آزمایشی در حکمرانی پارسیان
شاه- اشراف- سپاه- قانون- کیفری وحشیانه- پایتختها- ایالات (ساتراپ نشینها)- هنر بزرگ اداره کردن
زندگی پارس به سیاست و جنگ بیشتر از مسائل اقتصادی بستگی داشت، و ثروت آن سرزمین بر پایه قدرت بود، نه بر پایه صناعت؛ به همین جهت پایههای دستگاه دولتی متزلزل بود، و به جزیره کوچکی مینمود که در وسط دریای وسیعی باشد وبر آن دریا حکومت کند، و این حکومت و تسلط بنا و بنیاد طبیعی نداشته باشد. سازمان شاهنشاهی، که بر این مجموعه تسلط داشت، از نیرومندترین سازمانها و تقریباً منحصر به فرد بود. بر رأس این سازمان شخص شاه قرار داشت و، چون شاهانی در زیر فرمان او بودند، به نام «شاه شاهان» یا «شاهنشاه» خوانده میشد و جهان قدیم به این لقب اعتراضی نداشت، تنها یونانیان شاهنشاه پارس را «باسیلئوس»، یعنی «شاه»، میخواندند. قدرت مطلقه در دست شاه بود و کلمهای که از دهان وی بیرون میآمد کافی بود که هر کس را، بدون محاکمه و توضیح، به کشتن دهد- و این راه و رسمی است که بعضی از دیکتاتورهای زمان حاضر نیز در پیش گرفتهاند؛ گاهی نیز به مادر یا زن سوگلی خویش این حق فرمان قتل صادر کردن را تفویض میکرد. کمتر، از میان مردم و حتی اعیان مملکت، کسی را جرئت آن بود که از شاه خردهگیری یا وی را سرزنش کند؛ افکار عمومی، در نتیجه ترس و تقیه، هیچگونه تأثیری در رفتار شاه نداشت. هرگاه شاه فرزند کسی را، در برابر چشم وی، با تیر میزد، پدر ناچار در برابر شاه سر فرود میآورد و مهارت او را در تیراندازی ستایش میکرد؛ کسانی که به امر شاه تنشان در زیر ضربههای تازیانه سیاه میشد، ازمرحمت شاهنشاه سپاسگزاری میکردند که از یاد آنان غافل نمانده است. اگر همه شاهان ایرانی روح نشاط و فعالیت کوروش و داریوش اول را داشتند، میتوانستند هم حکومت کنند و هم پادشاهی، ولی شاهان متأخر بیشتر کارهای حکومت را به اعیان و اشراف زیردست خود یا به خواجگان حرمسرا وا میگذاشتند و خود به عشقبازی و باختن نرد و شکار میپرداختند. کاخ سلطنتی پر از خواجهسرایانی بود که از زنان حرم پاسبانی میکردند و شاهزادگان را تعلیم میدادند و، در آغاز هر دوره سلطنت جدید، دسیسههای فراوان برمیانگیختند. شاه حق داشت که از میان پسران خود هرکدام را بخواهد به جانشینی برگزیند، ولی غالب اوقات مسئله جانشینی با آدمکشی و انقلاب همراه بود.
آنچه درباره قدرت شاه گفتیم از لحاظ نظری بود، ولی عملا این قدرت به وسیله نیروی هر سال پانصد غلام اخته شده از بابل فرستاده میشد تا در کاخهای پارس «خواجه و پاسبان حرمسرا» باشند.
اعیان و اشراف مملکت، که درواقع واسطه میان دربار و مردم بودند، محدود میشد. عادت بر این جاری شده بود که شش خانوادهای که با داریوش اول انقلاب کردند و بردیای غاصب را از میان برداشتند امتیازات خاصی داشته باشند، و در مهمات امور کشور رأی آنان خواسته شود. بسیاری از بزرگان در کاخ شاهی حاضر میشدند و مجلسی تشکیل میدادند که شاه غالباً به نظر مشورتی آنان اهمیت فراوان میداد. املاک اختصاصی بسیاری از ثروتمندان و بزرگان را شاه به ایشان بخشیده بود، و آنان در مقابل، هرگاه شاه فرمان بسیج میداد، مرد جنگی و ساز برگ فراهم میآوردند. این اشراف در املاک خود تسلط بیحد و حساب داشتند و مالیات میگرفتند و قانون میگذاشتند و دستگاه قضایی در اختیارشان بود و برای خود نیروهای مسلح نگاه میداشتند.
ارتش پایه اساسی قدرت شاه و حکومت شاهنشاهی به شمار میرفت، چه دستگاه شاهنشاهی تا زمانی سرپا میماند که قدرت آدمکشی خود را محفوظ نگاه دارد. تمام کسانی که مزاج سالم داشتند، و سنشان میان پانزده و پنجاه سال بود، ناچار بودند در هنگام جنگ به خدمت سربازی در آیند. یک بار چنان اتفاق افتاد که پدر سه فرزند درخواست کرد که یکی از آنان را از خدمت سربازی معاف دارند، و شاه در مقابل این درخواست فرمان داد تا هر سه پسر او را کشتند؛ پدر دیگری چهار پسر خود را به میدان جنگ فرستاد و از خشیارشا تقاضا کرد که پسر پنجم او را برای رسیدگی به کارهای کشاورزی نزد او بازگذارند؛ شاه فرمان داد تا آن پسر را دو پاره کردند، و هر پاره را در یک طرف راهی که قشون از آن میگذشت آویختند. سپاهیان، در میان بانگ موزیک نظامی و فریاد تحسین مردمی که سنشان از خدمت سربازی گذشته بود، به میدان جنگ رهسپار میشدند.
گل سرسبد سپاه گارد سلطنتی بود که از دو هزار سوار و دو هزار پیاده تشکیل میشد، و همه از اشراف و بزرگان بودند و کارشان پاسبانی شخص شاه بود. سپاه ثابت و فعال منحصراً از افراد پارسی و مادی تشکیل میشد، که به صورت دستههای ثابت در مراکز مهم سوقالجیشی کشور مستقر میشدند تا مایه آسایش خاطر مردم و برقراری امنیت باشند. ولی نیروی جنگی کامل مرکب از دستههایی بود که از تمام اقوام تابع شاهنشاهی بسیج میشدند، و هر کدام به زبان خاص خود تکلم میکردند، و با راه و رسم جنگاوری و سلاح مخصوص خویش به جنگ میپرداختند. همان گونه که سربازان از اقوام گوناگون بودند، سلاحها و ساز و برگ جنگ نیز اشکال مختلف داشت و در میان آنها تیر و کمان، شمشیر، زوبین، خنجر، سرنیزه، فلاخن، کارد، سپر، کلاهخود، زره چرمی، زره آهنی دیده میشد؛ اسب و فیل، هر دو، را در جنگ به کار میبردند؛ با ارتش، جارچیان، منشیها، خواجهسرایان، زنان روسپی و معشوقهها نیز به راه میافتادند، و همراه آنان ارابههایی حرکت میکرد که چرخهای آنها را با داسهای بزرگ مسلح کرده بودند. این گونه لشکرهای جرار، که شماره جنگاوران یکی از آنها در حمله خشیارشا به ۰۰۰،۸۰۰،۱ نفر رسید، هرگز یک وحدت کامل نداشتند؛ به همین جهت، چون نخستین علامات شکست آشکار میشد، به صورت گروه پریشان و بیسامانی در میآمد. پیروزی چنان لشکری معلول فزونی شماره آن بر سربازان دشمن، و هم از این بود که میتوانستند بآسانی جای کشتگان را در صفهای جنگ پرکنند؛ ولی چون با سپاه منظمی روبه رو میشدند، که افراد آن یک زبان داشتند و در تحت سازمان یکسان و منظمی میجنگیدند، ناچار شکست میخوردند؛ سرشکست خوردن پارسیان در جنگهای ماراتون و پلاته همین بود.
در چنین دولتی حق و قانون منحصر به اراده شاه و قدرت قشون بود؛ هیچ حقی در برابر این حق محترم شمرده نمیشد، و هیچ سابقه و سنتی، بدون اتکا برحکم شاه، ارزشی نداشت. پارسیها به آن فخر میکردند که قوانین ایشان تغییرناپذیر است، و وعده یا فرمان شاه به هیچ وجه نباید نقض شود. تصمیمات و احکام شاه، در نظر آن مردم، همچون وحی و الهامی بود که از جانب اهورمزدا به شخص شاه نازل میشود؛ به این ترتیب، قانون مملکت عنوان مشیت الاهی را داشت و سرپیچی از آن، سرپیچی از فرمان و خواست الاهی به شمار میرفت. قوه عالیه قضایی در اختیار شخص شاه بود، ولی شاه غالباً عمل قضاوت را به یکی از دانشمندان سالخورده واگذار میکرد. پس از آن، محکمه عالی بود، که از هفت قاضی تشکیل میشد. پایینتر از آن، محکمههای محلی بود که در سراسر کشور وجود داشت. قوانین را کاهنان وضع میکردند و، تا مدت درازی، کار رسیدگی به دعاوی نیز در اختیار ایشان بود؛ ولی، در زمانهای متأخرتر، مردان و حتی زنانی جز از طبقه کاهنان به این گونه کارها رسیدگی میکردند. در دعاوی، جز آنها که اهمیت فراوان داشت، غالباً ضمانت را میپذیرفتند، و در محاکمات از راه و رسم منظم خاصی پیروی میکردند. محاکم، همانگونه که برای کیفر و جرایم نقدی حکم صادر میکردند، پاداش نیز میدادند و، در هنگام رسیدگی به گناه متهم، کارهای نیک و خدمات او را نیز به حساب میآوردند. برای آنکه کار محاکمات قضایی به درازا نکشد، برای هر نوع مدافعه مدت معینی مقرر بود که باید در ظرف آن مدت حکم صادر شود؛ نیز به طرفین دعوی پیشنهاد سازش از طریق داوری میکردند، تا نزاعی که میان ایشان است به وسیله داور، و به صورت مسالمتآمیز، حل و فصل شود. چون رفته رفته سوابق قضایی زیاد شد و قوانین طول و تفصیل پیدا کرد، گروه خاصی به نام «سخنگویان قانون» پیدا شدند، که مردم در کارهای قضایی با آنان مشورت میکردند و برای پیش بردن دعاوی خویش از ایشان کمک میگرفتند. در محاکمات، سوگنددادن و واگذاشتن متهم به روش آزمایش «اوردالی» نیز مرسوم بود. برای جلوگیری از رشوهدادن و گرفتن، و پاک نگاه داشتن دستگاه قضایی، این کار را از جنایتهای بزرگ میشمردند، و مجازات دهنده و گیرنده رشوه، هر دو، اعدام بود. کبوجیه فرمان داد تا زنده زنده پوست یک قاضی فاسدی را کندند و بر جای نشستن قاضی در محکمه گستردند؛ آنگاه فرزند همان قاضی را بر مسند قضا نشانید، تا پیوسته داستان پدر را به خاطر داشته باشد و از و آن چنان بود که متهم را به کار سختی- چون انداختن خویش در رودخانه یا نظیر آن- وا میداشتند، تا در صورتی که بیگناه باشد از خطر برهد، و گرنه جان خود را از دست بدهد.-م. راه راست منحرف نشود.
بزههای کوچک را با شلاق زدن- از پنج تا دویست ضربه- کیفر میدادند: هر کس سگ چوپانی را مسموم میکرد، دویست ضربه شلاق مجازات داشت، و هر کس دیگری را بخطا میکشت، مجازاتش نود ضربه تازیانه بود. برای تأمین حقوق قضات غالباً، به جای شلاق زدن، جریمه نقدی گرفته میشد و هر ضربه شلاق را با مبلغی معادل شش روپیه مبادله میکردند. گناههای بزرگتر را با داغ کردن، ناقص کردن عضو، دست و پا بریدن، چشم کندن، یا به زندان افکندن و کشتن مجازات میکردند. قانون، کشتن اشخاص را در برابر بزه کوچک، حتی بر شخص شاه، ممنوع کرده بود، ولی خیانت به وطن، هتک ناموس، لواط، کشتن، استمناء، سوزاندن یا دفن کردن مردگان، تجاوز به حرمت کاخ شاهی، نزدیک شدن با کنیزکان شاه یا نشستن بر تخت وی، یا بیادبی به خاندان سلطنتی، کیفر مرگ داشت. در این گونه حالات، گناهکار را ناچار میکردند که زهر بنوشد یا او را به چهار میخ میکشیدند یا به دار میآویختند (در حین دار کشیدن، معمولا سر مجرم به طرف پایین بود) یا سنگسارش میکردند یا، جز سر، تمام بدن او را در خاک میکردند یا سرش را میان دو سنگ بزرگ میکوفتند یا به مجازاتی که عقل نمیتواند آن را باور کند، به نام مجازات «دو کرجی»، کیفر میدادند. بعضی از این مجازاتهای وحشیانه را ترکانی که بعدها بر سرزمین ایران مسلط شدند به میراث بردند و خود، به عنوان میراث، برای تمام بشریت بر جای گذاشتند.
با این قوانین و این سپاه، شاه، از چند پایتخت خود، ایالات (ساتراپنشینهای) بیستگانه کشور را اداره میکرد: پایتخت اصلی در پازارگاد بود، و گاهی شاهنشاه در پرسپولیس (= تخت جمشید) اقامت میکرد؛ پایتخت تابستانی اکباتان بود، ولی شاه بیشتر پلوتارک نقل میکند که: «سربازی به نام مهرداد در حال مستی گفته بود که کشتن کوروش اصغر در جنگ کوناکسا کار وی بوده و شاه را نرسد که این کار بزرگ را به خود نسبت دهد؛ اردشیر دوم که این را شنید فرمان داد تا آن سرباز را با مجازات «دوکرجی» به این طریق اعدام کنند: دو کرجی چنان انتخاب شود که درست بر یکدیگر منطبق شود؛ گناهکار را، که مقصود شکنجه کردن اوست، در یکی از دو کرجی میگذارند و کرجی دیگر را چنان بر وی قرار میدهند که، جز سر و دستها، تمام بدن وی میان آن دو کرجی بماند. آنگاه به وی غذا میدهند، و اگر از خوردن آن خودداری کرد، با داخل کردن میخی به چشم وی، او را به این کار وا میدارند. چون خوراک خورد، بر سر وصورت او مخلوطی از شیر و عسل میپاشند و از همین شربت به او مینوشانند؛ در این حین، کرجیها را چنان نگاه میدارند که رویش به جانب خورشید باشد. به این ترتیب، مگسان بر وی هجوم میآورند و او را در میان خود میگیرند. چون خوراک خورده، ناچار، کاری میکند که همه کسان دیگر که میخورند و میآشامند چنان میکنند. از پلیدیهای وی حشرات و کرمهایی تولید میشود و به اندرونه وی راه مییابد و همه تن او را میخورد. چون، پس از چند روز، دانستند که آن مرد گناهکار براستی مرده است، کرجی فوقانی را برمیدارند، و در آن حال، دیگر گوشتی بر تن وی دیده نمیشود، چه حشرات پلید، که گویی از اندرونه وی برخاسته، همه جای او را خوردهاند. به این ترتیب بود که مهرداد، پس از هفده روز شکنجه دیدن، جان داد.»
اوقات خود را در شهر شوش، پایتخت عیلام قدیم، میگذرانید- در همین شهر است که تاریخ تمام خاورزمین باستانی جمع میشود و آغاز و انجام آن به یکدیگر پیوستگی پیدا میکند. یکی از امتیازات شوش این بود که رسیدن به آن دشواری داشت، ولی دور بودن آن از سایر پایتختهای شاهنشاهی، خود نقصی برای این شهر بود؛ اسکندر برای تسخیر این شهر ناچار شد بیش از سه هزار کیلومتر راهپیمایی کند، ولی برای فرونشاندن شورش لیدیا یا مصر سربازان او دوهزار و چهارصد کیلومتر را زیر پا گذاشتند. چون در آخر کار راههای بزرگ کاروانرو ساخته شد، یونانیان و رومیان بآسانی توانستند لشکرهای خود را بر سر آسیای باختری بریزند؛ در مقابل، باختر آسیا نیز، با معتقدات دینی خود، یونان و روم را تسخیر کرد. پارس به ایالات تقسیم شده بود، تا به این ترتیب امر اداره کردن و مالیات گرفتن آسانتر باشد. درهر ایالت شخصی از طرف شاهنشاه حکومت میکرد؛ این ساتراپها گاهی از امرای محلی بودند، ولی بیشتر آنان (به یونانی، ساتراپ) را شاه انتخاب میکرد؛ و هنگامی که از او راضی بود بر سرکار خود باقی میماند. داریوش، برای آنکه بیشتر ساتراپها را در قبضه خود داشته باشد، و برای آنکه ساتراپ و فرمانده سپاه، هر دو، را در زیر فرمان بگیرد و خاطرش از جانب آنان آسوده باشد، امینی از جانب خود به هر استان گسیل میداشت؛ وظیفه این شخص آن بود که وی را از رفتار آن هر دو آگاه سازد. برای دوراندیشی بیشتر، دستگاه خبرگزاری محرمانهای به نام «چشم و گوش شاه» تشکیل داده بود که به صورت ناگهانی به ایالات سرکشی میکردند و دفاتر و امور اداری و مالی را مورد بازرسی قرار میدادند. گاهی ساتراپها، بدون محاکمه، معزول میشد؛ گاهی، بدون سر و صدا، خدمتگزاران خود ساتراپ به فرمان شاه، به او زهر میخوراندند و کارش را میساختند. در زیر دست ساتراپ و امین خصوصی شاه گروه فراوانی منشیان بودند که از امور مملکتی آنچه را مستقیماً به استعمال نیروی نظامی نیازمند نبود، انجام میدادند؛ این منشیان و مأموران اداری با تغییر ساتراپ و حتی با تغییر شاه به کار خود ادامه میدادند، چه شاه فانی، ولی کاغذبازی دولتی جاودانی بوده است.
کارمندان اداری ساتراپنشینها از خزانه شاهی حقوق دریافت نمیکردند، بلکه حقوق ایشان از مردم همان ایالتی گرفته میشد که در تحت اداره آنان بود. این حقوق بسیار گزاف بود و به آن کفاف میداد که ساتراپها کاخها و حرمسراها و شکارگاههای وسیعی، که پارسیان «فردوس» مینامیدند، برای خود فراهم کنند. هر ایالت موظف بود سالانه مبلغ ثابتی، نقدی یا جنسی، به عنوان مالیات برای شاه بفرستد. هندوستان ۴۶۸۰ تالنت میفرستاد، آشور و بابل ۱۰۰۰ تالنت، مصر ۷۰۰ تالنت، چهار ایالت آسیای صغیر۱۷۶۰ تالنت، و قس علیهذا؛ این مبالغ روی هم رفته سالانه ۵۶۰،۱۴ تالنت میشد، که ارزش آن، به تخمینهای مختلف، میان ۰۰۰،۰۰۰،۸۰۰،۱۲ و ۰۰۰،۰۰۰،۵۰۰،۱۷ ریال میشود. از این گذشته هر ایالت ناچار بود کالای موردنیاز شاه را تهیه و تسلیم کند؛ مثلا مردم دانه باری را که برای خوراک سالانه ۰۰۰،۱۲۰ نفر لازم بود میفرستادند؛ اهالی ماد 000،۲۰۰ گوسفند تقدیم میکردند؛ ارمنیان سیهزار کره اسب و بابلیان پانصد غلام اخته کرده. جز اینها، منابع دیگری نیز بود که خزانه مرکزی از آنها نیز اموال فراوان تحصیل میکرد. برای اینکه اندازه آن ثروت هنگفت معلوم شود، همین اندازه کافی است که بدانیم، در آن هنگام که اسکندر بر خزانههای سلطنتی پارس دست یافت، مبلغ عظیم ۰۰۰،۱۸۰ تالنت در آنها یافت، که به پول این زمان در حدود ۲۱ میلیارد ریال میشود، در صورتی که داریوش سوم هنگام فرار از مقابل اسکندر ۸۰۰۰ تالنت را نیز با خود برده بود.
با وجود آنکه دستگاه اداری شاهنشاهی پارس خرج فراوان داشت، باید گفت که این دستگاه شایستهترین تجربه در سازمان حکومت شاهنشاهی است که خاورمیانه، پیش از پیدا شدن امپراطوری روم، شاهد آن بوده است؛ این امپراطوری اخیر نیز سهم بزرگی از انتظام سیاسی و اداری شاهنشاهی قدیم ایران را به میراث برد. اگر چه شاهان اخیر بیرحمی و تجملپرستی فراوان داشتند، و در بعضی از قوانین آن زمان وحشیتی دیده میشود، و بار مالیات بر دوش مردم بسیار سنگینی میکرده، باید گفت، در برابر همه این معایب، از برکت دستگاه حکومت، نظم و امنیتی موجود بود که در سایه آن، با وجود مالیاتهای سنگین، مردم ایالتها ثروتمند میشدند. در ایالتها چنان آزادیی وجود داشت که در ایالتهای وابسته به روشنترین و پیشرفتهترین امپراطوریها نظیر آن دیده نمیشود: مردم هر ناحیه زبان و قوانین و عادات و اخلاق و دین و سکه رایج مخصوص به خود داشتند، و پارهای اوقات سلسلههای محلی بر آنان حکومت میکردند. بعضی از ملتهایی که، مانند بابل و فنیقیه و فلسطین، خراجگزار پارس بودند، از این وضع کمال خرسندی را داشتند، و چنان میپنداشتند که اگر کار به دست سرداران و تحصیلداران بومی باشد، بیش از پارسیها بیرحمی و بهرهکشی خواهند کرد. دولت شاهنشاهی پارس، در زمان داریوش اول، از لحاظ سازمان سیاسی، به سرحد کمال رسیده بود؛ تنها امپراطوری روم، در زمان ترایانوس، هادریانوس، و آنتونینهاست که میتواند همپایه شاهنشاهی پارس به شمار رود.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما