خواب این مادر با شهادت دخترش تعبیر شد

حاجیه خانم فلاحی می‌گوید وقتی فاطمه از آیه‌های قرآن حرف می‌زد دوست داشتم ساکت بنشینم و به حرف‌هایش گوش کنم. آن روز با همین حرف‌ها آرامم کرد اما چند روز بعد خبر شهادتش در اردوی جهادی به همراه شهیده اعظم افضلی تعبیر دیگری به خوابم داد.

گروه جامعه خبرگزاری سرویس اخبار تاریخ ما – زمان زیادی از پا گرفتن طرح جهادی هجرت در دانشگاه‌ها نگذشته بود. هنوز کمی مانده بود تا بهار به صحراهای فراخ مرودشت راه پیدا کند. دانشجو ها چند روز مانده به تعطیلی نوروزی کلاس‌ها دور هم جمع شده بودند. از دفتر دانشگاه کسی را به سراغ این گعده پر سرو صدای بذله گو فرستادند. نام فاطمه فلاحی و اعظم افضلی خوانده شد. از آن‌ها خواستند تا خودشان را به مسئول گروه جهادی معرفی کنند. دخترهای دیگر پاپی این دعوت نشدند. انگار دستی از غیب آمد و این دو شاخه گل را چید و رفت. فاطمه دست در دست دوستش که همسایه قدیمی‌شان هم بود سراغ راهنمای اردوی جهادی را گرفتند. تاریخ اعزام مشخص بود. قرار بود با استفاده از دانش آن‌ها برای قطعات شهدای گمنام فضای سبز و کناره طراحی کنند. شوق به دل فاطمه دویده بود.در همه این سال ها وقت گرفتاری از همین شهدا گره‌گشایی خواسته بود. حالا حس کسی را داشت که می‌خواهد به عزیزی ادای دین کند.

***از تجملات پرهیز می‌کرد

از نوجوانی پای ثابت برنامه‌های بسیج در مدرسه‌شان شده بود. نزدیکان شهیده فاطمه فلاحی می‌گویند ریشه‌های دلدادگی به اهل بیت از همان کودکی در دل او جوانه زد و همین عشق بود که باعث سوق دادن او به سمت کمک به نیازمندان می‌شد. خواهر فاطمه می‌گوید ما 3 برادر و 3 خواهر بودیم اما فاطمه تافته جدا بافته فرزندان پدر و مادرم بود: «پدر و مادرم بسیار زحمتکش هستند. تاکید همیشگی آن‌ها این بود که نان حلال به سفره خانه‌مان بیاید.اصراری به رفتن به سمت تجملات نداشتند و خانه و زندگی ما همواره در سطح زندگی یک روستایی که به دیگران محتاج نیست باقی ماند. یادم هست که فاطمه به این ساده‌زیستی افتخار می‌کرد. خیلی اهل این دنیا و زرق و برق آن نبود. حواسش پی ارزش‌هایی بود که آن ها را در مکتب شهدا به دست آورده بود. خیلی با زندگینامه شهدا مانوس بود و اگر فرصت می‌کرد کتاب‌های مذهبی توصیه شده در گروه‌های صالحین را هم مطالعه می‌کرد.»

***از کمک هایش بی‌خبر بودیم

خدیجه فلاحی می‌گوید حالا تمام خاطره‌های فاطمه با دلتنگی گره خورده و هر روز به هر بهانه‌ای برای آن ها مکرر می‌شود: «خواهرم در بحث اعتقادات جزو سخت گیر ها به حساب می‌آمد اما عجیب این بود که دیگران در حضورش احساس راحتی می‌کرد. شاید به دلیل رفتاری بود که داشت. به همه از کوچک و بزرگ احترام می‌گذاشت. برایش فرقی نمی‌کرد کسی دارا یا ندار باشد و یا بتواند کاری برای او انجام بدهد یا نه، مدام در پی این بود که از طریقی به افراد نیازمند کمک کند و در بیشتر مواقع ما از این کمک ها با خبر نمی‌شدیم و بعدها داستان این ها را برای‌مان تعریف کردند.»

***در همه حال مراقب حجابش بود

خواهر فاطمه می‌گوید این شهیده بی این که کسی را آزرده خاطر کند قید شرکت در خیلی از مراسم‌های خانوادگی را می‌زد و برای آن هم یک دلیل محکم داشت: «خواهرم جوان و زیبا بود. تنها 21 سال داشت که به شهادت رسید. در شهر کوچک‌مان خواستگارهای زیادی داشت. قصدش این بود که بعد از اتمام درسش به یکی از آن ها پاسخ مثبت بدهد. البته خیلی وقت‌ها هم حرف‌های عجیبی می‌زد و می‌گفت شاید اصلا فرصت تشکیل خانواده را پیدا نکند و اسمش جور دیگری بر سر زبان های اقوام و آشنایان بیفتد. بعضی وقت‌ها به من می‌گفت که دوست ندارد در مراسم عروسی شرکت کند. می‌گفت در این مراسم‌ها احتمال به گناه افتادن خیلی زیاد است و می‌دانست که اگر از این جمع ها به دور باشد برایش بهتر است. می‌آمد چند دقیقه‌ای می‌ماند و تبریک می‌گفت و می‌رفت. در همه این مدت هم چادر سیاهش که به زیباترین شکل ممکن در آن حجاب می‌گرفت از روی صورتش کنار نمی‌رفت. می‌گفت در همه این مراسم‌ها ناغافل فیلمبرداری می‌کند و اگر در این تصویرها حجاب درستی نداشته باشیم یک عمر برای خودمان بار گناه درست کرده‌ایم.»

***در مدرسه از استعدادش تعریف می‌کردند

دختر جوانش را در یک کلمه برای‌مان خلاصه می‌کند: «خیلی عفیف بود.» مادر فاطمه می‌گوید در مدرسه به او گفته بودند که فرزند یکی مانده به آخری‌اش استعدادهای ویژه‌ای دارد که باید پرورانده شوند. حاجیه خانم فلاحی این روزها به این فکر می‌کند که نتوانسته کار در خوری برای دخترش انجام دهد و می‌گوید فاطمه تربیت شده اهل بیت و شهدا بود: «همه اهالی روستای حاجی‌آباد ما را می‌شناسند. وقتی فاطمه برای انجام کاری از خانه بیرون می‌رفت به خاطر حجابی که داشت خیلی مورد توجه خانم‌های همسایه قرار می‌گرفت. همه به من می‌گفتند خوشا به حال تو که دختری اینچنین محجبه و با وقار داری. خیلی خوب صحبت می‌کرد و از نگاه نامحرمان خودش را به دور نگه می‌داشت. این طور وقت‌ها می‌گفتند چه طور تربیتش کرده‌ای.حالا که فکر می کنم می‌بینم من اصلا برای این دختر نجیب و درس خوان‌کاری نکردم و روحیه او بود که باعث رشدش شد. یادم هست که وقتی ابتدایی بود من را به مدرسه شان دعوت کردند. ناظم و مدیر مدرسه به من گفتند که فاطمه خیلی بیشتر از سن کوچکش می‌فهمد و می‌تواند در آینده نویسنده بزرگی شود. دستنوشته‌های کلاس انشای فاطمه را به من نشان دادند و گفتند آن ها را به اداره آموزش و پرورش مرودشت فرستادند و در دخترم در مسابقه ای رتبه اول را کسب کرده بود.»

***تا سه روز لب به غذا نزد

یاد خاطره‌هایی هنوز به دل مادر فاطمه خنج می‌اندازد. می‌گوید گاهی وقت‌ها از این که به حرف دختر کوچکش گوش نکرده پشیمان می‌شود و همین دلتنگی‌اش را چند برابر کرده است: «فاطمه تازه به سن تکلیف رسیده بود. با این که 9 سال داشت خیلی اصرار می‌کرد که روسری و چادر را روی سرش محکم کند تا موهایش دیده نشوند. همان موقع آرایشگری به روستای ما آمد. همه مادرها تصمیم گرفتند موهای دختر بچه ها را کوتاه کنند. من هم به فاطمه اصرار کردم موهایش را کوتاه کند.گریه می‌کرد و نمی‌خواست قبول کند اما من کار خودم را کردم. فکر می‌کردم این کار برای رشد و سلامتی موهایش خوب است. بعد از آن مدام معذب بود. چتری جلوی موهایش کوتاه شده بود. نمی‌توانست موهایش را جمع کند و ببندد و همین باعث می‌شد حجابش کامل نباشد. از غصه این موضوع تا سه روز لب به غذا نزد و با من قهر کرده بود. وقتی متوجه شدم به خاطر حجابش می‌خواسته موهایش را بلند نگه دارد خیلی پشیمان شدم. این آخرین باری بود که موهایش را کوتاه کردم.»

***با آیات قرآن دلداری‌مان داد

خانواده فلاحی در سال‌های گذشته داغ دیگری هم دیده‌اند. برادر بزرگ‌تر فاطمه در جوانی و هنگام کار از داربست سقوط کرد و به رحمت خدا رفت. برادری که مثل فاطمه دل در گرو اهل بیت داشت و برای هر کاری با فاطمه مشورت می کرد: «دخترم سن و سال زیادی نداشت اما پختگی در رفتارش پیدا بود که باعث می‌شد حتی برادرانش بدون مشورت او کاری نکنند. سال دوم دانشگاه بود. پیش از آن هم به اردوهای جهادی دعوت شده بود. یک بار در نوجوانی به سفر راهیان نور رفت. وقتی برگشت ساکت تر از همیشه شده بود. دلش را به عشق شهدا گره زد و بیشتر به زیارت شهدای گمنام مرودشت می‌رفت. در آخرین اردوی جهادی شان هم قرار بود به مرمت مزارهای قدیمی شهدا بروند. قرار بود فاطمه برای این قطعه‌ها فضای سبز طراحی کند. چند شب قبل اعزام شان به اردوی جهادی خواب دیدم که قندان بلوری زیبایی به من دادند. اما در آن از دستم رها شد و شکست. در خواب خیلی پریشان شدم. فردای  آن روز خوابم را برای دخترم تعریف کردم. فاطمه لبخندی به لب داشت. تازه از دیدار دوست صمیمی‌اش اعظم افضلی به خانه آمده بود. دوستی که همپای او بود و در همین اردو و در سانحه تصادف با هم به شهادت رسیدند. فاطمه گفت مادر جان مادر شهیدان از دلبستگی های شان گذشتند و مادر شهید شدند. در قرآن آمده که خداوند انسان ها را با مال و جان و فرزندان شان امتحان می‌کنند و سخت‌ترین امتحان همین فدا کردن فرزند در راه خداوند است. مادران شهدا از این امتحان سربلند بیرون آمده‌اند و خداوند هم به آن ها صبر زیبایی هدیه می دهد.»

حاجیه خانم فلاحی می‌گوید وقتی فاطمه از آیه‌های قرآن حرف می‌زد دوست داشتم ساکت بنشینم و به حرف‌هایش گوش کنم. آن روز با همین حرف‌ها آرامم کرد اما چند روز بعد خبر شهادتش در اردوی جهادی به همراه شهیده اعظم افضلی تعبیر دیگری به خوابم داد. فرزندم سربلند بود و با آبرو به دیدار شهدا رفت. حالا تنها چیزی که از مسئولان می‌خواهم این است که اجازه بدهند ما کلمه شهید را روی سنگ  مزار دخترمان حک کنیم. اینجا یک روستای کوچک است و خیلی‌ها در این سال ها از من پرسیده‌اند که دخترتان به همراه آقایانی که جهادی بودند به کجا می‌رفتند. شنیدن این سوال‌ها برای ما سخت است. اگر دخترم را به عنوان شهید معرفی می کردند دیگر نیازی نبود که مدام به این سوال ها پاسخ بدهیم. می‌دانم که خانواده شهیده اعظم افضلی هم همین ناراحتی‌ها را تجربه کرده‌اند و امیدوارم تلاش‌های مسئولان بسیج سازندگی برای احراز شهادت فرزندان مان به سرانجام برسد.»

انتهای پیام/


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.