پادکست: شهید مدافع حرمی که به فکر مادران شهدا بود
مجله مهر – فاطمه باقری: زندگی شهدا پر از تناقض است؛ پر از مهر و قهر و تعجب می کنی که این همه تناقض چطور در یک نفر جمع می شود؟ در روزگاری که برای بودن در کنار خانواده خودمان هم کمتر وقت داریم، آنها دل نگران خانواده های بی پناه هم هستند. کسانی که بیشتر حساب بانکی شان خرج آدم های دست تنگ می شود و وقتشان وقف شنیدن درد دل آنهاییست که گوشی برای شنیدن ندارند. همین مردها با همین روحیه لطیف، وقت خطر که می شود، مرد جنگ و حماسهاند. در میدان دفاع چنان با سیاهی شب، با زخم و با خطر رفیق میشوند که انگار آسایش را نمی شناسند. اما انگار قصه چیز دیگری است. یک روایت از دوستان «شهید محسن کمالی» بهانه ای شد تا روز مادر از او بنویسیم. محسن کمالی از شهدای مدافع حرم استان البرز است که فروردین سال ۹۴ در سن سی سالگی در شهر حلب سوریه به شهادت رسید. او قبل از آخرین اعزامش به سوریه، اسم و آدرس مادر یک شهید جاویدالاثرِ دفاع مقدس را به دوستان نزدیکش میدهد و از آنها می خواهد که هوای او را داشته باشند تا بعد از شهادت محسن احساس دلتنگی نکند. در این پادکست رادیومهر با با یکی از دوستان شهید کمالی و با مادر این شهید نوجوان گفتگو کرده ایم.
«سید محمد طباطبایی» از دوستان صمیمی شهید محسن کمالی بوده است که تاریخ آشنایی او با رفیق شهیدش به سال ۷۸ برمی گردد، وقتی خودش یک نوجوان هجده ساله بود و محسن کمالی یک نوجوان پانزده ساله: «خیلی پسر خوشرو و خوشخنده ای بود. اولین بار توی پایگاه بسیج او را دیدم. من داشتم یک خاطره بامزه برای دوستم تعریف می کردم؛ محسن آنجا بود، میشنید و کلی می خندید؛ آنقدر راحت و صمیمی که همان شب با هم رفیق شدیم. خانه آنها خیابان پنجم بود و ما چهارم بودیم. حالا رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم. اولین بار که اتاقش را دیدم مثل سنگرهای جبهه بود! آموزشهای نظامی را خیلی دوست داشت و بعدها خودش مربی اسلحه شد. عکس شهدا را هم دور تا دور اتاق چیده بود. خیلی به شهدا علاقه داشت. توی جلسات بسیج، دعای آخر قرآن را که میخواندیم همیشه می گفت خدایا شهادت را قسمت ما کن.»
وقتی قرار است از شهید بگوید، آدرس پیچیده و عجیبی نمی دهد. از آدمی میگوید که شبیه خودشان بود: «شب ها یک فلاسک چایی و یک کیسه تخمه برمی داشتیم و میرفتیم توی پارک تنیس می نشستیم به گپ زدن. آنقدر با نشاط بود که خستگی یک روز کاری را از آدم می گرفت. یک بار تولدش را هم توی یکی از آن آلاچیق ها جشن گرفتیم. محسن اهل دورهمی بود، اهل موسیقی و ورزش و استادیوم رفتن؛ ولی درهیچ حالی هیئت و مسجد و نمازش ترک نمی شد. خواننده مورد علاقه اش هم محسن یگانه و بنیامین بهادری بود و کارهای جدیدشان را باعلاقه گوش می کرد. آدم زیبایی شناسی بود. یعنی هم زیبایی هنر را می فهمید هم زیبایی اعتقاداتش را. ظاهرش، ظاهر یک جوان امروزی بود، ولی قلباً به شدت پایبند به اعتقاداتش بود. مثلا روی حلال و حرام خیلی حساس بود. فرض کنید توی مغازه ای چندتا تخمه برمیداشت که مزه اش را بفهمد و بعد بگوید از همین می بریم. آن وقت همان تعداد را از کیسه تخمه ای که فروشنده دستش می داد، برمیداشت و برمیگرداند به ظرف اصلی تخمه ها.»
در ذهن طباطبایی و بقیه دوستان محسن، خاطرات دور و نزدیکی از او هست که حالا هرکدام را بارها در جمع خودشان مرور کرده اند: «مسافرت زیاد با هم می رفتیم. توی یک سفر عکسی از او گرفتم که خیلی دوستش دارم. همان که تی شرت آبی پوشیده است. این برای وقتی است که باید می رفتم لاهیجان کنکور ارشدم را بدهم، محسن هم با من آمد که تنها نباشم. یک برکهای پشت دانشگاه آزاد بود که فکر کردیم چقدر برای عکس گرفتن خوب است. حالا بعد از مدتها از همین عکس برای سالگرد و یادواره اش استفاده می شود.
یک بار هم بعد از یک سفر از جاده چالوس برمیگشتیم. گیر افتاده بودیم توی ترافیک. محسن به نماز اول وقت خیلی اعتقاد داشت. اذان مغرب و عشا که پخش شد، گفت محمد زیرانداز داری بروم نماز بخوانم؟ گفتم تو این ترافیک که نمیشود؛ تا تو نماز بخوانی من رفته ام جلوتر. گفت نه نمی روی. بعد هم پیاده شد و زیرانداز را از صندوق برداشت. من شاید ده متر هم نتوانستم جلو بروم؛ ولی محسن نمازش را خواند و آمد نشست توی ماشین.»
باور می کنید؟! همه حقوقش وقف مردم بود
سید محمد طباطبایی در تعریف دوستش روی آن بخش از رفتارهای او تاکید می کند که در ذهن هم شهری ها و هم محله ای ها هم ثبت شده؛ همان چیزهایی که خلاصهاش میشود مردمداری: «واقعاً مردم دار و دستگیر بود. مردم داری اش طوری بود که دیگر حقوقی برایش نمیماند! از بس ضامن این و آن می شد و بعضی ها هم خب نمیتوانستند وام را پرداخت کنند و راضی بود که از حقوق خودش کم بشود. یک بار با یکی از دوستانم شب قدر رفتم جمکران. رفیقم مغازه دار بود. صبح که برگشتیم دیدیم مغازه اش را دزد زده. هم از اجناس مغازه برده بود و هم از پول ها. محسن خبردار شد و آمد آنجا. خیلی ناراحت شد. بدون اینکه تعارف کند، رسماً گفت ببین من تازه حقوق گرفته ام. این کارت اعتباری و این هم رمز کارتم است. اگر بدهکاری یا پول لازم داری این مدت از همین بردار و هر وقت فروش داشتی به من برگردان. خب وضع این رفیق من خوب بود ولی این حرکت انساندوستانه را که از محسن دید همان فردا آمد توی بسیج ثبت نام کرد. دوستم اهل نماز هم نبود و شبیه ما هم فکر نمی کرد، ولی از همان وقت تا حالا نماز می خواند. بعد هم یکی از دلایلی که محسن همه را به خودش جذب می کرد خوشرویی اش بود. جذبه خاصی داشت. حتی شوخی کردن هایش هم جذاب بود و اصلاً کسی را اذیت نمی کرد.»
از همان وقتی که محسن شهید شده، رفقایش فرصت داشته اند تا معمای او را حل کنند. معمای خوبی هایی که پنهان از چشم دوست و آشنا انجام میداد:« من که صمیمی ترین دوستش بودم از خیلی کارهای خیر محسن خبر نداشتم. یک روز به من زنگ زد که من ماشین ندارم می توانی وسیله بیاوری برویم جایی؟ گفتم کجا؟ گفت بیا کاری ات نباشد. به قدر وسعش یک شانه تخممرغ و سی هزار تومان پول آورده بود برای پیرزنی در زورآباد کرج. وقتی رسیدیم، این پیرزن آمد بیرون و کلی دعایمان کرد و رفت. یک خانه هم آنطرف تر بود که بعد از شهادتش فهمیدم دیوار، حمام و آبگرمکن آن را تعمیر کرده است. هم به خانواده های نیازمند رسیدگی می کرد، هم به خانواده های شهدا. اینها را بعد از شهادتش فهمیدم.»
اگر نیامدم، هوای آنها را داشته باشید
دوستان شهید کمالی می گویند جز گره های مالی، اگر کسی دردلی هم داشت محسن برای او وقت می گذاشت، مثل شنیدن دلتنگی های یک مادر:« یک خانواده شهید دفاع مقدس هست که هنوز بعد از چند دهه فرزندشان برنگشته است «شهید جاویدالاثر خسروقادری» خانه شان در اوقافیهای کرج است. محسن یکی دوماه قبل از شهادتش به یکی از دوستانمان می گوید من اگر اتفاقی برایم افتاد و برنگشتم به این خانواده سرکشی کنید تا تنها نمانند. بعدها از زبان پدر و مادر شهید قادری شنیدم که محسن گاهی آن ها را برای نهار و شام بیرون می برد یا به باغچه و گلدان هایشان رسیدگی می کرد. با آن ها می گفت ومی خندید و به دردلهایشان گوش می کرد؛ یا مادر شهید را چون کسالت داشت، دکتر می برد.»
دوستان شهید اولین بار مادر شهید قادری را در تشییع پیکر محسن می بینند. مادری که حالا داغ یک پسر دیگر هم به دلش مانده است: «مادر شهید انگار بچه خودشان را فراموش کرده بود، انگار محسن بچهاش بود. مدام اسمش را می آورد و از خاطراتش می گفت. گلدان کنار باغچه را نشان می داد و می گفت این گلدان را می بینی آقا سید؟ این را محسن برای ما گرفته. عکس پسر شهید خودش روی دیوار بود و عکس محسن را بزرگتر زده بودند کنار او. چندوقت پیش هم می گفت من توی خواب دیدم محسن دستش توی دست خسرو بود و داشتند می رفتند… واقعا یک پدر و مادر روحانی هستند و کنار آنها روحیه ات عوض می شود. بنده های خدا، روزهای اولِ شهادت محسن خیلی گریه می کردند. ما هم با گریه آنها گریه می کردیم.»
از دوست، درد ماند و از یار، یادگاری
دوست شهید کمالی به خاطره های خداحافظی که می رسد بغض می کند. می گوید حالا که به گذشته برمیگردد تازه میفهمد چه داغ بزرگی را تحمل کرده اند:«آخرین بار که رفت سوریه به مادر شهید قادری نگفت که می رود. به خود من هم نگفته بود. یک ماه قبل از اینکه برود گفت قرار است منطقه ای اعزام بشوم که شهادتم صددرصد است. گفتم هربار که می روی همین را می گویی! نه، ان شاءالله به سلامت بر میگردی. گفت من که شهادت آرزویم است. گفتم این ها درست، ولی نگو قرار است شهید شوی و دیگر برنگردی پیش ما.
اسفند ۹۳ خیلی رفت و آمدمان زیاد شد. شوخ طبعی هایش کمرنگ شده بود و بیشتر توی خودش بود. سرکشی هایش به همه ادامه داشت. داشت خداحافظی هایش را میکرد. عید ۹۴ آمد. شب آخری که فردایش میخواست برود سوریه، رفت پیش تعدادی از دوستانمان. گفت بیایید عکس آخر را بیندازیم! همانجا پیش بچه ها وصیت می کند. وصیت کرد کجا دفن شود و چه کسی دفنش کند.
بعد از این ها میآید پیش من و می گوید برویم بیرون؟ من فردا صبح باید بروم سوریه. رفتیم پارک تنیس و دیدم خیلی توی خودش است. فکر کردم چندتا کلیپ خنده دار توی گوشی ام را نشانش بدهم. فیلم ها را نگاه می کرد و فقط لبخندی می زد. گفت سلفی بگیریم سید؟ عکس آخر را هم گرفتیم. بعدها دوستان یادم انداختند که محسن آن آخرها گفته بود :«راستی بچه ها من خیلی دلم برای شما تنگ می شودها!» همین جمله ساده خیلی دلم را می سوزاند. دل کندن برایش سخت است.
«پنج روز مانده بود به شهادتش. ولادت حضرت زهرا(س) بود. زنگ زد. خیلی خوشحال بود. دو سه تا از همرزم هایش هم کنارش بودند. می گفت و می خندید. گفتم کی میآیی؟ آخرهای فروردین بود. مکثی کرد و گفت میآیم حالا، اردیبهشت می آیم. بعد زنگ زد به یکی از دوستانمان به اسم محمدرضا و به او گفت زود می آیم. اینجا عروسی داریم. محمدرضا نفهمیده بود یعنی چه. چند روز بعد، غروب پنجشنبه به ما خبر دادند که شهید شده. واقعیت این بود که چهارشنبه شب با دشمن درگیر شده بودند و تا صبح پنجشنبه در بیمارستان شهید شده بود.
با بقیه بچه ها رفتیم سرکوچهشان ایستادیم که کسی به پدر و مادرش خبر ندهد. چون فکر میکردیم شاید خبر موثق نباشد. آن شب اصلا خواب نداشتیم. تا اینکه خبر همه جا پیچید؛ پیکرش آمد و چقدر باشکوه مردم کرج بدرقه اش کردند. به برادرش گفته بود این بار که برگردم می ترکانیم! این بار هم هیچ کس نفهمیده بود منظورش چی می تواند باشد. ولی به نظرم معنی اش همین جمعیت فوق العاده ای بود که با هر سر و شکل و اعتقادی آمدهبودند. اینکه می گویند عزت دست خداست، همین است؛ چون آن زمان کار رسانهای زیادی هم برای حضور مردم در تشییع شهدا انجام نمیشد.»