شب هول ۴ آذر ۶۵
شهلا شفیعی در یادداشتی که به همین مناسبت نوشته و در اختیار خبرگزاری تاریخ ما گذاشت بخشی از دیدههایش را واگو کرده که میخوانید:
«امروز ظهر غولهای آهنین شکمهای پرشدهشان (توسط کشورهای ضد توسعه ایران) را بر سر اندیمشک خالی کردند و به خیال پیروزی به لانههایشان بازگشتند. بعد از آن همه آتش و خون در محوطه شهر به خصوص میدان راه آهن با بهت و ناباوری در میان اجساد و زخمیهای بیمارستان شهید کلانتری و راه آهن، دوستان و آشنایان را جستجو میکردیم. اهالی راه آهن که جان سالم بدر برده بودند به سمت کورههای آجرپزی که انتهای بهشت زهرا بود پناه گرفته و هر خانواده گوشهای نشسته و نگران و بلاتکلیف و هر کدام زخمی بر جان و دل داشت. گویی منتظر صور اسرافیل بودیم. ناگهان یکی از غولها مثال عقابی به سمت شکارش از روبهرو دیده شد. وحشت و پریشانی دوباره جان گرفت. یکی روی زمین خوابید، یکی خلاف جهت میدوید و عدهای هم میخکوب و تسلیم که چه خواهد شد!؟ ناگهان سیل جمعیت به بیابانهای پشت شهید کلانتری میدویدند و فریاد میزدند.
خلبان عراقی با دیدن مردم و کشتار آنان از جمع اسکادران جدا شد و فرود آمد و تسلیم شد؛ هر چند که ابتدا از مردم کتک خورد. خسته از سرما و غم آشنایان کشته شده، مثال شکستخوردگانی بیسلاح و ناامید به سوی منازل بازگشتیم. به میدان راه آهن یا همان صحرای کربلا رسیدیم. هنوز بوی دود و لاشه سوخته، خون و قطعات مثله شده اجساد روی زمین و لابهلای درختها بود و ما اشکریزان و وحشتزده در حال عبور بودیم که ناگهان آژیر قرمز و صدای ضد هواییها بُهت ما را شکست و همه از ترس نزول بمب و راکتها میدویدیم. غروبی غمآلود، رعبانگیز و شهر خالی از سکنه. پدر و مادر در این مواقع نقطه اتکای فرزندان هستند.
شب فرارسیده بود که پدر به منزل آمد ژولیده، ناامید و غم گرفته از دیدار اجساد و تنهای زخمی همقطارانش که در بیمارستان کلانتری دیده بود. در خواب یکیک دوستان کشته شدهاش را به نام صدا میزد و ما او را دوره کرده بودیم و با هر نامی اشکی و افسوسی… ما اشکریزانِ همشهریها، همسایههایی که سالها با هم در محوطه راه آهن و اندیمشکِ قدیم زیسته و خاطرهها داشتیم، بودیم. اوایل شب را در جمع خانواده شهید جبرییلی و بوحمدانی که از همسایگان دیرین ما بودند و خانههایشان مورد اصابت قرار گرفته بود گرد هم آمدیم. رضا و رحمان شهید، خانم و آقای جبرییلی هر کدام اعزام به تهران و بیخبر از اتفاقها و از دست دادن عزیزشان و ما برای همدردی و شاید تسکین خودمان کنار بازماندگان بودیم. نیمههای شب به سمت منزل برمیگشتیم که بغض آسمان ترکید و با بارش شدید تکههای اجساد عزیزان شهید از لابهلای درختهای تنومند و شاهدِ کُنار بر زمین میریخت، ابرها به کمک آمدند تا بتوان قطعات بدن شهدای راه آهن را جمع و به خاک سپرد. شبی که آسمان هم بر اندیمشک گریست.
هرگز خوف و وحشت آن روز و شب آذر ماه از ذهن ما بیرون نمیرود. چه کسی فکر میکرد روزی به چشم خویش کربلایی دیگر را در میدان راه آهن شهرمان ببینیم؟ کربلایی با سلاحهای پیشرفته در قرنی جدید؟ و به کدامین گناه؟ آن شب خواب ما کابوس بود. من تلویزیون را روشن کردم و روی کانال شبکه تلویزیون عراق زدم. اخبارشان تصاویر ماهوارهای از ایستگاه راه آهن، دپو (محل استقرار دیزلها) را نشان میداد که منهدم شده و یزلۀ شادی میکردند که راه ارتباطی خوزستان را بستیم و دیگر مهمات و نیروی نظامی به جنوب نمیرسد. غافل از اینکه ساکنان غیرنظامی و کارکنان زحمتکش راه آهن را قتل عام کرده بود آنهایی که جان خویش را بر سر ریلهای مستحکم نجات راه آهن فدا کردند. مردمی که جانباز روح و روان شدند؛ همانند سنگرسازان بیسنگر. بیدفاع و زخم بر روحشان که دیگر کهنه شده و آثار جسمی آن را در این سالها با بیماریها و مرگ زودرس همشهریهای مظلوممان شاهدیم. نسل آن روزها یادشان هست. هشدارهای مجری رادیو بغداد که مکرر تهدید میکرد بمبهای ما در سالهای بعد از جنگ برای شما بیماریهای جدی میآورد… هرگز از خاطر ما یاد عزیزان نرود.»
پایان خبر / تاریخ ما