نازیها، نامهای مستعار و «شکار کودکان»: زندگی عجیب یک رماننویس
رمان طنزآلود و جذابی که بدل به یک سریال سه-قسمتی از تلویزیون بیبیسی شد
نانسی میتفورد، نویسنده مشهور رمان «در جستوجوی عشق»، هنگام نوشتن این رمان در یک کتاب فروشی در شهر «میفر» و به عنوان دستیار کار میکرد. او در آن زمان به قدری بی پول بود که در بیشتر اوقات از خانه اش در «میدا ویل» تا محل کارش حدود یک ساعت پیاده میرفت تا پول اتوبوس ندهد. اما با گذشت زمان و انتشار کتاب رمان او در سال ۱۹۴۵ به درآمد سرشاری رسید که خود او این گونه درآمدش را توصیف میکند:«زیر آبشار طلا نشستهام.».
این رمان طنزآلود و جذاب، که شبکه «بیبیسی وان» سریال سه-قسمتی آن را با بازیگری لیلی جیمز و امیلی بیچم ساخته است، داستان خانواده رادلت در زمان بین دو جنگ جهانی است. روایت کتاب با الهام از زندگی عاشقانه و غمانگیز نویسندهاش و تربیت اشرافی عجیب و ناکارآمدی که خود آن را «جنونآمیز» میخواند، نوشته شده است. میتفوردها باعث میشوند خانواده بلوت در مجموعه تلویزیونی «پرورش شکستخورده» (Arrested Development)، افرادی کاملا طبیعی جلوه کنند.
نانسی در ۲۸ نوامبر سال ۱۹۰۴ به دنیا آمد. او بزرگترین فرزند دختر از بین شش خواهر (به ترتیب پاملا، دایانا، یونیتی، جسیکا و دبورا) بود. یک برادر به نام تام هم داشت که چهار سال از او بزرگتر بود. مادرشان، سیدنی بووِلز، روی دخترها قوانین سفت و سختی پیاده میکرد. آنها حق نداشتند گوشت خوک بخورند، پرستارشان باید بعد از حمام روی آنها آب سرد میریخت، هیچ گونه دارویی حق نداشتند مصرف کنند، آموزششان هم بر عهده دایهها بود تا مجبور نشوند به مدرسه بروند و ساق پاهاشان بر اثر بازی هاکی کلفت شود. نانسی یک بار به شوخی گفت: «من به نادانیِ یک جغد بزرگ شدم.»
او برای پدر دمدمیمزاج و پیشبینیناپذیر خود، دیوید برترام اوگیلوی فریمن-میتفورد، بارون ردزدیل دوم، نام مستعار «دونانسان پیر» را انتخاب کرده بود. پدرش عادت داشت صبحانه مغز ژلاتینی و قرمز یاقوتی گوساله بخورد. شخصیت دمدمی، بداخلاق، قلدر و بیگانههراس «عمو متیو» در کتاب «در جستوجوی عشق» (با بازی دومینیک وست در سریال) برگرفته از شخصیت پدر میتفورد است. یکی از بازیهای مورد علاقه پدرش که در کتاب هم ذکر آن رفته است، «شکار کودکان» نام داشت. او نانسی و خواهرش پاملا را «خرگوش» یا «طعمه شکار» میخواند و به آنها دستور میداد پیش از رها کردن سگهای شکاریاش، از میان مزارع نزدیک ملکشان در آکسفوردشایر فرار کنند. سگی که اول یکی از آنها را پیدا میکرد، از آقای ردزدیل یک تکه گوشت لخم جایزه میگرفت. گرچه ظاهراً تا حدودی سرگرمکننده بوده، اما نانسی بعدها در کتاب خود نوشت «چهار سگ شکاری بزرگ غرشکنان دنبال دو دختربچه میکردند.»
پدر میتفورد در جنگ جهانی اول جنگیده بود. او در کتاب «در جستوجوی عشق» توضیح میدهد که عمو متیو چگونه «با ابزاری که بالای شومینه نصب شده، در سال ۱۹۱۵ هشت آلمانی را که از سنگری خارج میشدند، دانه دانه کشت.» متیو وقتی خبردار میشود که همسایه دنیادیدهاش دارد چند نفر از دوستانش را به جشنی در خانه رادلتها میآورد، عصبانی میشود و آنها را خارجیهای «خبیث» میخواند: «من اجازه نمیدهم چند نفر خارجی را با خود بیاورد. شنیدم گاهی حتی فرانسویتبارها و ایتالیاییتبارها پیش او میمانند. اجازه نمیدهم خانهام با ایتالیاییتبارها پر شود.»
پدر نانسی در زمان نوجوانی او و در پی مشکلات مالی ناشی از سرمایهگذاریهای بد، به ایدئولوژی راست افراطی گرایش یافت. او در سال ۱۹۳۷ به سازمان طرفدار نازیها و یهودستیز «دِ لینک» پیوست. ردزدیل در زندگی واقعی نیز دیدگاههای نفرتانگیز خود را به چند تا از دخترانش منتقل کرد. دخترش یونیتی به طرفدار پروپاقرص نازیها تبدیل شد و علناً اعلام کرد: «میخواهم همه بدانند که من از یهودیها متنفرم.» او یک بار با انگشتر الماس روی شیشه پنجرهای علامت «سواستیکا» (نشان آلمان هیتلری) را کشید. او در نهایت با هیتلر دوست شد و هیتلر همیشه موهایش را نوازش میکرد و او را «مهربان کوچک» میخواند. روزی که آلمان اعلام جنگ کرد، یونیتی در پارکی در مونیخ دست به خودکشی زد. اما موفق نشد و و در اثر گلولهای که در مغزش قرار گرفت، دچار آسیب مغزی شد. او سالهای آخر عمرش را در جزیره «اینچ» در اسکاتلند گذراند و در سال ۱۹۴۸ درگذشت.
هیتلر مهمان افتخاری جشن عروسی خواهر نانسی، دایانا، بود. او در اکتبر سال ۱۹۳۶ در خانه «ژوزف گوبلز» در برلین با سر اوسوالد موزلی، رهبر فاشیست بریتانیایی، ازدواج کرد. نانسی مدت کوتاهی جذب عقاید راستگرایانه شد و «پیراهن مشکی»های موزلی را ستایش میکرد، اما بعد از عقاید افراطگرایانه و باورهای دو خواهرش روگردان شد. او در رمان سال ۱۹۳۵ خود با عنوان «کلاهگیسهای سبز»(Wigs on the Green) هر دو خواهرش را مسخره کرده و در نامهای به یکی از دوستانش نوشت که میخواهد «یک بازوی مصنوعی بسازد که صدای هیتلر را در میآورد» و آن را به یونیتی و دایانا بدهد.
لیزا هیلتون، زندگینامهنویس و نویسنده کتاب «وحشت از عشق: نانسی میتفورد و گاستون پالوسکی در پاریس و لندن» (The Horror of Love: Nancy Mitford and Gaston Palewski in Paris and London)، معتقد است که تجربههای نانسی در اردوگاههای پناهجویان در زمان جنگ داخلی اسپانیا و بعدها کمک به پناهجویان یهودی در لندن در زمان جنگ جهانی دوم، دیدگاههای او را تغییر دادند. هیلتون میگوید: «او به یهودستیزی متهم شده است، اما بسیاری از دوستان نزدیکش یهودی بودند. او از آدمهای یهودستیز و ضد-همجنسگرا متنفر بود. هر دو دسته از نظر او فوقالعاده نامتمدن بودند.»
نانسی در سال ۱۹۴۰ در سازمان اطلاعات داخلی بریتانیا (امآی۵) علیه خواهرش دایانا شهادت داد و او را به نقشهکشی به قصد از بین بردن دموکراسی در انگلستان متهم کرد. به دنبال آن، دایانا در زندان هالووی زندانی شد. اسناد امنیتی که آرشیو ملی بریتانیا در سال ۲۰۰۳ منتشر کرد، شامل یک گزارش مورخ ژانویه ۱۹۴۱ بود که در آن نوشته شده بود نانسی میتفورد «شخصاً گرایشهای خیانتآمیز خواهرش (لیدی موزلی) را به مقامات خبر داد.» نانسی در مورد دیدارهای مداوم خواهرش با هیتلر به دولت هشدار داد و گفت «او شخصی خودخواه، بیرحم و زیرک و فاشیستی فداکار است و به مراتب از شوهرش باهوشتر و خطرناکتر است.»
با همه این احوال، دو خواهر پس از جنگ با هم آشتی کردند و نانسی مرتب به دیدار دایانا و همسرش میرفت. نانسی شوهر خواهرش را در جمعهای خصوصی «رهبر پیر بیچاره» میخواند. انتخاب نام مستعار از سرگرمیهای عمده خانواده میتفورد بود. خواهران میتفورد در جوانی یک زبان خصوصی به نام «باودلدیج» اختراع کردند و هر یک از آنان شخصیت متفاوتی برای خود برگزید. پدر و مادرشان «مارو و فارو» نام گرفتند، دایانا شد «بودلی» (نامی که اندازه جمجمه او را مسخره میکرد و از نام انتشارات «بودلی هِد» برگرفته شده بود)، پاملا که بیشتر وقت خود را در خانه میگذارند «زن» لقب گرفت، جسیکا شد «دِکا»، یونیتی شد «بوبو» و «قلب سنگی»، دبورا هم «دِبو»، «ناین» (نُه) یا «استابی» (یعنی خپل، به خاطر مدل پاهایش) نام گرفت. نانسی هم گاهی «کوکو» خطاب میشد.
بدجنسی نانسی تا سنین میانسالی ادامه پیدا کرد. او دبورا را تا بعد از بدل شدنش به «دوشس دوونشایر» نیز همچنان «ناین» صدا میکرد، استدلالش هم این بود که چون خواهرش هرگز کتاب نمیخواند و کتاب مورد علاقهاش ماهنامه «انجمن بُزداران بریتانیا» است، ذهنش بیش از سن ۹ سالگی رشد نکرده است. نانسی در رمان «در جستوجوی عشق» نوشت: «مزیت بزرگ داشتن خانوادهای پرجمعیت، درسهایی است که از کودکی در مورد ناعادلانه بودن زندگی میآموزی.»
نانسی اعتراف کرد که اغلب نسبت به خواهران کوچکترش «رذل» بوده است. جسیکا، خواهری که نانسی او را «طعنهای و تیززبان» توصیف میکرد، به یاد داشت که نانسی یک بار به او گفته بود شبیه «بزرگترین و زشتترین خواهر از خواهران برونته» است. دبورا که ۱۵ سال از نانسی کوچکتر بود، بیش از هر کس از دست او عذاب میکشید. نانسی اغلب به کوچکترین خواهرش میگفت «وقتی تو به دنیا آمدی همه گریه کردند» و مخصوصا شعرهایی مینوشت تا «ناین» را ناراحت کند. یکی از آنها راجع به یک کبریت بیخانمان بود («خانه ندارد، یک گوشه تنها افتاده») و گریه خواهر کوچکش را در آورد. تا سالها بعد، حتی با دیدن جعبه کبریت هم در چشمهای دبورا اشک جمع میشد.
تام میتفورد از بین تمام فرزندان این خانواده بیشتر نادیده گرفته میشد. او در ماه مارس ۱۹۴۵، در ۳۶ سالگی، زمانی که در جنگ برمه در هنگ دوونشایر خدمت میکرد، کشته شد. او هوادار نازیها بود و نمیخواست با آلمانها بجنگد (اما مشکلی با جنگیدن با ژاپنیها نداشت.) نانسی وقتی خبر مرگ او را شنید، خانه دوستانش بود. از قرار، آن روز عصر با لباس آراسته سر میز شام حاضر شده و حتی یک بار هم اسم برادرش را به زبان نیاورده است.
بیشتر بخوانید
الزه لاسکر- شولر، شاعر پرنفوذ و هنرمند آلمانی چه کسی بود؟
«آن فرانک» و یادداشتهایی بینظیر از مخفیگاهش در آلمان نازی
آل پاچینو؛ شکارچی نازیها
شاید دلیلش کینههای قدیمی بینشان بود. تام ناخواسته در زندگی عاشقانه غمانگیز نانسی نقش داشت؛ او نانسی را با یکی از شرکای عشقی قدیمی خود در کالج «ایتون»، جیمز «هیمیش» سن کلر-ارسکین، آشنا کرده بود. اِوِلین وو، دوست نانسی، در مورد خودشیفتگی خانواده سن کلر-ارسکین، که در سال ۱۹۲۸ با آنها آشنا شده بود، به او هشدار داد. آنها مدت کوتاهی بعد نامزد کردند و نانسی بعدها اعتراف کرد که با آن اشرافزاده اسکاتلندی حتی «یک لحظه خوش» هم نداشته است. او یک بار به وو گفته بود، «بزرگترین آرزویش این است که من بمیرم»، پس، در سال ۱۹۳۱، در سن ۲۶ سالگی، تصمیم گرفت خودکشی کند. او اجاق گاز را به عنوان وسیله خودکشی انتخاب کرد و سرش را در فر گاز فرو برد، اما در آخرین لحظه نظرش عوض شد و تا دو روز بعد بر اثر مسمومیت با گاز به خود پیچید. سن کلر-ارسکین در نهایت تلفنی از نانسی جدا شد، نانسی هم در پاسخ او را به «آلبرت مموریل گیتس» هنرمند، شخصیت نفرتانگیز اولین رمان خود «هایلند فلینگ» (Highland Fling) تبدیل کرد.
هیلتون در سال ۲۰۱۹ در برنامه «زندگیهای عالی» (Great Lives) در رادیو بیبیسی گفت: «زندگی عاشقانه بسیار بدی داشت. او پنج سال با هیمیش ارسکین، که علنا همجنسگرا بود، نامزد بود. بعد با پیتر راد ازدواج کرد که بینهایت زنباز و کسلکنندهترین مرد در کل انگلستان بود. شخصیت ضعیفی داشت و تمام مال و اموال نانسی را دزدید.»
پیتر راد خوشقیافه و الکلی، پسر بارون رنل اول بود. او نیز توانایی عشق دادن به نانسی را نداشت. آنها در سال ۱۹۳۳ ازدواج کردند و زندگی مشترکشان یک فاجعه عاطفی بود. از قرار، راد در همان هفتهای که از نانسی خواستگاری کرد، از دو زن دیگر هم خواستگاری کرده بود و مدام به نانسی خیانت میکرد. ضمنا بینهایت دماغ سر بالا و کسلکننده بود. نانسی سعی کرد خواهرانش را وادار کند که او را «پراد» صدا کنند، اما آنها به او لقب «عوارضی پیر» دادند چون عادت داشت مدام راجع به رویدادهای تاریخی، مانند جادههای قدیمی (که عوارض میگیرند) و پادشاهی قرون وسطایی نورمنها در سیسیل صحبت کند. او هرگز در زندگی کار درست و حسابی نکرد و همیشه لنگ پول بود. شخصیت «جاسپر اسپکت مفتخور» در رمان «کلاهگیسهای سبز» و «بیزیل سیل بیدستوپا» در کتاب «شیطنت سیاه» اثر وو، برگرفته از او بودند.
راد دستمزدی را که نانسی بابت نوشتن برای مجلههایی چون «هارپرز بازار» دریافت کرد و اندک پولی را که از چهار رمان اول خود در آورد (حدود ۱۰۰ پوند برای هر کتاب) تا شاهی آخر خرج کرد. استقبال شایان از کتاب «پای کبوتر» در سال ۱۹۴۰ و زندگی مشترکش با راد که هر روز بدتر میشد، از جمله عواملی بودند که باعث شدند در جنگ چنان حضور پررنگی داشته باشد. او علاوه بر کمک به پناهجویان، راننده آمبولانس، دستیار غذاخوری، و امدادگر اولیه بود. وظیفه اصلیاش به عنوان امدادگر این بود که نام مردهها را با مداد پاکنشدنی روی پیشانیشان بنویسد.
در سال ۱۹۴۱، پس از چند بار سقطجنین و یک بارداری خارج رحمی، رحمش را در آوردند. نانسی بعدها گفت که مادرش در واکنش به آن خبر گفت: «تخمدانها؟ من فکر میکردم آدم مثل ماهی خاویار ۷۰۰ تا دارد.» به اعتقاد لارا تامپسون، زندگینامهنویس و نویسنده کتاب «زندگی در اقلیم سرد: نانسی میتفورد – پرتره یک زن پرتناقض» (Life in a Cold Climate: Nancy Mitford – A Portrait of a Contradictory Woman)، این اتفاق ضربهای بزرگ و نقطه عطفی در زندگی نانسی بود. او میگوید: «گرفتن توانایی بچهدار شدن از او باعث شد آزادانه به سمت خلاقیت سوق پیدا کند.»
نانسی یک سال بعد به فکر نوشتن رمانی دیگر افتاد. این بار داستان راجع به خانواده و رابطه عاشقانه خودش بود. او در زمان نوشتن آن رمان عاشق سرهنگ گاستون پالوسکی بود. پالوسکی از افسران ارشد کابینه شارل دوگل بود و وظیفه هماهنگ کردن تلاشهای جنگی فرانسه از لندن را بر عهده داشت. او کمی اضافه وزن داشت و در حال کچل شدن بود. میگفتند دهانش بوی بدی میدهد و «چهرهاش شبیه شاه ادوارد به شکل سیبزمینی پوست کنده» است. اما گویا در عشقبازی فوقالعاده بوده و شخصیت آرام و مودب فابریس دو سوتر دوک فرانسوی در مجموعه «در جستوجوی عشق» (به بازیگری اسد بواب که در سریال فرانسوی «ده درصد» (Call My Agent!) بازی میکرد)، برگرفته از اوست.
نانسی رمان «در جستوجوی عشق» را، کتابی که سرانجام برایش استقلال مالی به ارمغان آورد، زمانی نوشت که در کتابفروشی «هیوود هیل» در خیابان کورزون کار میکرد. او در نامهای به انتشارات هیمیش همیلتون نوشت: «حتما لیستتان پر است و رمان جدید قبول نمیکنید»، اما خوشبختانه پیشنهاد رمان جدید او را پذیرفتند. کار در کتابفروشی به نوعی برای نانسی الهامبخش واقع شد و به گفته خودش «کتابهای زیادی خواند» تا مانند یک کودک به خود آموزش دهد. او گاهی «رمانهای بیمزه» خود را تحقیر میکرد و آثار سرشار از حکمت، طنز و توصیفهای فوقالعاده واقعی در کتابهای خود را کمارزش جلوه میداد. داستان «در جستوجوی عشق»، از زبان فانی لوگان، دخترخاله لیندا رادلت، روایت شده است. وقتی نوزاد تازه متولد لیندا را به فانی نشان میدهند، او میگوید «همان صحنه همیشگی و وحشتناک: پرتقالی با کلاهگیس سیاه که زوزه میکشد.» این نوع ادبیات برای سال ۱۹۴۵ بسیار جسورانه و عاری از عاطفه بود.
زویی هلر، نویسنده مقدمه نسخه سال ۲۰۱۰ کتاب «در جستوجوی عشق»، نانسی را یک «نابغه» توصیف کرد و گفت که «زیر آن ظاهر بذلهگو، قطعا غم و اندوه نهفته بوده است. چیزی که درست همان موقع که انتظارش را نداری، تو را چنگ میاندازد و در تاریکی فرو میبرد.»
«در جستوجوی عشق» (که عنوان آن را وو پیشنهاد کرد) روز ۱۰ دسامبر ۱۹۴۵ منتشر شد. در سال اول ۲۰۰ هزار نسخه فروش کرد. در جایی از فیلم، عمو متیو با عصبانیت سر فانی داد میزند چون به جای گفتن «کاغذ نوشتن»، گفته بوده «کاغذ یادداشت». نانسی علاقه خاصی به آداب و رسوم و نقاط ضعف طبقه بالای انگلیس داشت. مقالهای که در سال ۱۹۵۵ با عنوان «اشرافزادگان انگلیسی» در مجله «انکاونتر» منتشر کرد، راهنمای جامع و شیطنتآمیز آداب یا «اتیکت» در زبان بود. او واژهها و اصطلاحات «U» (طبقه بالا) و معادل «غیر-U» (طبقه پایین) آنها را با جزئیات توضیح داده بود. این مقاله به قدری مشهور شد که به شکل کتابی با عنوان «نجیبزادگی: تحقیق درباره ویژگیهای قابل شناسایی اشرافزادگان انگلیس» به چاپ رسید.
او مثالهای زیادی زد و با بازی کردن با کلمات، آنها را در ردههای «سطح بالا» یا «سطح پایین» قرار داد. جالبترینشان برای من دستور اکید او به میزبانانی بود که مهمانانشان اصرار دارند «موقع نوشیدن گیلاسهاشان را به هم بزنند و بگویند سلامتی.» او به خوانندگان توصیه کرد «درستش این است که سکوت کنند.»
این کتاب به او شهرت یک آدم افادهای تمامعیار را بخشید. البته برای او اصلا مهم نبود. در مصاحبهای که در سال ۱۹۷۰ با شبکه بیبیسی داشت از او پرسیدند آیا از برداشتی که مردم نسبت به او داشتند «احساس ناراحتی میکرد؟»، او هم با لحن صدا و لهجه لاتی گفت، «به هیچ عنوان. اصلا برایم مهم نبود. من اینها را از خودم در نیاوردم. اما فکر میکنم باعث شدم مردم اینطور فکر کنند.»
تا زمان انتشار کتاب «نجیبزادگی»، مدتها بود که نانسی از راد جدا شده بود (آنها در سال ۱۹۵۷ طلاق گرفتند) و در پاریس زندگی میکرد و سرانجام میتوانست هر تعداد لباس مارک «دیور» که دلش میخواست، بخرد. او گفت: «ترجیح میدهم پرزرقوبرق و فریبا باشم تا شلخته و بدلباس.» او شدیدا دلش میخواست با پالوسکی ازدواج کند، اما وقتی فهمید او نیز به اندازه راد زنباره است، خیلی ناراحت شد و بار دیگر به ادبیات پناه برد. رمان یکی مانده به آخر او، با عنوان «برکت» (The Blessing)، درباره یک زن انگلیسی بود که عاشق مردی فرانسوی و جذاب به نام چارلز-ادوارد میشود و به پاریس نقل مکان میکند، اما بعد درمییابد که او به شدت زنباره است. میتفورد در رمان «در جستوجوی عشق» به رنجی که در رابطه با پالوسکی میکشد، اشاره کوچکی کرده است. در آن قسمت، فانی به مادرش میگوید که فکر میکرد لیندا با فابریس، «عشق بزرگ زندگیاش»، خوشبخت میشود. مادرش هم در پاسخ با لحنی اندوهگین میگوید: «اوه، چقدر کسل کننده. آدمها هر بار همین فکر را میکنند، هر بار.»
داستان زندگی خانواده رادلت با رمان «به آلفرود نگو» در سال ۱۹۶۰، یعنی ۱۱ سال پس از انتشار رمان «زندگی در اقلیم سرد»، دنباله «در جستوجوی عشق»، به پایان رسید. میتفورد پس از رمانهای سهگانه و بینظیر خود، روی روزنامهنگاری، مقالهنویسی و کتابهای تاریخی متمرکز شد؛ از جمله زندگینامههای تاریخی مادام دو پمپادور، لوئی چهاردهم، و فردریک بزرگ. او در سال ۱۹۷۰ گفت: «بزرگترین ترس من به عنوان نویسنده این است که حوصله خوانندگان را سر ببرم. در زندگی همیشه از کسلکننده بودن وحشت داشتهام.» او تا آن زمان در خانهای کوچک در شهر ورسای ساکن شده بود. از همانجا هم بود که برای پاملا نامهای فرستاد و گفت «چقدر خوشحال» است که از لژیون دونور (بالاترین نشان افتخار فرانسه) لقب شوالیه را دریافت کرده است. او گفت: «تنها افتخاری است که هرگز آرزو کردهام.»
چهار سال آخر زندگیاش مشقتبار بود. او به نوع نادری از بیماری هوچکین مبتلا شد که به ستون فقراتش حمله کرد. او درد آن را «چیزی شبیه به شکنجه» توصیف کرده است. نانسی میتفورد در روز ۳۰ ژوئن ۱۹۷۲، در سن ۶۸ سالگی، چشم از جهان فرو بست. او مدت کوتاهی پیش از مرگ اعلام کرد که برای زندگی اجتماعیاش در آن دنیا هم برنامهریزی کرده است. او گفت: «من همیشه معتقد بودم که آدم باید از همان بدو ورود به آن دنیا جایگاهش را مستحکم کند.»
عشقی که نانسی در تمام عمر جستوجو کرده بود، در نهایت هم نیش تلخی به او زد. روزی که به پالوسکی (عشق زندگیاش و مردی که رمان پرفروش خود را به او تقدیم کرده بود) خبر داد سرطان دارد و بیماریاش قابل درمان نیست، پالوسکی، کاملا بیموقع، خبر مهمی به او داد؛ گفت به زودی با هلن ویولت دو تلیران-پریگرود، اشرافزاده جوانتر از خود، ازدواج میکند.
نانسی در سالهای جنگ، زمانی که داشت عشق خود به پالوسکی را در رمان «در جستوجوی عشق» سرریز میکرد، به وو نامهای نوشت و گفت چقدر از نوشتن رمان جدید خود «هیجانزده» است و «انگشتانش چقدر دلتنگ خودکار بودند.» همچنین به او اطلاع داد که به تازگی مدل یک مجسمهساز شده است و در فکر میراث خود است و اینکه چگونه «خود را جادوانه» کند. روش او، در کتابی که داشت مینوشت نهفته بود. رمان «در جستوجوی عشق» یک شاهکار است و پس از گذشت ۸۰ سال، هنوز خوانندگان و بینندگان را مجذوب خود میکند.