گرانمایه جمشید فرزند او کمر بست یکدل پر از پند او
… با مرگ طهمورث دیو بند ، حکومت به فرزندش جمشید رسید؛ جمشید شاه جهانیان و انسانها و دیوان و حیوانات شد.در ابتدای حکومت، جمشید به عدل داد سلطنت کرد و فرهی ایزدی بر او هویدا گردید ، فرمود دست بدان و بد اندیشان را از جهان کوتاه خواهد نمود، سپس به فر و هوش کیانی ، آهن را نرم نمود و از آهن خود و زره و جوشن ساخت و از کتان و ابریشم پارچه و بر مردمان داد تا بپوشند؛ انسانها را دوختن و بافتن آموخت و چون این مهم به غایت شد، مردمان را به چهار گروه تقسیم کرد.
گروهی را کاتوزیان خواند و ایشان را گمارد تا تنها عبادت کنندهی خداوندگار باشند و خدا را نیایش نمایند و دستی دیگر از مردمان را نیساریان نام داد و ایشان را سپاهی مرد نامید که چون شیر شرزه از تاج و تخت و ملک حفاظت نمایند و گروهی دیگر را فرمان داد تا کشاورزی نمایند و بکارند و درو کنند و مردمان دیگری را دستور داد تا صنعت گر باشند و صنعت نمایند و پس برای هر گروهی کاستی و طبقهای اندیشید سزاوار و درخور، تا کارهای ملک و میهن به نیکویی فرجام گیرد.سپس دیوان را فرمان داد تا آب را با خاک درآمیزند و حاصلش گل شد؛ و دیوان با گل، نخست بار اشکال هندسی ساختند و کاخها پدید آمد و حمامها و دیوارها… برای جمشید گنجها از زر و زمرد پدیدار گشت.
جمشید اول کسی بود که بوهای خوش را به مردمان شناسانید، بوهایی چون کافور و گلاب و مشک و عود و عنبر… سپس پزشکی را رونق داد تا درد و رنج از مردمان برود، وی رازهای گونگون آشکار نمود و چون اینها بکرد بر کشتی بنشست و جهان را دید و سپس به ملک خویش آمد و چون بر مردمان کاری نبود که نکرده باشد پس برای خود تختی ساخت که از هر گوهری بر او بود ، آن تخت را دیوها بر میداشتند و از رود هامون بر آسمان گردون میبردند و جمشید چون خورشید در میان زمین و آسمان بر آن تکیه میزد … چون کار ساخت این تخت به پایان رسید و جمشید یکم بار بر آن نشست و دیوان آن را بر فراز زمین بردند و نور خورشید بر گوهرهای آن تافت و نور از آن برتافت، جهانیان و مردمان از کار آن حیران شدند و این روز را روز نو خواندند و آن روز یکم روز از ماه فروردین بود… برزگان آن روز را به جشن نشستند و جشن نوروز از آن دوران به یادگار ماند… سیصدسال به این منوال گذشت و جمشید شاه بود و دیوان در خدمت مردمان و کشور در امن و امان و صلح و آرامش و خلایق در رضایت که جز خوبی چیز دیگر ندیده بودند؛ جمشید که چنین دید آرام آرام به خود غره شد و از فرمان یزدان سرپیچید و چنان در این گستاخی پیش رفت که روزی سران لشگر را بخواند و به ایشان گفت: در جهان آنکه هنر را پدید آورد من بودم و جهان را من بدین زیبایی نظم دادم، از سایهسار من شما آسوده میخورید و میآرامید و آسایشتان را از من دارید! پس سزاست که جز من مالکی بزرگتر شما بشناسید؟ جمشید این سخنها براند و در دل یاد خدا را کشت و فرهی ایزدی از او دور شد و عهد خدا بر آن شد که هر کس به یاد خدا نباشد و خدا را باوری نداشته باشد ، در دلش هراس خانه کند…
در همین روزگار در دشتهای عربستان مردی بود، مرداس نام که نیک مردی بود و به داد و دهش و بخشش شهره، بسیار اسبها داشت و به دامداری مشغول… مرداس را فرزندی بود ضحاک نام که بر خلاف پدر در دل کینه جو بود و به دنبال نام و شهرت. ناپاک فرزند بود اما دلیر و سبکسار؛ روزی ابلیس به چهرهی مردی خیر خواه بر او ظاهر شد و دل ضحاک جوان را بدست گرفت و به او گفت که ابتدا باید با من پیمان ببندی که چیزی که تو را گویم آن کنی و من به تو رمزها و رازها گویم، ضحاک جوان هم با او پیمان بست سوگند سخت خورد… سپس ابلیس بد سرشت ضحاک را گفت تا چون تو پهلوانی در جهان هست چرا باید کس دیگر شاهی کند؟ تو باید پدر سالخوردهات را بکشی تا کدخدایی به تو رسد، آنگاه من تو را شاه جهان خواهم نمود. ضحاک به اندیشه فرو رفت و گفت : از کشتن پدرم بگذریم و هرچه تو گویی آن کنیم، اهریمن ضخاک را به سوگندی که خورده بود رجعت داد و فرمود: گر به عهد خود وفا نکنی و سوگندت را بشکنی، افسون شکستن پیمانت با من ، خواری توست و شوکت پدر کهن سالت… ضحاک که این بشنید گفت چگونه پدرم را بکشم؟ اهریمن گفت من چاره ساز تو شوم و جز این کار برای تو کارها کنم که تو سرت به آسمان رسد… اهریمن گفت پدرت برای نیایش شبها به باغی میرود و تو در آن باغ بر راه پدرت چاهی ژرف مهیا نما و روی آن بپوشان، ضحاک چنین کرد و مرداس شب برای عبادت برخواست و به سمت باغ روان شد و به چاه سرپوشیده رسید و در چاه غلطید؛ با نیرنگ اهریمن، ضحاک پدر را بکشت و تاج تازیان بر سر نهاد.
چون ضحاک شاه تازیان شد این بار اهریمن خود را به شکل جوان زیبا روی نزد شاه رسانید و خود را آشپز نامید؛ ضحاک که سخنان خوش و روی زیبای جوان را بدید قبول نمود تا خورشخانهاش را به او سپارد… اهریمن که از خصایص غذاها آگاه بود در چهار روز به شاه چهار غذا داد که بسیار لذیذ بود و خصلتهای حیوانی شاه را تقویت مینمود اما خوراکها به نهایت با لذت بود و به طبع ضحاک بسیار می نشست… ضحاک روزی دستور داد تا آشپز را به حضورش بیاورند، آشپز که به درگاه رسید، ضحاک با روی گشاده او را فراخواند و به او گفت که هرچه آرزو داری بگو تا برایت مهیا نمایم. اهریمن فرصت را غنیمت شمرد و گفت: آرزوی من همیشه زیستن شماست، در دل من مهر شما خفته، تنها یک آرزو دارم در حالی که میدانم لیاقت آن را ندارم و آن این است که بر شانههاتان بوسه زنم و چشم و صورتم متبرک به شانههاتان شود… ضحاک قبول نمود تا اهریمن که در شکل آشپز ظاهر شده بود بر شانههایش بوسه زند؛ پس خورشگر بوسه بر شانه های ضحاک زد و در چشم پوشیدنی ناپدید شد و همه متعجب شدند و چند لحظه بعد دو مار سیاه رنگ از شانههای ضحاک بیرون آمدند با درد بسیار و همه حیران شدند و شاه سر آنها را برید اما باز آن دو چون دو شاخهی درخت رویدند… چارهای یافت نشد و پزشگان فراخواندند و هیچ کدام دوای درد مارها را نیافتند و باز اهریمن خود به غالب پزشکی فرزانه در آورد و به درگاه ضحاک رفت و مارهای رسته بر شانهی ضحاک را بدید و گفت: این مارها را دوا نباشد مگر به آنها خورشی دهی از مغز انسان تا آرام آرام از آن خورش بخورند و بمیرند….
این روزگار بر تازیان و دربار ضحاک میگذشت که در ایران خروشها و نافرمانیها بر جمشید که بر خدا کافر گشته بود بیداد میکرد؛ مردمان به علت کفر جمشید از شاهشان دل بریده بودند و در هر گوشهی ایران کسی ادعای شاهی داشت.
سپاهیان ایران که از جمشید به خاطر ناسپاسیش به ایزد بیمیل بودند راه عربستان گرفتند، چون شنیده بودند در دیار تازیان مردی اژدها پیکر به شاهی رسیده لایق، زین رو سپاهیان ایران به درگاه ضحاک در آمدند و او را آفرینها گفتند و ضحاک را شاه ایران خواندند.
جمشیدکه نافرمانی سپاهیان ایران بدید تاج و تخت را بگذاشت و بگریخت و ضحاک مار دوش به سرعت خود را با تاج و تخت جمشید رساند و خود را شاه ایران نامید ؛ جمشید هم که این بدید از چشم جهانیان گریخت وبی نام و نشان صد سال در مخفی گاهی سکونت گزید، پس از صد سال روزی در کنار دریای چین دیده شد که سربازان ضحاک وی را بگرفتند و نزد ضحاک آوردند و ضحاک وی را با اره به دو نیم کرد… جمشید هفت صد سال زیست و فرجامش به بدی گشت زیرا به یزدان نافرمان گردید.
دلم سیر شد زین سرای سه پنج خدایا مرا زود برهان ز رنج
دکتر علی نیکویی
ali.nikoei1981@gmail.com