شبی در آغوش خدا
من مانده بودم و هیاهویی از درونم. هیاهویی آشنا و فراموش شده. هر سال این شبها فرصتی است تا بیدار شود، چیزی بگوید و در درونم آشوبی به پا کند. هر سال کودتا میکند، انقلابی رقم میزند و همه چیز را زیر و رو میکند.
به سمت حرم میروم. مهمان امام رئوف شدهام. این خانه همیشه شلوغ است، این لحظهها با هر شبی فرق دارد. اشتیاقی زیبا در نگاه همه هست. هوا بهاری بود. میانه اردیبهشت است، عطر باران بر جان گلها مانده بود، هوا خنک است و نسیم ملایمی میوزید. این هوا فقط آفریده شده برای بخشیده شدن.
با همین افکار به صحن پا گذاشتم. عشق گوشه گوشه حرم جا خوش کرده بود. همه سرگرم مناجات بودند. در حال خوب جمعیت غرق شده بودم. دیگر نمیدانستم کجا هستم؟ عاشقانی را میدیدم که تمنای معراج داشتند. مردی کنار دیواری ایستاده بود و اشک میریخت. پیرزنی روی زمین نشسته بود و مناجات میکرد. کودکی دور مادرش میگردید. دیگری سر به زیر انداخته بود و شانههایش میلرزید. یکی دعا را با سوزی جانکاه میخواند. همه غرق عطر رحمت بودند.
کافی بود چشم باز کنی تا پلههایی که از صحن حرم به عرش میرفت را ببینی، کافی بود چشم باز کنی تا خدا را ببینی. در هوا نفس حق الهی جاری بود، نفسی که انسان را مدهوش میکرد. شب، شب رسیدن بود، رسیدن به محبوب و معبود، رسیدن به جایی که سالیان دور، از آن هبوط کردهایم. شب، شب عروج بندگان خالص خدا بود. این شب همان شبی بود که حافظ به آب حیات میرسید و مولانا همه جان میشد تا لایق جانانش شود.
روی شانه همه دو بال نشسته بود. دو بال که اگر میخواستیم تا عرش همراهمان میشد. برای رفتن و رسیدن فقط یک تلنگر کافی بود. خدای مهربانمان آغوش گشوده بود. آغوشی گرمتر از آغوش مادر و پرمهرتر از آغوش پدر. درهای هفت آسمان گشوده بود. بلوایی در زمین و آسمان به پا بود. اگر چشم باز میکردیم همه را میدیدیم.
صدای «العفو» بلند بود. دستها رو به آسمان رفته بود، قرآن سایبانمان شده بود، همه به قرآن پناه برده بودیم و آبرو تمنا میکردیم. با دست خالی و روی سیاه آمده بودیم و با دستانی پر و چهرهای درخشان بازگشتیم. شب، شب معجزه بود.
این شب اما خاطرهای تلخ در ذهن خود دارد. سالیان دور، مردی در این شب بار سفر بست. رفت تا خود آسمان، رفت و به وصال معشوق رسید. سالیان دور، همین شب بود که علی، مرد عدالت، از زمین رفت. زمین جای او نبود. کسی او را نمیفهمید. عدالت برایمان زیاد بود و همین شد که زمین درگیر نفرینی هزاران ساله شد. نفرینی که با دستان فرزند همان مرد از تن زمینمان پاک میشود. امشب علی رفت و همراه او عدالت هم رفت.
همه سیاه پوشیده بودیم. در سوگ مردترین مردان نشسته بودیم، در سوگ عدالت بودیم. همه اشک ریختیم به حال خودمان که علی و عدالتش را نفهمیدیم.
شب، شب اهل دل بود. راهی تا خدا نمانده بود. اصلا دیگر ما و خدا فاصله نبود. دلها آماده و جانها پر از عشق بود. کسی خودش را از خدایش جدا نمیدید. همه باور داشتیم الله بخشندهترین معبود جهان است. باور داشتیم دستی را پس نمیزند. باورمان نقطه امیدمان بود. ما به خدا امید بستیم و از نو متولد شدیم.
شب عاشقانهای بود. خدا باز هم از سر عطوفت و عشق فرصت به ما بخشیده بود. باز هم ما را از آن خود میکرد.
در مسیر برگشت، نگاهها جور دیگری بود. این بار میشد خدا را در عمق چشمان آدمها دید، در چهرهشان، در لبخندشان و در نگاهشان. دست میبردی به آسمان دستانت پر از کرامت الهی میشد.
باران نمنم میبارید و همه از آستان اماممان دور میشدیم. نمنم باران میخواست بگوید،«آی آدمها! این هم از کرم و جود پروردگارتان. خدا باز هم به زمین رحمت فرستاده». نمنم باران نشان از پذیرش «العفو»های عاجزانهمان بود.
پایان خبر / تاریخ ما