سکته آنی شهر، از یک خبر هولناک/ همان که می ترسیدیم

صبح جمعه سیزدهم دی ماه سال ۱۳۹۸، از خواب که بیدار شدم فهمیدم چه بلایی سرمان آمده. آن روز اگر می‌شنیدم زمین دهن باز کرده و موجودات عجیب و غریب از دلش بیرون آمده‌اند باورش ساده‌تر بود تا آن خبر دردناک. شنیدن خبر شهادت کسی که کار داعش را تمام کرده بود وجودم را زیر و رو کرد.
حاج قاسم دوست داشتنی بود. او نماد ایستادگی، مقاومت و شجاعت بود. هرگز فکر نمی‌کردم روزی او هم می‌رود. او را باقی و جاودان می‌دیدم. آن لحظه‌ها گریه تنها چاره‌ی من بود. راهی بود تا دنیا بداند چه دردی روی دوشمان گذاشته. هنوز هم هر وقت اسم سردارمان را می‌شنوم اشک‌های چشمم بی دلیل سرازیر می شود.
روزی که سردار رفت تازه فهمیدم انسان‌های بزرگ و محبوب چگونه در دل‌ مردمشان جا دارند. تازه فهمیدم جوانمردان چگونه در فکر و خیال ما زندگی می‌کنند. باور نمی‌کردم او دیگر نیست و باور نمی‌کردم رفتن او برایم این همه سخت باشد.
آن روز به یقین رسیدم او فقط یک فرمانده نظامی نبود. او صاحب لشکری نامرئی بود. روح‌ها و قلب‌های بسیاری رام و مطیع او بود. یک شوک یا جرقه کافی بود تا این لشکر آماده نبرد پا به میدان بگذارد.
آن نیمه شب کار از تلنگر گذشت. سقوط یک بمب و انفجاری مهیب آغاز خروش این لشکر مخفی بود. این لشکر وقتی دیده و شنیده شد که دیگر فرماندهی نداشت. در مسلک سربازان وفادار گذشتن از خون فرمانده‌شان گناه کبیره است.
دشمنی که آن سوی مرزها حاج قاسم‌مان را از ما گرفت نمی‌دانست این فرمانده دل‌ها چه سربازان باوفایی در گوشه گوشه‌ جهان دارد. فرماندهی که فقط فرمان ده نبود، پدر بود.
بچه‌ها تا وقتی پدر دارند نمی‌فهمند پدر چه رحمت بی‌بدیلی است. وقتی یتیم شوند تمام چاه‌هایی را که پدر پرشان می‌کرد خواهند دید. روزی که بابا سردارمان رفت فهمیدیم یتیمی سخت است.
حاج قاسم و رفقایش پس از سال‌ها قد علم کردن مقابل قتنه‌ها پاداشی که لایقش بودند را گرفتند. آن‌ها به جایگاه والایی رسیدند. آن‌ها رفتند تا محبوبشان را ببینند. دیگر طاقت هجران نبود.
آن روز که خبر پر کشیدن سردار را شنیدم مثل پرنده‌ای بودم که کاشانه‌اش را گم کرده. سرگردان بودم. به دنبال پناهگاهی برای دل ناآرامم می‌گشتم. به حرم حضرت معصومه (ع) رفتم. این حرم عطر حاج قاسم و یاران پاکش را داشت. این نقطه از شهر تنها پناهگاه روح شکسته و قلب رنج دیده‌ام بود.
دنیای ما آن روز چیزی گم کرده بود و از درد به خود می‌پیچید. دنیایی که نمی‌تواند به حامیان مظلومان امان بدهد چه دنیایی است؟ خوش به حال کسانی که به شوق دیدار حق ترکش می‌کنند.
روز تشییع را خوب به یاد دارم. وسط جمعیت بودم. یک لشکر آمده بود استقبال سردار و همراهانش. آن هم چه لشکری، پیر و جوان و بزرگ و کوچک خود را سرباز او می‌دانستند. فرمانده حقیقی همین است. سرداری که بعد از آسمانی شدن هزاران سرباز گوش به فرمان داشته باشد، هر گز نمی‌میرد.
موج جمعیت مرا با خودش می‌برد. اما روحم در دنیایی دیگر سیر می‌کرد. مردی که سال‌ها روی پاهایش ایستاده بود، اسلحه به دست گرفته بود و با جان و دل از وطن و اعتقاداتش دفاع کرده بود حالا در دل تابوت آرام گرفته بود. پرچم ایران تابوت را در آغوش کشیده بود. من نجوای عاشقانه پرچم را می‌شنیدم. از سال‌ها مردانگی حاج قاسم می‌گفت و از دلتنگی سال‌های دوری با او حرف می‌زد.
او تابوت سردار را در آغوش گرفته بود تا یک چیز بگوید. تمام حرف پرچم همین بود: این شیر مرد سال‌ها برای اقتدار من ایستاد و حالا زیباترین و برازنده‌ترین هدیه را از پروردگارش گرفته است.
آن لحظه صدای گریه‌ی ایرانم را می‌شنیدم. وطنم، این مادر رنج دیده، در سوگ فرزند می‌گریست. داغ فرزند چگونه التیام می‌یابد؟ ایرانمان فرزند رشیدی را از دست داده است.
مردی از میان ما رفت. حاج قاسم سلیمانی فرماندهی مهربان، پدری دلسوز و سربازی باوفا بود. اما رفتن او انتهای مسیر حقیقت نیست. این مسیر رهروان زیادی به خود دیده. هزاران ققنوس در این راه سوختند و از خاکسترشان ققنوس‌هایی متولد شدند. این راه خالی نمی‌ماند. حتی اگر دشمن بارها و بارها رهروان این مسیر را از ما بگیرد.
ما یقین داریم مردان خدا روزی پروردگارشان را ملاقات می‌کنند با قلبی مطمئن و روحی آرام. در سایه حق روزی می‌خورند و زنده‌اند.
حاج قاسم ما هم زنده است. تا وقتی در قلب‌هایمان او را دوست بداریم. او در قلب‌های دوست دارانش و در ذهن تاریخ زنده است.

پایان خبر / تاریخ ما

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.