سرانجام محمود افغان
داستان این مرد افغانى و اینکه چگونه توانست با حداکثر چهل هزار نفر افغان پایتخت با عظمت سلاطین صفوى را تصرف و خاندان دویست و هفتاد ساله این سلسله را منقرض نماید از شگفتیهاى تاریخ است. شرح روزهاى آخر این پادشاه قهار خواندنى می باشد.
دو واقعه براى محمود پیش آمد که باعث جنون و دیوانگى او گردید یکى شکست خوردن در جنگ کهگیلویه و دوم شورش مردم گز. در جنک کهگیلویه و بختیارى پس از سه ماه که محمود و لشگریانش در برف و سرما گیر کرد ناچار با دادن تلفات زیاد باصفهان مراجعت نمود و از آن همه سپاهى که همراه خود برده بود بیش از سه هزار سپاه برهنه و عریان باقى نمانده و از این جهت پنهانى شبانه وارد اصفهان شد و براى جلب قلوب سپاه بین آنان بخشش فراوان کرد ولى اینکار هم دلگیرى افغانان را از محمود زایل نکرد. محمود براى جبران این شکست مقدارى سپاه از قندهار و سبزوار و دره گز خواست.
مورد دوم شورش مردم گز بود. سپاه محمود وقتى از قریه گز عازم شهر اصفهان بود، مردم گز چند نفر از آنها را کشته و اسباب و اثاثیه آنها را غارت نمودند. محمود از شنیدن این خبر خشمگین شد و خود بشخصه عازم تنبیه مردم گز گردید. از طرفى جمع زیادى از قزلباش براى مقابله با محمود به گز رفته و قلعه آنجا را مستحکم نمودند و لذا جنگ با افاغنه، منتهى بشکست و فرار آنها گردید.
این دو واقعه محمود را بفکر و اندیشه انداخت و در بدنش ضعف و ناتوانى عارض شد و دچار مالیخولیاى خوف و واهمه گردید بقسمیکه خواب و خوراک از او سلب گشت و بتدریج آثار جنون بر او ظاهر گشت براى شفا و نجاتش مشایخ افاغنه او را چهل روز در چلهخانه نشانده و باسم اعظم مداومت مینمود وقتى از چله خانه بیرون آمد جنونش به عقل غالب بود و بدر و دیوار بیهوده سلام میکرد و بدون جهت دوستان و آشنایان را مورد عتاب و خطاب قرار میداد و از پیش مرشد و شیخ خود جدا نمیگشت. اصحاب و یارانش این احوال را نشان کشف و کرامت او میدانستند و در پوشیدن جنون او سعى و کوشش فراوان بخرج میدادند تا اینکه چهل روز نیز بدین منوال گذشت و گاهى عاقل و زمانى دیوانه بود ولى روی هم رفته مرض رو بشدت مینهاد. در همین احوال روزى در دیوانخانه میگذشت ناگهان آتش جنونش مشتعل شد و دستور داد که پسران و برادران و خویشان و اولاد ذکور شاه سلطان حسین را که در دیوانخانه بودند جمع کرده دست و پاى آنها را با کمربندشان بسته بیاورند. افغانان امتثال کرده و صد و پنجاه و نه نفر از اولاد شاه عباس که بعضى از آنها هم از زمان شاه سلیمان نابینا شده و دربند بوده، بحضور محمود آوردند.
محمود دستور داد از اول تا آخر آنها را گردن بزنند. جلادان بىایمان شروع بکشتار کردند. خواجه سرایان و خدمتگذاران گریبان چاک کرده میگریستند، شاه سلطان حسین نیز که حاضر بود بیش از همه فریاد و فغان مینمود. افتان و خیزان نزد محمود آمد و عهد و میثاق قدیم را بیاد او آورد و براى نجات نور دیدگان خود با گریه و زارى بپاى محمود افتاد و پیشانى بخاک مالید ولى اینهمه گریه و التماس مؤثر واقع نشد دو نفر از شاهزادگان خود را در آغوش پدر انداخته شاه صورت خود را بروى اولاد گذاشت و میگریست سلطان حسین گفت مرا بکش و این بیذگناهان را نکش. عاقبت در دل سنگ و سخت محمود قدرى تأثیر کرد و بشاه سلطان حسین رو نمود که آنها را بتو بخشیدم ولى چه فایده که این بیگاناهان از شدت ترس زهرهشان چاک شده و هر دو وفات یافته بودند.
جنون محمود روزبروز شدت مییافت بقسمیکه گاهى بضرب و قتل نزدیکان خود فرمان میداد، گاهى مانند مستان فریاد و فغان میکرد، مردم از او میترسیده و میگریختند. دیوانگى او بجائى رسید که دیگر امکان جلوگیرى او نبود و لذا درها را برویش بسته و او را بیرون محافظت میکردند. چند روز در حبس نخورد و نیاشامید و نخفت تا اینکه بیتاب شد و بسترى گردید. آنچه معالجه کردند مفید نیفتاد مأیوس و نومید گردیدند براى شفاى او زر بسیار از خزانه بیرون آورده صدقه دادند و رنج دیدگان را دل بدست آوردند به کشیشان جلفا هزار تومان بایلچى فرنگ هزار تومان دادند ولى روزبرورز مرض شدید میشد. ورمی در شکمش پیدا شد و با دندان گوشت هاى بدن خود را پاره میکرد و از درد فریاد میزد پس از چند روز بدنش مانند غربال سوراخ سوراخ شد و شروع بگندیدن و ریختن گذاشت و متعفن شد. و چون آثار مرگ از او هویدا گشت افعانان در صدد برآمدند که برادر بزرگش را از قندهار بیاورند و بتخت شاهى بنشانند ولى چون زمستان و راه دور بود مناسب ندیدند و اشرف سلطان پسر میر عبدالهخان که عموزاده محمود بود بجاى او نشانیدند و چون پدر اشرف را محمود بقتل رسانیده بود، اشرف گفت تا بقصاص خون پدرم محمود را نکشم قدم بر تخت سلطنت نخواهم گذاشت. افغانان سر محمود را در رختخواب بریده در برابر او گذاشتند و اشرف بر جاى محمود نشست. او را مبارکباد گفتند.
محمود مردى میانه بالا، گندمگون، کوچک چشم و چشمهاى او دایم در حرکت بود. عبوس چهره و بدشکل، سرخ ریش و کوتاه گردن. در حق دشمنان خیلى سختگیر. افغانان از شدت ترس مطیع او شده بودند. همیشه در جلوى سپاه حرکت میکرد. در عزم و اراده متین و استوار، کم میخوابید و اکثر اوقات بیدار بود، آنچه از طعام حاضر بود میخورد و هر جا میرسید میخوابید. شفاعت کسى را نزد دشمنان قبول نمیکرد. بعیش و خوشگذرانى مایل نبود. پس از آنکه دختر شاه سلطان حسین را گرفت با زن دیگر ازدواج نکرد و از این زن پسرى پیدا کرد که در جلوس اشرف بقتل رسید.