داستان زندگی آدولف هیتلر + عکسهای کمیاب
آدولف هیتلر در سال ۱۸۸۹ به دنیا آمد و در غرب اتریش بزرگ شد.
هیتلر از خانواده ای کاتولیک بود و در گروه کُر کلیسای محلی، آواز میخواند. پسر جوانی که بعدها مرگ میلیون ها نفر را رقم زد، لوس و خودخواه بار امد.
کلارا مادر مذهبی هیتلر جوان عشق و محبت بی دریغ خود را نثار او میکرد. او مادری بود که اولین فرزند خود را که از دوران نوزادی جان سالم به در برد را میپرستید.
مادر هیتلر، عشق واقعی آدولف هیتلر بود. او وابستگی شدیدی به مادرش داشت. هیتلر در تمام دوران زندگی اش یک عکس از مادرش در اتاق خواب یا اتاق مطالعه اش نگه میداشت.
اما جنبه ی دیگر خانواده هیتلر پنهان بود. آلویس، پدر هیتلر، کارمند بازنشسته اداره گمرک، مهمترین مشغله اش خوردن مشروبات الکلی بود. هیتلر بعدها مینویسند که من مادرم را دوست داشتم و به پدرم احترام میگذاشتم.
اما هیتلر یکبار در جمعی خصوصی فاش کرد که پدرم خلق و خوی خشنی داشت و در کتک زدن من تردید نمیکرد و مادرم همیشه نگران من بود.
حتی یکبار بعد از اینکه آدولف به شدت از پدرش کتک خورد دیگران نگران بودند که شاید او دیگر مرده است. هیتلر در پنهان تایید کرد که از پدرش متنفر بوده. یعنی او قدرت خودش را در مخالفت از پدرش کشف کرده بود. او راه مقابله شدید را انتخاب کرد.
همانطور که معلمی بعدها به خاطر آورد:
” به نظر میامد که هیتلر با وجود درگیری های شدیدش با پدرش، از او تقلید میکرد. هیتلر لجبار، خودخواه، خودرای و بداخلاق بود و مطمئنا سخت کوش نبود. “
آدولف جوان که در مدرسه موفق نبود به گفته ی یکی از همکلاسی هایش به دنیای خیالپردازی پناه میبرد.
” بازی های جنگی! او همیشه بازی های جنگی میکرد. برای بیشتر پسرها این بازی ها خسته کننده شده بود اما آدولف همیشه کسی را پیدا میکرد. به خصوص پسرهای کوچکتر از خودش را تا با او بازی کنند. “
ادولف شیفته ی داستان های کارول ماین درباره ی گاوچران ها و سرخپوست ها بود. هیتلر بعدها نوشت:
” من کاملا شیفته ی این داستان ها شده بودم. داستان ها را زیر نور شمع و با ذره بین زیر نور ماه میخواندم. این مسئله باعث شد تا نمره های پایینی در مدرسه بگیرم “
زندگی آدولف در سال ۱۹۰۳ دستخوش تغییر مهمی شد. پدر او یک روز صبح در م*ی*خ*ا*ن*ه محل، بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت. این واقعه برای آدولف، یک لطف الهی بود. خانواده او به شهر لینز رفتند. هیتلر در این شهر برای نخستین بار به سیاست علاقمند شد.
در امپراطوری اتریشی مجارستانی زیر سلطه امپراطور کهنسال ” فرانز جوزف ” مردم اقوام مختلف در کنار یکدیگر زندگی میکردند. اما اکثر ساکنان غرب اتریش، خواستار اتحاد با آلمان بودند.
در مدرسه معلم تاریخ هیتلر که طرفدار آلمان بود، عکس هایی از قهرمانان آلمانی را به دانش آموزان نشان میداد.
” ما با ریشه های آلمانی خود بیشتر آشنا شده ایم و به آنها عشق میورزیم. ما کتاب هایی درباره عرفان، اسطوره و تاریخ آلمان را مطالعه میکنیم”
اما این علاقه ی شدید اتریشی ها به ملی گرایی آلمانی جنبه منفی هم داشت و آن یهودی ستیزی خسمانه ی انها بود. گفته میشود که هیتلر در دوران جوانی در اتریش یهودی ستیز شد. اما نتیجه بررسی های جدید این موضوع را تایید نمیکند.
هیتلر در سال ۱۹۰۵ دلباخته “اشتفانی” دختر جوانی در لینز شد. یکی از دوستان آدولف شاهد بود که او با اینکه نمیتوانست به اشتفانی نزدیک شود، دچار خیالپردازی شد. این قضیه چهار سال ادامه داشت.
” دختر و مادر تقریبا هر روز در ساعت در محل ظاهر میشدند. خیلی از مردان، به خصوص افسران جوان، با انها حرف میزدند. ما بهانه ای برای حرف زدن با اشتفانی نداشتیم و فقط از دور او را نگاه میکردیم. از آن روز به بعد آدولف تغییر کرد. هیتلر گفت که بیشتر از نمیتواند این شرایط را تحمل کند و خودش را از بالای پل به داخل رودخانه میندازد. اما اشتفانی هم باید با او بمیرد. آدولف روی این مسئله تاکید داشت “
پروفسور یان کرشاو هم در اینباره میگوید:
” هیتلر در دنیای خیال با اشتفانی زندگی میکند. حتی در رویا با اشتفانی ازدواج کرد و خانه دار شد. در همه مدتی که او رویا پردازی میکرد، حتی یکبار هم به صورت مستقیم با اشتفانی رو به رو نشد. برای آدولف، اشتفانی یک خیال و پندار بود. اما هیچ ارتباط واقعی، بین آن دو وجود ندارد”
اشتفانی سالها بعد به یاد میاورد:
” یکبار نامه ای از کسی دریافت کردم که در آن نوشته بود قرار است به آکادمی هنر برود و از من خواسته بود تا منتظر او بمانم. در نامه نوشته بود که برمیگردد و من ازدواج میکند. نمیدانستم که نامه را چه کسی نوشته و یا مربوط به چه کسی است. “
اشتفانی تاکنون با نام خانوادگی با نام راباتِت شناخته میشد اما کشف اخیر درباره نام خانوادگی پیش از ازدواجش اشتفانی در ضدیهود بودن هیتلر در آن زمان، تردید ایجاد میکند.
آنتون یواخیمشتالر (مورخ) :
” هیتلر به خوبی میدانست که نام خانودگی این دختر ” اسحاق ” یک نام یهودی است. حتی مدرکی که من از بایگانی لینز آوردم هم این موضوع را تایید میکند. من همه ی این اسناد را بررسی کردم و اینکه گفته میشود که هیتلر هنگام سکونت در لینز یک ضدیهودی بوده، درست نیست. با در نظر گرفتن نام خانوادگی اسحاق، نمیتوان گفت که هیتلر نمیدانست که این دختر یهودی است. اشتفانی یک نام خانودگی یهودی داشت و هیتلر باید یهودی بودن او را حدس زده باشد. “
هیتلر در شانزده سالگی به وین رفت. هدفش آنطوری که به دوستش گفته بود قرار بود در رشته ی نقاشی مشهور شود و بعد با اشتفانی در لینز ازدواج کند.
هیتلر در نقاشی از خود استعداد نشان داد. او به خصوص در کشیدن نقاشی ساختمان ها مهارت داشت.
هیتلر در اکتبر سال ۱۹۰۷ در آزمون ورودی دانشکده هنرهای زیبای اتریش شرکت کرد. بعدها گفت :
” کاملا از خودم راضی بودم و همین باعث شد که به نتجیه آزمون بسیار امیدوار باشم. با همراه داشتن تعدادی نقاشی مطمئن بودم که این آزمون آسان را با موفقیت پشت سر میگذارم.
همان نقاشی ها ضعف عمده هیتلر به عنوان یک هنرمند را نشان داد. در نقاشی های او از انسان اثری نبود. نمونه ای از نقاشی هیتلر را میتوانید در پایین مشاهده کنید.
همین موضوع باعث انتقادهای استادان شد و در آن امتحان رد شد. این برای هیتلر یک شکست بزرگ بود.
در همان سال یک ضربه ی دیگری به هیتلر وارد شد و آن مرگ مادرش بود.
هربرت دورینگ (مدیر اقامتگاه کوهستانی هیتلر) :
” او واقعا مادرش را ستایش میکرد. مرگ مادرش یک شوک واقعی برای او بود. بعد از مرگ مادرش او دیگر به خانه بازنگشت. ناگهان عشق مادری رفته بود و بقیه عمرش از ارتباط با سایر بستگان، پرهیز کرد.”
هیتلر تصمیم گرفت تا در وین بماند. در آنجا او با آگوست کوبیزک، دانشجوی جوان رشته ی موسیقی از لینز هم اتاق بود.
هیتلر با ارث اندکی که برای او باقیمانده بود، روزها در خیابان های وین میگشت. وانمود میکرد که درس میخواند و هیچ کسی نگفته بود که در امتحان دانشکده هنر رد شده است. زندگی هیتلر سرگرمی های شبانه بود و او در این دل مشغولی ها غرق شده بود.
آگوست کوبیزک بعدها به یاد میاورد:
” گوش کردم به واگنر برای هیتلر، فقط یک گوش کردن معمولی به اپرا نبود. این فرصتی برای او بود تا در دنیای خارق العاده ای که موسیقی واگنر در او ایجاد میکرد غرق شود. اپراهای واگنر، حس خیالپردازی را در ذهن هیتلر بیدار میکرد. قهرمانان آلمانی، شوالیه های مرموز که مردم را از رنج و غصه نجات میدهند. اپراهای واگنر به اسطوره های آلمانی که هیتلر جذاب بود جانی دوباره میداد.”
شبی بعد از تماشای یک نمایش جنجالی در سالن تئاتر، هیتلر از کوبیزک خواست تا برای اولین بار به محله ی چرغ قرمز وین بروند.
کوبیزک در اینباره میگوید:
” این محله یک محله ی مرموز و بدی بود و هر لحظه انتظار این را میکشیدم که دیدارمان از این محله تمام شود و به محله ی خود بازگردیم. و حتی هیتلر هم از رفتار مردمان برای اغوای دیگران، عصبانی بود”
هیتلر بعد از اینکه به خوابگاه خود برگشت یک سخنرانی برای کوبیزک کرد با این مضمون که هر کسی نباید به سراغ این افراد برود.
هیتلر زمانی زیادی را صرف موعظه ی درباره محله های به اصطلاح چراغ قرمز کرد. به نظر میرسید که هیتلر یک حساسی وسواس گونه به هرچیز مرتبط با بدن انسان داشت. اما ممکن است این واکنش هیتلر یک علت دیگری داشته باشد. اخیرا این ادعا مطرح شده که هیتلر و کوبیزک ه*م*ج*ن*س**ب*ا*ز بودند. این ادعا بر پایه چند جمله ای است که در دفتر خاطرات کوبیزک نوشته شده. کوبیزک ملاقات با هیتلر در ایستگاه قطار را اینگونه توصیف میکند:
” دوستم شادمان با ب**و*س*ه*ای به من خوشامد گفت و من را مستقیم به اتاقش برد و اولین شب را در آنجا گذراندم. “
اما توصیف کوبیزک در همین حد خلاصه میشود. دکتر بریگیته همان (مورخ) هم در اینباره میگوید:
“ اما هیچ مدرکی هم وجود ندارد که نشان دهد بین هیتلر و کوبیزک رابطه ای وجود داشته باشد. آنها با هم به اپرا میرفتند. ممکن است که بین آن دو این تمایلات وجود داشته باشد اما همه از این نوع تمایلات دارند و هیچ مدرکی برای اثبات این ادعا وجود ندارد.”
طولی نکشید که کوبیزک به لینز برگشت و هیتلر تنها ماند. پول هیتلر تمام شده بود و جایی برای رفتن نداشت. او به دنیای جنایتکاران، خانه به دوشان و آوارگان کشیده شد.
این وضع با تصور بلند پروازانه قهرمانی که هیتلر در خود میدید در تضاد بود. این یک ناکامی بزرگ بود. اما به نظر میرسید که هیچ به خوبی توانست خود را با وضع جدید سازگار کند.
هیتلر ۱۵ سال بعد در سال ۱۹۲۴ در حالی به جرم تلاش برای کودتای ناموفق سال پیش از آن در لندزبرگ زندانی بود، برنامه و هدف سیاسی و شرح زندگی اش را در کتابی به نام نبرد من نوشت. او در روایت خود به این واقعیت که در خیابان های وین میخوابید اشاره نکرده است.
دکتر بریگیته همان :
” در واقع نباید آنچه را که در کتاب در نبرد من نوشته شده را باور کنیم. هیتلر در این کتاب داستان هایی را نوشته که بعدها به عنوان یک سیاستمدار به آنها نیاز داشت. او وانمود میکرد که زندگی حقیرانه خود را با کارکردن به عنوان کارگری ساده تامین میکرده است. داستان فقر نسبی که البته بخشی از برنامه سیاسی او بود، همه ی اینها دروغ است. هیتلر حتی نمیتوانست برف پارو کند. انرژی و توان او بعد از نیم ساعت تمام میشد. او حتی نمیتوانست برای نیم ساعت کارگری کند. اما بعدها به این داستان کارگری نیاز داشت تا در نگاه طبقه کارگر خوب جلوه کند. همه ی اینها دروغ است! ”
هیتلر تقریبا یک سال در خیابان های وین زندگی کرد و از راه کمک های مردم روزگار خود را گذراند. بعد شروع به پول درآوردن کرد و به یک پانسیون دیگر در محله ی بهتری نقل مکان کرد. تغییر وضع مالی او نتیجه ارتباط شغلی اش با یک دوست آواره (هانیش)بود.
هانیش، هیتلر را تشویق کرد تا دیدنی های وین را نقاشی کند و آنها را به قیمت ارزان بفروشد. آنچه که تعجب آور است، گروهی بود که هیتلر نقاشی هایش را به آنها میفروخت.
هانیش:
” هیتلر نقاشی های آبرنگ خود را بیشتر به واسطه های یهودی میفروخت. در پانسیون هم این یهودی ها بودند که به بحث های سیاسی او گوش میدادند. یکی از این فروشنده ها حتی دوست واقعی او شد.”
با اینحال هیتلر بعد ها در نبرد من نوشت که در این مرحله از زندگی اش تبدیل به یهودی ستیزی متعد شد.
دکتر بریگیته همان:
“نباید فراموش کرد که حدود سالهای ۱۹۰۰ وین تنها شهری در جهان بود که بیش از ۱۰ سال، دولتی ضد یهود اداره ی آن را به عهده داشت. همه ی این بحث ها درباره محرومیت یهودیان از حق رای، ضدیت با آزادی حقوق یهودیان، همه ی این موارد در سال ۱۹۰۰ در وین جریان داشت. هیتلر به خوبی از شعارهای ضدیهودی سیاستمداران آگاهی داشت. او روزنامه ها را میخواند ولی در اینجا یک تضاد وجود دارد. او زندگی خصوصی یهودیان را ترجیح میداد. هیتلر انها را تحسین میکرد.”
داستانی که هیتلر در کتاب خود یعنی نبرد من میگوید یک داستان خیالی است اما با این وجود اگر او در این دوره زمانی و در این منطقه ی مکانی یک ضدیهود نبود واقعا کار بزرگی انجام داده است. اما ضدیهود بودن دیوانه واری که ما از او میشناسیم، بعدا به وجود میاید.
هیتلر پس از سالها آوارگی و ناکامی به عنوان نقاش، تصمیم گرفت که شهر وین را ترک کند. او حتی تا دهها سال بعد، از این شهر متنفر بود.
هربرت دورینگ (مدیر اقامتگاه کوهستانی هیتلر):
” او همیشه از وین بد میگفت. آنها مردم عجیبی هستند. همه ی نژاد ها با هم زندگی میکنند. او همیشه میگفت که مردم وین او را دوست نداشتند. هنگامی که شهردار وین گفت پیشوایانِ من مردم وین شما را دوست دارند، او پاسخ داد که من اهمیتی نمیدهم. او نسبت به مردم وین خشمگین بود.”
هیتلر بعدها مرتبا درباره زمانی که وین را ترک کرد دروغ گفت. او ادعا کرد که در سال ۱۹۱۲ از این شهر رفته است. اما مدارک پلیس نشان میدهد که هیتلر در سال ۱۹۱۳ وین را ترک کرده است.
پروفسور یان کرشاو:
” او درباره تاریخ رفتنش به مونیخ در سال ۱۹۱۲ به جای ۱۹۱۳ دروغ گفت تا فرارش را از خدمت سربازی در ارتش اتریش مخفی کند. او فکر کرد با رفتنش به منتطقه مرزی باواریا باعث فرار او از چنگ مقام های اتریشی خواهد شد بنابراین هیتلر یک مشمول غایب است. “
او با فروختن نقاشی هایش در کافه های محل میتوانست از نزدیک شاهد نظریات سیاسی باواریا باشد. مقام های باواریا در سال ۱۹۱۴ به درخواست دولت اتریش، هیتلر را احضار کردند.
آنتوان یواخیمشتالر:
” از او سوال شد که چرا خود را برای خدمت سربازی معرفی نکرده و از او خواسته شد در نامه ای دلایل خود را توضیح دهد.
در کنسولگری اترش باید فردی به هیتلر لطف کرده باشد. زیرا این مقام مینویسد که داستان هیتلر متقاعد کننده بود. هیتلر در این نامه خود را مردی فقیه توصیف کرد که البته این واقعیت نداشت.”
هیتلر به دروغ ادعا کرد که خود را در سال ۱۹۱۰ برای خدمت سربازی معرفی کرده و به زحمت توانست از زندانی شدن بگریزد.
اما حادثه ای صدها کیلومتر دورتر، زندگی اش را به طور کلی تغییر داد. تصویر پایین آخرین تصویر از فرانز فردیناند، ولیعهد اتریش در جریان بازدیدش از یک مکان در ۲۸ ژوئن ۱۹۱۴ است.
چند ساعت بعد در همان روز صرب های ناسیونالیسم، ولیعهد اتریش را ترور کردند.
پروفسور یان کرشاو:
” هیتلر متوجه شد که این حادثه میتواند اروپا را به جنبش درآورد. او از چشم انداز جنگ خوشحال است. جنگی که از نظر او اروپا را تصفیه میکند و هیتلر اکنون همه ی اروپا را در جنبش میبیند.”
هیتلر را میتوان در میان جمعیتی که پس از اعلام جنگ، در میدان مونیخ گرد هم آمده اند دید. او سرخوش از نبرد پیش رو است.
هیتلر که از حکومت و ارتش اتریش متنفر بود، از اینکه در ارتش آلمان پذیرفته شده خوشحال بود.
در ماه اکتبر واحد هیتلر به سمت جنبه ی غربی حرکت کرد. در دومین روز سفر که قطار از سواحل رود راین عبور میکرد آنطور که هیتلر همیشه در سالهای بعد تکرار میکرد، رویای پیروزی و سربلندی را داشت. او گفت من هیچوقت احساسی را که هنگام اولین دیدارم از این رودخانه سرنوشت ساز داشتم را فراموش نمیکنم. هیتلر مطمئن بود که پیروزی کشور آلمان سریع خواهد بود.
شهر ایپ در غرب بلژیک واقع بود. این محل که نیروهای بریتانیایی در تمام جنگ از آن دفاع میکردند صحنه ی خونین نبردها در جبهه ی غربی بود.
در اینجا بود که هیتلر دریافت که پیروزی آلمان حتمی نیست.
در ۲۹ اکتبر به واحدی که هیتلر در آن خدمت میکرد دستور داده شد تا به نیروهای بریتانیایی که از جنگلی در حومه ی ایپ دفاع میکردند حمله کنند. ۷۰ درصد سربازان واحد هیتلر در این حمله کشته شدند. او نوشت:
” ما چهار بار حمله کردیم اما هربار به عقب رانده شدیم. از همه ی گروه ما فقط یک سرباز به جز من زنده ماند و نهایتا او هم افتاد. گلوله ای آستین راست لباسم را پاره کرد. اما به طور معجزه آسایی آسیب ندیدم.”
با وجود تلفات سنگین، هتلر همچنان به آرمان آلمان متعهد باقی ماند.
دکتر بریگیته همان (مورخ):
” این نسلی است که همواره شاهد مرگ دیگران بوده. نسلی که به طور دائم و در مورد هیتلر، چهار سال با مرگ سر و کار داشت. این نسل برای زندگی فردی احترام زیادی قائل نبود. این نگرشی است که در طول جنگ در هیتلر ایجاد شد و بعد از آن نیز ادامه یافت. او جان سالم به در برد اما زندگی فردی از نگاه او چندان ارزشی نداشت. “
هیتلر بعدها نوشت:
” من به خاطر آرمانگرایی محض به جنگ رفتم اما پس از دیدن زخمی شدن و مرگ هزاران نفر متقاعد شدم که زندگی یک نبرد بی رحمانه ی دائمی است. “
چند ماه بعد نبردهای میدانی گسترده، جای خود را به درگیری های سنگر به سنگر داد. اما در روز کریسمس، جنگ برای مدت کوتاهی متوقف شد. سربازی از واحد هیتلر این صحنه را اینگونه توصیف میکند:
” ما از سنگرهای خودمان بالا آمدیم و وسط منطقه بیطرف با یکدیگر رو به رو شدیم. این اولین باری بود که دشمن را رو در رو میدیدیم. سرباز انگلیسی سازدهنی سرباز هم قطار آلمانی را میزد و بعد ما سرود شب خاموش را خواندیم. وقتی یکی از سربازها درخت کریسمسی پیدا کرد آن را با آتش روشن کردیم. این صحنه بسیار تاثیر گذار بود. برای یک لحظه همه با هم برادر بودیم. “
پروفسور یان کرشاو:
“واکنش هیتلر به این حادثه، خشم شدید بود. این مسئله برای او با خیانت برابر بود. برای هیتلر کاملا مشخص بود که جنگ به معنی بیرحمی تمام عیار بدون هیچ مانعی است و نمیتوان با نشان دادن علائم دوستی به دشمن، درباره آن مصالحه کرد. “
هیتلر بعدها نوشت که یک سرباز خط مقدم بود که در سنگر مانند هر سرباز دیگری میجنگید. او در کتاب نبر من نوشت:
” من سرباز پرشور پیاده نظام بودم و در نبرد نزدیک تن به تن شرکت داشتم.
این یکی دیگر از دروغ های بیشمار هیتلر بود. حقیقت این است که هیتلر قاصدی بود که دستورات را به خط مقدم میرساند. اگر چه شغل او بسیار خطرناک بود اما هیچ جا در نبرد من اشاره نکرد که بیشتر اوقات خود را در جنگ، به پیامرسانی گذرانده است.
آنتوان یواخیمشتالر:
” او بعدها شغل خودش را به عنوان پیک مخفی کرد. احتمالا به این دلیل که او جز کارمندان دفتری لشگر بود و میخواست در دید مردم بهتر به نظر بیاید. او میخواست معروف باشه و این ممکن است علت سکوتش در مورد وظیفه اش در ارتش باشد. در نهایت افرادی که سنگر خط مقدم در گل و خاک به سر میبردند همیشه با دید تحقیرآمیز به افراد پشت جبهه، از جمله هیتلر نگاه میکردند.”
بعدها از هیتلر همواره به عنوان یک سرباز خوب و شجاع یاد میشد. با اینحال هرگز از درجه سرجوخگی بالاتر نرفت. یکی از فرمانده هایش میگوید:
” ما توانایی های ارتقا درجه را در او نمیدیدیم. فرد باید تا حدودی توانایی مورد نیاز را برای رهبری گروه داشته باشد تا بتوان ارتقاء درجه او را توجیه کرد. “
هیتلر از دید هم قطارانش تا حدودی غیرعادی بود. او اوقات فراغت خود را به جای دنبال کردن زنان، صرف نقاشی میکرد. بی علاقگی هیتلر به زنان به حدس و گمان هایی درباره تمایلات او دامن زده است.
در تصویر بالا اوا براون، معشوقه هیتلر را مشاهده میکنید. او از سال ۱۹۳۱ تا ۱۹۴۵ یعنی تا زمان خودکشی مشترک آنها، با هیتلر بود. رابطه هیتلر با اوا اگرچه از نگاه عمومی پنهان بود، اما در بین حلقه داخلی دوستانش، همه از آن باخبر بودند. در برخاف اقامتگاه کوهستانی هیتلر، این دو یک اتاق مشترک داشتند اما با در نظر نگرفتن سردی هیتلر نسبت به اوا، حتی خودی ها هم در برخاف نمیدانستند که آنها با هم ارتباط دارند یا نه.
هربرت دورینگ مدیر ویلای برخاف بود که با ” آنا ” آشپز مخصوص هیتلر ازدواج کرد. هربرت دورینگ میگوید:
” همسرم هم مانند من بسیار کنجکاو بود و همیشه کارهای شستشوی ویلای هیتلر را انجام میداد. اولین چیزی که همیشه چک میکرد این بود که آیا آنها با هم ارتباطی داشتند یا نه. اما هیچ نشانی وجود نداشت. همسرم ملافه ها را بررسی میکرد و هیچ نشانه هایی وجود نداشت. هیچی! مستخدم های زن هم در صحبت های خصوصی همین را میگفتند. “
پروفسور لوتار ماختان میگوید:
” پیش از این هم شایعات زیادی وجود داشت. من اولین کسی بودم که سعی کردم بفهمم که حقیقتی در این شایعات وجود دارد یا نه و در اینباره به منابع جدیدی دست پیدا کردم. “
محکمترین مدرک در تایید تمایلات احتمالی هیتلر، در سخنان هانس مِند، یکی از هم قطاران سابق او در جنگ جهانی اول است:
” ما متوجه شدیم که هیتلر هیچوقت به خانم ها نگاه نمیکند. از همان اول همین حدس و گمان ها را میزدیم. همه میدانستند که او طبیعی نیست. ما در سال ۱۹۱۵ در فونِز مستقر شده بودیم. هیتلر شبها در کنار اشمیدل میخوابید. یکبار ما صداهایی از علف های خشک شنیدیم. یکی چراغ قوه ی خودش را روشن کرد و گفت که این دو را ه*م*ج*ن*س*ب*ا*ز رو ببینید. ”
اگر هیتلر واقعا اینگونه بوده این موضوع از نظر تاریخی اهمیت زیادی دارد. زیرا این مسئله زمینه را برای اخاذی از او در مراحل بعدی زندگی فراهم میکرد. اما این ادعایی که مِند کرده است تا چه اندازه معتبر است.
آنتوان یواخیمشتالر:
” میشود مِند را در چند کلمه ی ساده توصیف کرد. این بخشی از بایگانی جنایی دادستانی عمومی در آنسباخ است. این سند حدود دوازده سابقه قضایی مِند را ذکر کرده است که شامل کلاهبرداری، سرقت و اختلاص است. مِند به زبان ساده یک تباهکاری بود که جرم عادت کرده بود. بسیاری از همکاران هیتلر درباره آن اظهار نظر کردند اما حتی یکی از انها هم به تمایلات هیتلر اشاره نکردند. اگر هیتلر اینگونه بوده حداقل یکی از این افراد باید در جایی به آن اشاره کرده باشند. ”
هربرت دورینگ:
” هیتلر؟ نه! او با هر کسی، با وزیرانش یا مشاوران و دیگران، فاصله مشخصی را حفظ میکرد اما هیچ نشانه ای از این ادعا دیده نشد. هیچ نشانه ای از آن وجود ندارد. بسیار غیرمنطقی است که یکی از اطرافیان هیتلر به این موضوع اشاره کند و او را به این اعمال متهم کند. “
دکتر بریگیته همان:
” حتی یک مدرک هم درباره این ادعاها وجود ندارد اما در عین حال مدرکی هم وجود ندارد که نشان دهد او از این ادعاها تبرئه است. باید بدانید افرادی هستند که با تمایلات خود مشکل دارند. آنها هراس دارند. نگرانی هایی که در هیتلر کاملا آشکار بود.”
به هر حال هیتلر توانست با یک گونه از مخلوقات ارتباط برقرار کند. در سال ۱۹۱۵ او نگهداری از سگ کوچکی را قبول کرد که از خصوص مقدم بریتانیایی ها به طرف مقابل رفته بودند. او گفت:
“اسم این سگ را فاکسل گذاشتیم. اون همیشه با من بود. خیلی زود آموزش او را شروع کردم. مهم این است که سگ همیشه نزدیک صاحب خود میخوابد. “
یک روز وقتی که واحد هیتلر باید محل استقرار خود را تغییر میداد، سگ گم شد. هیتلر نوشت:
“که ما دستور داده شد تا حرکت کنیم. آن شخصی که سگ مرا دزدیده نمیداند که چه بلایی سر من آورده است. “
پروفسور یان کرشاو:
” به نظر میرسد که حس ترحم هیتلر نسبت به سگش بیشتر از هزاران انسانی بود که در اطراف او در این جنگ وحشتناک میمردند. “
اما شاید بزرگترین راز زندگی هیتلر در سنگرها، نگرش او به سربازان یهودی باشد که شجاعانه در کنار او میجنگیدند. چرا و چگونه هیتلر به این یهود ستیزی بیمارگونه مبتلا شد؟
نقطه عطفی در زندگی هیتلر در سال ۱۹۱۶ و در جریان نبرد سوم به وجود امد. هیتلر در سنگرهای نزدیک خط مقدم فعالیت میکرد. او پس از اینکه وظیفه پیامرسانی خود را انجام داد در سنگری پناه گرفت اما پای او بر اثر اصابت ترکش مجروح شد. او به بیمارستانی در حومه ی برلَن اعزام شد. این سفر برای او روشنگرانه بود. او از اینکه تعداد زیادی از مردم اطرافش هرکاری میکردند که به خطر مقدم نروند بسیار متعجب شد. بعدها :
” گفت که این شهر پر از آدم های ترسو بود. سراسر وجودم پر از حس نفرت بود. رهبری باید از این مسئله اطلاع داشته باشد اما هیچ اتفاقی نیفتاد. “
پروفسور یان کرشاو:
” وفتی هیتلر به مونیخ و برلن رفت بیشتر متعجب شد و با شگفتی دریافت که همه از شکست صحبت میکنند و انگشتان به سمت یهودیان نشانه رفته است. مثلا گفته میشد که سربازان یهودی از انجام وظیفه در خط مقدم طفره میروند و سخنانی مانند این. این مسئله بی اساس است. اما زمانی که هیتلر به مونیخ رفت، این حرفها دهن به دهن میگشت. این احساس وجود داشت که یهودیان به آرمان هیتلر خیانت میکنند. این احساس در پاییز ۱۹۱۶ هنگامی که هیتلر دور از سنگرها بود در او شکل گرفت. “
اما حتی در این مرحله هم هنور هیتلر در بین هم قطارانش به عنوان ضدیهود شناخته نشده بود. در سال ۱۹۱۸ هیتلر نشان صلیب آهنین را دریافت کرد. ۳۰ سال بعد یکی از هم قطارانش نوشت:
” من هیچوقت نتوانستم علت تنفر هیتلر را از یهودیان درک کنم. علت این تنفر نمیتواند تجربه ای باشد که فرماندهان یهودی داشت. حتی شخصی که پیشنهاد اهدای صلیب آهنین به هیتلر را داد هم یک یهودی بود.”
وحد هیتلر در اکتبر سال ۱۹۱۸ در حالی در یکی از سنگر های حومه ی یکی از شهرهای فرانسه پناه گرفته بود، مورد حمله بی وقفه شیمیایی قرار گرفت. سربازها تجهیزات کمی برای حفاظت از خود داشتند.
هربرت دورینگ:
” حمله شیمیایی در جنگ جهانی اول آنطور که هیتلر توصیف میکند باید برای او فاجعه آمیز بوده باشد. هیتلر کاملا ناتوان شده بود. نمیتوانست نفس بکشد و حس چشایی خودش را از دست داده بود. او همه ی حس های خودش را از دست داده بود. نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است. “
مجروح شدن هیتلر با نابودی ارتش کشور آلمان همزمان شد. سربازان مایوس ارتش دسته دسته به خانه بازمیگشتند. هیتلر که دچار نابینایی موقت شده بود، بعدها گفت که با شنیدن خبر شکست و انقلاب یک تصمیم تاریخی گرفت. او گفت:
” آیا همه ی اینها بیهوده بود؟ آیا همه ی این حوادث اتفاق افتاد تا جنایتکاران به سوی سرزمین پدری دست دراز کنند؟ هر چه بیشتر تلاش میکردم تا روشن تر شوم بیشتر در شرم ناشی از رسوایی و ننگ میسوختم. در آن موقع بود که تصمیم گرفتم تا وارد سیاست شوم. “
پروفسور یان کرشاو:
” این داستان آنگونه که هیتلر بیان میکند چیزی بیش از یک افسانه نیست. در حقیقت او در موقعیتی نبود که تصمیم بگیرد که وارد سیاست یا هر چیز دیگری شود. او نه پول داشت و نه شغل و نه توانایی و مهارتی. با ترک ارتش، تنها چیزی که در انتظارش بود ادامه سرگردانی و آوارگی بود که قبل از سال ۱۹۱۴ تجربه کرده بود. “
هیتلر که هنوز در ارتش آلمان بود به مونیخ بازگشت و در انجا به عنوان نگهبان مشغول خدمت شد. اما سرانجام وارد شدنش به سیاست هم غیرعادی بود.
در آوریل ۱۹۱۹ دولتی به سبک حکومت شوروی موسوم به “جمهوری شوراها” کنترل مونیخ را در دست گرفت. این رژیم که بر حمایت عوامل کمونیست در ارتش تکیه داشت، به زودی شوراهایی به سبک حکومت شوروی را در ارتش ایجاد کرد.
آنتوان یواخیمشتالر:
” شوراهای ارتش، ستون هایی بودند که فرماندهی عالی ارتش سرخ در پادگان ها به انها تکیه میکردند وقتی که من دستورهای گردان را در بایگانی استان باواریا بررسی کردم، اول خوب نگاه نکردم. اما بعد فهمیدم که نام هیتلر با دو T و کسب ۱۹ رای در این اسناد حضور دارد. این یعنی هیتلر عضو شوراهای نظامی به سبک شوروی بود. قبلا کسی این موضوع را نمیدانست. “
اما دو هفته بعد این رژیم به همراه شوراهای نظامی اش سقوط کردند. شبه نظامی های راست گرا، پس از نبردی کوتاه وارد شهر شدند. برای تصفیه ی ارتش از نیروهای کمونیست، کمیسیون تحقیق ویژه ای در ارتش تشکیل شد. تعجب آور بود که هیتلر قبلا عضو شوراهای کمونیستی بود، عضو این کمیسیون هم شد.
آنتوان یواخیمشتالر:
” من هیچ توضیحی برای این مسئله ندارم. هیتلر احتمالا فرصت طلبی بود که ابتدا در جناح چپ بود و از فرماندهی عالی سرخ حمایت میکرد و ناگهان با یک چرخش ۱۸۰ درجه ای گفت: آهای من چیزی میدونم من میدونم چه کسی از سرخ ها حمایت میکرد و اینگونه او وارد کمیسیون تحقیق شد. “
از انجایی که برخی از رهبران کمونیست یهودی بودند، این یهودیان بودند که سپر بلای آشوب انقلابی اخیر شدند. تبلیغات شرورانه ضدیهودی هم یهودی ها را علت شکست آلمانی ها میدانست. موضوعی که هیتلر خود شاهد آن بود.
آنتوان یواخیمشتالر:
” او در نشست هایی شرکت میکرد که موج ضد یهودی در انها وجود داشت. در این نشست ها گفته میشد که برای بهتر شدن اوضاع، یهودیان باید به بازداشتگاه های حفاظتی فرستاده شوند. هیتلر میفهمد که اگر بر ضد یهودیان شعار بدهد، سوار این موج خواهد شد. سیاستمدار شدن در مونیخ آسان بود. فقط باید از یهودیان ایران میگرفتید. به نظر من یهودی ستیزی هیتلر از اینجا ناشی میشود. “
هیتلر که اکنون یک معلم سیاسی در ارتش بود به یک اردوگاه نظامی در حومه ی مونیخ اعزام شد. اینجا بود که اولین سخنرانی سیاسی خود را انجام داد و یهودیان را عامل مشکلات کشور معرفی کرد. این آغاز یکی از بدنام ترین زندگی های سیاسی تاریخ بود.
دکتر بریگیته همان:
” او دریافت که میتواند سخنرانی کند. این کشف بزرگ او بود. مردم دسته دسته به سخنرانی ها او میامدند. زیرا هیتلر در مورد موضوعات داغ روز بحث میکرد. مردم نمیخواستند ارتباطی با سیاستمداران قدیمی داشته باشند. انها کسی را میخواستند که از خود مردم باشد. مرد ساده ای از میام مردم که منجی آلمان ها باشد “
هیتلر در ۳۰ سال اول زندگی اش یک فرصت طلب بود. در سال ۱۹۱۹ بزرگترین فرصت زندگی اش به او داده شد و آن هم وارد شدن به دنیای سیاست بود. هیتلر سیاست را پیدا نکرد. سیاست به هیتلر روی اورد. اما یادآوری تضاد ها و مشکلات سالهای اولیه زندگی هیتلر، برای این سیاستمدار تازه کار ناخوشایند بود. برای همین او گذشته اش را کاملا بازنویسی کرده بود. هیتلر که کنترل یکی از قدرتمندترین دستگاه های تبلیغاتی دنیا را در اختیار داشت، توانست خود را نه به عنوان یک ولگرد و آواره، بلکه به عنوان مردی که سرنوشت از اول بزرگی او را رقم زده بود به تصویر بکشد. حتی نزدیک ترین دوستان سیاسی هیتلر هم از خیلی از پنهانکاری های او خبر نداشتند.
آنچه از هیتلر، مرد سرنوشت تصویر میشد، یک حماسه بود. حماسه ای بر پایه ی دروغ و خیالپردازی.
بسیار عالی بود. منم هنوز نفهمیدم این تفکر یهودی ستیزی المان ها و دوستی یهود با ایران چطور به دوستی یهود و المان نکشید