دانشکده پزشکی می‌رفتم، همیشه بی برو برگرد قبل از خواب کتاب می‌خواندم. با این‌که نویسنده‌های صاحب سبکی چون جویس، نابوکوف و بنویل من را مبهوت خود می‌کنند داست‌سرایانی مثل دیکنز، ترولوپ، هاردی، چخوف، موراکامی، داستایفسکی، آستر و مک‌یوان را از ته دل تحسین می‌کنم.

اجازه بدهید داستانی درباره آن لحظه برایتان بگویم که فهمیدم باید روانپزشکی را کنار بگذارم؛ چند هفته پیش، در چهارم جولای، چند دقیقه قبل از ساعت چهار بعدازظهر از مراسم جشنی که در پارکی همین حوالی برگزار شده بود، به خانه برگشتم و وارد دفترم شدم. قصد داشتم یک ساعتی را صرف جواب‌دادن به ایمیل‌هایم کنم. همین که پشت میزم نشستم صدای ضربه‌ای به در را شنیدم. در را باز کردم و زنی زیبا و میانسال را دیدم.

از او استقبال کردم و گفتم: «سلام، من اِروین یالوم هستم. دنبال من می‌گشتین؟»

«من امیلی هستم. یک روان‌درمانگر اهل اسکاتلند و ساعت چهار امروز با شما قرار داشتم.»

قلبم ریخت. وای نه! حافظه‌ام یک بار دیگر از کار افتاده بود.

سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: «لطفاً بفرمایین تو. اجازه بدین برنامه کاری‌ام رو نگاه کنم.» دفتر قرار ملاقات‌هایم را باز کردم و از دیدن اسم «امیلی ای» که با حروف درشت در قسمت ساعت چهار بعد از ظهر نوشته شده بود شگفت‌زده شدم. امروز صبح اصلاً به ذهنم نرسیده بود که جدول برنامه‌های کاری‌ام را چک کنم. وقتی مغزم درست کار می‌کرد، البته اگر اصلاً درست کار می‌کرد، روز چهارم جولای با کسی قرار ملاقات نمی‌گذاشتم. بقیه اعضای خانواده‌ام هنوز در پارک مشغول جشن‌گرفتن بودند و زودتر برگشتن من و حضورداشتنم در دفتر کارم وقتی او آمد کاملاً شانسی بود.

«خیلی عذر می‌خوام امیلی اما امروز روز تعطیل ملی‌یه. من اصلاً برنامه‌ام رو چک نکرده بودم. از راه دوری تا اینجا اومدی؟»

«خیلی دور. البته همسرم باید برای کار به لس‌آنجلس می‌اومد؛ بنابراین من به هر حال امروز این قسمت دنیا بودم.»

کمی خیالم راحت شد: حداقل این همه راه از اسکاتلند نیامده بود تا فقط با کسی ملاقات کند که او را به خاطر نمی‌آورد. سعی کردم کاری کنم که احساس راحتی کند: به صندلی اشاره کردم. «لطفاً بشین امیلی. می‌تونم وقتم رو خالی کنم و الان باهات جلسه بذارم. اما لطفاً چند دقیقه‌ای من رو ببخش. باید برم و به خانواده‌ام خبر بدم که کسی نباید مزاحمم بشه.»

با عجله به خانه رفتم که تنها حدود سی متر با دفتر فاصله داشت و برای مریلین درباره قرار ملاقات غیرمنتظره‌ام یادداشتی نوشتم، سمعک‌هایم را برداشتم (معمولاً از آن‌ها استفاده نمی‌کنم اما امیلی صدای بسیار آرامی داشت). به دفتر برگشتم. همین که پشت میزم نشستم لپ‌تاپ را باز کردم.

«امیلی، من تقریباً آماده‌ام که شروع کنیم، اما چند دقیقه زمان لازم دارم تا دوباره ایمیلی که واسه‌ام فرستادی رو بخونم.» وقتی داشتم بیهوده کامپیوترم را جست‌وجو می‌کردم تا ایمیل امیلی را پیدا کنم، با صدای بلند زد زیر گریه. رو به او کردم و او تکه کاغذ تاشده‌ای را که از کیفش بیرون آورده بود به طرفم گرفت.

«این ایمیلیه که دنبالش می‌گردین. با خودم آوردمش چون پنج سال پیش، آخرین باری که همدیگه رو دیدیم باز هم نتونستین ایمیل من رو پیدا کنین.» با صدای بلندتری گریه‌اش را ادامه داد.

اولین جمله ایمیلش را خواندم: «طی ده سال گذشته در دو موقعیت مختلف با هم ملاقات کردیم (به طور کلی چهار جلسه) و شما کمک زیادی به من کردید و…» دیگر نتوانستم بخوانم: امیلی حالا با صدای بلند زار می‌زد و می‌گفت: «من نامرئی‌ام. من نامرئی‌ام. ما چهار بار همدیگه رو دیدیم و شما هنوز من رو نمی‌شناسین.»

با بهت یادداشتش را کنار گذاشتم و رو به او کردم. اشک روی صورتش جاری شد. در کیفش به دنبال دستمال کاغذی گشت اما چیزی پیدا نکرد و بعد به سمت جعبه دستمال کاغذی من که روی میز کنار صندلی‌اش بود دست دراز کرد، اما جعبه خالی بود. مجبور شدم به دستشویی بروم و چند تکه دستمال توالت را که هنوز روی لوله دستمال باقی مانده بود برایش بیاورم. دعا می‌کردم بیشتر از آن به دستمال نیاز نداشته باشد.

همان‌طور که مدت کوتاهی در سکوت نشسته بودیم، متوجه حقیقتی شدم! در این لحظه بود که فهمیدم، دیگر شایستگی لازم برای ادامه‌دادن حرفه‌ام را ندارم. حافظه‌ام زیادی ضعیف شده بود. پس رفتار حرفه‌ای‌ام را کنار گذاشتم، لپ‌تاپم را بستم و رو به او کردم. «امیلی من خیلی خیلی متأسفم. این جلسه تا الان بیشتر شبیه کابوس بوده.»

درباره نویسنده کتاب

اروین دیوید یالوم روانپزشک اگزیستانسیالیست اهل آمریکا در سال ۱۹۳۱ در واشنگتن به دنیا آمد. اروین یالوم در رشته پزشکی و سپس در رشته روانپزشکی تحصیل کرد و پس از آن استاد دانشگاه استنفورد شد.

وی در دوران استادی در این دانشگاه الگوی روانشناسی هستی‌گرا یا اگزیستانسیال را پایه‌گذاری کرد. یالوم در دوران زندگی خود آثار دانشگاهی متعددی تألیف کرده‌ است و چند رمان موفق نیز دارد. بیشترین شهرت اروین یالوم مربوط به رمان‌های روان‌شناختی وی و به‌خصوص رمان مشهور وقتی نیچه گریست است.

پایان خبر / تاریخ ما

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.