ارزش ریال اینجا معلوم شد

سایت «تاریخ ما»، گروه فرهنگ-امیر هاشمی مقدم*

روز چهارم:

ساعت یک بامداد از سرما بیدار شدم. امشب هوا خیلی سرد شده بود. بیرون چادر متولی آن چادر و چند عراقی دیگر آتش روشن کرده و دورش ایستاده بودند. رفتم و کمی خودم را گرم کردم. بعد دست و رویم را شسته و راه افتادم. خیلی جاهای دیگر توی راه، آتش درست کرده و دورش ایستاده بودند برای گرم شدن. یکی از چیزهای جالبی که امشب دیدم، جوان عراقی نابینایی بود که یک چوب‌دستی نازک به‌عنوان عصای سفید در دست گرفته بود و همینگونه که با خودش مرثیه می‌خواند، تند تند راه می‌رفت. آن هم به تنهایی. تقریبا چهار پنج دقیقه‌ای پشت سرش راه رفتم ببینم چگونه می‌رود. با صدای زدن چوب‌دستی‌اش بر زمین، دیگران را آگاه می‌کرد که متوجهش شده و بروند کنار، اما چندین بار هم خورد به زائرانی که وسط راه ایستاده یا به آهستگی راه می‌رفتند. نمی‌دانم آیا همه راه را پیاده می‌رفته یا تنها بخشی از ان را؛ اما جالب نبود که از خودش بپرسم.

تا نماز صبح، ۱۶۰ ستون دیگر هم رفته و هزار تایی شدم. کنار ستون هزار، خیلی‌ها ایستاده بودند؛ یا چشم به راه دیگر همراهان‌شان، یا برای استراحت. در نزدیکی ستون هزار، برای نماز صبح که اذانش را تازه گفته بودند ایستادم. به جماعت بود. بعد هم جلوی مسجد که موکت پهن کرده بودند، پتویی یافته و کشیدم روی خودم. کاپشن هم تنم بود و کلاهش هم بر سرم. اما باز هم خیلی سرد بود. یک بنده خدایی از سرما بلند شد و [در] رفت. بنابراین پتوی او را هم انداختم روی خودم تا بالاخره خوابم برد. اما چون کنار خیابان بود و رفت و آمد زیاد، بیش از یکساعت نتوانستم بخوابم. بنابراین بلند شده و دوباره راه افتادم.

چون دوباره تاول‌های پاهایم آب آورده بود، به یک چادر درمانی دیگر رفتم. جوان عراقی‌ای که با سرنگ آب تاول‌ها را می‌کشید، انگار اعصاب نداشت. همین که نشستم روی صندلی، گفت پایت را بیاور بالا. سپس پایم را که در هوا بود، بدون اینکه بگیرد، سرنگ زد و آبش را کشید. یعنی اگر پایم می‌لرزید، سوزن می‌رفت توی پایم. به هر رو آب تاول پای راستم را خوب نکشید و بنابراین هم دردش ماند و هم تاولش سیاه شد. به گونه‌ای که اکنون که بیش از ۲۰ روز گذشته و این بخش سفرنامه را دارم می‌نویسم، همچنان کف پایم یک لکه بزرگ کاملا سیاه دیده می‌شود.

برای فروکش کردن درد پایم، توی همان چادر و کنار یک پیرمرد عراقی نشستم. دیدم پریز کنارم است، شارژر را از کوله‌پشتی در آورده تا گوشی‌ام را شارژ کنم. همین که پیرمرد شارژر را دید، چشمانش برق زد و گفت: شارژر؟ و گوشی‌اش را نشانم داد و به انگلیسی گفت: «پنج درصد شارژ دارم. بده به من». گفتم خودم هم کم شارژ دارم. خندید و شارژر را از دستم گرفت و گفت من واجب‌ترم! و گوشی‌اش را زد به شارژ. بعد یک زائر ایرانی آمد که گویا کمرش درد می‌کرد. معرفی‌اش کردند به همین پیرمرد که ماساژش بدهد. گویا حرفه‌ای بود در این زمینه، و مشغول شد. من ۱۰ دقیقه‌ای نشسته و بعد که خواستم بلند شوم، خندیدم و گفتم: «نگذاشتی شارژ کنم که، دست‌کم شارژرم را بده می‌خواهم بروم». دوباره خندید و گفت: «کجا به این زودی.؟ به خدا اگر بگذارم بروی». گفتم می‌خواهم تا ظهر برسم کربلا. گفت سه چهار دقیقه دیگر صبر کن کمی بیشتر شارژ شود و بعد برو. اما خودش یکی دو دقیقه دیگر شارژر را از برق در آورد و داد دستم. کلی هم تشکر کرد و صورتم را بوسید. من هم صورتش را بوسیده و راه افتادم.

کم کم نزدیک شدن به کربلا حس می‌شد و همین، سرعت زائران را بیشتر و احساس خستگی‌شان را کمتر می‌کرد. از ستون ۱۳۰۰ به بعد که دیگر تقریبا خود کربلا بود، حلقه‌های سینه‌زنی در کنار خودروهایی که باند و بلندگو روی‌شان داشته و نوجه پخش می‌کردند، شکل گرفت. بیشترشان دسته‌های ایرانی بود، اما شهروندان دیگر کشورها و از جمله عراقی‌ها هم دورش گرد آمده و سینه می‌زدند. با آنکه نوحه‌ها فارسی بود، اما عراقی‌های زیادی را می‌شد دید که می‌گریند. نه اینکه بفهمند چه می‌گوید، بلکه چون بقیه ایرانی‌ها می‌گریستند، اینها هم می‌دانستند برای شهدای کربلا است (به‌ویژه که واژه‌های حسین و زینب و ابالفضل زیاد تکرار می‌شد) و متاثر می‌شدند.

نزدیک ستون ۱۳۵۰ درد پاهایم خیلی زیاد شده بود. هم به خاطر تاول‌ها و هم جای سرنگ در پای راستم درد می‌کرد. توی یک چادر تقریبا نیم ساعت استراحت کرده و دوباره راه افتادم. ستون ۱۴۰۰ را هم درون شهر کربلا پشت سر گذاشته و از موانع امنیتی گذشتم. موج جمعیت به سوی حرمین می‌رفت و من هم به دنبال‌شان. بالاخره به ستون ۱۴۵۰ رسیدم که کنار حرم حضرت عباس بود. خیلی‌ها همین که چشم‌شان به گنبد و گلدسته می‌افتاد، اشک‌شان جاری می‌شد و های های گریه می‌کردند. برخی هم همانجا می‌ایستادند و از راه دور، نجوا می‌کردند با حضرتش. به حرم که رسیدم، دیدم خیلی شلوغ است. من یکشنبه ظهر (دقیقا چهل و هشت ساعته) رسیده بودم به کربلا و اربعین سه‌شنبه بود. یعنی خود اربعین چقدر باید شلوغ می‌شد؟ با خودم گفتم بروم یک جایی استراحت کنم و نیمه‌شب بیایم که بشود زیارت کرد.

چادرهای نزدیک حرم، همگی پر بود. توان اینکه برگردم تا چادرهای ورودی شهر تا ببینم جای خالی دارند یا نه را نداشتم. البته برخی جاها به در و دیوار کاغذهایی چسبانده و روی‌شان نوشته بودند: «کربلا منزل مجانی» و شماره تلفن گذاشته بود. احتمالا از همان‌هایی که برای ابا عبدالله به زائران خدمت نذری می‌کنند. اما چون آنها هم از حرم دور بودند، نمی‌خواستم بروم. گذاشته بودم به‌عنوان گزینه آخر. هتل (فندق) های زیادی گرداگرد حرم و توی کوچه پس کوچه‌های تنگ و شلوغ اطراف بود. چشمم به هر کدام که می‌افتاد، می‌رفتم و می‌پرسیدم که جا دارند یا نه. اما در آن روزها جای خالی نمانده بود. خودم هم حسابی خسته شده بودم. به‌ویژه که بیشتر این هتل‌ها، طبقات بالای فروشگاه‌ها هستند و باید با پاهای آش و لاشم از پله‌ها بالا و پایین می‌رفتم. خیلی از اینها در حد مسافرخانه هم نبودند. بالاخره یک هتل یا مسافرخانه درب و داغان پیدا کردم که پرسید چند نفری؟ چشمانم برق زد و با خوشحالی گفتم فقط یک نفر. به فارسی با لهجه عربی گفت: «یک اتاق شش نفره هست که یک تخت خالی دارد برای یک شب سیصد هزار تومان» و با دستش اتاق را نشانم داد که حقیقتا خیلی نامرتب بود. دستشویی هم طبقه بالا بود. بنابراین تشکر کرده و از پله‌ها آمدم پایین. کلی گشتم تا یکی دیگر پیدا کردم که گفت یک تخت دارد ۱۰ هزار دینار (۱۳۰ هزار تومان). گفتم می‌خواهم. بنابراین همراهم آمد و رفتیم طبقه چهارم! اما با یک سرسرا روبرو شدم که چند دست رختخواب انداخته بود کف آن و سقفش هم ایرانیت بود. چند نفر هم داشتند سیگار می‌کشیدند. دوباره تشکر کرده و آمدم پایین.

دست از پا درازتر داشتم برمی‌گشتم به سوی چادرهای ورودی شهر و در این میان، یک چادر خیلی بزرگ دیدم که درون حیاط یک حسینیه برپا بود و گوشه دیگر حیاط هم داشتند فلافل نذری می‌دادند. و چه صف درازی هم جلویش بود. رفتم و از یکی از زائران درون چادر پرسیدم جای خالی هست؟ گفت توی چادر نه، ولی شاید توی سالن حسینیه جا باشد. رفتم به سوی سالن و از مرد عراقی‌ای که جلوی سالن نشسته بود پرسیدم جا برای یک نفر دارد؟ نگاهی به داخل کرد و گفت: «رختخواب هست. ببین اگر لابلای جمعیت جایت می‌شود، برو تشک بینداز». رفتم و گشتم تا بالاخره یک جا پیدا کردم. یعنی لابلای دو تا تشک، یک فاصله خالی کوچکی بود و من هم همانجا بساطم را پهن کردم.

هنوز دراز نکشیده بودم که صدای اذان مغرب بلند شد و همان عراقی آمد و گفت رختخواب‌ها را جمع کنید برای نماز. بنابراین دوباره رختخواب را جمع کردم همانجا و خودم هم رفتم حیاط برای وضو گرفتن. وقتی برگشتم دیدم برخی نمازشان را تنهایی می‌خوانند و تقریبا ۱۰ نفری هم صف بسته‌اند برای جماعت. من هم رفتم توی صف.

نماز که تمام شد، دوباره رختخواب را انداختم و دراز کشیدم. پایین پایم، یک پدر و پسر عرب اهوازی بودند. پسر ۱۵ یا ۱۶ سال داشت و خیلی خونگرم و اجتماعی بود. من هم گرم صحبت شدم با او. می‌گفت بار دوم است می‌آید اربعین. پرسیدم چرا دوباره آمده؟ گفت بار پیش حاجتش برآورده نشد؛ دوباره آمده برای همان. و اشک در چشمانش حلقه زد. یک دفعه دیدم توی چشمان خودم هم دارد اشک جمع می‌شود. نفهمیدم چرا. اما همین که یک نوجوان اینگونه با صفا بگوید دنبال حاجت آمده و پس از یکبار برآورده نشدن، نا امید نشده و دوباره آمده، تاثیرگذار بود. دیگر نپرسیدم حاجتش چه بود.

تقریبا نیم ساعت بعد، از همان پسر پرسیدم به عربی از مسئولان حسینیه بپرسد حمام کجاست؟ پرسید و گفتند که باید بروم خیابان پایینی و آدرس یک حمام عمومی را دادند. وسایلم را برداشتم و راه افتادم. وقتی به حمام رسیدم، دیدم دو تا ایرانی دارند جلویش با هم صحبت می‌کنند. پنج هزار دینار ورودی حمام بود که می‌شد ۶۵ هزار تومان! می‌گفتند پارسال هم به همین حمام آمده بودند، اما با ۱۵ هزار تومان. گفتم پارسال مگر همین پنج هزار دینار را ندادید؟ گفتند بله. خودشان هم قبول داشتند که به خاطر کاهش شدید ارزش ریال است که این اتفاق افتاده. کمی با هم هم‌اندیشی کرده و عطای حمام را به لقایش بخشیده و رفتند. من هم (شاید به پیروی از همان‌ها) برگشتم به حسینیه. پسر اهوازی پرسید به این زودی حمام کردی و برگشتی؟ ماجرا را برایش گفتم. سریعا گفت: «پس از اینکه تو رفتی، سه نفر از زائران به مسئول حسینیه گفتند که می‌خواهند بروند حمام و او هم گفت وسایل‌شان را بردارند تا آنها را ببرد به حمام خانه خودش. رفت بیرون و الان می‌آید دنبال‌شان. تو هم وقتی آمد دنبال اینها، ماجرا را بگو و همراه‌شان برو». اما خجالت می‌کشیدم. حقیقتا عراقی‌ها در این چند روز هر کاری که ازشان می‌خواستی برای زائران ایرانی می‌کردند. اما انصاف باید داشت و بیش از این مزاحم‌شان نشد.

با خودم گفتم حالا که نشد حمام بروم، دست‌کم بروم دستشویی. شوربختانه حسینیه دستشویی هم نداشت. یا شاید داشت و خراب بود. یکی از اصلی‌ترین مشکلات در راه و مقصد این پیاده‌روی اربعین، در دسترس نبودن دستشویی در درجه نخست، و حمام در درجه بعدی بود. دستشویی‌های عمومی خود عراق هم حقیقتا بسیار اندک، خیلی کوچک (به گونه‌ای که نشستن و بلند شدن هم بدون ساییدن به دیوار ممکن نبود) و کثیف و قدیمی بود. خلاصه آدرس یک دستشویی عمومی در خیابان پایینی را دادند که وقتی رفتم، تقریبا ۱۰ دقیقه‌ای توی صف ایستادم تا نوبتم شد. با همان شرایط کوچکی و تمیز نبودن. همین که می‌نشینی هم، کسانی که پشت سرت توی صف بودند، شروع می‌کنند به زدن به در دستشویی؛ که یعنی زود باش!

خلاصه پس از دستشویی برگشتم به حسینیه و خوابیدم. چون خسته بودم زود خوابم برد. اما دست‌کم پنج شش بار به خاطر رد شدن دیگران از روی پایم، بیدار شدم. کلا در همه چادرها و حسینیه‌ها اینگونه است. چون جا تنگ است و همه کنار هم می‌خوابند، یکی اگر بخواهد برود بیرون، ناچار چند نفری را زیر پاهایش له می‌کند.

ادامه دارد…

*moghaddames@gmail.com

سفرنامه شیعه باستان‌دوست (پیاده‌روی اربعین ۹۷)-۱ از آنکارا تا نجف؛ تجربه راه

سفرنامه شیعه باستان‌دوست (پیاده‌روی اربعین ۹۷)-۲ آغاز راه در یک فستیوال جهانی بی‌سابقه

سفرنامه شیعه باستان‌دوست (پیاده‌روی اربعین ۹۷)- ۳ اربعین، راهی برای وحدت‌بخشی، اما..

تازه ترین اخبار میراث فرهنگی ایران و جهان را در تاریخ ما دنبال کنید.
برچیده از سایت مهر

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.