در راه کاظمین،با زبان انگلیسی/عراقی‌ها، مهربان‌تر از ما با خودمان

سایت «تاریخ ما»، گروه فرهنگ- امیر هاشمی مقدم

روز ششم

پس از نماز صبح، کوله‌ام را انداختم روی دوشم و راه پایانه مسافربری خودروهای بغداد را در پیش گرفتم. امروز اربعین بود؛ اما چون زائران بسیاری در این روز به کربلا می‌آیند، بنابراین بسیار شلوغ است. از همین رو، بسیاری سفارش می‌کنند آنهایی که روزهای پیش زیارت کرده‌اند، برای روز اربعین در این شهر نمانند تا به شلوغی نیفزوده باشند. بلوار میثم تمار را اگر ادامه می‌دادیم، به پایانه می‌رسیدیم. به جز من، بسیاری از دیگر زائران هم داشتند کربلا را ترک می‌کردند. بساط دستفروش‌ها در آن تاریکی سحر پهن بود. یکی‌شان شارژر گوشی هم داشت. من که دیروز یک عراقی شارژرم را گرفته بود و دیگر همدیگر را ندیدیم، یک شارژر سامسونگ خریدم به ۱۳ هزار دینار که تقریبا ۴۰ هزار تومان می‌شد. همانجا یک حسینیه بود که رفتم داخل و شارژر را زدم به پریز. کار می‌کرد. بنابراین راهم را ادامه دادم.

از چادرهایی که نذری می‌دادند، نان و تخم‌مرغ آب‌پز گرفته و به‌عنوان صبحانه خوردم. تقریبا نیم ساعتی پیاده‌روی کرده بودم که دوباره درد تاول‌های کف پایم آغاز شد. از هر کسی هم می‌پرسیدم پایانه کجاست، می‌گفت جلوتر. البته خیلی از این موتور سیکلتهایی که پشت‌شان گاری دارد هم مسافر سوار می‌کردند تا پایانه. اما چون بیشتر مسافرانی که سوار می‌شدند، خانوادگی بودند، من نتوانستم سوار شوم.

در این پیاده‌روی بامدادی، دو چیز بیشتر توجهم را جلب کرد: یکی جوانی بختیاری که با پوشاک بختیاری آمده بود به زیارت (یعنی چوخا یا چوقا که بالاپوشی است با نقش‌های پلکانی سیاه و سفید، تُنبان دَبیت که سیاه رنگ است با پاچه‌های بسیار گشاد، و کلاه نمدی سیاه بر سر). دیگری، دفتر آیت‌الله سیدصادق شیرازی. راستش به هیچکدام‌شان احساس خوبی نداشتم. با آنکه خودم بختیاری هستم و وقتی به روستای‌مان بروم، بیشتر با تنبان دبیت می‌گردم، اما نگرانم اینگونه خودنمایی‌ها به جای کارکرد وحدت‌بخشی برای اربعین، کارکرد جداسازی داشته باشد (آنگونه که در بخش‌های پیشین درباره پرچم جمهوری آذربایجان نوشتم). درباره آیت‌الله شیرازی هم به دلیل دیدگاه‌های افراطی‌شان، از تایید و تاکید بر قمه‌زنی گرفته تا سخنانی که اختلافات شیعه و سنی را بیشتر می‌کند، نمی‌توانم ایشان را بفهمم.

خلاصه بیش از یک ساعت و نیم پیاده‌روی کردیم تا رسیدیم به یک زمین خاکی بزرگ که صدها دستگاه اتوبوس و خودروی سواری و…، چشم به راه مسافران بود. بسیاری از ایرانیان به‌صورت گروهی یک مینی‌بوس یا ون را دربست می‌کردند تا ابتدا به سامراء رفته، زیارت کرده و سپس به کاظمین بروند. تقریبا نفری ۲۰۰ هزار تومان کرایه‌اش می‌شد. کلی به دنبال اتوبوس‌های بغداد گشتم تا نشانم دادند. سوار که شدم، فهمیدم اینجا پایانه اصلی نیست، بلکه این اتوبوس‌ها مرا می‌برند تا پایانه‌ای که خودروهای بغداد را آنجا باید سوار شوم. دو مرد عراقی که پشت سرم بودند اینها را به من فهماندند. یعنی این فعل «فهماندند» را درست به کار برده‌ام. با انگلیسی دست و پا شکسته‌شان. راستش هیچ نمی‌فهمم چرا منِ ایرانی که زبان ملی‌ام فارسی است، با یک عراقی که زبان ملی‌اش عربی است، باید به زبان انگلیسی‌ای صحبت کنیم که سرزمینش چند هزار کیلومتر دورتر از ماست. همین قضیه برای من ایرانی و شهروند ترکیه، یا میان شهروند ترکیه و شهروند عراقی، یا میان یک هندی و چینی، یا هندی و ایرانی (که صدها سال همسایه بودیم) و… برقرار است. یعنی تا پیش از چهارصد سال پیش که پای نحس و شوم انگلیس به این منطقه باز شود (یا بهتر است بگویم صفویان به نوعی باز کردند)، ما با این همسایگان‌مان هیچ ارتباطی نداشتیم؟ یا اینکه ارتباط داشتیم، اما با یکی از زبان‌های خودمان؟ آن موقع در سفر به سرزمین‌های عثمانی (که عراق هم بخشی از آن بود) یا آنها فارسی می‌دانستند، یا ما ترکی و عربی. اما انگلیس آمد و شروع به پاکسازی کرد: زبان فارسی را از هندوستان برچید؛ سپس زبان فارسی را از کردستان عراق؛ سپس ما را نسبت به زبان عربی و اعراب حساس کرد؛ و عرب‌ها را نسبت به ایرانیان، و هر دو گروه را نسبت به ترک‌ها، و ترک‌ها را نسبت به هر دو گروه. همین انگلستان نخستین بذرهای جعل نام تاریخی خلیج همیشه فارس را میان اعراب پراکند تا اختلافات‌مان را عمیق کند. و باز هم همین انگلیس بود که نخستین بار به نیابت از کشورهای حاشیه خلیج فارس، مدعی جزایر سه‌گانه همیشه ایرانی شد. و باز هم همین انگلیس لعنتی بود که فشار به شاه آورد تا جزیره بحرین را نه با یک رفراندوم ملی میان همه ایرانیان یا حتی میان بحرینی‌ها، بلکه بر پایه یک نظرسنجی میان بحرینی‌ها که از چند و چونش کسی خبر ندارد، از ایران جدا کند. و همین انگلیسی‌ها و شرکایش هستند که قوم‌گرایی در ایران، ملی‌گرایی افراطی در ترکیه، جدایی‌خواهی در عراق و… را دامن می‌زنند تا از آب گل‌آلود این اختلافات ماهی بگیرند. بنابراین هیچ شگقت نیست که شخصیت بسیاری از ایرانیان، دائی جان ناپلئونی است و هر چیزی را به انگلیس ربط می‌دهند. و برای همین که زبان انگلیسی نه در روند طبیعی، بلکه به واسطه حذف اجباری زبان فارسی از کشورهایی همچون هند یا بخش‌هایی همچون کردستان عراق و اجبار به به‌کارگیری زبان انگلیسی از سوی انگلستان رواج یافت، از این زبان خوشم نمی‌آید. هرچند نمی‌توانم دون کیشوت‌وار به جنگش بروم و بنابراین خودم هم با نگارش مقالات به زبان انگلیسی یا پایان‌نامه دکترایم به این زبان، ناخواسته دارم در راه گسترشش گام می‌نهم.

خلاصه موقعی که شاگرد راننده آمد تا کرایه‌ها را جمع کند، همان دو عراقی‌ای که پشت سرم نشسته و راهنمایی‌ام کرده بودند، کرایه ششصد دیناری (۸ هزار تومان) مرا هم به زور حساب کردند. وقتی هم پیاده شدیم، راهنمایی‌ام کردند برای پیدا کردن خودروهای بغداد و خودشان رفتند. آنجایی که پیاده شده بودیم هم، یک زمین خاکی بزرگ بود که صدها دستگاه ون و مینی‌بوس مسافران را به مقصدهای گوناگون می‌بردند. کرایه ون‌های کاظمین در نزدیکی بغداد، ۷ هزار دینار بود که می‌شد تقریبا ۹۰ هزار تومان. برای یک راه صد کیلومتری! چاره‌ای نبود. سوار شدم و راه افتادیم. تقریبا یک ساعت بعد مرا زیر یک پل هوایی (تقاطع خیابان نواب و عروبه) پیاده کرد و گفت آن سوی خیابان کاظمین است. من هم نا آگاه از اینکه آن سوی خیابان، منطقه کاظمین است و نه حرمین امام موسی و امام جواد، پیاده شده، از اتوبان گذشته و وارد منطقه کاظمین شدم.

یک ایست و بازرسی که همانجا بود را پشت سر گذاشتم و خیابانی که می‌گفتند به سوی حرم می‌رود را در پیش گرفتم. شاید صد متر بیشتر نرفته بودم که یاد صبح افتادم و پیاده‌روی از چادر تا پایانه. بنابراین ترسیدم این راه هم خیلی طولانی باشد. ایستادم کنار خیابان تا یک سواری پراید که مسافرکشی می‌کرد جلوی پایم ایستاد و سوار شدم. دور میدانی که به «ساحه ایرانیین» معروف است و نزدیک ایست و بازرسی ایستاد؛ جایی که دیگر خودروها را اجازه وارد شدن نمی‌دادند. کرایه‌اش پانصد دینار بود. هزار دیناری که دادم، خرد نداشت. بنابراین پیاده شد تا از دستفروش‌ها دو تا پانصد دیناری بگیرد. هیچکدام‌شان نداشتند. بنابراین هزار دیناری را برگرداند و گفت مهمان من! با آنکه پانصد دینار برای آنها پولی نیست و برای ما هست (۶۵۰۰ تومان)، اما دلم نیامد و من هم هزار دیناری را گذاشتم روی صندلی‌اش و گفتم حلال.

از ایست و بارسی گذشتم و خیابان «باب‌القبله» که سنگفرش بود و دو سویش فروشگاه داشت را پشت سر گذاشتم. گنبد حرمین هم جلوی چشمانم درخشیدن کرد. به دروازه بازرسی حرم رسیدم. اما اجازه نمی‌دادند با کوله وارد شویم. گفتند در نزدیکی «باب صاحب‌الزمان» کوله‌پشتی‌ها را می‌توانید تحویل بدهید. از کوچه پس کوچه‌های باریک و پیچ در پیچ کنار حرم گذشتم تا به یک فضای باز و میدان مانند رسیدم که امانات زائران را می‌گرفتند. کوله‌ام را تحویل داده و از همان درب صاحب‌الزمان وارد حرم شدم. اینجا در واقع حیاط بیرونیِ دور تا دور حرم است که وضوخانه، دستشویی و کفش‌داری‌ها آنجاست. کفش‌ها را تحویل داده و از یک دروازه چوبی بزرگ که با چند پله پایین رفتن به حیاط درونی وصل می‌شد گذشتم. کف این حیاط هم سنگ‌فرش است و البته بیشتر جاهایش موکت پهن شده. عزاداری‌ها و برنامه‌های دیگر هم در همین حیاط برگزار می‌شود. بالاخره به دروازه اصلی حرم رسیدم که پس از ورود، ضریح امامان را می‌شد دید. همراه موج جمعیت شدم تا بالاخره دستم به ضریح رسید. برخلاف نجف و کربلا، اینجا آنچنان شلوغ نبود که نیاز به له کردن یا له شدن برای رسیدن به ضریح باشد.

پس از زیارت ضریح، در گوشه‌ای از صحن و نزدیک ضریح نشسته و نگاهی به اطرافم انداختم. مانند دیگر آرامگاه‌های امامان، کاظمین نیز بیشتر به دست پادشاهان ایرانی (پیش از همه آل بویه، سپس صفوی و بعد هم قاجار) یا وزیران ایرانی حکومتهای ایرانی، عباسی یا مغول (همچون مجدالملک ابوالفضل براوستانی وزیر سلجوقیان، موید الدین محمد قمی وزیر الناصر لدین الله عباسی، عطاملک جوینی وزیر هلاکوخان مغول و…) ساخته شده است. صندوق خاتم‌کاری‌ای که به دستور شاه اسماعیل بر روی قبر امام جواد نصب شد و همچنان پابرجاست، شاهکار هنری‌ای است که نمونه‌اش را کمتر می‌توان دید. ظرافت عاج‌کاری درون چوب آبنوس این صندوق، گاهی کمتر از یک دهم میلی‌متر است.

سپس بلند شده و گشتی در رواق‌های اطراف ضریح زدم. شمار زیادی سنگ قبر بر دیوار رواق‌ها بود که نشان می‌داد زیر پای‌مان، سنگ چه افرادیست. بسیاری از اینان ایرانی بودند؛ اما از همه جالبتر، آرامگاه خواجه نصیرالدین توسی، وزیر اندیشمند هلاکوخان بود. سنگ قبر وی برخلاف بسیاری از سنگهای دیگر، نه به دیوار، بلکه دقیقا بر روی قبرش جای گرفته و به‌صورت پلکانی، بیش از نیم متر بالاتر از سطح زمین است. روی نوشته‌های سنگ هم، محفظه‌ای شیشه‌ای گذاشته‌اند تا نوشته‌های تاریخی آن آسیب نبیند. خواجه نصیرالدین در توس به دنیا آمد و در بغداد از دنیا رفت؛ حالا این وسط جمهوری آذربایجان با چه رویی او را به‌عنوان «عالم و متفکر آذربایجانی» معرفی کرده و تمبر یادبود برایش منتشر می‌کند، جز با فهم پانترکیسم رایج در این کشور که در پی مصادره همه چیز به نام خود بوده (و در بخش سوم همین سفرنامه به آن اشاره‌هایی  داشتم)، قابل درک نیست.

ار رواق‌ها و حرم بیرون آمده، کفشم را از کفش‌داری و سپس کوله‌ام را از امانات بیرون گرفتم. از یکی از ماموران ورودی حرم آدرس چادرهای زائران را پرسیدم که شب آنجا بمانم. البته هنوز نیمروز بود. گفت چادرها جمع شده و دیگر نمی‌توان شب ماند. گویا خیلی حالت چهره‌ام نا امیدانه بود که دلش سوخت و گفت حالا برو خیابان امام علی یکی دو چادر آنجا هنوز هست. راستش نفهمیدم چرا اول گفته بود چادرها جمع شده؛ چون وقتی به خیابان امام علی رسیدم، با شمار زیادی چادر روبرو شدم. به سراغ نخستین چادری هم که رفتم و از مسئولش که جلوی چادر روی صندلی نشسته بود پرسیدم جا دارد یا نه، گفت برو از آن گوشه برای خودت دو تا پتو بردار و یکجا گیر بیاور. و جا هم به سادگی گیر آوردم.

بیشتر چادرها از استان خراسان بود. حتی چادر افغانستانی‌های مقیم مشهد هم اینجا بود. بگذریم از اینکه افغانستان و خراسان آنچنان به هم تنیده شده‌اند که اگر کسی بخواهد خراسان بزرگ و متمدن گذشته را بفهمد، ناچار سر و کارش به افغانستان امروز می‌افتد که دو شهر از چهار مرکز خراسان بزرگ در افغانستان امروزی جای دارد (بلخ و هرات در افغانستان، نیشابور در ایران و مرو در ترکمنستان).

خلاصه کوله‌ام را گذاشتم روی پتوهایی که گوشه‌ای پهن کرده بودم، وسایل حمام را برداشته و راه افتادم به سوی حرم. یک مجموعه از دسشتویی‌های حرم، در مساحتی زیاد و در زیر زمین ساخته شده که شماری هم حمام دارد. البته آنها هم در اصل دستشویی هستند که یک دوش هم به دیوارشان نصب شده. بنابراین جای ایستادن بسیار تنگ است. از همه بدتر، آب نسبتا سرد آن بود. حتی ولرم هم نبود. اما بهتر از هیچی بود؛ به‌ویژه برای من که آخرین بار در نجف دوش گرفته بودم و چهل و هشت ساعت پیاده‌روی تا کربلا و دو شب ماندن در کربلا و امروز هم کلی گرد و خاک خوردن در پایانه‌های کربلا، حسابی کثیفم کرده بود و احساس می‌کردم وزنم به خاطر عرق و گرد و خاک، چند کیلو بیشتر شده است. دوش که گرفته و لباس‌های تمیزم را که پوشیدم، احساس کردم دوباره زاییده شده‌ام. و همین شد که وقتی به چادر برگشتم، دو-سه ساعتی راحت و آسوده خوابیدم.

از خواب که بیدار شدم، یکبار دیگر به حرم رفتم و از آنجا، به بازارهای دور و بر حرم که من شیفته‌شان هستم. اهل خرید نیستم، اما از گشت و گذار در بازارهای اطراف مکانهای مقدس (همچون مشهد) لذت می‌برم. توی یکی از همین بازارها بود که دیدم لباس‌ها را تخفیف یا به قول خودشان تنزیلات زده‌اند و چشمم به پیراهن سیاه مردانه افتاد. چون پیراهن سیاه نداشتم، خواستم یکی بخرم. بهایش پنج هزار دینار بود که یک لحظه با لیره ترکیه قاطی کردم و فکر کردم می‌شود ۱۰ هزار تومان و بنابراین خریدم (شب که به چادر برگشتم به یکباره یادم آمد که می‌شود ۶۵ هزار تومان که انصافا برای یک پیراهن از جنس پلی‌استر گران بود).

شب شام را از نذری‌هایی که همان اطراف خیابان امام علی می‌دادند، خوردم و به نزدیکی خانه‌ای رفتم که از پنجره‌اش یک تخته با مساحت تقریبا نیم‌متری بیرون گذاشته و حدود ۱۰ تا پریز به آن وصل کرده بود تا زائران بتوانند گوشی‌های‌شان را شارژ کنند. من هم گوشی‌ام را به شارژ زده و همینطور که شارژ می‌شد، شروع کردم به نوشتن یادداشتی با نام «مهربان‌تر از ما با خودمان» و در آن، به مهربانی‌هایی که در این چند روز از عراقی‌ها دیده بودم پرداخته و دوباره اشاره‌ای کردم به اینکه نباید فریب شایعاتی که درباره ارتباط زائران عراقی با دختران ایرانی در مشهد و… می‌شود و علیه آنان نفرت‌پراکنی کرد. بعد هم به زور به اینترنت وصل شده و آنرا در کانال تلگرامی مقدمه بارگذاری کردم. تقریبا نیم ساعت بعد دکتر محمد فاضلی پیامی در تلگرام برایم فرستاد که فوروارد یادداشتی در کانال خودش بود. در آن یادداشت، دکتر فاضلی پیش از اینکه یادداشت تلگرامی مرا در کانال خودش بازنشر کند، توضیحاتی درباره من داده بود که البته مرا شرمنده کرد. اما هدفش این بود که نشان بدهد کسی که از عراقی‌ها دفاع کرده، خودش یک ملی‌گرای ایرانی و طرفدار پر و پا قرص زبان فارسی است. من همان تکه از یادداشتش را بدون کم و کاست در اینجا بازنشر می‌کنم:

«راه‌پیمایی اربعین: نگاهی متفاوت

امیر هاشمی مقدم، دانشجوی باهوش و درسخوان اولین کلاس درس دانشگاه من در سال ۱۳۸۱ بود. او  عاشق ایران است و سال‌ها روی شیشه عقب ماشین‌اش نوشته بود «چو ایران نباشد تن من مباد» و با آن همه ایران را وجب به وجب گشت تا بداند عاشق چیست. انسان‌شناس است و عاشق سفر، و از افغانستان تا مغولستان و آسیای میانه هر کجا که نشانی از ایران و زبان فارسی باشد، جست‌وجو کرده است. عشق ایران در او موج می‌زند. تخصص او انسان‌شناسی گردشگری است. این‌ها را نوشتم تا متن زیر را که می‌خوانید بدانید آدم عاشق ایران آن‌را نوشته است. دوست داشتید به کانال او https://t.me/moghaddames)) هم سر بزنید».

کلی از ایشان سپاسگزاری کردم. او نه تنها دست من، بلکه دست بسیاری از دیگر دانشجویانش را هم گرفته تا بتوانند پیشرفت کنند. دانش بالایی دارد و توانمندی زیادی در انتقال دانش تئوریک به زبان ساده. همین است که کانال تلگرامی‌اش (با نام «دغدغه ایران») اکنون بیش از ۲۶ هزار دنبال‌کننده دارد. حالا حسابش را بکنید این همه دنبال‌کننده، چنین تعریفی را درباره من در کانال ایشان خوانده‌اند. بنابراین در کمتر از بیست و چهار ساعت، شمار دنبال‌کنندگان کانال من نزدیک به دو برابر شد. البته چون اینترنتم ضعیف بود، این را بعدا فهمیدم. خود آن نوشته دکتر فاضلی هم نزدیک به هشتاد هزار بار خوانده شد. خوشحال بودم که توانسته‌ام از نگاه منفی و نابجای برخی ایرانیان به عراقی‌ها را اصلاح کنم.

وقتی شارژر را از پریز در آوردم تا بروم بخوابم، دیدم گوشی‌ام اصلا شارژ نشده. به سخن دیگر، چراغ شارژ گوشی روشن می‌شد، اما گوشی شارژ نمی‌شد و یعنی شارژر خراب بود. خلاصه شب ساعت یازده بود که به چادر برگشتم و پیش از خواب، گوشی را به پاوربانکی که همراه داشتم زده و سپس خوابیدم.

ادامه دارد…

سفرنامه شیعه باستان‌دوست (پیاده‌روی اربعین ۹۷)-۱ از آنکارا تا نجف؛ تجربه راه

سفرنامه شیعه باستان‌دوست (پیاده‌روی اربعین ۹۷)-۲ آغاز راه در یک فستیوال جهانی بی‌سابقه

سفرنامه شیعه باستان‌دوست (پیاده‌روی اربعین ۹۷)- ۳ اربعین، راهی برای وحدت‌بخشی، اما..

سفرنامه شیعه باستان‌دوست (پیاده‌روی اربعین ۹۷)- ۴ ارزش ریال اینجا معلوم شد

سفرنامه شیعه باستان‌دوست (پیاده‌روی اربعین ۹۷)- ۵ همه جا اشک برای اباالفضل(ع)

تازه ترین اخبار میراث فرهنگی ایران و جهان را در تاریخ ما دنبال کنید.
برچیده از سایت مهر

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.