نگاهی بر انقلاب بزرگ انگلستان بخش اول

«انقلاب شکوهمند ۱۶۸۸ رویدادی سرنوشت‌ساز در تاریخ اروپای مدرن و نیز تاریخ جهان انگلیسی زبان بود؛ چرا که سرشت دولت انگلستان را تغییر داد، به یک فلسفه سیاسی اعتبار بخشید و به پیدایش نوعی موازنه قدرت در میان ملت کمک کرد. به طور سنتی این انقلاب را گامی در جهت جلوگیری از خدشه وارد شدن بر قانون اساسی و در برابر تلاش بی‌شرمانه و نفرت‌انگیز برای دستکاری آن و تایید مجدد آزادی‌های مردم انگلستان، پس از اعمال قدرت خودسرانه و عنان‌گسیخته یک پادشاه، معرفی کرده‌اند. اما در نظر دیگر تاریخدانان قرن بیستم به صورت یک «انقلاب قابل احترام» نمایان شده است.» موریس اشلی

 

انقلاب ۱۶۸۸ انگلستان را از آن جهت «شکوهمند» [Glorious Revolution] می‌نامند که بدون هرگونه خشونت پیروز شد و فرمی دموکراتیک را به جای مونارشی استبدادی ایجاد کرد. استیون گرین بلَت در کتاب «بازنمایی رنسانس انگلیسی» انسان عصر مدرن را کسی می‌نامد که به «ساختن خود» می‌پردازد.

انحصار قدرت کلیسا 

ایده غالب در سراسر عصر جدید، ایده خودآئینی بود که با سنت روشنگری پیوند داشت. از این‌رو انسان بایستی علیه نظم کهن خیزش کند. نطفه این اتفاق با اندیشه‌های «مارتین لوتر» آغاز شد که منجر به تزلزل اقتدار کلیسای کاتولیک شد.

 

در الهیات مسیحی، کلیسا نهاد روحانی که در قالبِ تجسد عینی در تاریخ تجلی یافته است. کلیسا در مقام موجودیت خارجی مسیح قرار دارد و پاپ، «نماینده خدا روی زمین» است. مرئی بودن کلیسا در مقام تجسد نامرئی مسیح، قدرت انحصار قوانین در قالب شفاعت را اینکونه پدید می‌آورد؛ اینکه شرط رستگاری مومن مسیحی در گرو بازخرید آمرزش از کلیسا است.

 

فساد گسترده کلیسا یکی از معضلات لوتر بود. از جمله اقدامات لوتر در راستای اصلاح دین، ترجمه کتاب مقدس و الغای انحصار آن در دستان کلیسای کاتولیک بود. این مهم با اختراع چاپ قوت بیشتری گرفت. اینک امکان این بود که هر متنی در دسترس عامه قرار بگیرد و به تعبیر والتر بنیامین اندیشمند برجسته آلمانی، هر اندیشه و متنی به صورت تکنیکی بازتولید شود.

 

گسترش فرهنگ چاپ در انگلستان به زعم ارنست گلنر مردم‌شناس وسیله‌ای بود که برای تحکیم «فرهنگ ملی»؛ امری که در زمینه تاریخی سده شانزدهم تا هجدهم امر بسیار معمولی بود. از آنجا که انگلستان جزو اولین کشور‌هایی بود که به‌دلیل وجود مرز‌های مدرن، وجود نوعی از حس وفاداری به امر ملی محسوس‌تر بود. این مهم را باید در کنار تلاش پادشاهان انگلیسی در جهت ارتقای فرهنگ ملی دید. از جمله آن چارلز دوم در انگلستان که در ترقی علم و فرهنگ می‌کوشید و زندگی فکری و منافع دولت را به هم پیوند می‌زد؛ از این حیث بود که چارلز دوم، انجمن سلطنتی تاسیس کرد که مهم‌ترین کارکرد عملی‌اش، ساختن «حس جمعی از هویت ملی» بود که انحصار اندیشه از کلیسا را به مکان‌های اجتماعی دیگر منتقل کند.

 

از دیگر اقدامات لوتر که منجر به تزلزل بنیان‌های فکری کلیسای کاتولیک شد، این بود که یگانه راه رستگاری را ایمان دانست یا به تعبیر خودش «تنها ایمان، تنها لطف الهی (Grace) و تنها کتاب مقدس»

 

ماکس وبر فیلسوف آلمانی برجسته مدعی بود که شکاف‌های برخاسته از جنبش اصلاح دین لوتر، منجر به آزاد شدن قدرت‌های انتقادی و تخریبی شد که در نتیجه ایده‌ها دیگر امکان دگرگونی داشتند.

 

فروپاشی اقتدار کلیسا وحدت اروپایی که محصول وفاداری به کلیسای کاتولیک بود را مورد تزلزل قرار داد. این امر درباب انگلستان پیش از انقلاب نیز صدق می‌کند؛ چنانکه هنری هشتم برای خروج از اقتدار کلیسای کاتولیک، کلیسای دولتیِ انگلیکان را ساخت و به قول مری تودور و ادوارد هشتم «مذهب پادشاه، مذهب کشور است» را ایجاب کرد.

 

اقدامی که در دوره سلطنت الیزابت اول [فرزند هنری هشتم] منجر به تثبیت قدرتش شد. او با اقداماتی از جمله دستورهای عبادیِ خاص کلیسا و انتشار اعتقادنامه که حاوی ۳۹ ماده بود، اقتدار مذهب کاتولیسیسم را نفی کرد. هرچند آیین مذهبی دیگری به نام «پیوریتن» شکل گرفت که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.

 

وجه مهم و تاریخی این موضوع برای دولت‌های اروپایی که نوعی حاکمیت مطلقه را پی‌ریزی کرده بودند، این بود که لازمه ایجاب چنین امری در گرو فروپاشی اقتدار کلیساست. ضرورت این امر نیز زمانی بیشتر تحمیل شد که «طبقه بورژوازی» [طبقه سرمایه‌دار و صاحبان صنایع] پیوند تنگاتنگی با نهاد دولت پیدا کرد؛ این مهم در تضاد با مناسبات تولید فئودالی بود که پیوند عظیمی با نهاد کلیسا داشت.

جنگ با ایده دولت مطلقه

از زمان اصلاحات دینی به این سو تغییر کرده بود، صرفا شرایط مادی زندگی نبود، بلکه نگرش افراد از جایگاه‌شان در جامعه و روابط‌شان با آن بود. زمینه‌ای فراهم شد تا بر تواناییِ خود در فهم و دگرگون‌سازی جهان بیندیشیم.

 

نخستین ایده در پرتو اندیشه‌های جزء جهان مدرن، «نفی قدرت سیاسی مطلقه» بود. چنین بود که ایده حق طبیعی پادشاه برای حکومت کردن در سده هفدهم به چالش کشیده شد و با آثار ویلیام شکسپیر، سیمای انسانی از پادشاهان ترسیم تا امکان انتقاد از آنان فراهم شود و حق الهی پادشاهی سخن می‌گفت، نفی شود.

 

پیداست که چنین ایده رادیکالی بنیاد‌های تاریخی روشنگری را تعین می‌بخشد. روشنگری بیانگر عملی عقلانی است که با خروج از صغارت، رهایی بشر را به عمل می‌آورد و حقوق انسان را تحقق می‌بخشد. تا پیش از روشنگری، وضعیت طبیعی سیاست، واجد یک حکومت سلطنتی بود که گرایش به یک دولت مطلقه داشت.

 

در گام اول برای فرآیند تاریخی روشنگری و تحقق خود، تلاش روشنگران بر استفاده ابزاری از دولت مطلقه در راستای اهداف روشنگری و اصلاحات و آزادی بود؛ ایده‌ای که «مطلق‌گرایی روشنگری» نامیده می‌شد. در گام دوم بود که مبارزه با «دولت مطلقه» به عنوان مانع اصلی در جهت اصلاح و روشنگری مطرح شد.

 

اولین مورد استفاده مستقل از عقل در علوم طبیعی، در قرن شانزدهم پدیدار شد که منجر به خروج از سلطه روحانیت کاتولیک شد و فلسفه را با خود همراه کرد. چنین مهمی متناظر شد با شکل‌گیری فلسفه نومینالیستی در انگلستان که از دل خدای مطلق‌العنانیِ بی‌اعتنای «ویلیام اوکام» برخاست.

 

برخلاف سنت «مَدرَسی»، طبیعت دیگر انعکاس «لوگوس» الهی نیست، بلکه طبیعت اراده خداست. با این اوصاف دیگر زمین محوریتی برای خدا ندارد. با منظرگاه هانس بلومنبرگ اندیشمند آلمانی، «در این نقطه تاریخی، بشریت به فریبکاری خدایان پی برد؛ طبیعت به لحاظ ارزشی خنثی شد بنابراین عقل انسان می‌توانست خصلتی ابژکتیو بدان ببخشد.»

نومینالیستی بر تفرد وجودشناسانه تاکید می‌کرد و از این حیث منطق قیاسی‌ای که مبتنی بر کلیات بود را متزلزل می‌کرد تا راه را برای پژوهش تجربیِ مبتنی بر فرضیه بگشاید؛ امری که در انجمن سلطنتی انگلستان مشهود بود و تحقیقات مدرن را سازمان‌دهی می‌داد.

 

واقعیت علوم طبیعی منجر به ایجاد علم جدید سیاست و قوانین طبیعی شد و امید به عقل و آزادی را تقویت کرد. موفقیتی که در ساحت علوم جدید حاصل می‌شد، مطالبه آزادی [خروج از صغارت] را بیشتر می‌کرد. مطالبه‌ای که در فلسفه سیاسی انگلستان به مسئله ضرورت سازش در تنظیم رابطه بین پادشاه و پارلمان و کلیسای دولتی و دگراندیشان گره خورد. بر این اساس است که به زعم «ورنر اشنایدرز»، عصر روشنگری از لحاظ تاریخی در سال ۱۶۸۸ با انقلاب شکوهمند انگلستان شروع شد.

قدرت گرفتن خاندان استوارت در انگلستان

سال ۱۴۸۵ پادشاهان انگلستان، از خاندان تئودور بودند. الیزابت اول، آخرین فرمانروای تئودور از سال ۱۵۵۸ تا ۱۶۰۳ حکومت کرد. پس از درگذشت او، دودمان استوارت‌ها با سلطنت جیمز اول بر انگلستان حکمرانی کردند.

 

در دوران سلسله استوارت‌ها، تنش میان پادشاه و پارلمان تشدید شد. این امر را می‌توان در اعتقاد راسخ پادشاهان استوارت بر حق حاکمیت الهی دانست. چنانکه جیمز اول در خطابه‌اش به پارلمان می‌گفت: «پادشاه تنها در مقابل خدا پاسخگوست.»

 

پارلمان دارای دو مجلس بود: مجلس عوام که اعضایش نماینده حوزه‌های انتخاباتی در سراسر کشور کشورند. مجلس اعیان یا لرد‌ها که به اعضای طبقات فرادست جامعه محدود می‌شود.

 

در دوره الیزابت اول، پارلمان تنها زمانی تشکیل جلسه می‌داد که الیزابت آنرا فرا می‌خواند تا بودجه بیشتری را برای تامین مالی امور شخصی و پرداخت‌های مربوط به نیاز‌های کشور در اختیارش بگذارد. از این‌رو پارلمان به ندرت در امور کشور دخالت می‌کرد. اما دوره استوارت‌ها در حوزه مسائل مالی کشور نیز تنش میان سلطنت و پارلمان شدت گرفته بود.

دوران استوارت در انگلستان

ماگناکارتا ریشه عمیقی در مناسبات قدرت انگلستان از زمان تصویب آن در سال ۱۲۱۵ داشته. ماگناکارتا به مثابه اولین قانون اساسی انگلستان یاد می‌شود که در آن برای شاه قیودی تعیین شده و قانون را فراتر از حکومت شاهان قرار داده است. زمانیکه شاهان استوارت به گونه‌ای عمل کردند که گویا از حق الهی سلطنت برخوردارند و امکان هرگونه فراروی از قانون را دارند، پارلمان برای مجبور کردن آنان به تبعیت از قانون فعال‌تر شدند.

 

حکومت انگلستان در دوره الیزابت اول بدهی بسیار به بار آورد. هزینه‌های حکومت افزایش یافت و درآمد‌های مالیاتی کاهش یافت، در نتیجه املاک خالصه متعلق به سلطنت به فروش گذاشته شد.

 

محبوبیت الیزابت مانع از آن می‌شد که پارلمان هزینه‌هایش را محدود کند. هنگامی که جیمز اول به پادشاهی رسید این بدهی را به ارث برد و پارلمان در برابر او مقاومت کرد و در جهت محدود کردن هزینه‌هایش قدم برداشت. در واقع چنانکه ویل دورانت می‌گوید، «مجلس با بی‌اعتنایی جسورانه به حق الهی جیمز، حقوق و اختیارات خودش را مشخص کرد. شاه و اشراف قدرت اقتصادی خود را از دست داده‌اند و بدهی کلانی داشتند و چون ملکه الیزابت زمین‌هایش را فروخته ثروتشان را از دست داده‌ا‌ند. طبقه رو به رشدی در حال ظهور است که مرکب از زمین‌داران کوچک‌اند که به تدریج پول خود را انباشت می‌کنند. ثروت این طبقه، محرک کسب و کار و تجارت بود و به طبقه متوسط بازرگانان و اعیان توانمندی می‌داد تا خواستار نقش بیشتری در مناسبات تولید باشند.»

 

تنش دیگری که جیمز اول با آن روبرو بود، دشمنی‌های مذهبی بود. چنانکه گفته شد، پس از شکل‌گیری کلیسایِ دولتی انگلیکان، اقلیتی درون کلیسا شکل گرفت به نام «پیوریتن». آنان خواستار اصلاحات در کلیسا بودند که مهم‌ترین جزء آن، کاهش اختیارات اسقف‌های برگزیده «دادگاه کمیسیون عالی» بود و همچنین خواستار لغو انحصار تفسیر و ترجمه کتاب مقدس از کلیسای انگلیکان بودند. این تنشی بود که جیمز اول در تلاش بود آن را حل کند. اما اقدامات او، اتفاقا نتیجه معکوس داد و دشمنی‌های آئین‌های مذهبی را گسترش داد.

 

دیوید هیوم در کتاب «تاریخ انگلستان» درباره شخصیت جیمز اول می‌گوید: «هنگامی‌که می‌کوشید با بی‌طرفی کامل حسن نظر همه همسایگانش را جلب کند، قادر نبود قدر و احترام هیچ‌یک را کاملا حفظ کند. استعدادش قابل ملاحظه بود، اما بیشتر مناسب گفتگو درباب سخنان کلی و حکیمانه بود تا اداره پیچیده. قصد و نیتش موجه بود، اما بیشتر با اداره زندگی خصوصی سازگار بود تا حکومت پادشاهی. ظاهری ناخوشایند و رفتاری زمخت و ناشیانه داشت، خصوصیاتی که درخور احترام بود.»

منبع رویداد۲۴

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
ارسال یک پاسخ