شاهرخِ کوکاکولا چطور حر انقلاب شد؟
به گزارش خبرگزاری تاریخ ما، 17 آذر ماه سالروز شهادت شاهرخ ضرغام در جبهه آبادان دو ماه و نیم بعد از شروع طولانیترین جنگ قرن بیستم و تجاوز رژیم بعث عراق به خاک کشورمان است.
شاهرخ که بود؟
شاهرخ با نامِ شناسنامه ای ابوالفضل در اول دی سال 1328 در محله نبرد در شرق تهران متولد شد و درشت جثه بود. پدرش صدرالدین که کارگر ساختمانی بود در 12 سالگی شاهرخ به رحمت خدا رفت. به گفته برادرش علیرضا، «شاهرخ دانشآموز زرنگ و درس خوانی بود اما با رفتاری که معلم کلاس اول راهنماییش انجام داد شاهرخ ترک درس و مدرسه کرد. در امتحانی که معلم گرفت، شاهرخ متوجه شد به دانشآموزان نورچشمی ارفاق کرده است او هم اعتراض میکند اما معلم به جای جواب، کشیدهای به گوش شاهرخ زند، مدرسه هم به بهانه توهین به معلم شاهرخ را اخراج کرد. او هم سرخورده شد و وقتش را به بطالت سر چهارراهها گذراند و کمکم با دوستان ناباب آشنا شد. هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود اراذل محله دور و برش را بگیرند و به یکه بزن محله نبرد و کوکاکولا تبدیل شد. هرچه مادرم میگفت این کارها عاقبت ندارد او توجهی نمیکرد.»
روزها کار می کرد و شب ها رفیق بازی و گردن کشی می کرد. با رفقای نااهلش در کابارهها به الواتی مشغول بود. در دوره ای از جوانیش سراغ کشتی رفت و قهرمان و نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی مثبت 100 کیلوگرم جوانان و بزرگسالان تهران شد اما این ورزش هم نتوانست او را از خلاف دور کند. تا سن بیست و هفت – هشت سالگی دعای هر روزه مادرش، سر به راه شدن شاهرخ بود.
مادرش از دست شاهرخ خسته شده بود. مرتب از دعواها، دستگیریها، دسته گلها و خرابکاری های پسر برایش خبر می بردند. سند خانه را آماده روی طاقچه گذشته بود و منتظر، تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند.
نارضایتی های مادر تا شب خاطره سازی ادامه یافت. به گفته مادرش، شبی ناراحت و غمگین بعد از نماز سر بر سجاده گذاشتم و بلند بلند گریه کردم. در مناجات با پروردگار گفتم خدایا از دست من کاری بر نمی آید خودت راه درست را نشانش بده. خدایا پسرم را به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن.
روحیه سرکشی و نافرمانی در لوطی گری و بامعرفت بودنش در هم تنیده بود. شبی که با دوستانش از کاباره بر می گشت کاپشن قیمتیش را با دسته اسکناس همراهش به فقیری که سر راهش بود داد یا وقتی می دید از دختر یا زنی سوء استفاده می شد، غیرتی می شد و به خاطر همین احساسِ جوانمردی و غیرتی که داشت اجازه نمی داد دختران و زنان مسلمان به خدمت غیر مسلمان ها دوره پهلوی در آیند. این روحیه جوانمردی موجب نجات زنی از کاباره محل پاتوقش شد. مهین که پسری 10 ساله به نام رضا داشت به قیمومیت شاهرخ در آمد و برایشان خانه اجاره کرد. شاهرخ به زن گفته بود در خانه بماند و بچه اش را تربیت کند و هزینه اجاره خانه و خرجی ماهش را می دهد.
وقتی شاهرخ توبه کرد
«تلنگر» زندگی خیلی انسانها را از این رو به آن رو میکند. یکی از تلنگرها توسط مرد خدا مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی به شاهرخ زده شد. علیرضا برادر شاهرخ گفت: «در دوره پهلوی برگزاری هیات مذهبی در ماه محرم با محدودیت همراه بود. حاج آقا مجتبی تهرانی مجلس عزا داشتند. یکی از هم محله ایها به ایشان گفته بود شاهرخ میتواند مجوز برگزاری عزای سیدالشهدا از شهربانی بگیرد. شاهرخ را خبر کردند که نزد حاج آقا مجتبی تهرانی برود. رفتن همانا و شیفته این مرد خدا شدن همانا. حاج آقا از او خواسته بود از شهربانی برای برگزاری عزاداری هیات جوادالائمه مجوز بگیرد و شاهرخ هم موفق به این کار شده بود. همین اتفاق پای او را به جلسات حاج آقا مجتبی باز کرد.»
حاج آقای تهرانی به شاهرخ نگاه می کرد و می گفت: «من شما را که می بینم یاد مرحوم طیب می افتم که وقتی بعد از 15 خرداد 1342 گرفتنش و شرط آزادیش را دشنام و افترا به خمینی گذاشتند، زیر بار نرفت و در همین تهران به رگبار بستنش.»
شاهرخ بعد از این جلسات متحول شد و همراه مادر پیر و برادرش به پابوسی امام رضا(ع) رفت و توبه کرد و از پا منبریهای حاج آقای تهرانی شد. آدم دیگری شد، سر از پا نمی شناخت، آدم عجیبی شده بود.
مادرش در خاطره ای از توبه شاهرخ گفت:«پسرم در گوشه یکی از صحنهای حرم در مناجاتش با پروردگار می گفت: خدایا من را ببخش، بد کردم، غلط کردم، می خواهم توبه کنم یا امام رضا به دادم برس، من عمرم را تباه کردم.
خالکوبی «من دیوانه خمینیم» بر بدن
به همراه دوستانش در بحبوحه انقلاب اسلامی به صف تظاهر کنندگان و انقلابیون پیوست. هر جا به کمک نیاز بود همانجا حاضر میشد و از همه توانش برای نابودی رژیم پهلوی استفاده کرد. به گفته علیرضا، برادرش «شاهرخ گاهی تا صبح در کنار مردم بود و به آنها کمک میکرد. ماشین پیکانش را فروخت و پولش را در این راه خرج کرد. روز ۱۲ بهمن 57 لحظه ورود امام خمینی به فرودگاه مهرآباد به همراه چند کشتیگیر تنومند دیگر توسط فدراسیون کشتی انتخاب شده بودند، مستقر شدند. امام(ره) که از پلههای هواپیما پایین آمد، شاهرخ همراه جمعیت به استقبال ایشتم رفت و همیشه به این لحظه تاریخی افتخار میکرد.»
در روزهای نخست پس از پیروزی انقلاب به درخواست آیتالله جلالی خمینی در کمیته مشغول کار شد. علیرضا گفت: «شاهرخ برای ختم غائله کردستان به غرب کشور رفت و در آنجا با شهید چمران آشنا شد.» با آغاز جنگ تحمیلی به همراه 60 – ۷۰ نفر از دوستانش به اهواز رفت، از آنجا به سوسنگرد و سپس به دشت ذوالفقاریه آبادان رفت. برادرش گفت: «چند روز بعد از شروع جنگ تحمیلی به همراه هم و تعداد زیادی از دوستانش به خوزستان رفتیم و شاهرخ سه ماه آغازین جنگ را این منطقه ماند تا به شهادت رسید.»
هر جا سخنان مرحوم امام خمینی را می شنید بی اختیار با تمام وجود به این سخنان گوش می کردد. آنقدر عوض شده بود که به همه می گفت: «من دیوانه خمینی ام» و همین جمله را روی بدنش خالکوبی کرده بود.
طلوع شاهرخ در جبهه های غرب و جنوب
سیدمجتبی هاشمی، فرمانده جنگهای نامنظم جنگ تحمیلی گردانی به اسم فداییان اسلام درست کرده بود که دارای چندین گروهان به نامهای شیران درنده، عقابان آتشین و آدمخوارها بود که گروهان آدمخوارها پر بود از گنده لاتها و اراذل و اوباش و خلافکارهای شهرهای مختلف کشور. مجید گاوی، مصطفی ریش، حسین کره ای، علی تریاکی و اصغر شعله ور که هر کدام پرونده ای قطور در ارتکاب انواع خلافکاریها از جمله قتل، زورگیری، دزدی و اعتیاد داشتند با اشتیاق فراوان دوست داشتند عضو این گروهان شوند. شاهرخ ضرغام، فرمانده گروهان هم برای محک زدن دل و جرات تک تک آنان، ماموریت یورش به قلب نیروهای بعثی و آوردن درجه و اسلحه فرماندهان نظامی عراقی را تعیین می کرد اما اکثر این نیروها برای اثبات خود به شاهرخ خان با سر و گوشهای بریده فرماندهان بعثی نزد فرمانده بر می گشتند.
شاهرخ به پیشنهاد سید مجتبی هاشمی گروه «پیشرو» را تشکیل داد که در ماههای آغازین جنگ تحمیلی کنار رزمندهها کار اطلاعاتی میکرد و عراقیها برای سرش 11 هزار دینار عراقی جایزه تعیین کرده بودند.
ماجرای مجید گاوی
سید مجتبی هاشمی فرماندهی خوش برخوردی بود. بسیاری از داوطلبانی که از سایر گردانها و گروهانها رانده شده بودند، جذب سید می شدند و سید هم از بین آنها رزمندگانی شجاع تربیت می کرد. سید با شناختی که از شاهرخ داشت بیشتر این افراد را به گروهان او یعنی گروهان آدمخوارها می فرستاد و از هر کس به میزان توانائیش استفاده می کرد.
یکی از همرزمان شاهرخ در خاطره ای گفت: در آبادان شخصی بود که به نام مجید گاوی بود. می گفتند گنده لات آبادان است. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می رفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می خواست با عراقی ها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد. شاهرخ هم به زبان خودشان با آنان سخن می گفت. کمی به چهره مجید نگاه کرد. با همان زبان عامیانه گفت: «ببینم، می گن یه روزی گنده لات آبادان بودی. می گن خیلی هم جیگر داری، درسته؟ بعد مکثی کرد و گفت: اما امشب معلوم می شه، با هم می ریم جلو ببینم چیکاره ای.»
شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم به سنگرعراقیها نزدیک شدیم. شاهرخ، مجید را صدا کرد و گفت: «میری تو سنگرها، یه افسر عراقی رو می کشی و اسلحه اش رو می یاری اگه دیدم دل و جرات داری می یارمت تو گروه خودم. مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم: «این پسر دفعه اولش بود. نباید می فرستادیش جلو» هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می آید اسلحه را برداشتم یک دفعه مجید داد زد «نزن منم مجید». پرید داخل سنگر و گفت: «بفرمائید این هم اسلحه» شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: «بچه، این از کجا دزدیدی؟» مجید دستش رو داخل کوله پشتی کرد و چیزی شبیه توپ در آورد. در تاریکی شب سرم را جلو آوردم و یکدفعه داد زدم «وای. با دست جلوی دهانم را گرفتم» سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود.
شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه می کرد گفت: «سر کدوم سرباز بدبختی بریدی؟» مجید که عصبانی شده بود گفت: «به خدا سرباز نبود بیا این هم درجه هاش، از رو دوشش کَندم.» بعد هم تکه پارچه ای که نشانه درجه فرمانده عراقی بود را به ما داد. شاهرخ سری به علامت تائید تکان داد و گفت: «حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی.» مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد. مصطفی ریش، حسین کره ای، علی تریاکی هر کدامشان ماجراهایی داشتند، اما جالب بود که همه این نیروها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرف نمی زدند.
شهادت شاهرخ
17 آذر ماه 1359، ساعت 9 صبح بود. شاهرخ اولین گلوله آر پی جی را سمت تانکهای عراقی شلیک کرد. آنها بی امان شلیک می کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت تا گلوله سوم را شلیک کند که صدایی شنیدم. بر روی سینه اش حفره ای از گلوله تیربار تانک عراقی ها ایجاد شده بود و خون با شدت فوران کرد. بدنش غرق در خون بود. سربازهای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراقی هم می گفت: «ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم.»
پیکرش جا در دشت ذوالفقاریه حد فاصل جاده آبادان – ماهشهر جا ماند، بعدها هم اثری از پیکرش پیدا نشد.مادرش در خاطره ای از به خواب دیدن پسرش در خواب، گفت: نگران شاهرخ بودم. شب خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گریه می کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: «مادر چرا نشستی بلند شو برویم» گفتم: پسرم کجایی، نمی گویی این مادر پیر دلش برای پسرش تنگ می شود؟ مرا کنار یک رودخانه زیبا و بزرگ برد و گفت: «همین جا بنشین» بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. می گفت و می خندید. بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بود گفت: «مادر من رفتم. منتظر من نباش»
منبع:
کتاب زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام
خاطرات مادر و برادر شاهرخ
پایان خبر / تاریخ ما