شهر بابل از آغاز تا پایان
بر وزن قابل ، شهری بوده بر کنار فرات و آن را قینان بن انوش بن شیث بن آدم بنا نهاده بودو تهمورس دیوبند آباد و معمور داشته ، چندی نیز دارالملک ضحاک شده او نیز در آنجا عمارت کرده کهن دز بهشت گنگ نام نهادند و سالها پس از او دارالملک نمارده وکلدانیون بوده باز خراب شده اسکندر رومی او را تعمیر نموده اکنون نیز خراب و از توابع حله است ، و آنرا بابُل نیز گفته اند و در آنجا وقتی جامه های ابریشمینه خوب میبافتند. منوچهری گفته :
برآمد آفتاب از کوه بابل .
و باول نیز بهمین معنی آمده است چنانکه زابل و زاول . آن نیز در محل خود نگاشته خواهد شد. (انجمن آرای ناصری ).
و اما در قرآن مجید چنین آمده است : واتبعوا ما تتلوا الشیاطین علی ملک سلیمان و ما کفر سلیمان ولکن الشیاطین کفروا یعلمون الناس السحر و ما انزل علی الملکین ببابل هاروت و ماروت و ما یعلمان من احد حتی یقولا انما نحن فتنه فلاتکفر فیتعلمون منهما ما یفرقون به بین المرء و زوجه و ما هم بضارین به من احد الا باذن اﷲ و یتعلمون ما یضرهم و لاینفعهم و لقد علموا لمن اشتراه ُ ماله فی الاَّخره من خلاق و لبئس ما شروا به انفسهم لو کانوا یعلمون ولو انهم آمنوا و اتقوا لمثوبه من عنداﷲ خیرٌ لو کانوا یعلمون . (۲ / ۱۰۲ و ۱۰۳). اهل تفسیر گفتند سبب نزول آیه آن بود که شیاطین سحر و نیرنجات بنوشتند بر زبان آصف بن برخیا و بر پشت آن بنوشتند این نوشته ها: هذا ما علم آصف بن برخیا سلیمان الملک . و پنهان سلیمان در زیر سریر او دفن کردند چون سلیمان فرمان یافت بیامدند و آن نوشته ها را از زیر سریر او بیرون آوردند و گفتند سلیمان بر مردمان جنیان و خلایق باین پادشاهی میکرد شما نیز بیاموزی تا همچنانک ملک یابی اما علما و صلحاء بنی اسرائیل گفتند معاذاﷲ که این علم سلیمان باشد و از آن حدیث تبرا کردند اما سَفَله و جهال چون آن دیدند نوشتن و آموختن گرفتند و تعاطی میکردند و حدیث سلیمان و آنکه او ساحر بود بر زبان ایشان روان شد تا عهد رسول ما صلی اﷲعلیه وآله ، حق تعالی این آیه فرستاد رد بر ایشان و دلیل بر برائت ساحت سلیمان . این قول کلبی است . سدی میگوید: سبب نزول این آیه آن بود که شیاطین در عهد پیش توانستندی که برآسمان شدندی و جایها مقام کردن که حدیث فرشتگان شنیدندی کما قال اﷲ تعالی : و انا کنا نقعد منها مقاعد للسمع فمن یستمع الان یجد له شهاباً رصدا. (قرآن ۹/۷۲). در احداثی که در زمین افتادی و خواستی بودن آن را باضافتهای دروغ بردندی و با مردمان بگفتندی که تا مردم اعتقاد کردند که شیاطین غیب میدانند چون سلیمان را علیه السلام به پیغامبری بفرستاد خدای تعالی جل ّجلاله او را پادشاه کرد بر جن و انس و وحوش و طیور، او شیاطین را بگرفت و آن کتابها از ایشان بستد و در زیر سریر خود دفن کرد تا شیاطین بر آن راه نیابند، چون سلیمان از دنیا بشد دیوی بیامد بنی اسرائیل را گفت من شما را راه نمایم بر علم سلیمان و آنچه سلیمان به آن مسخر کرد جن و انس را. گفتند بنمای ، گفت زیر سریرش بشکافید و در آنجا صندوقی خواهید یافت پر از کتاب ، آن کتابها بردارید و کار بندید که آن علم سلیمانست ، همچنان کردند و آن کتابها که سلیمان از دیوان بستده بود سحر و جادوی و نیرنجات در آنجا نوشته بود برداشتند و بدیدند سحر بود و از آنجا بیرون آوردند و در میان مردمان خبر فاش شد که سلیمان علیه السلام پادشاه ساحر بود چون جهودان با رسول علیه السلام در حق سلیمان علیه السلام خصومت کردند و گفتند او ساحر بود رسول علیه السلام ایشان را رجز کرد خدای تعالی جل ّجلاله تصدیق را و رد بر جهودان و برائت ساحت سلیمان این آیات فرستاد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج ۱ صص ۱۶۷ – ۱۶۸).
در قاموس کتاب مقدس آمده است : بسیاری از مورخین این شهر را عظیم ترین شهرهای دنیا دانسته اند چنانکه هیرودوتس ۞ مورخ مشهور مینویسد که «شهر بابل بر همواروسیع مربعالشکلی بنا شده است که طول هریک از اطراف آن ۱۲۰ فرسخ و محیطش ۴۸۰ فرسخ میباشد و این مسافت عظیم را خلیج عمیقی که همواره از آب مملو میباشد احاطه نموده است و بعد از خلیج دیواری برای این شهر بنا شده است که ۳۳۵ قدم ارتفاع و یکصد قدم قطر و صاحب ۲۵۰ برج و یکصد دروازه ٔ برنجین میباشد. و اغلب این حصار ازآجر بنا گشته . رود فرات این شهر را بدو قسمت منقسم مینماید و بر طرفین رود نیز حصاری برای جلوگیری از دشمنان تأسیس یافته آنرا نیز درهای برنجین میباشد که به نهر پائین میرود. و ازجمله بناهای معظم این شهر قصر سلاطین است که بر محل مدوری بنا شده حصار محکمی آنرا احاطه نموده است ، و هیکل بیل نیز ازجمله عمارات عظیمه ٔ این شهر است و تماثیل و آلات طلائی بسیار نیکو وشکیل در آنجا میباشد. خلاصه در صورتی که اقوال هیرودوتس را حمل بر اغراق نمائیم امکان دارد که طول هریک از دیوارهای اطراف شهر ۱۴ میل بوده و مساحتش بدویست میل مربع میرسیده است ، با وجود آن بزرگترین شهرهای دنیا از آن کوچکتر میباشد. لکن سایر مورخین ، اقوال مختلفه درباره ٔ آن ذکر کرده اند چنانکه بعضی محیط آنرا ۴۰ میل و دیگران ۸۰ میل و ارتفاع حصار را ۷۵۰ قدم دانسته اند اما در هر صورت معلوم است که وسعت شهر ازجمله ٔ بدیهیات لکن نه اینکه کلیهً عمارات در آن برپا بوده بلکه قسمت اعظمش محل زراعت و نهال اشجار و غیره بوده است . علی الجمله شهر بابل بزرگ تر و باثروت ترین شهرهای دنیا بوده بحدی که میتوان گفت آنرا مثیل و نظیری نبوده است و مورخین آنرا از عجائب هفت گانه ٔ دنیا شمرده اند. و بابل را باغهای معلقه بود و بموافق قول هیرودوتس مربعالشکل و بواسطه ٔ طاقها تخمیناً بقدر ۷۵ قدم از سطح زمین ارتفاع یافته طول هریک از اطراف آنها ۴۰۰ قدم بوده و در سطح آن از هر نوع درختهای بزرگ و نباتات خوشنما و نیک منظر کاشته بودند و بعضی از درختان آن تناور شده قطرش بدوازده قدم میرسید. دیوارهای عظیمه ٔ شهر برحسب قول هیرودوتس ۳۳۵ قدم طول و ۸۴ قدم عرض داشت و قصرهای آن کلیهً از آجر و خشت بنا شده بود. و بدین واسطه از زینت و جلال و خوشنمائی آن بجز کومه ها و تله ها چیز دیگری باقی نیست چنانکه ارمیای نبی نیز در باب ۵۱:۵۳ و ۸۵ از صحیفه ٔ خود میفرماید: «اگرچه بابل تا بآسمان خویشتن را برافرازد و ارچه بلندی قوت خویش را حصین نماید لیکن خداوند میگوید که : غارت کنندگان از جانب من بر او خواهند آمد. یهوه صبایوت چنین میگوید: که حصارهای وسیع بابل بالکل سرنگون خواهد شد و دروازه های بلندش بآتش سوخته خواهد گردید و امتها بجهت بطالت مشقت خواهند کشید و قبایل بجهت آتش خویشتن را خسته خواهند کرد». و فی الحقیقه محل تعجب و حیرت است که عمارات و قصرها و بناهای بآن وسعت و رفعت با خاک برابر شود و بجز کومه ها و اطلال از آنها چیزی باقی نماند چنانکه ارمیای نبی در فصل ۵۱:۳۷ از صحیفه ٔ خود میفرماید: «و بابل به تلها و مسکن شغالها و محل وحشت و دهشت و سخریه مبدل شده احدی در آن ساکن نخواهد شد». لکن سه محل خراب در بابل یافت میشود که مثل سایر عمارات با خاک یکسان نشده است ، اولی آنست که فعلاً اعراب آنرا بابل میگویند و دور نیست که بقایای هیکل بیل باشد و درین اواخر در بعضی از دیوارهای آن کتیبه ای به اسم نبوکدنصر یافته اند، دوم قصر مشهور نبوکدنصر که ۷۰۰ ذرع طول و ۶۰۰ ذرع عرض و ۱۴۰ قدم ارتفاع دارد، سوم برج نمرود است و آن بقایای هیکلی میباشد که برای خدائی بنو نام تقدیس نموده بودند بنایش مربعالشکل و عظیم البنیان و طول هریک از اطراف آن ۶۰۰ قدم است و بلندترین جاهای آن ۱۴۰ قدم ارتفاع دارد و بعضی از سیاحان از روی جهالت آنرا برج بابل خوانده اند و در بعضی از آجرهای آن اسم نبوکدنصر مکتوب است لکن گردش زمان و انقلاب دوران تا بحال بر خرابی و محو این بنای عظیم دست نیافته و حال اینکه جمیع دول که بر مملکت کلدانیان حمله آوردند در پی خرابی آن بودند، منجمله اسکندر کبیر که ده هزار نفر را بر خراب کردن آن مباشر نمود که آن بنای عظیم را بپایان آورند و رسم آن را از روی زمین محو سازند لکن بهیچوجه بمقصود خود نایل نگردید. خلاصه با وجود بنای مذکور تخمیناً بیست طبقه از بنی نوع بشر مرده با خاک یکسان شده لکن خود بنا هنوز با کمال استحکام برپا میباشد و بر عظمت و قدرت طوایف بابلی دلالت مینماید. اما مملکت ثانوی بابل از طوایف مختلفه مثل سامیان و تورانیان و کوشیان و غیره مرکب شد لکن در میان ایشان در قدرت و شجاعت و تسلط مشهور بودند و در زمان نبوخدنصر جمیع ممالکی راکه فیمابین دجله و نیل واقع است بتصرف درآوردند و از ضرب شمشیر شیران جنگی دل در بر شیران دشمنان میگداخت و صیحه ٔ مَرکب های ایشان مانند رعد بود. (از ۴:۲۹). وکمتر هزیمت می یافتند، سواران ایشان بشجاعت و هیبت موصوف بودند چنانکه حبقوق نبی در فصل ۱:۸ از صحیفه ٔ خود در وصف اسبان و سواران ایشان مینویسد: و بحدی شجاع بودند که بهر طرف رو میآوردند فتح و ظفر با ایشان همعنان بود و قلوب اعادی از بیم ایشان میگداخت از اینرو جمیع طوایف از ایشان میترسیدند، خصوصاً قوم یهودکه راضی بمرگ بودند مبادا که آن لشکر جرار بی شمار را ببینند اما با وجود این شجاعت و جرأت ستمکار و بدرفتار بوده در تنبیه اسرا بحدی جور و ستم پیشه مینمودند که مافوق نداشت . اهالی بابل در صنعت حکاکی سنگهای نفیسه و نقش نمودن صور و تماثیل بر سنگها و آجرها کمال مهارت را دارا بودند. (حز ۲۳:۱۴). و در آن جا ظروف شیشه و گلی بسیار به هیئت های مختلف یافته اند که در نهایت نیکوئی و خوش منظری ساخته شده است . پارچه های ایشان نیز در کمال استحکام بافته می شد چنانکه ذکر ردای شنعاری در صحیفه ٔ یوشع (۷:۲۱) بر اثبات این مطلب دلیلی است واضح و بطوری اقمشه و البسه را در کمال خوبی و استحکام ترتیب میدادند که در نزد رومیان معروف گردیدند و رومیان بسیار بآنها تفاخر نموده بقیمت های گزاف میخریدند. گویند که در قصر نرون امپراطور پارچه ٔبابلی که بصورتهای مختلفه منقش بود آویخته بودند که ۳۲۳۰۰ لیره ٔ انگلیسی ارزش داشته است و کاتوستائر نام سرهنگ نیز قطعه ای از پارچه ٔ بابل داشت که ۶۴۰۰ لیره ٔ انگلیسی می ارزید. و این پارچه ها را علاوه بر صنعت نساجی به الوان و رنگهای گوناگون در غایت نیکوئی رنگ آمیزی مینمودند و شکل صدفها و حیوانات درنده و غیردرنده را بر آنها نقش میکردند. مختصراً قماشهای ایشان درنهایت حسن و جمال بوده معاصرین با کمال میل و رغبت آنها را میخریدند مثل قالیهای کردی و فارسی که درین روزها خرید و فروش میشود ولی محل تعجب نیست که اهالی فارس بر اثر اقدام اجداد خود یعنی بابلیان رفتار نمایند و صنعتهای نیکو از دست ایشان بظهور رسد. اما لباسهای اعیان این قوم پیراهن کتان درازی بود که تا بقدمها میرسید و روی آن لباس پشمی بسیار اعلا میپوشیدندو کفشهای ایشان موزه و نعلهای آنها از چوب بود و مویهای سر خود را بعد از تدهین بدهنیات معطره با عمامه ٔ سفیدی می پیچیدند لکن لباس عوام فقط ردائی بود که در بر میکردند، و ازجمله علومی که اهالی آن مملکت بدان مشهور بودند علم هیئت بود که اوقات خسوف و کسوف راقبل از وقوع معین مینمودند و هپرخوس نیز پنج کسوف از کسوفهای مذکوره ٔ ایشان را توصیف نموده است . ازجمله مطالبی که دلالت بر مهارت ایشان در علم هیئت مینماید این است که سیارات خمسه را معین نمودند و جدولی برای ثوابت قرار دادند و برجها را نیز تعیین کردند و طول سال شمسی را محقق ساختند و درجات آفتاب را اختراع کردند و علماء ایشان منجم و ساحر و روشندل بودند. دایره ٔ تجارتی این شهر وسیع و طلا و نقره و مروارید و عاج و قرمز را از شهرهای مجاور در آنجا می آوردند و بدینطور در دولت و مکنت ترقی مینمودند. زنانشان خود رابه جمیع زینت ها آراسته لباسهای فاخر در بر میکردند و در کمال رفاهیت و آسودگی زیست مینمودند لکن کثرت عیاشی و تنعم ایشان را بخرابی واداشته دختران ایشان ضعیف و لاغر شده خود نیز بشرب و مسکرات افتادند و بدین واسطه بیحیائی در میان ایشان رواج یافته متکبر گردیدند. خلاصه فسق و فجور در میان ساکنان و اهالی این شهر حتی دوشیزگان شیوع یافت بطوریکه دوشیزگان را در بازارها خرید و فروش مینمودند و زنان جلیله ٔ خود را بزناکاری و گشاده روئی داده انواع تزویر و حیله را برای دام آوردن مردان بکار میبردند. حکومت این شهر مطلق و دیانتش با دیانت دولت قبل تفاوت کلی داشت لکن اینان نیز همان خدایان یعنی بعل و نبو و مردوخ را پرستش نموده تماثیل متعدده برای آنها قرار داده هیکل های زیاد و بی قواره بر ایشان بنا نمودند که خدای تعالی را بغضب آورده ایشان را بدست سایر امتها تسلیم نموده شهرهای ایشان را خراب کرده عیالهای ایشان را اسیر کردند و حالت حاضره ٔ آن مطابق قول خدای تعالی میباشد که بواسطه ٔ پیغمبران خود فرمودند: «بر آبهای آن گذر خواهیم کرد که خشک خواهند شد و دشمنان در حین غفلت بر آنها داخل خواهند گردید». (ارمیا ۵۰:۳۸). و هیرودوتس میگوید که دشمن بی خبر داخل شهر گردید، جمیع متاعها و اموال اهالی را بغارت برد تا قول ارمیای نبی کامل گردد که فرمود: «شمشیر را بر خزاین بابل خواهم فرستاد و غارت کرده خواهد شد». (ارمیا ۵۰:۳۷). اما مراد از بابل عظیمه که در مکا ۱۸:۱۰ مذکور است هر جماعتی میباشد که در هر عصر تماثیل و بتهای خود را زیاد نمایندلکن باید دانست که لفظ بابل را معانی و موارد بسیاراست . اولاً قصد از شهر (اش ۱۳:۱۹–۲۱ و ۴۸:۲۰)، دوم اهل شهر تا از کلدانیان تمیز داشته باشند (حز ۲۳:۱۵ و ۱۷)، سوم ولایت و تمام مملکت بابلیان میباشد (۲ پاد ۲۴:۱ و ۲۵:۲۷، مز ۱۳۷:۱)، چهارم بعد از آنکه اهل فارس بر آنها غلبه نمودند سلاطین ایشان بسلاطین بابل مسمی گردید. (عز ۵:۱۳، نح ۱۳:۶). و در نامه ٔ اول پطرس ۵:۱۳ بابل دیگری مذکور است و احتمال میرود همان بابلی باشد که وقتی یهودیان در آن جا ساکن بودند و بعضی گویند که محلی در مصر بود که آنرا بابل میگفتند (ملاحظه در کلدیه و نبو و نبوکدنصر). در سفر پیدایش باب ۱۱ مکتوبست که چون بلیه ٔ طوفان به انجام رسید اولاد نوح شروع نمودند که برجی در دشت شنعار بنا نمایند تا واسطه ٔ اجتماع ایشان در آن قطعه شود و بر روی زمین پراکنده نشوند. لکن بعضی گویند که این برج را برای آن بنا نمودند که ایشان را از طوفان دیگر در صورت وقوع نگاه دارد اما این قول مردود است زیرا که اگر قصد ایشان از بنای برج این بود میبایست آن را بر زبر کوهی بلندبنا نمایند نه بر زمین هموار و پستی . بالجمله چون این مطلب موافق اراده ٔ خدا نبوده لهذا زبانهای ایشان را مختلف نموده بطوری که هیچ یک حرف دیگری را نمیتوانست بفهمد، ازین رو بتمام نقاط معموره پراکنده گردیده بعضی گویند به آمریکا رفتند، بدین واسطه قصد خدای تعالی بانجام رسیده زمین معمور گردید. (قاموس کتاب مقدس چ ۱۹۲۸م .). و مؤلف حدود العالم آرد: قدیم ترین شهرکیست اندر عراق و مقر ملوک کنعانیان [کلدانیان ] بودی . (حدود العالم ). حمداﷲ مستوفی آرد: از اقلیم سیم است و از مداین سبع عراق است و بر کنار فرات بجانب شرقی افتاده است . قینان ۞ بن انوش بن شیث بن آدم عمارت ساخت طهمورث دیوبند پیشدادی تجدید عمارتش کرد و شهری سخت بزرگ و دارالملک نمرود و ضحاک علوانی ۞ بوده است و ضحاک در آنجا قلعه ساخته بود آنرا کنگ دز گفتندی اکنون تلی مانده و در آن شهر جادوان بسیار بوده اند و بعد از ضحاک ملوک کنعان آنرا دارالملک داشته اند و بعد از آنکه خراب شد اسکندر رومی تجدید عمارتش کرد اکنون باز خرابست و از توابع شهر حله است و بر سر تلی که قلعه ٔآن شهر بوده است چاهی عمیق است ، و در عجایب المخلوقات گوید هاروت و ماروت در آنجا محبوس اند و در دیگر کتب آمده که در چاه گوگرد بکوه دماوند محبوس اند. (نزههالقلوب چ لیدن ۱۳۳۱ هَ . ق . ص ۳۷). یاقوت در معجم البلدان آرد: بابل ناحیتی است که کوفه و حله از آنست و سحر و خمر را بدان منسوب کنند. اخفش این کلمه را بجهت تأنیث و علمیت و زیاده بر سه حرف بودن غیرمنصرف دانسته است و معنی آنرا در ذیل کلمه ٔ بابلیون چنین آرد:«چون قابیل هابیل را کشت از ترس بسرزمین بابل گریخت و از این پس این سرزمین را بابل گفتند بمعنی جدائی و افتراق ». مفسران در تفسیر آیه ٔ «و ما انزل علی الملکین ببابل هاروت و ماروت » (قرآن ۱۰۲/۲) آورده اند که مقصود بابِل ِ عراقست و برخی آنرا بابل دماوند دانند ۞ . ابوالحسن آنرا بابل کوفه دانسته و ابوالمعشر گوید: کلدانیان کسانی هستند که در قدیم در بابل سکونت داشتند و نخستین کس که ببابل نشست نوح نبی بود و هم او آنرا پس از طوفان بنا نهاد بدین ترتیب که چون با همراهان از کشتی بیرون شدند و بطلب چراگاه میرفتند بآن رسیدند و در آن سکونت گزیدند، و فرزندان آوردند و پس از نوح بسیار شدند و شهرها ساختند بمیان دجله و فرات در کنار دجله ها زیر کسکر رسیدند و در فرات تا پشت کوفه و همانست که امروز سواد نام دارد. و نشیمن پادشاهان ایشان ببابل بود. و کلدانیان سربازان ایشان بودند و چون دارا آخرین پادشاه ایشان کشته شد و خلق بیشماری از آنان بقتل آمدند ذلیل گردیدند و ملک ایشان برافتاد. یزدگردبن قهبنداراز قول ایرانیان گفته است که ضحاک پادشاهی که سه دهان و شش چشم داشت شهر بابل بساخت و هزار سال یک روز ونیم کم پادشاهی کرد و فریدون او را اسیر ساخت و در کوه دماوند زندان کرد و روز دستگیری وی را مجوسان عید مهرگان گیرند و پادشاهان قدیم یعنی پادشاهان نبط وفرعون ابراهیم همه ببابل بودند و همچنین بخت النصر که اهل سیَر او را یکی از شاهان شمرده اند پس از آنکه کرد با بنی اسرائیل آنچه کرد ببابل نشست . ابومنذر حشام بن محمد گوید شهر بابل ۱۲ فرسنگ در ۱۲ فرسنگ بود و دروازه ٔ آن پشت کوفه و فرات از میان آن میگذشت و بخت نصر آنرا بیرون گردانید بدانجا که اکنون هست از بیم رخنه بحصار شهر و نیز گفته اند بابل را بیوراسب جبار بساخت و نام آن از نام مشتری است زیرا که بابل بزبان بابلی قدیم نام ستاره ٔ مشتری باشد و چون بنای آنرا تمام کرد علمای بسیار بدانجا گرد آورد و دوازده کاخ برای آنان برآورد بشماره ٔ بروج دوازده گانه و آنان رابنام دوازده برج خواند و همچنان آباد بود تا اسکندرآنرا خراب کرد. ابوبکر احمدبن مروان مالکی دینوری در کتاب «المجالس » گوید: اسماعیل بن یونس و محمدبن مهران با دو واسطه از قنبر مولای علی (ع ) از انس بن مالک روایت کرده که چون خدا مردم را ببابل فرستاد باد شرقی و غربی و جنوبی و بحری بدیشان فرستاد. پس روزی در بابل جمع بودند ندائی شنیدند که گفت هرکس مغرب را بطرف دست راست و مشرق را بطرف دست چپ قرار دهد و بطرف خانه ٔ خدا رود زبان آسمانی از آن او خواهد بود، پس به یعرب بن قحطان گفتند همانا تو آنی ، پس او اولین کسی بود که بعربی تکلم کرد. و همچنان منادی ندا میکرد که هرکس چنان کند چنین شود تا مردم بهفتادودو زبان ازیکدیگر جدا شدند، پس گفتگو قطع شد و زبانها لکنت گرفت و به تبلبل افتادند و ازین رو زبان را بابل خواندند و زبان در آن روز بابلی بود، پس فرشتگان خیر و شر و فرشتگان زندگی و ایمان و فرشته ٔ بهداشت و شفا و ثروت و شرافت و مروت و جفا و جهل و شمشیر و زور بزمین عراق فرودآمدند و از یکدیگر جدا شدند. فرشته ٔ ایمان گفت من بمکه و مدینه روم و فرشته ٔ زندگی گفت من با تو آیم پس امت اسلام در ایمان و زندگی در مدینهالرسول گرد آمدند و فرشته ٔ شقاوت گفت من در بادیه سکنی گزینم و فرشته ٔ بهداشت گفت من ترا همراهی کنم و از اینروشقاوت و بهداشت در بیابان گردان رواج یافت ، فرشته ٔ جفا گفت من بمغرب شوم و فرشته ٔ جهل او را همراهی کرد از اینرو بربریان جاهل و جفاکار شدند و فرشته ٔ شمشیرگفت من بشام مسکن گزینم ، فرشته ٔ زور بدو پیوست و فرشته ٔ ثروت گفت من همینجا مقر گیرم و فرشته ٔ مروت و شرافت نیز با او بماندند، پس غنا و مروت و شرافت در مردم عراق جمع شد. یاقوت گوید این خبریست که یافته و آورده ام . روایت شده است که عمر خطاب رضی اﷲعنه از یکی از دهقانان فلوجه از عجایب آن بلاد پرسید، دهقان گفت بابل هفت شهر بود و در هر شهری اعجوبه ای که در دیگری نبود. در شهری که مسکن پادشاه بود کاخی بود که در آن نقشه ٔ زمین دیده میشد با تمام آبادیها و شهرها، پس چون یکی از آنها از دادن باج سرپیچی کردی نهرها بسوی ایشان جاری کردی تا ایشان و مزارعشان را آب فروگرفتی و پشیمان شدندی . پس با انگشت خویش آن نهر بر ایشان ببستی . در شهر دوم حوضی بزرگ بود که مهمانان ملک هریک شراب خویش که همراه آورده بودند در آن میریختند و چون بشراب می نشستند هریک شراب خویش برمیداشت . در شهر سوم بر دروازه طبلی آویخته بودند که چون یکی از مردم شهر گم میشد و میخواستند بدانند زنده یا مرده است بر آن طبل می کوفتند اگر صدائی از آن برمی آمد زنده وگرنه مرده بود. در شهر چهارم آینه ٔ آهنینی آویخته بودند و چون یکی از ایشان گم میشد و متفحص حال او میشدند در آن مینگریستند او را همچنانکه بود میدیدند. درشهر پنجم اردکی از مس بر ستونی از مس بر دروازه ٔ شهر نصب کرده بودند و اگر جاسوسی بشهر درمیآمد با صدای بلند که تمام مردم شهر می شنیدند ندا میداد و مردم ازورود جاسوس آگاه میگردیدند. در شهر ششم دو قاضی بر آب نشسته بودند و چون دادخواهان نزد ایشان میرفتند وبرابر ایشان می نشستند کسی که بر باطل بود بر آب فرومیشد. در شهر هفتم درختی مسین پرشاخ که شاخه های آن سایه نداشت و هرگاه کسی در زیر آن نشستی برو سایه افکندی تا هزار تن و چون از آن حد درگذشتی اگرچه هزارویک تن شدی همه را آفتاب فراگرفتی . یاقوت گوید این حکایات چنانکه می بینی خارق عادت است و از آنچه ما میدانیم بدور و اگر در کتب دانشمندان نبود آنرا نمیآوردم ، آری بیشتر اخبار گذشتگان چنین است . (از معجم البلدان ). مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: شهر بسیار بزرگ و مشهوری است که مرکز کلدانی های قدیم بوده ، و بزرگترین ومعمورترین و زیباترین شهر دنیای باستان بشمار میرفته ، احتمال داده میشود که بیش از یک میلیون ونیم سکنه داشته است . این شهر در ۹۳ هزارگزی جنوب بغداد کنونی ، در جوار قصبه ٔ حله در طرفین فرات ، در سی درجه و ۱۹ دقیقه ٔ عرض شمالی و ۴۲ درجه ٔ طول شرقی واقع گشته بود، در آغاز امر نمرود این شهر را بنا کرد و در داخل آن معبد بسیار بزرگی برای بت موسوم به بعل (که مظهر آفتاب بود) ساخته بود و برجی بسیار مرتفع داشت (و یا خود معبد بشکل برج بود) که برج نمرودش میخوانند، بدین وجه مدت مدیدی مرکز کلدانیان بود، بعدها بلوس پادشاه آشوری آنرا فتح کرد و پایتخت آشوریان شد و بعد از خرابی نینوا پایتخت آشوریان بر اهمیت بابل افزوده شد. بخت النصر مشهور اشیاء و اثاثیه ٔ ذی قیمت فراوانی از بیت المقدس و دیگر معابد و کاخ های عظیم بچنگ آورد و معبدبعل را بآنها بیاراست و حسن و بهاء آنرا به اعلی درجه رسانید و کاخها و قلعه ها و خندقهای متعدد از نو بنیاد کرد، بدین منوال بابل عروس دنیا گردید. عیش و عشرت در بین اهالی رواج یافت و بهمان نسبت اخلاق مردم انحطاط یافت و اوصاف و گزارشهای ابوالمورخین هرودت یونانی و دیگر موخان قدیم که بعد از تنزل و انحطاط شهر نامبرده مشاهده کرده اند، مایه ٔ حیرت و شگفت بی اندازه میباشد، هرقدر هم به اغراق و مبالغه حمل بشود بازدر عظمت و وسعت بی اندازه ٔ بابل جای شبهه ای باقی نمیماند. محیط دائره ٔ این شهر متجاوز از ۴۰هزار گز بوده ، گرداگرد آنرا خندقی فرامیگرفته و دو حصار داشته ، ودارای ۲۵۰ برج و بارو بوده است . وسعت حصارهایش به درجه ای بود که بالای آنها دو ردیف دکان و سایر ابنیه دیده میشد و از میان آنها چهار چرخ بزرگ پهلوبه پهلو میتوانست رد شود. شهر صد دروازه داشته لنگه ٔ درهایش ازبرنج یا از تخته در برنج نشانده بود و این دروازه ها دوبدو مقابل یکدیگر واقع شده بودند و در میان آنها کوچه های بسیار طویل و وسیع دیده میشد، و بوسیله ٔ این کوچه ها شهر طولاً و عرضاً قریب ۲۷۰ قسمت مربع منقسم شده بود، باغ های معلق این شهر یکی از عجائب سبعه ٔ دنیای قدیم است که روی پشت بام خانه های شهر ترتیب داده بودند و اشجار جسیمی در این باغ ها بعمل می آوردند و کثرت عمران و آبادی تا حدی بود که این شهر را کشور ساحران میخواندند و قصه ٔ وجود سحره در این شهر شهره ٔ آفاق بود. نهر فرات یا شعبه ای از این رود عظیم از طرف شمال ببابل وارد میشد و پس از گذشتن از وسط شهر از جانب جنوب خارج میگشت . کورش (یعنی کیخسرو یا کاوس ) شهریار بزرگ ایران این شهر را محاصره کرد اما متانت قلاع واستواری حصار آن مانع بزرگی بود و بسهولت فتح آن میسر نمیشد، ناگزیر بتدبیر متوسل شدند و عاقبت شبانگاه مجرای فرات را برگردانیدند و عساکر را از راه آب وارد شهر نمودند و اهالی متکی بمتانت قلاع و حصار در خواب غافلگیر گشتند و جهانگیر ایران در ۵۳۶ ق .م . بابل را تسخیر کرد و پایتخت خویش قرار داد و بعدها این شهر بتدریج رو به انحطاط نهاد و اسکندر کبیر هم پس از فتح ایران این شهر را پایتخت قرار داد و تصمیم داشت صورتی بهتر و زیباتر از اصل بدان بدهد، اما عمرش وفانکرد، و بعدها سلوکیان شهر سلوکی و پس ساسانیان شهرکتیسفون ۞ یعنی مدائن را در جوار بابل بنا کردند و بابل تحت الشعاع آنها واقع شده رو به انحطاط گذارد، و خراب شد و اکثر آثارش را هم به دو شهر مزبور بردند تا آنجا که در زمان ظهور اسلام بابل در حال ویرانی بود و سکنه نداشت و بقیهالسیف آثارش را هم در زمان ابوجعفر منصور برای تزیین و تجدید بغداد بکار بردند، بعداً نشانی هم از بابل باقی نماند، و آثار آن هم زیر ریگها ماند و در زمان اخیر بسعی و کوشش علمای باستانشناسی در جوار قصبه ٔ حله بعض ویرانه های ابنیه ٔ عظیم بیرون آمد و کتیبه ها و سایرآثار قدیم مربوط بزمان بخت النصر و دیگر ملوک آن اعصار کشف شد. (قاموس الاعلام ترکی ج ۲). محمد حسنخان صنیعالدوله در مرآت البلدان ج ۱ آرد: ناحیه ایست که کوفه وحله از اقطاع آن است ، سحر و شراب منسوب ببابل میباشد. اخفش گوید که اسم غیرمنصرف است . درباب تفسیر در معنی بابل که در ضمن آیات بینات قرآن کریم ذکر شده گفته اند: مقصود بابل ِ عراق است و بعضی دیگر بر این اند که بابل ِ دماوند منظور است و حسن گفته که غرض بابل ِ کوفه میباشد. ابومعشر گفته اول طایفه ای که در بابل منزل کردند کلدانیون بودند و دیگران گفته اند اول کس که در بابل ساکن شد نوح علیه السلام بود که بعد از طوفان در بابل ابنیه و عمارات بساخت و تفصیل این بود که نوح علیه السلام با کسانی که همراه او بودند در زمین بجهت طلب قشلاقی سیر میکردند، ببابل رسیدند و در آن اقامت نمودند و توالد و تناسل کردند تا جمعیت کثیری جمع شدند و پادشاهان میان ایشان پیدا شد و شهرها بنا کردند و مساکن ایشان متصل بدجله و فرات شد بطوری متصل بدجله تا زیردست کسکر رسید و ابنیه ٔ متصل بفرات تا پشت کوفه آمد، و موضع و محل ایشان را سواد مینامیدندو سبب این تسمیه این بود که یکی از ملوک ایشان را سواد نام بود بعد مملکت را به اسم ملک خواندند. قشون این بلوک کلدانی بودند و مملکتشان مصون و برقرار بودتا وقتی که دارا با آخرین پادشاه ایشان کارزار کرد خلق بسیاری از ایشان را بکشت ، آن وقت ذلت ایشان را طاری و سلطنتشان منقرض شد. یزدجردبن مهذار (مهیندیار)گوید عقیده ٔ عجم اینست که ضحاکی که از سلاطین فرس و سه دهن و شش چشم داشته شهر بابل را در کمال عظمت بناکرد و پادشاهی ضحاک هزار سال یک روز و نصف کم بود واوست که فریدون او را اسیر کرده و در کوه دماوند حبس نمود و روزی که فریدون ضحاک را اسیر کرد عجم آن روز را عید کردند و جشن مهرگان همان روز است اما ملوک اول یعنی ملوک نبط و فرعون ابراهیم در بابل منزل داشتند و نیز بخت النصری که عقیده ٔ ارباب سیَر این است که یکی از پادشاهان است که تمام روی زمین مسخر او شده بعد از آنکه با بنی اسرائیل کرد آنچه کرد ببابل آمد در آنجا ساکن شد. ابومنذر هشام بن محمد گوید: شهر بابل دوازده فرسخ در دوازده فرسخ و دروازه های آن پهلوی کوفه بود و شط فرات از میان شهر میگذشته بخت النصر برای اینکه مبادا باره ٔ شهر را خراب کند مجرای آن را گردانید و درین محلی که الاَّن جاریست جریان داد و گفته است شهر بابل را بیوراسب بنا نهاد و اسم آنرا از اسم مشتری مشتق نمود زیرا که بابل اول اسم مشتری بوده وبعد از بنای شهر هرقدر توانست علما از اطراف جمع و درین شهر ساکن کرد و برای ایشان دوازده قصر بعدد بروج آسمان بنا کرد و هر قصری را به اسم برجی موسوم ساخت و این شهر معمور بود تا زمانی که اسکندر او را خراب کرد. ابوبکر احمدبن ابراهیم مالکی دینوری در کتاب مجالس که از مصنفات اوست حدیثی نقل کرده که مضمون آن این است که چون خدای تعالی خلایق را خلق کرد باد شرقی و غربی و قبلی و جنوبی فرستاده ایشان را در بابل جمع کرد، خلایق در بابل جمع شده منتظر بودند که ببینند برای چه درین محل جمع شده اند ناگاه منادی ندا کرد که هرکس مغرب را بطرف راست خود قرار دهد و مشرق را بطرف چپ و اقبال کند به بیت اللا̍ه ّلحرام زبان اهل آسمان او راست (مقصود زبان عربی است )، یعرب بن قحطان برخاست به او گفتند یا یعرب بن قحطان أیْن َ هود انت هو (یعنی ای یعرب هود کو تو اوئی )، او بعد از استماع این کلام ملهم بکلام عربی شد و اول کسی که باین لغت تکلم کرد او بود بعد از آن منادی پی درپی ندا میکرد که هرکس فلان و فلان بکند فلان و فلان او راست تا اینکه سی ودو زبان پدیدار آمد و صوت منادی منقطع و تبلبل (یعنی اختلاف لغت ) در السنه پیدا شده لهذا این زمین موسوم ببابل شد. بعد از آن ملائکه ٔ خیر و شر و ملائکه ٔ حیا و ایمان و ملائکه ٔ صحت و شفا و ملائکه ٔ غنا و شرف و مروت و جفا و جهل و شمشیر و بأس مینموده بعراق جمع آمدند، بعضی از آنها ببعضی دیگر گفتند متفرق شوید. ملک ایمان گفت من بمکه و مدینه زاداﷲ تعالی شرافتهما ساکن میشوم ، ملک حیا گفت منهم با تو همراهم ، اینست که ایمان و حیا مخصوص مدینه ٔ رسول (ص ) میباشد، ملک شفا گفت من بادیه را اختیار میکنم [ ملک صحت گفت من هم با تو همراهم ]، اینست که شفا و صحت خاص بادیه است ، ملک جفاگفت من در مغرب ساکن خواهم شد [ ملک جهل گفت من با تو همراهم ]، اینست که جفا و جهل در بربر است ، ملک شمشیر گفت من در شام مقیم میشوم ، ملک بأس و سطوت گفت من با تو همراهم ، ملک غنا گفت من در همین عراق میمانم ، ملک مروت گفت من هم با تو خواهم بود، ملک شرافت گفت من با هر دو شما هستم ، اینست که غنا و شرف و مروت مخصوص عراق است . و مرویست که خلیفه ٔ ثانی از دهقان فلوجه پرسید عجایب بلاد شما چیست (فلوجه بر وزن سَفّوده ، قریه ای است در سواد عراق )، دهقان گفت : بابل عبارت از هفت شهر بوده و در هر شهری اعجوبه ای بوده که درآن دیگری نبوده . اولاً در شهری که دارالخلافه بوده خانه ای بنا کرده بودند که در او صورت کره ٔ ارض با قری ورساتیق و انهار آن مرتسم بوده و هرگاه شخصی یا جماعتی از حال خراج سر می پیچیدند پادشاه با انگشت نهرهای ایشان را بهم میزد و آب بی قاعده در کشت و زرع ایشان میافتاد و تلف و نابود میشد، همین که دوباره اطاعت کرده ادای خراج می نمودند پادشاه نیز با انگشت آنها رااصلاح میکرد. و در شهر دویم حوض عظیمی بوده که هروقت پادشاه مردم را بسر سفره ٔ خود احضار میکرده هرکسی شراب خوبی در منزل داشته با خود میآورد و درین حوض میریخته و جمیع شرابهائی که در حوض ریخته میشد ممتاز ووقتی که صاحبان آن میخواستند بنوشند بدون اینکه با شراب دیگری ممزوج شده باشد می نوشیدند. و در شهر سیم طبلی دم دروازه ٔ آن شهر آویخته بودند که هروقت یکی از شهر مسافرت میکرد و غیبت او بطول میانجامید میخواستندکشف حال او نمایند و بدانند که زنده است یا مرده آن طبل را میزدند، اگر صدا میکرد معلوم میشد زنده است و اگر صدا نمیداد میدانستند که مرده . و در شهر چهارم آئینه ای از آهن بوده ، همین که مردی سفر میکرده و از کسان خود مدتی دور بوده و آن کسان میخواستند از صحت و حالات او آگاه شوند میآمده اند و در آن نگاه میکردندو او را در هر حالتی که بوده میدیده اند. و در شهر پنجم مرغابی [ ای ] از مس بالای عمودی از مس دم دروازه ٔشهر نصب کرده بودند، هروقت جاسوسی داخل شهر میشد آن مرغابی صفیری میزد که همه اهل شهر میشنیدند و میدانستند که جاسوسی به این شهر آمده است . و در شهر ششم دو قاضی بودند که روی آب جلوس داشتند، همین که دو نفر نزد ایشان به مرافعه میآمد هرکدام که بر باطل ادعا می نمودند در آب فرومیرفتند و آنکه حق با او بود روی آب بسلامت میزیست . و در شهر هفتم درختی بود بسیار عظیم از مس که شاخه های زیاد داشت و تا هزار نفر که زیر آن درخت می نشستند بر سر همه سایه میانداخت و یک نفر که از عدد هزار زیاد میشد دیگر سایه او را نمیگرفت . بالجمله این خارق عادت و خلاف امور معهوده ٔ عالم است و به افسانه میماند، چون در کتب بسیاری از علماء مکتوب است نقل شد والاّ اعتمادی بر صحت آن نیست و اغلب اخبار قدیمه از همین قبیل است ، واﷲ اعلم . بابل قریه ایست در کنار نهری از انهار فرات در خاک عراق در قدیم آباد بوده و الاَّن خراب و آجرهای آنرا مردم میبرند بجاهای دیگر. چاهی در آن بوده معروف بچاه دانیال ، یهود در اعیاد خود و اوقات مخصوص بزیارت آن چاه میرفته اند.بعضی بر این اند که این چاه همان چاهی است که هاروت و ماروت در آن محبوس بوده اند. عقیده ٔ جمعی اینست که بابل اسم جمیع اراضی عراق است . از اعمش روایت کرده اند که مجاهد رحمه اﷲ دوست میداشت که استماع نماید عجایب دنیا را و هرچه را میشنید دنبال رؤیت آن بلند میشد و میرفت و برأی العین میدید وقتی رفت ببابل حجاج او را ملامت نموده پرسید برای چه اینجا آمده ای ؟ گفت برأس الجالوت حاجتی دارم (رأس الجالوت مردی بوده معروف بفضل و عقل و حکمت و علوم غریبه و سحر و کهانت و غیره و در یهود ریاست مذهبی داشته )، حجاج مجاهد را نزدجالوت فرستاده حکم کرد هر مطلبی این مرد دارد برآورد و مقصودش را حاصل دارد. چون مجاهد نزد رأس الجالوت رسید رأس الجالوت او را گفت غرض تو چیست ؟ گفت میخواهم هاروت و ماروت را بمن بنمائی . رأس الجالوت بیک نفر یهودی گفت این مرد را ببر و هاروت و ماروت را به او بنما، مجاهد با یهودی رفتند تا موضعی که سنگی در آن موضع بود. یهودی سنگ را برداشت ، سوراخی سرداب مانند پیدا شد. یهودی بمجاهد گفت داخل شو و نزول کن و تماشا کن هاروت و ماروت را لکن ذکر خدا مکن که مورث خطر است . مجاهد با یهودی بسرداب پائین رفت سیر میکردندتا چشم مجاهد بهاروت و ماروت افتاد دید این دو ملک مثل دو کوه عظیم که سرنگون شده باشند معلق اند و از پاشنه های این دو، تا زانو در بند آهن و دستهاشان میخ دوز است . مجاهد وضع آنها که دید وحشت کرده خوف زیاد عارض او شده خدا را یاد کرد. ناگاه اضطراب شدیدی آن دوملک را عارض شد بطوری که نزدیک بود آهنهای آنها پاره شود. یهودی و مجاهد را غش عارض شده به رو درافتادند. بعد از افاقه یهودی گفت نگفتم نام خدا را مبر، نزدیک بود هلاک شویم . آنگاه یهودی با مجاهد از آن سرداب خارج شدند. بابل شهر بزرگیست در کنار شط فرات حضرت ابراهیم علیه السلام را درین شهر بآتش انداختند الاَّن خرابست و بجای آن قریه ایست . بابل از اقلیم سیم و یکی از مداین سبعه ٔ عراق و در کنار فرات بر جانب شرقی افتاده از بناهای قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیهم السلام است . طهمورث پیشدادی آنرا مجدداً عمارت کرد. شهری سخت بزرگ و دارالملک نمرود و ضحاک علوانی است و در آنجا ضحاک قلعه بنا کرده و موسوم بکبک دزه [ گنگ دژ ] نموده اکنون از آن تلی مانده است و در آن شهر جادوان بسیار بوده اند بعد از ضحاک ملوک کنعان آنرا دارالملک داشته اند بعد از آنکه خراب شد اسکندر رومی بتجدید عمارتش پرداخت باز خرابست و از توابع شهر حله شده و بر سر تلی که قلعه ٔ آن شهر بوده است چاهی عمیق هست . و در عجایب المخلوقات مسطور است که هاروت و ماروت در آن چاه محبوس اند و در دیگر کتب آمده که در چاه گوگرد که در کوه دماوند است حبس میباشند. مؤلف گوید: بابل شهر بزرگی بوده است از آسیا و به اصطلاح تورات واقع در دشت شنعار، شط فرات این شهر را بدو قسمت متساوی شمالی و جنوبی منقسم میکرده عبریها که عالم به اصطلاح مردم بابل نبودند لفظ بابل را مشتق از تبلبل بمعنی اختلاطگرفته محققین این عصر بر این اند که بابل از باب بمعنی در و بل که اسم بت معروف این شهر بوده مرکب میباشد و یک بای آن در تلفظ ساقط شده است . اگرچه جمعی دیگرگویند علفی در حوالی این شهر چه در قدیم و چه در زمان حال میروید که اعراب با آن حصیر میبافند و اسم آن پابول است و یمکن که این شهر را به اسم آن علف نامیده باشند و چون از چندی قبل از میلاد تا دیری بعد از هجرت بلکه تاکنون اعراب در آن شهر و در آن اراضی ساکن اند و قادر بر تنطق بحرف پا، که از حروف مختصه ٔ بعجم است نبوده اند لابد بابل گفته اند. و در تورات ازین شهر و اخبار تاریخی متعلق به این شهر مکرر و بسیار ذکرشده و ما اینک بمناسبت مقام آنچه را در کار است ذکرمینمائیم . مطابق فصل اول کتاب عزرا در سال اول سلطنت کورش که فرنگیها آنرا سیروس و عجم آنرا کیخسرو (؟)نامند و پادشاهی فارس داشت محض ظهور اثر کلام خداوندسخنان ارمیاه مایه ٔ هیجان روح کورش شده او را برانگیزانید تا فرمانی به این مضمون صادر کرده در ممالک خود منتشر نمود که کورش ملک فارس چنین میفرماید که : خداوند خدای آسمانها تمامی ممالک روی زمین را بمن داده است و مرا امر کرده که در اورشلیم خانه ای بجهت او بنا نمایم ، از شما در میان قوم کیست که خدایش با او باشد تا بر اورشلیم که در یهوداه است برآید و برای خداوند خدای اسرائیل که در اورشلیم است خانه بنا نمایدو مردمان ساکن مکانها او را بطلا و نقره و امتعه و دواب اعانت نمایند سوای آن هدایائی که به ارادت داده میشود پس رؤسای اجداد یهوداه و بن یامین و کاهنان و لویان با تمامی کسانی که خدا روح ایشان را برانگیخته بود برخاسته که خانه ٔ خداوند که در اورشلیم است بنا نمایند کسانی که در اطراف ایشان بودند بظروف طلا و نقره و امتعه و دواب و تحفه های قیمتی کمک کردند و نیز هدایای ارادتی تقدیم نمودند و ملک کورش ظروف خانه ٔ خداوند که نبوکدنصر (بختنصر) از اورشلیم آورده و در معابد خود گذارده بیرون آورد و بدست مثرداث خزانه دار خود به شیش بصرسر و یهوداه شمر که تعداد آنها اینست : لنگری طلا. ظرف نقره هزار ظرف . کارد، بیست ونه عدد. کاسه های طلا سی ظرف . کاسه های نقره نوع دویم ، چهارصدوده عدد. سایر ظروف یک هزار پارچه . تمامی ظروف پنجهزاروپانصد. الحاصل تمام ظروف و اسرائی که ببابل برده بودند به اورشلیم آوردند – انتهی . مؤلف گوید: بختنصر دویم پادشاه اهالی اسیری (یعنی کلدانی ) و بابیلن (یعنی بابل ) که معروف به لکران میباشد در سال ۶۲۳ ق .م . بجای پدر تابوپولاشار بتخت سلطنت جلوس نموده بیشتر از قطعه ٔ آسیائی را مسخر کرد، اورشلیم (بیت المقدس ) را که درتصرف یاعاشیم پادشاه رودا بود گرفته او را که به حراست دفاین این شهر میپرداخت در سنه ٔ ۶۰۰ ق .م . به بابیلن به اسیری برد چندی بعد ممالک او را به وی مسترد و بموجب شرایط زیاد سخت او را مختار و آزاد کرد. سه سال بعد همین پادشاه بنای یاغی گری و سرکشی را گذارده در یکی از جنگها مقتول شد و یشونیاس پسر او بجای وی سلطان شد، بختنصر ثالثاً لشکر به ردوا کشیده یشونیاس را در پای تخت خود محصور و با مادر و زوجه و ده هزارنفر دیگر از اهل اورشلیم دستگیر نموده ببابیلن به اسیری آورد و جمع دفاین و خزاین معبد را غارت نمود و سدسیاسی عموی پادشاه معزول را پادشاهی رودا داد. سدسیاسی با همسایگان خود متفق و به بختنصر پادشاه بابیلن یاغی شد، بختنصر قشون کثیری جمع و رابعاً به رودا تاخت و محاصره ٔ شهر اورشلیم که معروف ترین محاصره هاست موجب ویرانی این شهر گردید. بختنصر همین که شهر را مسخر کرد اغلب یهودیها را ببابیلن به اسیری آورد. (موافق فصل ۲۴ کتاب دویمین ملوک از تورات ) و در ایام نبوکدنصر ملک بابل برآمد و یهویاقیم مدت سه سال او را خدمت نمود پس ازو برگشته عاصی شد و خداوند فوج های کلدانیان و ارمیان و موابیان و پسران عموران را بر ضد یهویاقیم بلکه بر ضد یهوداه فرستاد تا آنکه آنها را موافق کلام خداوند که پیغمبران گفته بودند هلاک سازد وبتحقیق واقع شد. این بحجت گناه منسه تا از حضور خدادور باشند و نیز بحجت خون بیگناهانی که ریخته و اورشلیم را از خون پر کرده بود و یهویاقیم با پدران خود خوابید (یعنی مرد) پسرش یهویاکین بجای او پادشاه شد و ملک مصر از ولایت خودش بیرون نیامد زیرا ملک بابل از شهر مصر تا نهر فرات آنچه متعلق بمصر بود تصرف کرده بود، یهویاکین در هجده سالگی بجای پدر نشست ، سه ماه در اورشلیم سلطنت نمود، مادرش نخشتای دختر الناثان از اورشلیم و مثل پدرانش بدی را در نظر خداوند مرتکب میشد. در این وقت لشکر بابل به اورشلیم آمد و شهر رامحصور نمود و یهویاکین ملک یهوداه با مادرش و بندگان و سرداران و خواجه سرایان نزد ملک بابل رفتند، ملک بابل آنها را در سال هشتم سلطنتش پذیرفت و تمام خزانه های خانه ٔ خداوند و خانه ٔ ملک را بیرون آورد و تمامی ظروف طلا که سلیمان در خانه ٔ خداوند ساخته بود شکست ،ساکنان اورشلیم و تمامی سرداران و شجاعان را بقدر ده هزار نفر اسیر کرده ببابل برد و نیز تمامی نجاران وآهنگران سوای ادنای قوم همه را اسیراً برد. یهویاکین و مادرش و زنانش و خواجه سرایانش و بزرگان ولایت و مردمان جنگی و هفت هزار نفر آهنگران و هزار نفر نجاران ببابل به اسیری رفتند، ملک بابل عموی یهویاکین متنیاه را بجای او نصب کرد و او را صدقیاه نامید. در آن زمان صدقیاه بیست ویکساله بود، یازده سال سلطنت کرد،اسم مادرش عموطل دختر یرمیاه بود. صدقیاه نیز چون یهویاکین اعمال بد را در نظر خداوند مرتکب شده بملک بابل عاصی شد. موافق فصل ۲۵ کتاب دویمین ملوک در دهم از دهم ماه سلطنت صدقیاه نبوکدنصر ملک بابل خودش و تمام لشکرش به اورشلیم آمده شهر را محاصره کردند تا سال یازدهم از سلطنت صدقیاه شهر در قید محاصره بود، روز نهم ماه قحطی در شهر اشتداد یافت و اهل ولایت گرسنه ماندند و شهر مفتوح شد. تمامی مردمان جنگی از راه دروازه ٔ میانه ٔ دو دیوار که پهلوی باغ ملک بود در شب فرار کردند و ملک براه بیابان . لشکر کلدانیان او راتعاقب کرده در بیابان یریحو در حالی که لشکریان از دورش پراکنده شده بودند او را دستگیر کرده در ریلاه نزد ملک بابل بردند، پسران او را در پیش نظرش کشته کورَش نمودند و در زنجیر ببابل فرستادند. در روز هفتم ماه بنوزرادان سردار سپاه بنده ٔ خاص ملک بابل به اورشلیم آمده خانه ٔ خدا و خانه ٔ ملک را سوزانید و نیز خانه های بزرگ را آتش زد و حصار شهر را از اطراف همراهان بنوزرادان منهدم نمودند، بقیه ٔ قوم که در شهر مانده و فراریهائی که نزد ملک بابل رفته بودند بنوزرادان اسیر کرده ادنای ولایت که باغبانان تاکستان و زارعان باشند رها کرد. کلدانیان ستونهای برنجی و دریاچه ٔ برنجی و دیگها و بیلها و کفگیرها و قاشقها و تمامی ظروف برنجی که با آنها خدمت میکردند برداشتند، بخوردان و لنگریها آنچه از طلا و نقره بود سردار خاص برداشت . این ظرفها به وزن درنمیآمد، بلندی یک ستون هجده ذراع بود و تاج بالایش که از برنج و از اطراف مشبک بود سه ذراع بلندی داشت و ستون دویمی نیز مشبک بود. سردار سپاه خاص کاهن بزرگ و کاهن دویمی و سه نگهبان و خواجه سرائی که سردار مردمان جنگی بود و پنج نفر اشخاصی که روی ملک را میدیدند و کاتب لشکر که سان خلق ولایت را میدید شصت نفر دیگر از خلق ولایت که در شهر یافت شدند گرفت و در ریلاه نزد ملک بابل آورد، آنها را در ریلاه در ولایت حماه کشت ، کدلیاه را بر قومی که در زمین یهوداه باقی مانده بودند والی کرد، قوم در مصیباه نزدکدلیاه آمدند، ازبرای ایشان قسم خورد که از بندگان کلدانیان نترسیده و بولایت خود ساکن شده به ملک بابل خدمت نمائید. در ماه هفتمین اسماعیل با ده نفر دیگر کدلیاه و همراهانش را کشتند و با تمامی قوم از کوچک و بزرگ و سرداران لشکر بمصر آمدند چرا که از کلدانیان میترسیدند. در سال سی وهفتم اسیری یهویاکین از ماه دوازدهم بروز بیست وهفتم که آغاز سلطنت آویل مردوک ملک بابل بود او را از حبس بیرون آورده کلمات خیرآمیز به او گفت و او را از ملوکی که در بابل همراهش بودند بالاتر نشانید و در تمامی عمرش همیشه در حضور ملک بابل نار میخورد و راتبه که از جانب ملک بابل به او داده میشد مدت العمر روزبروز مستمر بود. مطابق فصل ۳۹ کتاب یرمیاه در ماه دهم از سال نهم سلطنت صدقیاه پادشاه یهوداه نبوکدنصر پادشاه بابل به اورشلیم لشکر کشیده آنجا را محاصره نمود و در روز نهم از ماه چهارم سال یازدهم سلطنت صدقیاه اورشلیم را مفتوح ساخت ، تمامی سرداران لشکر داخل شهر شده در دروازه ٔ میانه نشستند، صدقیاه با مردان جنگی شب از راه باغ شاه و دروازه که میانه ٔ دو دیوار بود بیرون رفته فرار کردند و براه بیابان رفتند، لشکر کلدانیان ایشان را تعاقب نموده در بیابان یریحو صدقیاه بدست ایشان گرفتار شده او را در ریلاه بزمین حماه نزد ملک بابل آوردند، ملک بابل پسران صدقیاه را در پیش نظرش کشت و تمامی اشراف یهوداه را نیز بکشت و صدقیاه را کور کردند و بجهت بردنش ببابل او را زنجیر نموده کلدانیان خانه ٔ سلطان و خانه های رعیتی را سوزانیده حصار اورشلیم را خراب کردند، بنوزرادان خلقی که در شهر باقی مانده بودند و فراریان را به اسیری بشهر بابل برد مردمان فقیر که چیزی نداشتند در زمین یهوداه تاکستانها و کشت زارها بآنها داد، ملک بابل به بنوزرادان در باب یرمیاه امر کرد که او را حفظ کن و ضرری به او مرسان ، هر طور بگوید درحق او معمول دار، پس بنوزرادان مع تمامی رؤسا رفته یرمیاه را از حیاط محبس بیرون آورده بکدلیاه سپردندتا او را بخانه آورده در میان قوم ساکن شود. مؤلف گوید: از قضایا و اخبار متعلقه ببابل که در تواریخ ایران ضبط است یکی قصه ٔ هاروت و ماروت است و آن از این قرار است : بعضی از محدثین گفته اند که چون حضرت ادریس علیه السلام بمدلول کریم : و رفعناه مکاناً علیاً ۞ در ملکوت اعلی راه یافت ، ملائکه حال او را بآدم صفی قیاس نموده گفتند این خاطی میان گروهی که هرگز قدم در وادی عصیان ننهاده اند چه میکند؟ حضرت باری جل ذکره این گفته ٔ ملائکه را پسند نفرموده خطاب عزت دررسید که اگر شما هم بمنزله ٔ ایشان باشید هرآینه مصدر معصیت خواهید شد و بنا بر وضوح مضمون این خطاب عزیز از مصدر اعلی امر شد که اختیار کنید از خیار قوم خود جمعی را که بمهمی نامزد شوند، ملکوتیان سه تن را که سمت رجحان داشتند انتخاب نمودند،عزا و عزایا و عزرائیل را، آنگاه حضرت عزت فرمود که این هر سه بزمین فرودآیند و در میان بنی آدم بعدل حکومت کنند و در اکل و شرب که مایه ٔ شهوات است با ایشان مشارکت ننمایند و بعبادت مشغول و احتراز از قتل بناحق و شرب خمر و زنا داشته باشند. این سه ملک قبول اوامر و نواهی را نموده هبوط کردند و با بنی آدم مختلطشده بحکومت مشغول شدند ولی شبها بآسمان میرفتند و تا در آسمان بودند صفات بشریت از ایشان دور بود، همین که بزمین نزول میکردند آن اوصاف در ایشان ظهور مییافت ، یکی از این سه فرشته اندیشه ٔ فتنه در خود مشاهده نموده از حکومت استعفا کرد و مسئول او مقبول شده بآسمان رفت و آن دو عزیز دیگر که ملقب بهاروت و ماروت بودند همچنان بحکومت میپرداختند تا روزی جمیله که در حسن نادره ٔ زمان بود و او را بعربی زهره و بسریانی ناهید و بفارسی بیدخت میگفتند بجهت مهمی بنزد هاروت وماروت آمد و ایشان چون او را در غایت جمال دیدند هردو به او راغب شده ولی از یکدیگر پنهان میداشتند و از منزل او جویا شده گفتند تو بمنزل خود مراجعت نمای تا در مهم تو بعد از تأمل شرایط اهتمام بجای آریم ،زهره به منزل خود مراجعت کرد، هاروت و ماروت بعد ازبرخاستن از مجلس پنهان از یکدیگر به وثاق زهره شتافتند و بدر خانه ٔ زهره یکدیگر را دیده ناچار مافی الضمیر را بهم ابراز نمودند و از زهره اذن دخول طلبیده بمنزل او وارد و اظهار تعشق به او نمودند، زهره گفت شما با من هم کیش نیستید، اگر بت مرا سجده کنید مطاوع شما باشم ، گفتند چون این شرک است و شرک را خدا نمیآمرزد ما این عمل ننمائیم ، زهره گفت پس اسم اعظم را که ببرکت آن عروج بآسمان میکنید بمن بیاموزید تا شما را کام دهم ، ازین هم ابا کردند، زهره گفت کنیزک خوبروئی دارم اگر خواهید آنرا بجای خود بشما دهم ، گفتند مطلوب ما توئی بدیل تو نخواهیم ، زهره گفت مقداری شراب صافی مهیاست آنرا باری سر کشید تا خواهش شما را برآورم ، هاروت و ماروت گفتند این از همه آسان تر است ، چون چند جام کشیدند سکر غالب و مسئول زهره را از سجده ٔبت و تعلیم اسم اعظم بجای آوردند، درین حال شخصی بمنزل زهره آمده از حال ایشان واقف شد، زهره بفرشتگان گفت این شخص بفضایح اعمال شما مطلع شده ، اولی ̍ اینست که او را بقتل آرید و گرنه شما را نزد خلایق رسوا کند، هاروت و ماروت از سرمستی آن بیچاره را مقتول و سراو را از بدن جدا کرده و زهره به قوت اسم اعظم که از ایشان آموخته بود بآسمان عروج کرد و بعد از این اعمال شنیعه از هاروت و ماروت خطاب عزت بملائکه دررسید که ملاحظه کنید اطوار مختاران خود را، ملائکه عرض کردند: ربنا انت اعلم بعبادک و چون هاروت و ماروت از خواب مستی بیدار و هوشیار شدند بهلاکت یقین کرده گریه آغاز نمودند، درین حالت جبرئیل از جانب پروردگار دررسیدو با ایشان در گریه موافقت کرده گفت باری سبحانه و تعالی شما را میان عذاب دنیا و آخرت مخیر نموده ، ایشان عذاب دنیوی را که غیرمؤبد است اختیار نمودند، لاجرم در غار جبل بابل سرنگون درآویختند و در صبح و شام به امر الهی معذب اند تا قیامت و اصعب عذاب ایشان اینست که گاهی چنان شهوت بر ایشان غلبه میکند که مزیدی بر آن متصور نیست . منقولست که جبرئیل کلمه ای به ایشان آموخته که در هیجان شهوت آن کلمه را گویند فی المجلس تسکینی می یابند. و در کلام مجید و قرآن حمید ذکر هاروت و ماروت و بابل در این آیه ٔ شریفه که در سوره ٔ بقره شده میباشد: «واتبعوا ما تتلوا الشیاطین علی ملک سلیمان و ما کفر سلیمان ولکن الشیاطین کفروا یعلمون الناس السحر و ما انزل علی الملکین ببابل هاروت و ماروت و ما یعلمان من احد حتی یقولا انما نحن فتنه فلاتکفر فیتعلمون منهما ما یفرقون به بین المرء و زوجه و ما هم بضارین به من احد الا باذن اﷲ و یتعلمون ما یضرهم و لاینفعهم و لقد علموا لمن اشتریه ما له فی الاَّخره من خلاق ». (قرآن ۱۰۲/۲). بالجمله یهود را عقیده این بود که بنای بابل را نمرود که دعوی الوهیت میکرده ،نموده و نمرود پسر کوش و نوه حام و سیاه و از زنگیان محسوب میشده چرا که اولاد حام سیاه پوستان بوده اند، بعد اعراب در آن صفحات تسلطی به هم رسانیده سیاه پوستان را خارج کرده خود متصرف شدند اما برج بابل به زعم یهود پیش از نمرود بوده است . مورخین و سیاحان قدیم ازجمله هرودت و اکتریاس یونانی که طبیب خاصه ٔ اردشیرنام کیانی پادشاه ایران و در سنه ٔ ۴۰۰ ق .م . بوده و «بروز» مورخ کلدانی که تقریباً سیصدوپنجاه سال قبل از میلاد بوده و تاریخ بابل را مشروحاً نوشته ولی تماماًالاَّن در دست نیست بلکه چند جزوی باقیست اختلاف در بانی شهر بابل نموده اند، اکتریاس طبیب میگوید سمیرامیس اگرچه تمام بابل را بنا نکرد، اما حصار شهر و عمارات سلطنتی از بناهای اوست و نیز پلی در روی شط فرات کشید و داخل شهر را از دو طرف دیواری از سنگ و آهک کشید که از طغیان آب خرابی بخانه ها وارد نیاید و بعد از اتمام پل در دو انتهای آن ، دو قلعه ٔ محکم در وسط شهر بنا نموده که همان نشستنگاه سلطنتی بود و برای آنکه از عمارات جنوبی بشمالی رود و کسی او را نبیند آب فرات را بدریاچه برگردانده در زیر مجرای فرات دالانی ساخت و بعد از اتمام ، مجدداً فرات را بمجرای خود انداخت . برج بابل که معبد بلوس بوده او بنا کرد. «بروز» مینویسد: یکی از بخت نصرها بعد از سمیرامیس نهری عریض حفر کرد و فرات و دجله را بهم وصل کرد و مقصود اواز این کار علاوه بر اتصال نهرین این بود که در طغیان آب ، چون شط فرات بالنسبه مرتفعتر از دجله است ، آب آن ببابل خرابی نرساند و وارد بدجله شود، باری آنچه محقق است در شهر بابل پنجاه کوچه ٔ بزرگ بوده که اغلب آنها بکنار شط منتهی میشده شهر فیلادلفی ینگی دنیا رادرین عصر از روی همان نقشه ٔ قدیم بابل بنا کرده اند،خانه های بابل اغلب سه مرتبه و چهارمرتبه بوده ، علاوه بر محلات دایر، اراضی بایر زیاد داخل شهر بوده و این اراضی بایره میدانها و زراعت گاهها بوده که ازدحام مردم و اتصال خانه ها بیکدیگر مورث احداث امراض مزمنه نگردد یا اینکه در وقتی که دشمنی شهر را محصور نماید ایلات و احشام اطراف بتوانند از خارج داخل شوند و در شهر مأمنی داشته باشند. از مأخذ خانه ها و عظمت شهر باید جمعیت شهر در وقت کمال آبادی تخمیناً از ششصدهزار الی هفتصدهزار بوده باشد. یکی از ابنیه ٔ عالیه ٔ این شهر معبد بل بوده که در سمت شمال شط فرات واقع بوده و شکل آن مربع و هر ضلعی دویست ذرع و برجی در وسط داشته که صد ذرع ارتفاع او بوده و هشت مرتبه بشکل مخروطی ساخته بودند، پله ای که ببالای این برج میرفته از خارج بوده است شبیه بمناره ٔ سرمن رأی ̍. مرتبه ٔ فوقانی این برج رصدخانه ٔ اهالی بابل بوده در مراتب تحتانی در جدار که از سنگ بوده تواریخ ایام و قانون هر ملل بخط میخی که خط متداول آن عصر بوده منقور شده بود، علاوه بر این ، حیوانات و نباتات که قبل از طوفان بوده اندو در آن عصر وجود نداشتند و اهالی بابل آنها را از زیر زمین پیدا کرده بودند عبرهللناظرین حکمای بابل گذاشته بودند. بالجمله اینست وضع شهر بابلی که بختنصر با کمال غرور میگفت سلطنت بااقتدار مرا پای تخت چون بابل بایستی ، غافل بود از اینکه هر ابتدائی را لابد انتهائی و هر بلندئی را پستئی در پی خواهد بود چنانکه بعد از درگذشتن بختنصر کیخسرو پادشاه ایران بسمت ممالک نمارده که بابل باشد قشون کشید. «بالت هازار» پسر بختنصر که آن وقت پادشاه بابل بود بعیش و نشاط مشغول بود و بکار مملکت نمیپرداخت ، زوجه او «نی توک ریس » که اختیار سلطنت او را بود قشونی بجهت دفاع حاضر کرد، کیخسرو دو سال تمام شهر بابل را در بند محاصره داشت ولی عاقبت از فتح بابل مأیوس گردید و درصدد این بود که ازین خیال منصرف شده بفارس معاودت نماید. در آن حال یکی از اعیاد بزرگ بابلیها شد، تمام عساکر بابل واهالی شهر بعیش و سرور مشغول گردیدند. کیخسرو فرصت را غنیمت شمرده مجرای فرات را تغییر داده قشون خود را از مدخل جریان آب بشهر داخل نموده و این واقعه در ۵۳۸ ق .م . واقع شد و شهر بابل مفتوح قشون کیخسرو گردید و آنجا پای تخت سلاطین ایران شد تا در زمان سلطنت داریوش که چون اهالی شورش کردند وی ترک این شهر آباد نموده تا وقتی که شهر سلوسی که تفصیل او را در ایوان کسری بیان نمودیم بنا شد و این شهر خراب گردید، سکنه ٔ آن بسلوسی رفته بلکه از مصالح آنجا حمل بسلوسی نمودند، مدت آبادی این شهر به این عظمت چندان نبوده ، دویست سال بعد از میلاد سیاح یونانی که آنجا سفر کرده مینویسد که : ازین شهر عظیم جز همان معبد بل و حصار شهر دیگر آبادی برپا نیست . سلاطین اشکانی وسط شهر بابل را شکارگاه خود کرده انواع وحوش و سباع آنجا انداخته بودند، هروقت میل بشکار میکردند داخل حصار شده صید میکردند. ادریس منجم معروف که بابل را سیاحت کرده بودمینویسد: چند خانوار یهودی در آنجا مسکن دارند و بس . جناب حکیم طولوزان فرانسوی حکیم باشی خاصه ٔ اعلیحضرت اقدس شاهنشاه جمجاه خلد اﷲ ملکه و سلطانه که در سنه ٔ هزار و دویست و هشتاد و هفت (هَ . ق .) در رکاب همایون شرف التزام داشت و بعراق عرب سفر کرده بودند بحله و از آنجا ببابل رفته آنچه از آثار این شهر دیده بودند نوشته و ما بدون کم و زیاد آنرا مینگاریم .
شرح سیاحت جناب دکتر طولوزان در بابل : بابل از شهرهای بزرگ روی زمین بوده است ، قلعه ٔ این شهر قبل از خراب شدن هفتاد و هشت قدم عرض و سیصد و پنجاه قدم ارتفاع داشته است و گرداگرد آن ده فرسنگ بوده است . «هرودوتس » که در سیصد سال قبل از تولد عیسی علیه السلام یکی ازمورخین نامی یونان است ، نوشته است که این بنای عمده را دو ملکه ٔ، بزرگوار بنا نهاده اند، یکی سمیرامیس و دیگری نیکتریس . شط فرات از وسط این شهر میگذشت و مردم بواسطه ٔ قایق از جانبی بجانب دیگر عبور مینمودند تا اینکه سمیرامیس در روی فرات پلی بنا نمود از سنگهای بسیار بزرگ که هریک از آنها را با آهن و سرب با دیگری مسدود نموده بودند، دریاچه ٔ بزرگی هم در طرف مغرب شط فرات ساخته بودند و چنان بنظر آید که مقام آن در همین جائی که الاَّن باتلاق هندیه است بوده است ، سطح دریاچه هشتادهزار ذرع مربع و عمق آن سی وپنج قدم بوده است و او را دری بوده است که در فصل کمی ِ آب فرات که آب آن ببعضی مواضع سوار نمیشده است از آب دریاچه آن اراضی را مشروب میکردند، عجب تر از تمام بنائی که سلاطین سلف درین شهر نموده بودند آن بود که از بالای بابل دو نهر بزرگ کنده بودند که در هنگام بهار آب فرات را از آن دو نهر داخل دجله مینمودند و بجهت احتیاط و اهتمام علاوه بر این سدّی بسیار بلند از دو طرف رودخانه باآجر و قیر بسته بودند که شهر از آسیب سیل محفوظ ماند، بزرگی و عظمت این شهر بیرون از تصور انسانی است ، سلاطین ایران درین مملکت فرمانفرمائی میکردند. زمین این مملکت بسیار حاصل خیز است خاصه ازبرای برنج و گندم و جو که بهتر از جمیع زمینهای دنیا بود چنانکه میگویند از هر دانه تخمی که میافشاندند چهارصد تخم حاصل برمیداشتند و در آن وقت غیر نخیل درخت دیگر نداشت چنانچه الاَّن در بین بعضی از دیوارهائی که درین شهر مخروبه باقی مانده است نخل خرما دیده شود. بالجمله شهر به این عظمت و اعتبار چنان ویران و خرابه گردیده است که الاَّن چیزی از آن مشاهده نشود جز چند موضع که مختصر اثری از آن باقی است مانند بَرَس نمرود و تپه ٔ عمران و مجلبه و قصر که از هریک چند کلمه بیان مینمائیم ودرین شهر در قسمت شرقی فرات سه خرابه ٔ مرتفع مشاهده شود که الاَّن هریک از آنها تپه بنظر آید و فاصله ٔ هریک هزار ذرع است و دوری هرکدام از شط دویست قدم است .تپه ٔ اول را من باب تسمیه ٔ محل به اسم حال ، عمران نامند، بقعه ٔ عمران بن علی درین مقام است و صحنی کوچک دارد و در اطراف صحن چند طاق نماست ، در وسط صحن سردابیست که شش ذرع پائین تر از سطح صحن است ، در روی این سرداب دو گنبد است ، در وسط سرداب مابین دو گنبد صندوق و ضریحی از چوب دو سه ذرع طول و دو ذرع عرض دارد و از عمران بن علی است . جمجمه که قریه ٔ کوچکی است در جنب این تپه واقع است . تپه ٔ دویم را مجلبه نامند که درلسان اعراب عراق مخفف از منقلبه است . درین خرابه چند دیوار از بنای شهر بابل باقیست که مایه ٔ حیرت و شگفت بنی نوع انسانست و تا کسی او را نبیند استحکام و بزرگی آنرا کماهوحقه تصور ننماید چنانچه الاَّن که قریب دوهزاروپانصد سال است که این شهر مخروبه و ویران افتاده است از بس که آنرا خوب ساخته اند گویا هنوز زمانی از آن نگذشته است و مسیو ریش انگلیسی که در شصت سال قبل ازین آنجا رفته بود در تصنیفات خود مینویسد که گویا دیوار او را دیروز ساخته اند، آجر این دیوار مربع است ، دو گره قطر، شش گره پهنا دارد، در بین آجرها بجای گل گچ بسیار نازکی بسان لعاب ریخته اند و چنان آجرها پاکیزه بر روی هم نهاده که فواصل و دروز مابین اکثر آنها مرئی نشود و آنقدر محکم است که هرگاه بخواهند آجری را از دیگری جدا کنند خرد شود و جدا نگردد، لهذا مشهود است که با سفیده ٔ تخم مرغ و آهک او را ساخته اند، آنقدر این مقامات و مبناها را زیر و زبر کرده اند که غیر از خاک و خورده آجر در اکثر جای آن چیزی دیگر باقی نمانده است و تمام این مواضع تپه و دره گردیده است ، در یکی ازین گودیها شکل شیر بسیار ظریف از سنگ کبود افتاده است که یک ذرع قطر و یک ذرع و نیم ارتفاع و دو ذرع طول دارد و متصل است بسنگی پهن که در زیرپای آنست بطرزی که گویا شیر در روی این سنگ خوابیده است ، و نیز درین مخروبه درخت اتلی است سبز که میگویند امیر مؤمنان علی علیه السلام اسب خود را به او بسته است ، لهذا اعراب اعتقادی بآن درخت دارند و در وقت مرض خاصه درد دل قدری از پوست آن را جوشانیده یا در چپق شرب نمایند. تپه ٔ سیم را قصر نامند که آن نیز بسیار شگفت انگیز و مایه ٔ تحیر است ، کاوش بسیار در آن نموده و اغلب جاهای آنرا کنده اند ولی نه بطرز کامل و درستی که از آن معلوم شود وضع بنا بچه نحو و چگونه بوده است . ارتفاع این مخروبه از سطح زمین بیست وپنج ذرع است و چنان بنظر آید که پس از خرابی بنای قدیم در روی آن مجدداً بعضی از خانه های رعیتی ساخته شده است که پس از مدتی آن هم خراب گردیده است ، طول و عرض آن از هرطرفی سیصد قدم است بالجمله شهر حله که الاَّن قرب چهار پنج هزار عمارات و چندین بازار بزرگ و طویل دارد با قلعه ٔ آن و سایر مقامات و لوازم از آجرهای این دو سه موضع است چنانچه آجر جدید درین شهر بهیچوجه بکار برده نشده است ، از قصر تا کاروان سرائی که در راه محول است دو فرسنگ مسافت دارد، دربین راه دوازده نهر مخروبه ٔ بزرگ و کوچک از قدیم محسوس است ، قریب بکاروانسرا هم سه تپه ٔ دیگر از بناهای قدیم است و هکذا بعد ازکاروانسرا رو بمسیب چندین خرابه است ولی در آنها حفر و کاوشی ننموده اند، در جنب کاروانسرا نهر بزرگی است که از فرات جدا شده و بجانب محوّل میرود و الاَّن درجمیع فصول آب از آن جاری است که بمحول میرود و در پهلوی این کاروانسرا بیست خانوار از عرب است با نخلستان قلیلی ، این کاروانسرا از بناهای جدید است و تا مسیب سه فرسنگ مسافت دارد از بیراهه ، اما راهها که از کاروانسرا جدا شود و رو به بغداد رود قریب به خان میرزا هادی که در راه بغداد و مسیب است این دو راه با راه مسیب متصل شوند. مؤلف گوید: اهالی بابل بشعبات عدیده منشعب بوده اند و هر شعبه رسوم و عادات نیکو داشته اند. اول طبقه ٔ علما بوده اند که مثل علمای مصر و هندوستان جز به احکام مذهبی بهیچ چیز نمیپرداختند و به این جهت از صادرات دیوانی و دادن سرشمار معاف بودند و علاوه بر فقه در علم نجوم هم نهایت ماهر بودند ودرین فن کاملاً تحصیل میکردند و در زمان غلبه ٔ اسکندر ببابل بواسطه ٔ حساب خسوف و کسوفی که از نیرین نگاه داشته بودند امتداد زمان بقای عالم را بچندین هزار سال معلوم مینمودند و نیز بجهت اظهار شأن خود و جلب نفع از عوام چنین وانمود میکردند که از حرکات کواکب وآگاهی بر تأثیرات آنها و اطلاع از اوضاع عالم علوی در عالم سفلی از احوال آینده خبر میدهند و به انبیائی که قبل از طوفان نوح (ع ) بودند و در کتاب تورات ثبت است معتقد بوده اند.کواکب را میان خالق و مخلوق واسطه میدانسته اند، مثلاً همین بل را که بابل به اسم او موسوم است مظهر آفتاب میدانسته اند و همچنین زهره را نیز پرستش مینمودند و قصه ٔ هاروت و ماروت را که در اغلب کتب سماوی مسطور است و بعضی مفسرین و مورخین چنین نوشته اند که این دو ملک بزنی زهره نام عشق بهم رسانیده شیفته ٔ او گردیدند غضب الهی ایشان را بعذاب دنیوی مبتلا کرد و زهره که فاحشه ٔ شهر بود بآسمان صعود نمود و ما نیز ذکر کردیم نباید چنین باشد بلکه به تقریبات چند بنظر میآید که این دو ملک ستایش بتی که بصورت زهره بود نموده و معذب شده والاّ رفتن فاحشه ٔ بابلی بآسمان و در عداد یکی از سیارات متبوعه درآمدن خلاف عقل است و بجهات عدیده درست نیست و زهره از کواکب و اجرامیست که خداوند متعال قبل از ایجاد بابل و بابلیان در بدو خلقت او را آفریده است . نیز از رسوم دیگر اهالی بابل این بود که پدر حق شوهر دادن دخترهای خود را نداشت ، همین که دخترها به رشد و بلوغ میرسیدند ایشان را در معبد زهره با زینت و لباس فاخر حاضر میکردند، جوانان بآن معبد آمده و دخترها را مثل کنیز بیع وشرا میکردند و هرکدام از اینها که وجیه تر بوده و پدر و مادرشان مکنتی داشت آنرا گرانتر میخریدند و شخص مخصوصی از جانب دیوان آنجا حضور داشت پولی که ببهای دختر متمول داده میشد جمع کرده بجهاز دخترهای فقیر صرف میکرد. نسوان شهر بابل خواه عفیفه و صالحه خواه زانیه و طالحه باید یک مرتبه بمعبد زهره رفته مجاناً و بلاعوض خود را تسلیم بمرد بیگانه نمایند و اگر کسی وجهی میداد آن وجه را بخزانه دار معبد سپرده که بمصارف خیر برساند و رسم اینطور بود که نسوان آرایش کرده صف بسته پهلوی هم میایستادند هرکه طالب بود وارد معبد میشده تمام صف را پیموده یکی را منتخب کرده بخلوتخانه میبرد، زنهای نجیب و دولتمند که علوّ شأن و اصالت ایشان مانع بود که با نسوان فقرا همصف شوند در مخملهای بسته و پوشیده مینشستند و خادمان ایشان محملهارا بدوش حمل و نقل کرده نزدیک معبد میآوردند و خود دور میرفتند، آن وقت هرکه طالب بود وارد محمل شده کار خود را انجام داده بعد خدمه نزدیک شده محمل را بخانه ٔ آن زن مراجعت میدادند. طبیب در بابل نبوده یا علم طب نداشته اند یا رسم آن وقت چنین بود که هرکه ناخوش میشد او را در معابر عامه میآوردند و شخصی در پهلوی مریض ایستاده بعابرین میگفت این مریض فلان شخص است و فلان مرض عارض او شده ، هرکس دوائی میگفت معمول میداشتند هرکدام که مفید میافتاد و مریض از آن رو به بهبود مینهاد بیماردار مجبور بود که تفصیل آنرا با وضع مرض و معالجه در صفحه ای نوشته بمعبد بل برساند که درآنجا ضبط شود. لباس اهل بابل عبارت بود از یک قبای پشمینه ٔ الوانی که بلندی آن تا ساق پای ایشان بود و عبای سفیدی از پشم بالای آن میپوشیدند. گیسوان بلند داشته اند، فقرا سربرهنه راه میرفته و نجبا و متمولین کلاه بر سر داشتند. سیاحان و مورخین قدیم خاصه هردوت و اکتریاس طبیب بهمن نوشته اند در بابل باغ معلق بوده . مدتها اهل تحقیق غور نموده ندانستند که باغ معلق چه معنی دارد. مؤلف در شرح ابنیه ٔ بابل که ورلنی نویسنده ٔ معروف فرانسوی داده تفصیل را ملاحظه کرده تحقیق را مینگارد: اولاً نسبت بنای باغی را که به سمیرامیس میدهند خبط است ، این باغ قبل از سمیرامیس بنا شده بود و مجمل از آن مفصل اینکه : یکی از سلاطین بابل را کنیزی بود از اهل آذربایجان یا همدان که به او علاقه داشت ، این کنیزک وقتی بسرای پادشاه آمد از دوری وطن خود دلتنگ بود، پادشاه خواست در عمارت سلطنتی خانه و باغی شبیه بباغات مملکت او بنا نماید که منظر آن مایه ٔ تسلی او باشد لهذا تپّه ای مصنوعی دریک قسمت باغ سلطنتی ساخته و مراتب عدیده برای آن قرار داد و هر مرتبه را به انواع اشجار مشجر کرد، چون مردم بابل جز زمین مسطح ندیده بودند وقتی که مراتب را دیدند گمان کردند اشجار معلق است لهذا آن باغ را باغ معلق نامیدند. مؤلف گوید: بنای شهر بابل را بعضی دوهزار سال قبل از میلاد و بعضی کمتر نوشته اند و ازجمله کسانی که دوهزار سال قبل از میلاد بنای این شهر را میداند مورخ معروف «اتین دو بیزانس » است و گوید بانی بلوسی پادشاه بود اگرچه «بروز» مورخ کلدانی را عقیده این بوده که معبد بل را دوهزار سال قبل از سلطنت سمیرامیس بنا کرده اند و سلطنت سمیرامیس هزاروصدونودوپنج سال قبل از میلاد بود و چون «بروز» نوشته که این معبد بلافاصله بعد از طوفان نوح بنا شده بنابراین وقوع طوفان سه هزاروصدونودوپنج سال قبل از میلاد بوده و با تواریخ یهود که برای سنوح طوفان ثبت نموده اند چون مطابقه کنیم بیش از نه سال اختلاف نیست چه بعقیده ٔ یهود طوفان در سه هزار و صد و هشتاد و شش قبل از میلاد بوده . حضرت موسی علیه السلام در سفر تکوین در فصل یازدهم میفرماید: بعد از طوفان نوح زبان و تکلم یکی بود، همین که جمعی از اولاد سام بن نوح از مشرق کوچیده بسمتی میرفتند وادئی در زمین شنعار یافته در آنجا ساکن شدند و شهری و برجی برای خود بنا نمودند و مقصود از ساختن برج این بود که برجی باشد که سرش بآسمان بساید و غرض کلی از بنای شهر و برج این بود که بنائی در دنیا شده باشد و آنهامتفرق نشوند و مسکن خود را بدانند و از ارتفاع برج از دور شهر خود را بشناسند، چون تقدیر سماوی غالباً با تدبیر انسانی موافق نیست برج ایشان خراب و خودشان متفرق شدند و زبانشان مختلف شد، مقصود حضرت موسی بابل و برج آنست . معروف است وقتی که بنای معبد بل یا برج بابل را مینمودند چهار کرور عمله لیلاً و نهاراً مواظب کار بودند و از اینجا یهود را عقیده این شده که اختلاف السنه و تبلبل در بابل در آن وقت شده ، ارباب سیَر نگاشته اند که چون آتش نمرود بر ابراهیم علیه السلام بود و سلامت و مبدل به ریاحین شد نمرود خواست بآسمان صعود کند و قدرت الهی را که شمه ای از او درباب خلیل (ع ) دیده بود کاملاً مشاهده نماید حکم نمود مناره ای نهایت بلند ساختند و در بالای مناره رفت باز آسمان راچنان دید که از سطح زمین میدید، تعجب کرد، فرودآمد.روز دیگر آن مناره افتاده صدای مهیبی اهل بابل شنیده از وحشت بیهوش و بعدها لغات خود را فراموش کردند وتبلبل السنه افتاده لهذا آن شهر را بابل گفتند. مؤلف گوید: در این که چهار کرور عمله یا کمتر و از یک طایفه و یک شعبه نبوده اند حرفی نیست و بطور یقین میتوان گفت برای بنای باین عظمت که اگر مثل هِرَمان از سنگ ساخته میشد هرآینه سالهای دراز باقی میماند از بلاد دیگر که در تصرف پادشاه بابل بود عمله از طوایف مختلفه آورده بودند و هر طایفه را زبانی جداگانه بوده است . از اخبار و حوادث معظمه ٔ متعلقه ببابل یکی محاصره نمودن داریوش پادشاه ایران این شهر راست و تفصیل این قضیه از قرار ذیل است : پانزده ماه بابل را داریوش در قید محاصره داشت و قشون او بقدری مستأصل شده بودند که بآواز بلند شکایت از طول محاصره مینمودند و هرچه باستیان و سنگر میساختند و اسباب یورش و حمله را تهیه میدیدند فتح بابل میسر نمیشد، قشون بابلی از ضعف و فتور و استیصال قشون داریوش باخبر شده این معنی را فوز عظیم دانسته هر چند روز یک بار از شهر بیرون آمده بر ایشان حمله نموده جمعیت زیادی از آنها بقتل میرسانیدند، آحاد و افراد قشون داریوش افسرده و کم جرئت شده هروقت شکایتی نزد سرداران خود میبردند بضرب تازیانه ایشان را تعذیب مینمودند، باران زمستان و آفتاب تابستان نیز سبب حدوث بعضی امراض مزمنه در اردوی داریوش شده بود، آنهائی که از صدمه ٔ قشون بابلی یا از خستگی ساختن سنگر و باستیان تلف نشده بودند از امراض حادثه راه پیمای وادی عدم میشدند و بازماندگان ایشان از هرگونه راحتی محروم بودند، از آن طرف قشون دشمن برای سرزنش عساکر داریوش شبها بالای شیراجه و بروج بابل مجلس عیش و نشاط ترتیب میدادند، اغذیه ٔ خوب میخوردند و مشروبات مشمومه مینوشیدند و بآواز دف و بربط میرقصیدند و هروقت از قشون داریوش کسی را نزدیک دیوار قلعه میدیدند او را زیر برج طلبیده از مأکولات و مشروبات خود تصدقاً قسمتی به وی میدادند و بواسطه ٔ عظمتی که شهر بابل را بود قشون داریوش کافی نبود که از هر جانب شهر را محاصره کند، از یک طرف که محاصره میکردند از طرف دیگر دشمنهای داریوش آذوقه ٔ زیادی وارد شهر میکردند و چون شط فرات که از وسط شهر میگذشت سرچشمه ٔ او از کوههای ارمن بود و اهل ارمن بالفطره با ایرانیها عداوت داشتند بواسطه ٔ کشتیهای مدور که مخصوص این طایفه بود مأکول و مشروب وارد شهر مینمودند، لهذا اهالی بابل از هر جهتی مرفه بودند و بقشون داریوش میگفتند فتح شهر وقتی شما را میسر خواهد شد که قاطربچه بزاید و آن قدر دور شهر باید بمانید که ریشه بزمین بیفکنید و مثل اشجار میوه بدهید، بقدری که بابلیها مرفه بودند قشون داریوش بسختی میگذراندند، مشروب قشون داریوش آب گل آلود فرات بود و غذای آنها ریشه ٔ نباتات صحرا یا گوشت حیوانات آبی بود، یک وزنه جو که تقریباً یک چاریک حالیه بوده دو درم قیمت داشت و با وجود گرانی کمتر بدست میآمد، چون پریشانی ایشان بحد کمال رسید نوبت فرج شد و مقدمه ٔ آن اینکه چون مردم بابل از حالت قشون داریوش باخبر بودند محض سخریه ٔ بزرگان بعضی کسبه ٔ شهر را با اشیاء غیرمفیده بحال قشون داریوش به اردوی داریوش میفرستادند. مثلاً عطریات و اشیائی که نسوان بجهت آرایش بکار میبردند و لباس حریر و دیبا که در شهر بابل میبافتند همراه کسبه بود. دفعه ٔ اول که کسبه وارد شهر شدند اهالی اردو خواستند امتعه ٔ آنها را غارت کرده و خودشان را بقتل برسانند زنان بزرگان و سرداران سپاه که در اردو بودند مانع شده امتعه ٔ ایشان را بقیمت گران خریده ایشان را سالم و سود کرده بشهر بابل معاودت دادند، این عمل مایه ٔ جرئت سایر کسبه ٔ بابلی شده فردای آن بیشتر از روز پیش آمدند، بعد که اهالی اردوی داریوش یقین کردند که مقصود کسبه ٔ بابل جز فروش امتعه و جلب منفعت چیزی نیست اصلاً متعرض آنها نشده هروقت روز یا شب وارد اردو شده آسوده بودند و سالماً عود میکردند، چند روزی از این مقدمه گذشت ، بعضی بزرگان بابل لباس تجارتی پوشیده باتجار به اردوی داریوش آمده با افراد قشون داریوش صحبت نموده میگفتند فتح این شهر شما را محال است و آذوقه و جمعیتی که در این شهر است و دایماً از خارج نیزکمک میرسد این مطلب را در حیز امتناع دارد، زحمت عبث بخود راه ندهید و اگر شما از دور داریوش متفرق شوید و بشهر آئید علاوه بر اینکه خوب شما را پذیرفته مهمانی میکنیم زنهای خوشگل شهر را مجاناً بشما میدهیم واز زنها وصف میکردند و میگفتند نسوان معجری زیبا برسر دارند و لباس بسیار کوتاهی پوشیده که موضع مخصوص ایشان پیدا و چشمهای ایشان مکحول و کونهایشان مدور و گلوبندها در گردن دارند و بازوهاشان ببازوبند مزین و در جلو غُرَبا ایستاده ایشان را بخود میخوانند، سربازها ازین سخنان شهوتشان بجوش آمده از روی حسرت میگفتند چه میشد که ما باین تمتع نایل میشدیم ، بابلیهامیگفتند چه چیز شما را از دخول بشهر و درک این لذایذ مانع است و حال آنکه عنقریب قشونی بکمک شهر خواهد رسید و از عقب شما حمله آورده و راه فرار را نیز بر شما مسدود خواهند نمود. جهال قشون داریوش بعد از استماع این سخنان بی تأمل با تجار بابلی وارد شهر شدند،اهالی شهر آنها را پذیرفته اغذیه و مشروبات بآنها چشانیده و نسوان شهر مجاناً با ایشان صحبت کردند، بعداز آن سختی این راحت برای قشون داریوش لذتی مفرط و نعمتی موفور بود بالجمله اهالی اردو چنان مایل به ورود شهر شدند که یک روز چند فوج سواره که بجهت پیش قراولی نزدیک شهر رفته بودند شب یک نفر از ایشان به اردوبرنگشت و تا سه روز از آنها خبری نبود، سرداران سپاه ابتدا جرئت عرض این فقره را بداریوش نکردند لکن چون هر روز دسته دسته وارد شهر میشدند لابد تفصیل را بعرض داریوش رسانیدند، پادشاه غدغن کرد لشکر ایران را از اردو بهیچ اسم و رسم نگذارند خارج شوند و تجار بابلی را نیز نگذارند داخل اردو گردند، در این اوقات شورای نظامی مرکب از سرداران سپاه در حضور پادشاه تشکیل یافت و آرا متفق شد که همانطور که کیخسرو بزرگ فتح بابل را نمود و سابقاً ذکر شد داریوش نیز بهمان تدبیر بشهر ورود نموده بابل را مسخر نماید و ازبرای تشویق سپاهیان که بحفر زمین مأمور بودند که شط فرات رااز مجرای خود برگردانند هرروزه از خزانه ٔ خاص روزی یک درهم طلا که معادل نوزده قران این عصر است بهر نفری میدادند (مخفی نماناد که سلاطین قدیم ایران را دو خزانه بود یکی عام که مالیات ایالات بآنجا وارد شده بمصارف معینه ٔ دولتی میرسید دیگری خزانه ٔ خاص و آن وجوهی بود که ذخیره ٔ دولت بود و در شداید بخرج میرفت و رسم بود که پنج هزار تالان طلا که معادل شش کرور و سیصدودوازده هزار تومان پول حالیه میشود بالای سر پادشاه در انبانهای چرمی میگذاشتند و موسوم ببالش بود و سه هزار تالان نقره که معادل یکصدوبیست وچهارهزار تومان پول حال بوده زیر پا میگذاشتند و آنرا پله رختخواب میگفتند). خلاصه قرار دادند بعد از اتمام عمل و غلبه بر خصم هر فوجی که زیادتر کار کرده باشند محض امتیاز ایشان در بالای بیرق آن فوج ، خروسی از طلا نصب خواهد شد و برای کمال ترغیب و تحریص لشکریان پادشاه ایران و تمام سرداران ، خود کلنگ بدست گرفته حفر زمین میکردند، چند ماه نیز به این عمل مشغول بودند، سربازان با وجودانعام گزافی که میگرفتند از شدت زحمت و مشقت مثل اطفال و نسوان گریه میکردند و از درد غربت مینالیدند. داریوش مجبور شد که برای تسکین آنها شخصی به ایران فرستد که از زنان بدعمل برای سپاهیان بیاورد شخص رافعرفته و جمعی نسوان را با خود به اردوی داریوش آورد و این عمل نیز فایده نکرد، مجدداً شورای نظامی کردندو سرداران متفق شدند که باید از فتح بابل چشم پوشیده به ایران مراجعت کرد مگر یک نفر از سرداران که زوپیر پسر مکاتیز بود، این سردار بداریوش عرض کرد که مردن با عزم جزم بهتر از زیستن با تلون است ، اولاً شروع بکاری نباید کرد بعد که شروع شد باید به انتها رسانید، داریوش بعد از شنیدن این سخن ثانیاً تصمیم عزم داده بنا را بر ماندن و انجام مقصود داد و اعتبار زوپیر بعد از آن بقدری شد که داریوش اناری را بجهت تناول شکافته نگاه بدانه های انار کرده آهی کشید و گفت اگر بقدر دانه های این یک انار مثل زوپیر صدیق و دولتخواهی داشتم چه کارهای بزرگ در دنیا میکردم ، روز دیگر که داریوش خواب بود همهمه در حوالی سراپرده شنید، ازرختخواب بیرون جسته پرسید چه غوغاست ؟ عرض کردند که زوپیر که از شاهزادگان بزرگ است دماغ و گوشش بریده شده ، بدنش بلطمه ٔ تازیانه خون آلود، اجازه ٔ بار میخواهد، داریوش پابرهنه خود را بزوپیر رسانیده او را در آغوش کشید و سؤال نمود که این چه حالت است ؟ زوپیر گفت حق نعمت تو بر من بیش ازین است که ازبرای فتح شهری مثل بابل که بقای سلطنت تو بآن بسته است خود را باین حالت بیندازم و اگر من باین وضع وارد شهر شوم و ازتو شکایت نزد پادشاه بابل نمایم یقین قول مرا مقرون بصدق دانسته مرا بخوبی خواهد پذیرفت و من در فلان روز یکی از دروازه های شهر بابل را تسلیم تو خواهم کرد،داریوش او را بوسیده روانه ٔ شهر ساخت ، زوپیر وارد شهر شد، نزد «نی دن تابل » پادشاه رفت و اظهار داشت که داریوش پس از چندین سال خدمت مرا باین حال انداخته و شکایت زیاد کرد. زوپیر چون از اعاظم ایران و معروف بود پادشاه بابل قول او را صدق فرض کرده اعزاز و اکرامش نمود. بیست روز بعد از ورود، ارمیستون که محبوبه ترین زنهای نی دن تابل و ملکه ٔ بابل بود نزد شوهر آمده گفت از وقتی که این غریب وارد این شهر شده جبنی بر من غالب شده اگرچه در دو سه حمله با داریوش قشونی که به او سپرده بودی فتح کرد ولی ازو مطمئن مباش و از من بشنو و به او چندان اعتماد مکن ، پادشاه گفت جبن توبیخردان و دیوانگان را سزاست ، شخصی که او را داریوش به این حال افکنده و او را از دربار خود مأیوس نموده و رانده و ما او را با کمال اعزاز پذیرفته ایم چگونه بما خیانت خواهد کرد؟ ملکه گفت ممکن است من خبط کرده باشم ، علی ای حال تو خود بنفسه بجنگ و مبارزت مبادرت منما، میترسم رشادت و مردانگی جبلّی تو مورث هلاکت تو شود، از حصار شهر خارج مشو، طفل و زوجه ٔ خود را یتیم و بیوه مساز، اگر تو نباشی ما چه خواهیم کرد و کار ما بکجا خواهد رسید، نمیدانم بعد از ورود این ایرانی بشهر ما چه وحشت عارض من گشته و به چه دهشت مبتلاشده ام ، با آنکه فصل بهار و زمان خرمی صحرا و مرغزاراست مجمره ٔ شقایق بخورسوز و مروحه ٔ صبا گرمی مجلس را شعله افروز است ، هامون و جویبار از نفحات ریاحین و سواقی و اشجار غیرت جنات تجری من تحتهاالانهار و این جمله مایه ٔ اهتزاز طبع و انبساط قلب و تفریح خاطر و بث هموم است ولی ازین همه مرا هیچ نشاط و طوبی و سرور و شعفی نیست ، باطنم افسرده و ظاهرم پژمرده ، بجای بوی گلی استشمام رایحه ٔ بدبختی میکنم و آثار ظهور محنت و سختی میبینم . از سخنان من ای شاه در هم مشو که این جمله بی اختیار از من میتراود و اضطراراً از من سرمیزند، پادشاه بابل در جواب گفت آنچه بیان کردی راست است اما چگونه راضی شوم و نگران نباشم که مملکتم را دیگران تصاحب کنند، ایرانیها بشهر حمله آورند و من چون زنان در خانه ٔ خود بنشینم و از منظره ٔ قصر خود نگاه کنم و ببینم که لشکر مرا در مقابل عمارت من بقتل میرسانند، اگر اجل من رسیده چه در حصن حصین و چه در بروج مشیده مرا بچنگ خواهد آورد و اگر موعد اجل نیست حذر از چیست ، اگر هلاک بدست ایرانیان مقدر نیست ، اگر در قلب سپاه ایشان بروم بمن آسیبی نمیرسد و اگر مقدر است در هر جا باشم گرفتار ایشان خواهم شد، مرگ همه را از روز ولادت همراه و در ساعت معین دست همه کس را از دامن زندگی کوتاه میکند.
چون برکه های دشت عرب دان تو حال خلق
وقتی ز آب پر شود و نوبتی تهی
این برکه ٔ حیات مسلم تهی شود
از آب زندگانی و از فرّ فرّهی
دیر است و زود مرگ و نباشد از آن گزیر
فرخنده نیکنامی و خوشوقت آگهی .
پادشاه بابل بعد ازین نطق طفل خود را در آغوش گرفته بوسید و رو بآسمان کرد و گفت : اگر لطف تو شامل حال این طفل است از بزرگترین سلاطین روی زمین خواهد شد والاّ فلا، درین اثنا همهمه و غوغائی ازدور شنیده شد، پادشاه بمرتبه ٔ فوقانی قصر رفته تا ملاحظه کند از چه سمت هیاهو بلند است ، گویند حالت این پادشاه درین وقت شبیه بچوپانی بود که آواز رعدی از دور شنیده باشد و بالای تپه رفته که ملاحظه نماید این رعد و برق از چه سمت است که گوسفندان خود را برداشته از جانب دیگر به سرپناه و مأمنی برد، همهمه زیادتر و نزدیک تر شد، شخص گردآلود غرق خونی از سرداران بی محابا وارد قصر شده فریاد زد، ایرانیها داخل حصار شده و بر احدی ابقا نمیکنند، حتی در معابد مردم را بقتل میرسانند، پادشاه بعد از استماع این سخن سلاح جنگ پوشیده هرچه ارمیستون او را منع کرد نپذیرفت و با معدودی از قراولان خاصه از قصر بیرون رفت ، مدتی نگذشت پادشاه بابل را غرقه بخون در حالتی که پیکان تیری به پهلوی او فرورفته بود بقصر سلطنتی آوردند، همین که نزد زوجه ٔ خود رسید از هوش رفت ، چون بهوش آمد از پنجره ٔ قصر نگاه بشهر کرده ، شهر بابل را از آسمان جلالت و شوکت بقعر زمین ذلت فرورفته دید به ارمیستون گفت : حق باتو بود، نصیحت تو را نشنیدم ، از این ایرانی حذر نکردم ، ایرانیها شهر ما را بمردی نگرفتند و بحیله و تزویر تسخیر نمودند، این ننگ در ستون تواریخ و حواشی اوراق روزگار ثبت و پایدار خواهد بود. آنگاه پادشاه بابل خواهش کرد او را ببام قصر بردند که وضع خرابی و قتل و غارت شهر را ملاحظه نماید و تا آخرین نفس بحال رعایای خود سوگواری کند. وقتی که او را ببام قصر بردند، شهر را از دود غلیظی مستور دید و جز آواز وحشیانه ٔفاتحین و ناله ٔ مجروحین از میان آن دود صدائی استماع نمی نمود. گفت : افسوس که ایرانیها به نامردی اولین شهر دنیا را تصرف کردند، روزی خواهد آمد که مردی از خارج بیاید و از اولاد این داریوش انتقام این عمل را بکشد (اگر این تفصیل راست باشد، پادشاه از غلبه ٔ اسکندر یونانی بداریوش سیم که اولاد همین داریوش بود و ذکر آن در ذیل بیاید خبر داده است ). بعد از این کلام ، پادشاه بابل چشم را بر هم گذاشت و بدرود زندگانی نمود. چون پادشاه درگذشت ملکه جمیع البسه و جواهر گرانبهای خود را جمع نموده ، جسد پادشاه بابل را روی آنها گذارده طفل خود را در بغل گرفت و پهلوی جنازه ٔ شوهر نشست و بدست خویش آتش بعمارت سلطنتی زد. وقتی که داریوش و سپاه او بحوالی عمارت رسیدند جز عمارتی سوخته و بنائی ویرانه چیزی ندیدند. خلاصه بعد از مدتی مدید و مشقت بسیار شهر بابل بدست لشکر داریوش مفتوح شد و داریوش بعد از ورود به شهر سه هزار نفر از عظماء رجال سلطان بابل را مقتول نمود و حکومت شهر و ایالت را به زوپیر که این همه خدمت به او نموده بود واگذار کرد، اما همیشه میگفت : راضی بودم ، صد شهر مثل بابل از تحت سلطنت من خارج شود و زوپیر خود را ناقص نکند، مادامی که زوپیر زنده بود جز در وقت لزوم پنجاه هزار نفر قشون مالیات و عوارضی دیگر نداشت . هرودت مورخ و سیاح یونانی که ملقب به ابوالمورخین بوده و تقریباً چهارصدوپنجاه سال قبل از میلاد مسیح (ع ) ببابل سفر کرده ، مینگارد: مملکت اسیری عبارت از چندین شهر است و محکمترو معتبرتر از همه شهر بابل است . سلاطین اسیری که ابتدا به نینوا، دارالملک داشتند، بعد از خرابی آن شهر،بابل را مقر سلطنت خود نمودند. مؤلف گوید: وقتی که هرودت ببابل سفر کرده بود بابل جزو مملکت اسیری که به اصطلاح بعضی کلدانی باشد محسوب میشد، اما قبل از آن تاریخ و بعد غالباً مجزی و سلاطین دو مملکت علیحده بوده اند. بالجمله هرودت گوید: این شهر واقع در جلگه و مربعشکل و هر ضلعی یکصدوبیست اِستاد، به اصطلاح یونانیان از حیثیت طول بوده و آن معادل با بیست ویکهزاروششصد ذرع این عصر است (عقیده ٔ بعضی از مورخین و سیاحان این بوده که تمام دوره ٔ شهر تقریباً سه فرسخ می شده است ).
بابل از شهرهائی است که ظاهراً در تمام دنیا نظیر آن نیست و در شهر خندقی است عریض و عمیق و همیشه مملو از آب و دیواری که بلافاصله وصل بخندق است ، پنجاه ارج عرض و دویست ارج ارتفاع دارد و طرز زیبائی دیوار بدین منوال بوده که هرچه خاک از خندق هنگام حفر بیرون میآورند فی الفور عمله جات زیاد که حاضر بودند آن را خشت زده بعد در کوره های آجری پخته و بناها بکار دیوارمیبرده اند و در عوض ِ گچ و آهک که در سایر بناها رسم است بکار میبرند، درین دیوار قیر گرم کرده بکار رفته و بعد از کار کردن سی آجر از حصیر و جگن بر روی آجرفرشی کرده ، باز آجر کار میکرده اند، یکصد دروازه ٔ فولاد بدیوار باره ٔ این شهر نصب کرده بودند، شط فرات تماماً از وسط شهر میگذشته ، در داخله ٔ شهر در اطراف شط دیوارهای محکم مربع بنا شده که اگر از راه شط از مدخل رودخانه دشمن خارجی بخواهد بواسطه ٔ کشتی داخل شهر شود و شهر را مفتوح سازد، دیوارها حایل باشد و نتواند، و در مقابل هر کوچه که منتهی بشط میشده دری از فولاد نصب شده که هروقت آنها را باز کنند، میتوان بساحل شط رفت ، کوچه های بابل همه راست و وسیع و خانه ها سه چهار مرتبه میباشد، در هریک ازین دو قسمت شهر بنای عالی برپاست ، در طرف چپ عمارات سلطنتی است که دورش دیوار دارد و در سمت راست معبد مشتری است – انتهی . سیاح دیگر گوید: درین عصر، اعراب خرابه ٔ این معبد را ییرس نمرود میخوانند. مقصود برجیس نمرود باشد زیرا که برجیس ِ فارسی مشتری است نه اینکه مقصود از ییرس نمرود، برج نمرود باشد، چنانکه بعضی گفته اند. دیوار این معبد که شکلاً مربع است هر ضلعی هشتادودو ذرع طول دارد و یک در، از فولاد بر آن نصب است ، در وسط برجی است مربع که بنیان او یکصدوشصت ودو ذرع دوره دارد، این برج هشت مرتبه و راه صعود آن از خارج از یک سمت است که با پله های آجری بالا میروند و از سمت خارج داخل مراتب این برج میشوند. در وسط راه پله اطاقی ساخته شده ، یک میز و چند صندلی آنجا گذاشته اند که اشخاصی که صعود می نمایند اگر خسته شوند، آنجا رفع خستگی بنمایند، درمرتبه ای که از همه بالاتر است معبد بزرگی است که در آن تخت خوابی از طلا و یک میزی از طلا آنجا گذاشته اند اما مجسمه ای که بشکل مشتری ساخته شده آنجا نگذاشته اند. هیچکس شب در آنجا بسر نمیبرد مگر نجیب تر و وجیه ترین نسوان شهر که رب النوع ها آن زنها را برای خود انتخاب نموده باشند. هرودت گوید: این رسم تنها در معبد بابل معمول نیست بلکه در اغلب معابد مصر و جاهای دیگر از مشرق زمین این قاعده جاری است . مجسمه ٔ مشتری که ازیک پارچه زر نابست در مرتبه ٔ تحتانی است . تختی که مجسمه بر روی اوست و پله های تخت و میزی که در مقابل اوقرار داده اند نیز از همین فلزات و بر روی هم هشتصد تالان که معادل پانزده کرور و دویست و نودو پنجهزارو چهارصدوچهل تومان این عصر باشد، ارزش دارد. در خارج این معبد محرابی از طلا تعبیه شده است و حیواناتی که به جهت قربانی در این معبد می آورند درین محراب ذبح می نمایند و باید شیرخواره باشند و حیوانات علفخوار در محراب دیگر که از طلا نیست ذبح می کنند، علاوه بر آنچه مسطور شد و الحال در معبد موجود است ، سابقاً بتی که دوازده ارج قدّ او بود از طلای ناب درین معبد گذارده بودند، داریوش پسر هشتاسب که لهراسب بن گشتاسب پادشاه ایران باشد بعد از فتح بابل خواست این بت را از آنجابردارد اما بواسطه ٔ عقاید سخیفه ٔ شایعه در آن زمان که برداشتن بت را از این معبد گناه عظیم دانسته و بفال میمون نمی گرفتند، ازین صرافت افتاد لیکن پسرش اگزسس یونانیان ، که اسفندیار ایرانیان میباشد و بعد از پدر پادشاه شد سفری ببابل کرده خُدّام بتکده را بکشت و بت را برداشت . باری این قسم تجملات درین معبد زیادبوده و هست ، شهر بابل سلاطین بخود زیاد دیده و از اینست که در آرایش شهر و بنای معابد و تزئین آنها فروگذار نکرده اند، در میان این طبقه سلاطین که در بابل سلطنت کردند دو ملکه ٔ یکی موسوم به سمیرامیس و دیگری نیتکریس بود ملکه ٔ آخری به احتیاط اینکه مبادا طغیان آب فرات سبب خرابی شهر بابل شود، در نزدیکی شهر حفره ٔ عظیمی دریاچه مانند ساخت . همین که آب فرات زیاد می شد، مجرائی از فرات بدریاچه باز میکردند و قسمتی از آب بدریاچه میرفت و شهر محفوظ بود، دور دریاچه بعقیده ٔهرودت چهارصدوبیست اِستاد و عمقش بقدری بود که بآب طبیعی زمین رسیده بود قبل از نیتکریس ، مراوده ٔ محلات در سمت چپ فرات با محلات دست راست بواسطه ٔ قایق بوده ، نیتکریس بعد از اتمام دریاچه حُکم کرد تمام آب شط رابدریاچه بستند و باین واسطه مجرای طبیعی فرات چند روزی که آن دریاچه پر میشد از آب فرات خشک شد، آن وقت از وسط شط پایه های سنگی که پیش از وقت حاضر کرده بودبوسط مجرای شط حمل و نصب نمود و پارچه های سنگ که بواسطه ٔ آهن آنها را بهم وصل و استوار کرده بودند، بر روی پایه ها قرار داده پلی احداث کرد، بعد از اتمام این کار آب شط را بمجرای اصلی برگردانید، شبها چند پارچه از این پل را که از چوب بود برمیداشتند که اهالی دو طرف شط با هم مراوده نداشته باشند. از کارهای نی تکریس یکی این بود که مقبره ای ازبرای خود، در بیرون یکی از دروازه های بابل بنا نمود و بر روی سنگی که میبایستی بروی قبر نصب کرد این عبارت را رسم نموده بود: هریک از سلاطین بابل که بعد از من سلطنت میکنند وقتی که بی پول و مستأصل شدند قبر مرا بشکافند، آنچه که لازم داشته باشند در قبر مییابند ولی در صورتی که کمال احتیاج و استیصال را داشته باشند این کار را بکنند والاّمورث شومی و بدبختی ایشان خواهد شد. سالها ازین مقدمه گذشت تا سلطنت ایران بداریوش رسید، روزی ازین دروازه ٔ بابل عبور میکرد مقبره ای بنظرش آمد، سؤال کرد از کیست ؟ یکی از اهالی بلد تفصیل را عرض کرده او نبش قبر نموده استخوان پوسیده ٔ نی تکریس را دید و در پهلوی استخوان لوحی یافت که در آن لوح این کلمات مرتسم بود: اگر تو حریص بمال دنیا نبودی و مایل بیک دخل خسیسی نمیشدی یقیناً نبش قبر اموات نمی نمودی . داریوش خجل شده از کرده ٔ خود پشیمان شد. بالجمله عظمت بابل در زمان آبادی او بحدی بود که با وجود اینکه علاوه بر مالیات معمول ، رسم سلاطین عجم این بود که مبالغی به اسم فروعات و مصارف کارخانه ٔ پادشاه و غذای پخته که ازمطبخ سلطان به افراد قشون میدادند، میگرفتند، تمام مملکت آسیا و قسمتی از اروپ که آن سلاطین متصرف بودندهشت ماه از سال متحمل مخارج گزاف ایشان میشد و چهار ماه را بابل و بلوک او به تنهائی تحمل آن مخارج رامی نمود و حکومت بابل را سلاطین عجم نمیدادند مگر بسرداری از سردارهای خود که خیلی عظیم الشأن باشد، در حقیقت حاکم بابل پادشاه علیحده داشت و کسی که حکمرانی بابل میکرد در اصطبل خاصه ٔ او علاوه بر اسب سواران جنگی ، شانزده هزار اسب باید بسته شود، چهار بلوک معتبر بابل مخصوص طعمه ٔ سگهای شکاری حاکم بابل بود. و چون اسمی از سمیرامیس ذکر شد مناسب است که مجملی از تاریخ او درین محل ذکر نمائیم . مؤلف گوید: سمیرامیس یا شمیران بعقیده ٔ بسیاری از مورخین در ۱۹۳۶ ق .م . متولد شد و در ۱۸۷۴ ق .م . درگذشت اما هرودت زمان سلطنت او را در ۷۱۳ ق .م . نوشته است . معروفست که پدر او یکی از علمای مذهبی بوده که در آن وقت اهالی دمشق پیروی آن مذهب میکرده اند. بعد از تولد، پدر و مادر او از بی بضاعتی ترک او گفته وی را بصحرا انداختند، کبوتران باوترحم کرده باو غذا رسانیدند و تربیتش کردند تا بسن رشد رسید، سرداری از قشون نینوس پادشاه بابل منویس نام که از طرف پادشاه مزبور مأمور فتح شامات بود، سمیرامیس را به اسیری ببابل آورد و چون نهایت جمیله بودعاشق او شده وی را بحباله ٔ نکاح درآورد، چیزی نگذشت که نینوس عزم تسخیرترکستان که آن وقت مقر سلطنت پیشدادیان بود نموده لشکر بدان حدود کشید و در محاصره ٔ بلخ درمانده و متحیر شده مدتی مدید فتح شهر در حیّز امتناع و تعویق بود، سمیرامیس تدبیری بشوهر خود تعلیم کرده که بدان تدبیر بلخ را فتح کرد، نینوس که این درایت و ذکاوت را از زوجه ٔ سردار خود مشاهده نمود فریفته ٔ او شد، در اینجا مورخین اختلاف کرده بعضی گویندشوهر سمیرامیس را نینوس بکشت و زن را تصاحب نمود، جمعی دیگر بر اینند که طلاق را او تمنا کرد و سردار خواهش پادشاه را قبول کرده ، او را طلاق داد. بهر حال سمیرامیس معقوده ٔ نینوس شد، ملکه جماس مظفر و منصور بدارالملک معاودت کرد، بعد از ورود ببابل سمیرامیس از شوهر دویمی خود مستدعی شد که چندی اختیار سلطنت و زمام مهام کلیه ٔ امور مملکت را بکف کفایت او گذارد که مشارالیها به رای رزین و عقل باحصافت توسعه در مملکت او داده بر مکنت او بیفزاید. نینوس که اعتمادی بر دانش او داشت مسئول او را قبول کرده سلطنت مستقله ٔ خود را موقتاً بزوجه ٔ خود واگذار کرد و خود را خاکسار ساخت . سمیرامیس پس از چندی سپاه خاصه را با خود همدست کرده نینوس را مقتول و سلطنت را مستقلاً متصرف شد. روایت دیگر آنکه نینوس از بیوفائی زوجه ٔ خود که با دیگران سری و سودائی داشت دلتنگ شده ترک دنیا گفته و بجزیره ٔ کرت و یونان زمین رفت ، در هر صورت سمیرامیس ملکه ٔ بابل گردید و از سلاطین کثیرالاقتدار دنیا بمزیت وسعت مملکت و ازدیاد شأن و بزرگی و برتری دولت او اختصاص یافت و بعد از تملک عنان جهانداری ، عاشق جمال و واله کمال «آرا» پادشاه ارمن زمین گردیده او را بشوهری خود دعوت نمود، آرا که از سبک حرکات و اعمال سمیرامیس باخبر بود و بیوفائی او را به نینوس شنیده ، سراز اطاعت او پیچیده سمیرامیس را بر او خشم آمده قشونی بدفع او نامزد کرد و خود نیز چندی در اول این قشون حرکت کرد اما افسوس که بمراد خود نایل نگردید و درکارزار اول آرا مقتول گردید. سمیرامیس زیاده از حد متأسف شده بیادگاری آرا، «کارلوس » پسر آرا را بجای پدر پادشاه کرد و شهر «آرته میا» که الحال به وان معروف است بنا کرد. بعد از ارمن زمین ، تمام عربستان و حجاز را بلکه مصر و حبشه را مسخر ساخت و پس از آن بممالک ایران تاخت و همه جا فتح و نصرت او را یار بود و میراند تا به پنجاب رسید، در پنجاب شکست فاحش بقشون او رو داده به بابل مراجعت کرد، بعد از ورود ببابل ، یک روز صبح در یکی از محلات بابل شورش روی داد، سمیرامیس لباس نپوشیده و آرایش نکرده پیاده و تنها در میان شورشیان رفته ، آنها را ساکت نموده بالجمله پس از چندین سال سلطنت سمیرامیس به لهو و لعب مشغول شده و عنان اختیار سلطنت را بدست زردشت نامی که حاکم بابل بوده ، داده و بعیش پرداخت ، اولاد او که از نینوس بودند چون اعمال قبیحه ٔ مادر را ندامت میکردند و او را توبیخ می نمودند همه را بقتل رسانیده مگر نی نیاس را که نایب السلطنه ٔ ارمن کرده بود هرچه خواست او را بدام آردو هلاک کند کارلوس پادشاه ارمن او را مانع میشد، آخرالامر لشکری بقصد تنبیه کارلوس و قتل پسر خود نی نیاس بارمن کشید و درین مقاتله مقتول گردید، این ملکه در مدت سلطنت خود تجارت را رواج و صناعت را قوت داد، مجسمه ٔ او را بابلیها بشکل و هیأت کبوتری از طلا ساخته پرستش میکردند، بعضی گویند: سمیرامیس بلغت شامیان بمعنی کبوتر است .
دیودور دو سیسیل در کتاب تاریخ خود نوشته که : اسکندر دو مرتبه وارد بابل شد، اول درسنه ٔ ۳۳۰ ق .م . بعد از آنکه در میدان اربل قشون دارارا شکست داده و آن پادشاه از مقابل قشون او منهزم وتا همدان فراراً روان شد و آنی نیاسود، با تجمل و شوکت تمام وارد بابل شد، اهالی که فتوحات او را دیده بودند بدون مقاتله دروازه را باز و با نهایت احترام او را وارد کردند، اسکندر بواسطه ٔ خستگی قشون و راحت نمودن اسبان سواره سی روز تمام آنجا توقف کرد، ارگ وعمارات سلطنتی را به قاطهون نام که سرداری مجرب بوده سپرده که با هفتصد نفر سرباز مقدونیه محارست کنند، مابقی عساکر او در خارج شهر اردو زده بودند، بعد از انقضای سی روز اسکندر از راه بصره بشوش رفت و بوالی بابل آپولودور، وقت رفتن سه کرور وجه نقد داد که بمخارج علوفه ٔ قشون برساند، دفعه ٔ دویم که اسکندر ببابل آمد در ۳۲۴ هَ . ق . بود، تفصیل آنکه بعد از فتح ایران ، ترکستان و قسمتی از هندوستان ببابل مراجعت نمود وآن وقت چون این شهر مرکز مملکت او بود خواست آن را دارالملک کند ولی چون به نه فرسخی بابل رسید منجمین کلدانی که در علم نجوم و کهانت و رمل کمال مهارت را داشتند خدمت او آمده عرض کردند: موافق سیر کواکب و قاعده ای که از تأثیر نجوم در دست داریم چنین مشاهده کرده ایم که اگر پادشاه قدم در شهر گذارد فوت او رسیده در همین شهر در خواهد گذشت . اسکندر ازین سخنان زیاددر هم شده قرار داد که عمده ٔ قشون خود را ببابل روانه کند و خود با معدودی از خواص در چندفرسخی بابل اردو زده آنجا را مقر سلطنت سازد، سرداران سپاه که از طول سفر منزجر و از چادرنشینی کسل شده بودند، آناگزارک فیلسوف را دیده از او خواهش نمودند که خدمت اسکندررفته با دلایل حکمتی رد قول کلدانیان نماید و پادشاه را ترغیب به ورود شهر نماید، اسکندر که خود شاگرد ارسطو و تربیت شده ٔ آن فیلسوف بود سخن این حکیم دانشمند را قبول کرده با جلال زیاد وارد شهر بابل گردید، اهالی شهر مقدم او را پذیرفته او را پذیرائی شایان نمودند، بعد از ورود بشهر سفرای دولی که مفتخر بدوستی شده بودند وارد بابل گشتند، اسکندر آنها را پذیرفت و روز اول سفرائی که بجهت قرارداد مذهبی آمده بودند و روز دوم ایلچی هائی که هدایا آورده بودند، روز سیم مأمورینی که بدربار او از جانب دول آمده بودند و ملتمس ایشان این بود که میان ایشان و دول همسایه اسکندر حَکَم و ثالث باشد و تعیین حدود نماید و روز چهارم فرستادگان مللی که بجهت تعیین خراج و مالیات آمده بودند و روز پنجم اقوام و عشیره ٔ کسانی که بحکم اسکندر آنها را جلای وطن داده بودند و بتضرع و التماس آمده بحضور اسکندر نایل شدند بعد از جواب و مرخصی این جمله اسکندرمشغول عیش شد و در آن وقت شوکت او بسرحد کمال رسیده بود و اغلب از اهالی ربع مسکون در ربقه ٔ اطاعت او بودند، لهذا وقت رسیدن آفت عین الکمال دررسیده علامات بدبختی که مقدمه ٔ فنای او بود بنای ظاهر شدن را نهاد، ازجمله روزی اسکندر بحمام رفت و لباس سلطنت که از بردور کرده بود سر حمام گذاشت ، ناگاه محبوسی از زنجیرخانه ٔ پادشاهی بند و کند را شکسته و پاره کرد بدون اینکه مستحفظین مطلع شوند خود را بحمام رسانیده لباس سلطنت را پوشیده تاج را بر سر گذاشت و بجای اسکندر نشست . اسکندر که از حمام بیرون آمد، دیگری را بجای خوددید بدون تغییر از او سؤال کرد که مقصود از این عمل چیست ؟ محبوس جواب داد که خود نیز متحیرم که چگونه مستخلص و با این لباس در اینجا نشسته ام ، اسکندر نهایت مشوش شده و منجمین کلدانی را احضار کرده تفصیل را بایشان اظهار کرد، ایشان صلاح در این دیدند که اسکندراین شخص را بقتل رساند تا اگر صدمه ای در آن اوان بنا بوده که بپادشاه برسد، ازو صرف و باین بدبخت راجع گردد و تمام این لباس و تاج را بفقرا و مساکین بخشد.اسکندر باین گفته عمل نمود ولی در نفس خود، اضطراب و تشویش غریبی داشت و حرف اول منجمین کلدانی او را بخاطر آمده ، منتظر صدمه ٔ بزرگی بود، خواص برای آنکه او را از خیال و تشویش دور دارند، اقسام اسباب عیش و نشاط را برای او فراهم میآوردند، ازجمله روزی به جهت تفرج ، قایقها و کشتی کوچک زیادی در روی شط حاضر ساختند، اسکندر با جمعی از حکما و ندما و سرداران بکشتی ها نشسته ، سه روز و سه شب کشتی اسکندر از سایر سفاین دور افتاده مفقود شده بود و اسکندر را واهمه ٔ هلاکت گرفته تن بمرگ داده بود، روز سیم بدهنه ٔ نهری رسیده که از شط آن را جدا کرده ، ببابل میبردند، نهر بقدری تنگ بود که کشتی اسکندر بزحمت میگذشت ، شاخه ٔ درختی که اطراف نهر کاشته شده بود، تاج اسکندر را از سرش بآب افکند، یکی از پاروزنها خود را در آب افکنده ، تاج را بدرآورد و برای آنکه بسهولت شنا کند، تاج را بر سر گذاشت ، اسکندر از وقوع این قضیه نیز اضطراب و ملالتش زیادتر شد، بعد از ورود ببابل منجمین معهود را طلبیده ، سانحه ٔ تازه را برای ایشان گفت ، ایشان عرض کردند که : اولاً باید اسکندر صدقات زیاد دهد و نذورات بمعابدارباب انواع ، زیاد بفرستد، بعدها جشن سلطنتی فراهم آورده ، خاطر خود را مشغول نماید، سدیوس که یکی از سرداران بزرگ بود، اسکندر را بخانه ٔ خود دعوت کرد، اسکندر آن شب را شراب زیادی خورده در انتهای مجلس رطلی که موسوم بجام هرقل و ظرف بزرگی بود، یکمرتبه بسر کشید و فی الفور صیحه زده و بزمین افتاد، حضار مجلس ، اسکندر را بلند کرده بعمارت سلطنتی برده ، در بستر خوابانیدند، اطبا و حکما حاضر شده هرچه مداوا کردند، مفید نیفتاد، وقتی که مأیوس از زندگانی شد، خاتم سلطنت را از انگشت بیرون آورده به پردیکاس که از خواص بارگاه بود، سپرد. سران سپاه بحضور او آمده پرسیدند، بعداز تو سلطنت کراست ؟ جواب داد: آن راست که قوی تر است . اسکندر بعد از دوازده سال و هفت ماه جهانگیری و سلطنت در بابل درگذشت ، بعضی را عقیده اینست که اسکندر را مسموم کردند و نسبت این عمل را به تی پاتر سردار اسکندر که حکمران یونان و فرنگستان بود داده اند، زیراکه این شخص با مادر اسکندر که در یونان بود کمال خصومت را اظهار و بسبک بی احترامی حرکت میکرد و چندین بار مادر اسکندر ازین سردار به اسکندر شکایت نوشت ، اوایل اسکندر اعتنا نمیکرد ولی در اواخر در عالم مستی چندین بار اظهار دلتنگی ازین سردار کرد، پسر این سردار که ساقی اسکندر بود از شدت وحشت اسکندر را مسموم ساخت . بعد از فوت اسکندر آن سردار پادشاه مقدونیه شد، خبر فوت اسکندر که بمادر دارا رسید بواسطه ٔ وصلتی که با اسکندر کرده بود و دختر دارا را باو داده بود پنج روز غذا نخورده تا هلاک شد. (مرآت البلدان ج ۱ صص ۱۲۵ – ۱۵۰). مشیرالدوله در تاریخ خود آرد: سومریها و اکدیها از زمان بسیار قدیم که معلوم نیست از کی شروع شده در مملکتی که بعدها موسوم بکلده شد سکنی داشته ، بطور قطع نمیتوان حدود مملکت سومر و اکد را معین کردهمینقدر معلوم است که اور ۞، اوروک یا اِرخ ۞ ، نیپ پور ۞ از شهرهای نامی سومر بودند و سیپ پار ۞ ، کیش ۞ بابل ، از شهرهای مهم اکد. اخیراًاین عقیده قوت یافته که سومریها و اکدیها ملت واحدی بودند و اکدیها بمناسبت یکی از شهرهای سومر به این اسم موسوم شدند. این نکته را باید در نظر داشت که نام کلده را ببابل آسوریها دادند (بمناسبت کلدانیهائی که از بنی سام بودند) و این اسم در کتیبه های آنها از قرن نهم ق . م . دیده میشود. بنابراین چون تاریخ سومر و اکد تا چندهزار سال قبل از میلاد صعود میکند نمیتوان تاریخ آنها را تاریخ کلده نامید بلکه باید تاریخ سومر و اکد گفت . بین علما و محققین اختلاف بود که کدام یک از مردمان مزبور در اشغال این مملکت سبقت داشتند،اگرچه این مسئله بطور قطع حل نشده ولیکن اکنون بیشتر باین عقیده اند که قبل از آنکه مردمان بنی سام باینجاها آمده باشند سومریها سواحل خلیج پارس را اشغال کرده بودند. اما اینکه اکدیها و سومریها از کجا آمده اند چون در نزدیکی عشق آباد، استرآباد و دره گز اشیاء سفالین ، ظروف سنگی ، اسلحه ٔ مسین و اشیاء دیگر بدست آمده که شیوه ٔ ساخت آنها عیلامی است و روی گلدانی از طلا صورتهای سومر منقور است بعضی گمان میکنند که بین تمدن عیلامی و تمدن ماوراء دریای خزر ارتباطی بوده و شاید سومریها هم از طرف شمال برأس خلیج پارس و جلگه ٔ بابل آمده باشند. بهرحال از حفریات آمریکائیها در نیپ پورکه یکی از شهرهای سومری است و کشف فهرست سلسله های زیاد از پادشاهان این قوم علاوه بر آنچه معلوم بود محقق شده است که پیش از سه هزار سال قبل از میلاد سومریها گذشته های مفصلی داشتند و بابل مرکز تمدن آنها بوده .
بزرگ شدن بابل : بعقیده ٔ محققین مردمان سامی نژاد غالباً از شبه جزیره ٔ عربستان بیرون آمده بطرف ممالکی متوجه شده اند، که در کناررودخانه های بزرگ یا دریاچه ها واقعاند و از حیث آب وهوا و زمین های حاصل خیز بر عربستان کویر مزیت دارند.در این مورد هم مردم تازه نفس سامی ، از جهت نیروی عظیم و توانائی تحمل سختی ها، که در مردمان صحراگرد مشاهده میشود، در مملکت سومر و اکد و نیز در صفحات مجاور آن غلبه یافته ، چنانکه بالاتر ذکر شد، سلسله هائی ازپادشاهان در اینجا پدید آوردند. پس از آن سلسله های دیگر در بابل تشکیل شد و این شهر را که بنای آن از زمان سومریها بود، بزرگ کرده دولتی ساختند که ابهت و نفوذ آن را در دوره های بعد تمام عالم قدیم حس کرد. مذهب بابلی ها در این عهد مانند مذهب سومریها بر شرک وبت پرستی بنا شده بود و عقایدشان همان بود که درباب سومریها ذکر شد، ولی برای مردوک ، پسر خدای آسمان و قائم مقام او، پرستش مخصوصی داشتند و نبو را پسر او میدانستند. در اواخر تمدن بابلی سایر خدایان فراموش شدند و بابلیهای متنور فقط دو رب النوع را میپرستیدند: مردوک با مشتری تطبیق میشد، و ایستار که دختر خدای آسمان بود، با زهره .
سلسله ٔ اولی : پادشاهان این سلسله پانزده نفر بودند: ۞ بزرگترین پادشاه سلسله ٔ مذکور حموربی ششمین پادشاه سلسله بود که از ۲۱۲۳ الی ۲۰۸۰ ق . م . سلطنت کرد. ستلی ۞ در حفریات شوش بدست آمده ، که حالا در موزه ٔ لوور ۞ پاریس است ، بر ستل مزبور قوانین حموربی کنده شده و این قدیمترین قوانین است که تاریخ بشر یاد دارد. راست است که پایه ٔ قوانین حموربی بر قوانین قدیمتری است ، که از زمان سومریها وجود داشت ، ولی از این قوانین ، عجالتاً مدونی بدست نیامده . اهمیت قوانین حموربی فقط از قدمت آن نیست بلکه بیشتر از این حیث است که حاکی از تمدن عالی بابل در چهارهزار سال قبل میباشد، چون مندرجات ستل مزبور بهتر از صد صفحه وقایعنویسی درجه ٔ تمدن بابلیها را در آن زمان میرساند وبابل ، چنانکه گذشت یکی از دو مرکز تمدن مشرق قدیم بود، خلاصه ای از قوانین مزبور پائین تر درج میشود، حموربی علاوه بر مدون مذکور کارهای دیگر نیز انجام داد، مانند آنکه ریم سین پادشاه عیلام را از شهر لارسا بیرون کرد (۲۰۹۳ ق . م .) و از این جا معلوم است ، که بابل درصدد جمعآوری شهرها و بزرگ کردن مملکت خود بوده . اوضاع عیلام ، که همسایه ٔ بابل بود در دوره ٔ سلسله ٔ اول بابلی درست معلوم نیست و همینقدر روشن است ، که هرچند ششوایونا پسر حموربی ، پادشاه عیلام را موسوم به کودورمابوک شکست داد، ولی باز عیلام استقلال داشت و سلسله ٔ انزانی در آن مملکت سلطنت میکرد. سرسلسله «خون بان نومی نا» نامی بود که اساس دولت عیلام را بر پایه ٔ محکمی نهاد. باری سلسله ٔ اول بابلی مورد حملات مردم شمالی موسوم به هیت ها گردیده منقرض شد.
ستل حمورابی : این ستل در ابتداء در شهر سیپ پار بود و یکی از فاتحین عیلام آن را مانند غنیمت جنگی ، با علامت فتح بشوش برد. در شوش نیز چنین ستلی وجود داشت ولی فقط پارچه هائی از آن بدست آمده . مدون مزبور عبارت است از ۲۸۲ فرمول (یا به اصطلاح کنونی ماده ) و تمام این مواد چنین انشاء شده : «اگر کسی چنین کند چنان باید بشود». در این مدون اصل یا قاعده ٔ کلی نیست و مواد موافق دعاوی مدنی و جزائی ، که در محاکم بابل اقامه میشده ، تنظیم گشته . مواد مزبوره به این نوع امور راجع است : افتراء، قسم دروغی ، دادن رشوه بقاضی ، خریدن شهود، بیعدالتی قضات ، جنایات بر ضدّ مالکیت ، روابط ارباب و رعیت ، حقوق تجارتی ، حقوق خانواده ، تعدی بر شخص ، حق الزحمه ٔ طبیب ، حق الزحمه ٔ معمار، کشتی سازی ، اجاره ٔ سفاین ، کرایه ٔ حیوانات و خساراتی که از این بابت وارد میآید، حقوق و تکالیف ارباب نسبت بغلام و کنیز و بعکس . در قوانین حموربی تمام آزادها درمقابل قانون مساویند و مزایای ملی وجود ندارد، یعنی فرقی بین بابلی و غیربابلی نیست . مردم از سه زمره اند: آزاد، آزادشده ، برده . طبقات چهار است : روحانیون ، مستخدمین دولت ، سربازها، تجار و کسبه . قشون دائمی است و خدمت نظامی از پیش برقرار شده ، غلام و کنیز میتوانند مالک باشند و در تحت حمایت قوانین اند. کشتن بنده ای بی محاکمه ممنوع است ، آنرا میتوان فروخت . ارباب خودش زمین را شخم میزند یا غلام و کنیز را به این کار مأمور می کند. تجارت و حمل و نقل آزاد است . داد و ستد بمعاوضه است و بپول . حلقه های نقره ، که وزن معین دارد، مقیاس نرخهاست . قانون حموربی اصلاحاتی در قوانین سابق داخل و وضع اولاد و زن را بهتر کرده ، زن یکی است ، ولی اگر زن نازا باشد میتوان زن غیرعقدی داشت . ازدواج بی قرارداد قانونی نیست . اگر آزاد کنیزی را ازدواج کند، آن کنیز مقام آزاد را می یابد. جهیز مال زن یا خانواده ٔ پدر اوست ، ولی شوهر میتواند از آن بهره بردارد. زن و شوهر مسئول قروض یکدیگر که قبل از ازدواج حاصل شده نمیباشند. اگر شوهر زنش را طلاق دهد، بایدجهیز او را رد کند و یک سهم پسری از مال خود به او ببخشد، ولی اگر زن نازاست فقط جهیزش به او برمیگردد.در مورد خیانت زن شوهرش او را اخراج یا برده میکند.اگر مرد اسیر شده زن میتواند شوهر کند ولی اگر شوهراولی برگشت ، باید بخانه ٔ او برگردد. در موارد بیوفائی زن یا شوهر نسبت بیکدیگر، مجازات زن بمراتب شدیدتر است . در مورد زدن تهمت بزن محاکمه ٔ خدائی میشود، یعنی زن خود را به رود میاندازد و اگر آب او را فرونگرفت ، بی تقصیری خود را ثابت کرده . مرد از زنش ارث نمیبرد، زیرا مال زن متعلق به اولاد اوست ، ولی زن بعلاوه ٔجهیز خود سهمی از مال شوهر متوفی بعنوان هدیه دریافت میکند. زن میتواند اموالش را خودش اداره کند، اجاره دهد، جهیز خود را پس بگیرد، مال خود را ببخشد، تجارت کند، کسبی پیش گیرد، در زمره ٔ روحانیین درآید. زنان بیوه و دختران را مستقلاً محاکمه میکنند، زنهای شوهردار بتوسط شوهرانشان . از آنچه گفته شد قوانین حموربی نسبت بزن از قوانین رومی خیلی مساعدتر و حقوق زنها موافق آن بیشتر بوده . زن پس از مرگ شوهر خود میتواند بدیگری شوهر کند و اگر اولاد او مانع شوند، محکمه دخالت کرده اجازه میدهد. هرگاه اولاد زن از شوهر اولی صغیر باشند، محکمه قیم معین کرده و صورتی از ترکه ترتیب داده بشوهر دوم میسپارد، بی اینکه او حق فروش داشته باشد. اولاد از هر مادری که باشند در بردن ارث مساوی اند، ولی پدر میتواند وصیت کند که مال غیرمنقول رابپسر محبوب او بدهند. اولاد جهیز مادرشان را بالسویه تقسیم میکنند، ولی مادر میتواند هدیه ای را، که از شوهر خود دریافت کرده بیکی از اولاد خود بدهد. دخترانی که جهیز گرفته اند از ارث محرومند ولی آنهائی که جهیز ندارند، در بردن ارث با پسران مساویند. برادران وراث خواهرانند ولی پدر میتواند در حیات خود قسمتی را از مال خود بدختران بدهد، با این شرط که آنها بهر کس که خواهند بموجب وصیت واگذارند، در این موارد برادران بمال خواهران حقی ندارند. پسرانی که از زنان غیرعقدی متولد شده اند و بعد پدرشان آنها را باولادی شناخته ، با اولادی که از زنان عقدی تولد یافته اند مساوی ارث میبرند، ولی اینها مزایائی دارند. پسرانی که به اولادی شناخته نشده اند فقط آزاد میشوند. دختری که از زن غیرعقدی است از برادران خود جهیز میگیرد. از حقوق تملک دیده میشود که بابلیها بخوبی تفاوت مالکیت را ازتصرف می فهمیدند و معاملات گوناگون حتی معاملات بیع شرطی رواج داشته . از اینجا محققین استنباط میکنند که پایه ٔ قوانین حموربی بر قوانینی بوده که در مدت هزاران سال نشو و نما میکرده ، طلبکار میتواند حبس بدهکار را در صورت عدم تأدیه ٔ قرض بخواهد ولی ، اگر بدهکار از بدرفتاری طلبکار بمیرد دائن مسئول است (برخلاف قوانین الواح دوازده گانه ٔ روم ، که طلبکار میتوانست بدهکار را در صورت عدم تأدیه ٔ قرض شقه کند). تأدیه ممکن است با پول یا با گندم و جو بعمل آید. لفظ سرمایه دار در قانون استعمال شده ، چنانکه دیده میشود، تجارتخانه و بانکهای بزرگ بوده ، که نمایندگانی به اطراف میفرستادند و سرمایه هائی در این نوع بانکها گذارده میشد (مانند بانک راجی بی که در ذیل بیاید). دادن تمسک حواله ، برات و نیز گرفتن ربح معمول است . میزان ربح صدی ۲۰ است و در مواردی صدی ۳۳ یا ۴۰. از استقراض چند نفر مشترکاً، از نسیه فروشی و از معاملات بیع شرطی ذکری شده . محاکمات چنانکه مشاهده میشود، سابقاً در دست کاهنان معابد بوده ، ولی در قانون حموربی قضات پادشاهی رسیدگی میکنند. محکمه ٔ بابل دیوان عالی است و محاکمه ٔ نهائی از حقوق پادشاه ، کار کاهنان همین است ، که در مقابل هیکل خدایان شهادتی را بقید قسم قبول کنند. کلانتران شهرها نیز حق محاکمه دارند، ولی با حضور معروفین و ریش سفیدان شهر. این نکته مخصوصاً جالب توجه محققین گشته که قوانین حموربی با مذهب و قواعد اخلاقی مربوط نیست و از این حیث با قوانین سایر ملل مشرق زمین تفاوت دارد. مقصرین را از این نظر مجازات میکنند که باعث خسارات افراد و ضرر جامعه میباشند. پایه ٔ مجازاتها اساساً بر قصاص است : «چشم در ازای چشم ، دندان در ازای دندان »، این قاعده چنان مسلسل اجراء میشود که مثلاً بنده ٔ نافرمان را گوش میبرند، اولاد جسور را زبان ، دایه ٔ مقصر را پستان و جراح غیرماهر را دست . ولی مجازات دزد اعدام است . از خصائص قوانین حموربی این است که انتقام کشیدن ممنوع است ، مجنی علیه یا کسان او باید دادخواهی کنند. این ماده نشان میدهد که دولت بابل بدرجه ٔ بلند تمدن رسیده و احقاق حق را بعهده گرفته بود. پادشاه حق عفو دارد. اختیارات پادشاه نسبت ببعض شهرها مانند بابل ، سیپ پار و نیپ پور بواسطه ٔ یک نوع امتیازاتی که بآنها داده شده محدود است . علماء فن ّ از غور و مداقّه در قوانین حموربی باین نتیجه میرسند: قوانین مزبوره نتیجه ٔ زندگانی ملتی است که در مدت قرون عدیده در ترقی و تکامل بوده و حتی بعضی جاهای آن موافق افکار ملل کنونی میباشد (یعنی کهنه نشده ).شایان توجه است که حقوق زن نسبت به اموالش موافق قوانین حموربی بقدری است که حتی بعض ملل کنونی اروپا هم آن حقوق را بزن نداده اند، مثلاً موافق قوانین مدنی فرانسه ، زن شوهردار صغیره است و بی اجازه ٔ شوهر نمیتواند معاملاتی نسبت به اموال خود کند.
سلسله ٔ دوم (۲۰۶۸ – ۱۷۱۰ ق . م .): پادشاهان اخیر سلسله ٔ اول دچار جنگهای پی درپی با پادشاهان سلسله ٔ دوم شدند. اسامی یازده نفر از این سلسله محققاً معلوم شده و اول شخصی ، که از این سلسله در زمان پسر حموربی مستقل شد، ایلوماایلو ۞ نام داشت . سلطنت او و جانشینانش بر قسمت جنوبی یعنی بر سواحل خلیج پارس بود و بدین سبب این سلسله معروف بسلسله ٔ صفحات دریائی است . در فوق گفته شد که سلسله ٔ اول بواسطه ٔ فشار هیت ها منقرض گردید، ولیکن تسلط هیت ها در بابل دوامی نداشت ، زیرا مردمی دیگر موسوم به کاسیها که در طرف غربی فلات ایران میزیستند ببابل هجوم آورده هیت ها را اخراج و سلسله ای تأسیس کردند که موسوم بسلسله ٔ سوم است .
سلسله ٔ سوم : کاسوها یا کاسی ها مردمی بودند، که در کوههای کردستان (زاگرس ) نزدیک کرمانشاه کنونی یا در طرف شمال عیلام میزیستند. چنانکه بالاتر گفته شد بعضی تصور کرده اند که اینها قومی از ملل آریائی بوده اند، چه رب النوع بزرگ آنها، یا خدای آفتاب ، سوریاش نام داشت و این لفظ آریائی است ، ولی این عقیده حائز اکثریت نشده . این قوم مملکت بابل را تسخیر و سلسله ای تأسیس کرد که از ۱۷۶۰ تا ۱۱۸۵ ق . م . سلطنت داشت . معلوم است که اگر هم این سلسله آریائی بوده ، بعدها بابلی شده . در زمان این سلسله دولت آسور رو بترقی رفت و دو دفعه آسوری ها بابل را گرفتند (در ۱۲۷۵ و ۱۱۰۰ ق . م .)،ولیکن تسلط آنها موقتی بود و بالاخره این جنگها بشکست آسور خاتمه یافت . در زمان این سلسله روابط حسنه ٔ بابل با مصر حفظ و تشیید میشد، چنانکه نوشته جاتی برین معنی دلالت دارد، و نیز در زمان کاسی ها اسب را برای کشیدن عرابه بکار بردند. در دوره ٔ این سلسله سوتروک ناخون تا، پادشاه نامی عیلام ، بابل را تسخیر کرده تمام اشیاء نفیسه ٔ این شهر را به شوش برد. ازجمله ٔ ستل نرم سین است ، که در حفریات شوش بدست آمده و دیگر مجسمه ٔخدای بزرگ بابلیها بل مردوک بود که سی سال در شوش بماند و بعد به بابل رد شد. تاخت و تاز عیلامیها بالاخره سلسله ٔ کاسوها را از پای درآورده منقرض کرد.
سلسله ٔ چهارم : در ۱۱۸۴ ق .م . سلسله ٔ جدیدی موسوم به سلسله ٔ پاش ها که اسم یکی از محلات بابل بود، برقرار شد. جنگی به عیلام به پیشرفت بابلیها روی داد و بر اثر آن مجسمه ٔ مردوک را که عیلامیها در جزو غنایم برده بودندرد کردند. یکی از معروفترین پادشاهان این سلسله بخت النصر (نبوکدنصر) اول بود، که حدود بابل را تا دریای مغرب رسانید و سلطنت او تا ۱۰۵۳ ق . م . امتداد یافت .
سلسله ٔ پنجم : این سلسله ، که موسوم به «بازی » میباشد، از حدود ۱۰۵۲ تا ۱۰۳۲ ق .م . در صفحات دریائی سلطنت کرد، لذا این سلسله ٔ دوم ِ دریائی است . در دوره ٔ این سلسله عیلام باز بابل را گرفت و یکی از پادشاهان عیلام بر تخت بابل نشست ، ولیکن بیش از شش سال دوام نکرد. بابل در زمان این سلسله به سبب تاخت و تاز مردمان صحراگردی موسوم به گوثیان ۞ از طرف شمال ، و فشار عیلامیها از طرف مشرق ضعیف و ناتوان گشت ، بخصوص که مردم گوثیان مزارع بابلی هارا خراب ، شهرهای مملکت را غارت و معابد را زیر و زبر کردند. در این احوال پادشاه بابل ادادآپلوودین که تخت بابل را غصب کرده بود، از پادشاه آسور کمک طلبیده دختر خود را باو داد. عیلامیها هم از موقع استفاده کرده در بابل تسلط یافتند و یکی از پادشاهان عیلام در بابل به تخت نشسته اسم بابلی اختیار کرد. مقارن این احوال مردم تازه نفس دیگری موسوم به کلدانی ها از طرف شمال شرقی عربستان سر برآورده به بابل حمله کردند و یک مدعی بر دو مدعی دیگر یعنی آسور و عیلام ، افزودند.این دوره ، که از ۹۷۰ تا ۷۳۲ ق . م . امتداد یافت ، پر بوده از منازعات ، جنگها، اغتشاشات و هرج و مرج . خلاصه اوضاع چنین بوده که کلدانیها به تقویت عیلامیها میخواستند تخت بابل را اشغال کنند و آسوریها مانع بودند،بالاخره جنگها در سلطنت نبونصیر پادشاه آسور به پیشرفت او خاتمه یافت و بابل جزو دولت آسور جدید گردید (۷۳۲ ق . م .). پس از انقراض آسور در بابل سلسله ای برقرار شد، که موسوم است به «بابل و کلدانی ». پس از سقوطنینوا، در نقشه ٔ آسیای غربی تغییر کلی روی داد.
توضیح آنکه در موقعتقسیم ترکه ٔ آسور، ولایات واقع در کنار دجله ٔ علیا وکاپادوکیه نصیب دولت ماد گردید، سائر مستملکات آن ، یعنی بین النهرین سفلی ، سوریه ، فلسطین ، ببابل رسید و در اینجا دولت کلدانی و بابلی تشکیل شد. این دولت پس از سقوط آسور یگانه حافظ تمدن قدیم بابل بود. پس ازاین دو دولت درجه ٔ اول دولتهای دیگری نیز در مشرق قدیم وجود داشتند، مانند مصر، که تازه زندگانی سیاسی خود را از سر گرفته بود، لیدیه و مملکت کیلیکیه در آسیای صغیر. غیر از این دولتها در فلسطین امارتهای کوچکی بودند، مانند امارتهای یهود، ادومیان و غیره ، که سابقاً در تحت حکومت آسور میزیستند و حالا هم بهمان حال ، منتهی در تحت سلطه ٔ دولت بابل ، میبایست بحیات خود ادامه دهند. در فینیقیه شهر صور از حیث ثروت و ترقی درجه ٔ اول را حائز بود چه این شهر عجالهً رقیبی نداشت و کسی هم درصدد تسخیر آن برنیامده بود. درجه ٔ آبادی ، ثروت و درخشندگی آن از بیاناتی که حزقیال ، تقریباً مقارن این زمان کرده ، بخوبی مشاهده میشود (کتاب حزقیال باب ۲۷ و ۲۸). دولت ماد پس از سقوط نینوا به تسخیر ممالکی که سهم او شده بود پرداخته ولایاتی را که در کنار دجله ٔ علیا واقع بود تسخیر و با مملکت وان ستیزه کرد، سپس در کاپادوکیه و آسیای صغیر چندان پیش رفت تا به رود هالیس (قزل ایرماق حالیه ) رسید و چنانکه بیاید، با دولت قوی لیدی درافتاد. برای فهم این وقایع و وقایع بعد باید کلمه ای چند از بابل و لیدیه بگوئیم . بعد از سقوط نینوا نبوپولاس سار بین النهرین سفلی را تصرف کرد، بعد میخواست بطرف سوریه حرکت کند، که ناخوش شد و بخت النصر پسر خود را، که معروف به بخت النصر دوم است ، با قشونی بجنگ مصریها فرستاد ۞ ، چه پادشاه مصر، نخائو ۞ ، از ناتوانی آسور و اشتغال بابل بمحاصره ٔ نینوا استفاده کرده داخل شامات شده بود. پادشاه مزبور به این بهره مندی اکتفا نکرده بطرف مشرق راند و فاتحانه تا کارکمیش واقع در ساحل فرات پیش رفت و چنانکه در توریه نوشته اند، با پادشاه یهود، یوشیا، که طرفدار آسور بود، جنگید و یوشیا کشته شد (کتاب دوم ، تواریخ ایام ، باب ۳۵)، با قشون کلده مصاف داده شکست خورد (۶۰۵ ق . م .). از بیانات ارمیا معلوم است که مصریها در نتیجه ٔ این جنگ شکست فاحشی خورده در کمال بی نظمی فرار کرده اند. (کتاب ارمیا، باب ۴۶). بخت النصر میخواست مصریها را تعقیب کند، ولی در این حین خبر رسید، که پدرش درگذشته و او با عجله بطرف بابل شتافت تا خطری در غیاب او برای سلسله ٔ جدید روی ندهد. پس از آن سوریه در تحت سلطه ٔ بابل درآمد، ولی مصر بزودی از این مملکت صرف نظر نکرد و فلسطین هم ، چون دید بین دو دولت نزاع است ، راحت ننشست . چنانکه از توریه دیده میشود، ارمیا مردم را نصیحت میکرد، که بر ضد بابل اقدامی نکنند و عواقب وخیم آنرا می نمود، ولی اشخاصی هم بودند که مردم را برعلیه بابل برمی انگیختند خصومت بین بابل و فلسطین بطول انجامید. در ابتدا بخت النصر تصور میکرد که اگر مردمانی را بر ضد یهودی ها برانگیزد، کافی خواهد بود و با این مقصود آرامیها را با کلدانیهای خویش بجنگ آنها فرستاد، ولی بعد، چون دید که این اقدامات کافی نیست ، خود به فلسطین رفته و یهویاقیم پادشاه یهود را گرفته در زنجیر کرد تا به بابل بفرستد، ولی او بلافاصله مرد و پسرش «یهویاکین » بعد از سه ماه در ۵۹۷ ق . م . تسلیم شد. پس از آن بخت النصر او رابا ده هزار نفر از یهودیان متنفذ به بابل فرستاد و از ظروف معابد بزرگ بعضی را شکسته برخی را بشهر مزبورحمل کرد. در ابتدا بخت النصر میخواست دولت یهود را، ولو اسم باشد، حفظ کند و با این مقصود پسر سوم یوشیارا، که صدقیا نام داشت ، پادشاه آن مملکت کرد، ولی او هم بر ضد بابل برخاست . بعد همسایگان یهود و صور بااو همدست شدند و مصر هم که چشم خود را بسوریه دوخته بود، باز بنای تعرض را گذاشت . کلدانیها بیت المقدس رامحاصره کردند و آپ ریس ، فرعون مصر، بکمک یهودیها آمد، کلدانیها در ابتداء عقب نشستند. سرور و وجد یهودیها را حدی نبود، ولی بعد فرعون در ۵۸۶ ق . م . شکست خورد و بیت المقدس پس از مقاومت و مدافعه ٔ سخت بدست کلدانیها افتاد. این دفعه بخت النصر با یهود کاری کرد، که انعکاسش تا زمان ما ممتد است . توریه گوید (کتاب دوم ، تواریخ ایام ، باب ۳۶): «پس پادشاه کلدانیان جوانان ایشان را در خانه ٔ قدس ایشان بشمشیر کشت و بر جوانان ، دوشیزگان ، پسران و ریش سفیدان ترحم نکرد، او سایر ظروف خانه ٔ خدا را از بزرگ و کوچک ، خزانه های خانه ٔ خداوند، گنج های پادشاه و سرورانش تماماً ببابل برد و خانه ٔ خدا را سوزانید، حصار اورشلیم را منهدم ساخت ، همه قصرهایش را بآتش سوزانیدند، جمیع آلات نفیسه ٔ آنها را ضایع کردند و بقیهالسیف را ببابل به اسیری برد،که ایشان تا زمان سلطنت پادشاه پارس او و پسرانش رابنده بودند…». از کارهای معروف بخت النصر، که در تاریخ ضبط شده ، اینهاست : اولاً باغهای معلقی در بابل برای زنش آمی تیس ، دختر هووخشتر، ساخت و بعدها برخلاف واقع، نسبت بنای آن را بسمیرامیس ملکه ٔ داستانی آسور دادند، این باغها بر صفحه ٔ بلندی ساخته شده بود و چنین بنظر میآمد که اشجار آن معلق است . باغهای مزبور رایونانیهای قدیم یکی از عجائب هفتگانه ٔ عالم دانسته اند ۞ . بعد برای ایستار، که بعقیده ٔ بابلیها ربهالنوع جنگ و عشق بود، دروازه ٔ باشکوهی ساخت . یکی از کارهای مهم او سدی است ، که از طرف شمال و جنوب بابل برای حفاظت این شهر از لشکر مهاجم خارجی ساخته شد. سد شمالی ، که موسوم بسدّ مادی بود، از دجله تا فرات امتداد داشت ، بواسطه ٔ این سدّ ممکن بود در موقع خطر تمام جلگه ٔ مجاور بابل را از طرف شمال مبدل بدریاچه کنند. چنین سدی هم بحکم این شاه از طرف جنوب ساخته بودند. از اینجا معلوم میشود که با وجود اینکه دولت ماد دوست بابل بشمار میرفت و بین دوخانواده ٔ سلطنت وصلتی شده بود، باز شاه ماد نظری بثروت بابل ، عروس شهرهای آسیا، داشته و بابلیها هم از دولت قوی ماد نگران بوده اند. علاوه بر این کارها بخت النصر خرابی های بابل را مرمت کرد و قصور و معابد زیاد بساخت ، بنابراین ، او را یکی از پادشاهان بزرگ بابل میدانند.
اوضاع بابل : در این زمان چیزی که موجب نگرانی بابلیها شده بود همانا بیمی بود که کلدانیها، پس از انقراض آسور، از قوی شدن آریانهای ایرانی داشتند. در دوره ٔ مادیها بواسطه ٔ وصلتی ، که بین دربار بابل و ماد شد، احتمال خطر شمالی تا اندازه ای ضعیف گردید، ولی بکلی مرتفع نشد چه ساختن سدی بین دجله و فرات جهتی دیگر نداشت ، ارتفاع این دیوار صد پا، قطر آن بیست و طول آن هفتادوپنج میل بود (میل رومی را معادل پنجهزار پا، یا دوهزار قدم میدانند). علاوه بر این سدّ در جوار رودهای مذکور خندق های عمیقی کنده بودند، تا سواره نظام دشمن در موقع جنگ به اشکالاتی بربخورد و حرکت آن کند گردد هرودت گوید: این استحکامات و خندق ها را نی توکریس ۞ ، مادر نبونید، پادشاه بابل از ترس حملات احتمالی کوروش ساخت ، ولی حالا محقق است که مورخ مذکور اشتباه کرده و سدهای مزبور در زمان بخت النصر دوم پسر نبوپالاس سار، از بیم قوی شدن مادیها ساخته شده بود.غیر از این استحکامات و پیش بینی های دیگر سه دولت بزرگ آن زمان یعنی لیدیه ، بابل و مصر، چنانکه گذشت ، اتحادی برعلیه کوروش منعقد کردند و دولت لیدی علاوه بر این اتحاد امیدواری زیاد به یونانیها داشت . اینها اگرچه در این زمان هنوز معروف عالم قدیم نشده بودند ولی صفات جنگی آنها در آسیای غربی شهرت یافته بود. با وجود این تهیه ها و با وجود وسائل مادی بیحد، یعنی خزانه ٔ معمور، ثروت ، صنایع و غیره که در اختیار دول سه گانه ٔ مذکور بود، دولت لیدی معدوم گردید، و چنانکه بیاید دو دولت دیگر هم مضمحل شدند.
اوضاع بابل : بابل شهری بود، که در آن زمان نظیر نداشت بخصوص که پس از سقوط نینوا و سارد بروسعت و ثروت آن افزوده بود. موقع آن در میان جلگه هائی ، که از حیث حاصلخیزی کمتر نظیر دارد، وضع جغرافیائی آن در کنار رود فرات و در سر راههائی که سه قاره ٔ آسیا و اروپا و افریقا را بهم اتصال میداد، نزدیکی این شهر بدریای مغرب ، دریای احمر و خلیج پارس ، ارتباطآن بواسطه ٔ این خلیج با دریای عمان و هند، مقام بسیار ممتازی برای بابل ذخیره کرده بود. از اطراف و اکناف عالم مال التجاره ، امتعه و اشیاء نفیسه ، مانند سیل ،بطرف این شهر جاری بود و مردمان گوناگون از نژادها،ملل و مردمان مختلف در این شهر جمع میشدند تا استفاده از این ثروت کنند. گذشته از این محسنات بابل یک چیز هم داشت ، که کمتر در اراضی حاصلخیز دیگر دیده میشود، بابل بیمی از خشکسالی و قحطی نداشت چه رود فرات و دجله آب های فراوان بجلگه های آن میرساند و بابلیها،برای اینکه خود را از قید تحولات جوّی آزاد کرده باشند، ترعه ها و جویهای زیاد ساخته از آب های رودخانه های فرعی ، که بفرات و دجله میریزد و نیز از رودهائی که از کوههای کردستان جاری است استفاده های بیحد و حصر کرده محصولات مملکت را ترقی داده بودند. این ترعه ها و جویها را با دو مقصود میساختند، در موقع صلح زمین های وسیع بابل را آبیاری میکرد. در وقت جنگ برای سواره نظام دشمن تقریباً در هر قدم عایق و مانعی بود. چون ممالکی که محصول فلاحتی شان زیاد است ، قهراً تجارتشان ترقی میکند، بابل هم مرکز تجارت عالم آن روزی شده بود. فینیقیها، مصریها، حبشی ها، کرسی ها، اهالی ساردین و اسپانیا، اعراب ، هندیها و سایر ملل از اطراف عالم به اینجا آمده امتعه ٔ خود را فروخته و امتعه ای که لازم داشتند در اینجا خریده باکناف عالم حمل میکردند. این مردمان با قیافه ها، لباسها، اخلاق و عادات گوناگون در میان مردم بابل در کوچه های آن میدویدند، در بازارهای بابل جمع میشدند، بزبانها و لهجه های مختلف حرف میزدند و همه ٔ آنها یک مقصود داشتند: متاع خود را گران تر بفروشند و مایحتاج خود را ارزان بخرند. مقام بلند بابل منحصراً از رونق زراعت و تجارتش نبود، بابل دارای چیزهای دیگری هم بود که در آسیای آن روز باو اختصاص داشت ، این چیزها علوم و فنون و صنایع بود. هنگامی که در بازارهای بابل جمعیت ها برای خرید و فروش ازدحام میکردند، وقتی که کشتی ها و کاروانها ثروت تمام عالم را ببابل و بنادر آن ، یا از بابل باکناف عالم میبردند، در مدارس آن نجوم ، طب ، طبیعیات ، فلسفه ٔ ماوراءالطبیعه و غیره موضوع دروس و مباحثات بود. علماء یونانی ،مانند طالِس و فیثاغورث ، از بابلیها چیزهای زیاد آموختند، یهودیها برای تشیید مبانی قومیت و برای تأیید گفته های آموزگاران خود، استفاده های زیاد از علوم بابل کردند. بنابراین جای تعجب نیست ، وقتی که می بینیم ،پیروان مذاهب مختلف و عقاید فلسفی گوناگون در بابل جمع شده در کوچه و بازار و میدانهای این شهر هریک برای گروهی نطق و هرکدام عقیده ٔ خود را تبلیغ یا برای جمعی موعظه میکنند. اما در میان این جِدّ و جهد این عظمت و قدرت ، این علوم و صنایع یک چیز حکمفرماست ، این یک چیز ورشکستگی عقیدتی و اخلاقی است : خرافات بابلی ماوراءالطبیعه آنها را لکه دار کرده و بل ماهیت آنراتغییر داده ، ساحری و جادوگری بر عقاید آنها پرده ٔ ظلمت کشیده ، شرک و بت پرستی نفرت انگیز با خدایانی که مانند انسان حوائج مادی دارند و کینه توز و کینه جویند،مقام الوهیت را پست کرده ، اخلاق بابلی فحشاء را مقدس دانسته و بدرجه ٔ حق الهی ارتقاء داده سبعیت و زورگوئی ، میل مفرط بعیش و عشرت و هرگونه تعیشاتی که بتوان تصور کرد، در تمام طبقات حکمفرماست . این بود اوضاع مادی و معنوی بابل در این زمان . حالا باید دید، که وسائل دفاعی این شهر بزرگ و نامی عالم آن روز در موقعی که شاه پارسی ها، یعنی قائد قومی تازه نفس که بزندگانی ساده و بی آلایش عادت کرده بود، عزم تسخیر آن را کرد،چه بود. هرودت اوضاع این شهر را چنین توصیف کرده (کتاب اول ، بند ۱۷۸ – ۱۸۸): دیواری که ۳۰۰ پا ارتفاع آن و ۷۵ پا قطر آن است (یعنی کوهی )، این شهر را از هرطرف احاطه دارد و مربعی تشکیل کرده که هر یک از اضلاع آن بمسافت ۱۲۰ اِستاد یا چهار فرسخ امتداد یافته . خندقی که خاک آن را برای ساختن دیوار بکار برده اند، این دیوار را از بیرون احاطه دارد. از خاک مذکور آجرهائی ساخته اند، که اندازه ٔ آنها یک پا و نیم در یک پا و نیم و قطر آنها سه بند انگشت است . بیشتر آجر، دارای مهری میباشد که طلسم است و باید این طلسم ها دیوار کوه پیکر بابل را الی الابد حفظ کند. دیوار مذکور صد دروازه دارد و درهای آن از مفرغ ساخته شده . دروازه ها با کاشی های الوان از سفید و سیاه و زرد و آبی و غیره تزئین گشته و دارای طلسم هائی از خطوط میخی است . پس از این دیوار در درون شهر باز دیواری است ، که قدری از دیوار بیرونی ضعیف تر است ، بعد از عبور از دیوار درونی به نفس شهر وارد میشوند، این جا کوچه های عریض بهم رسیده و زاویه های قائم تشکیل کرده در وسط شهر رود فرات جاری است ، مجرای رود را از دو طرف با آجر ساخته اند. در انتهای هر کوچه ای ، که بساحل ختم میشود، دروازه ای بنا شده تا در موقع لزوم بسته شود و بابل بدو قلعه ٔ محکم مبدل گردد زیرا سواحل رود، مانند استحکاماتی این دو قسمت شهر، با دو قلعه را حفظ میکند. پلی این دو قسمت بابل را بهم اتصال میدهد. در یکی از دو قسمت مذکور قصر سلطنتی با ابنیه و عمارات حیرت آور و باغهای معلق واقع است ، در قسمت دیگر معبد، بل ۞ ، رب النوع بزرگ بابلی ها. معبد بنائی است مربع، که اندازه ٔ هریک از اضلاع آن دو اِستاد (تقریباً ۳۶۰ ذرع ) است ۞ . دروسط معبد برجی ساخته اند، که عرض و طول آن یک اِستاداست . روی این برج ، برج دیگری است و روی آن یکی باز برجی ، تا هشت مرتبه . پله کان این برجها از خارج است وبطور مارپیچ دور برجها میگردد. شخصی که ببرجها صعودمیکند، در وسط این بلندی بجائی میرسد که برای استراحت ساخته شده است و دارای صفه هاست . در برج آخری محرابی واقع است و در آن یک تختخواب مزین و یک میز زرین گذارده اند، در اینجا بتهائی نیست و شب ، کسی نمیتواند در این محراب داخل شود، جز یک زن بابلی که خدای بزرگ از میان زنان این شهر انتخاب کرده . هرودت گوید (کتاب ۱، بند ۱۸۲): «اگرچه من باور نمیکنم ، ولی کاهنان بابلی گویند که آلهه ، شب را با این زن بسر میبرد. مصریها هم همین عقیده را نسبت به زوس تب دارند، در لیکیه نیز اگر زن غیب گوئی باشد، شب را در معبد بسر میبرد». معبد دیگری نیز در یکی از برجهای پائین واقع و دارای هیکل خدای بزرگ است که از زر ساخته اند. در پیش اویک تخت ، یک میز و یک کرسی گذارده اند و تمامی این اشیاء که از طلا ساخته شده ۸۰۰ تالان ۞ وزن دارد. غیر از این اشیاء، در این معبد مجسمه ای است از خدای بزرگ که از طلا ساخته اند و دوازده اَرَش طول آن است ۞ . در بابل چنانکه بالاتر گفته شد، بعد از فوت بخت النصر (۵۶۱ ق .م .) در مدت شش سال سه نفر سلطنت کردند. در حدود ۵۵۵ق . م . روحانیون بابل شخصی نبونیدنام را، که پسر کاهنه ٔ سین ۞ اول رب النوع بابلی ها در حران بود به تخت نشاندند. کسی نبود که بتواندبابل را در چنین موقع مهم از حریفی پرزور، مانند کوروش نگاه دارد. نبونید میل مفرطی بآثار عتیقه داشت وکارش این بود که استوانه های معابد قدیمه را بوسیله ٔحفریات بیرون آورده ، بداند فلان معبد را کی و در چه زمان ساخته بعد معابد را تعمیر و مخارج آن را بر اهالی بابل تحمیل کند. با این حال او نمیتوانست بامور مملکتی بپردازد و از این جهت زمام امور بدست پسرش بالتزر، یا چنانکه بعضی نوشته اند بالشزر ۞ بود (در توریه اسم او را بلتشصر نوشته اند). مقارن این زمان نبونید کاری کرد، که قسمت بزرگ کهنه ٔ بابل از او روگردان شد، توضیح آنکه مجسمه های ارباب انواع اور، ارخ و اری دو را ببابل آورده پیروان رب النوع بزرگ بابل ، بل مردوک را از خود رنجاند و این قضیه بر دو تیرگی اهل بابل و نفاقی که بین آنها بود افزود. اسرای بنی اسرائیل که از زمان بخت النصر در بابل میزیستند، موافق پیشگوئی های پیغمبران خود همواره منتظر سقوط بابل و انقراض این دولت بودند و بخود نویدها داده میگفتند دیگر چیزی نمانده که این دولت ظالم سرنگون گردد. مردمانی که از جاهای دیگر به اسارت باینجا آمده بودند و عده ٔ آنها بهزاران میرسید، با بنی اسرائیل در این آرزوها شریک بوده در انتظار واقعه ٔ مذکور روز میشمردند. این بود اوضاع بابل و از شرح مذکور بخوبی معلوم است که تمام اسباب انقراض موجود بود: ۱-بزرگی ، آبادی و ثروت شهر، که نظر همسایه ٔ قوی را بخود جلب میکرد و بفاتح نوید میداد که ذخایر آن جبران هرگونه فداکاری و خسارت را خواهد کرد. ۲– ورشکستگی اخلاقی و نفاق درونی . ۳– دشمنان داخلی ، یعنی اسرای ملل ناراضی . ۴– پادشاهی مانند نبونید.
تسخیر بابل : معلوم است ، که شاهی مانند کوروش نمیتوانست در همسایگی خود دولت مستقلی را مانند بابل تحمل کند و اگر زودتر حمله ای به این شهر نکرد از این جهت بود که موقع را مناسب نمیدید، اگرچه از اسناد بابلی صریحاً استنباط میشود که در سال دهم سلطنت نبونید، یعنی یک سال بعد ازتسخیر لیدیه بدست کوروش ، بر اثر حمله ای به اکد، حاکمی از طرف او در ارخ حکومت کرده و محققین تصور میکنند که این نخستین امتحان کوروش راجع به تسخیر مملکت بابل و کلده بوده . با وجود این واضح است ، که تا دولت بابل بپا ایستاده بود، چنین دست اندازیهای جزئی ممکن نبود دوامی داشته باشد. اوضاع چنین بود تا بالاخره واقعه ای که در دنیای آن روز پیش بینی میشد، در ۵۳۹ ق . م .وقوع یافت و کوروش در بهار این سال پس از اتمام تدارکات خود قصد بابل را کرده از رود دجله گذشت . راجع به تسخیر بابل نوشته های متعدد در دست است ، بعضی از منابع یونانی و توریه، برخی از حفریاتی که در بابل بعمل آمده . قبل از اینکه بذکر روایات بپردازیم لازمست این مطلب را تذکر دهیم ، اگرچه بین منابعی ، که شرحش پائین تر بیاید، اختلافاتی دیده میشود، لیکن در یک چیز اختلاف نیست و آن این است که ، این شهر نامی ، با وجود آنهمه وسایل مادی ، خطوط متعدد دفاعی ، استحکامات متین ومحکم ، مساعد بودن زمین و اراضی همجوار بابل برای معطل کردن دشمن خیلی زود سقوط یافته . شکی نیست که مردمان تازه نفس آریانی دیر یا زود این رشته های دفاعی را پاره کرده ببابل میرسیدند، ولی نه باین زودی ، که از تاریخ دیده می شود و بعد، وقتی که به بابل میرسیدند چون انبارهای این شهر پر از آذوقه بود و اراضی وسیع دردرون شهر کشت و زرع میشد، بابل میتوانست مدتها قشون محاصر را معطل کند، تا مددی به او برسد، جهت این سقوط سریع را نمیتوان از چیز دیگر جز نفاق درونی بابل و احوال روحی خود بابلیها دانست و این نکته هم نتیجه ٔ منطقی اوضاع است که بالاتر ذکر شده و پائین تر روشن تر خواهدبود.
مدارک بابلی : موافق مدارکی که از حفریات بابل بدست آمده و استنباطهائی که از آن میتوان کرد شرح تسخیر بابل چنین بوده : کوروش دید اگر از جائی از سرحد ایران و بابل که در بیرون سد بخت النصر یا سد مادی واقع است داخل خاک بابل گردد، لابد باید مدتهادر زیر آن سد معطل شود و کوششها لازم است تا از آن سد گذشته وارد محوطه ای گردد که بین دیوار مزبور و بابل واقع است ، این بود که تصمیم گرفت یکسره بخود محوطه درآید و چون دجله مانع بود، امر کرد آب دجله و نیز دیاله را، که بدجله میریزد، برگردانند این کار در موقعی شد که آب این دو رود بالنسبه کمتر بود. بعد همین که لشکر ایران از دجله گذشته وارد محوطه ٔ مزبور شد، کوروش بطرف شمال حرکت کرده به لشکر بابل ، که در نزدیکی شهر اُپیس ۞ بود حمله برد و ارتباط آن را با بابل برید. محققین گویند: این قضیه بواسطه ٔ بی کفایتی سردار بابلی یا از جهت خیانت او روی داد، چه سردار مزبور در آن احوال نمیبایست در آن محل بماند. پس از آن کوروش بآسانی این لشکر را شکست داد. از طرف دیگر سردارِ کوروش ، گئوبروو (گُبریاس یونانیها)، بمحل های جنوبی حمله برده ، نبونید را که با لشکر خود در سیپ پار بود، از آنجا براند و بی مانعوارد بابل شد پس از آن سپاهیان ایرانی وارد شهر شدند و پادشاه بابل تسلیم گردید، قشون ایران در بابل چنان رفتار کرد، که یکی از مورخین جدید گوید برای قشون های اروپائی سرمشق است ۞ : معابد مأمون ماند، کسی بغارت مبادرت نکرد و احدی کشته نشد. پس از آنکه کوروش به بابل درآمد برای حفظ نظم و ترتیب فوراً گئوبروو را با اختیارات زیاد والی کرد و بعد از یک هفته بلتشصر بدست گئوبروو کشته شد. جهت این بود که او در بابل قدیم جنگ را با ایرانیها ادامه داد و در حین جنگ بخاک افتاد.
کوروش بعد از تسخیر بابل درباره ٔ اهالی ملاطفت کرد و چنانکه بابلی ها نوشته اند «بشهر آرامش داد»، نسبت به نبونید نیز مهربانی کرد. در موقع بودن کوروش در بابل دو اعلامیه صادر شده ، که از حفریات این شهر بدست آمده ، یکی از طرف کَهَنه و روحانیون بابل است و دیگری از طرف خود کوروش . مضمون هر دو را ذکر میکنیم ،زیرا از اسناد تاریخی مهم است و بخوبی میرساند، که جهت سقوط شهر بآن زودی چه بوده . در بیانیه ٔ کاهنان چند سطر اولی خراب شده ، ولی باز معلوم است که مبنی برمذمت و بدگوئی از نبونید و شمردن تقصیرات او بوده ، بعد گفته شده : «نبونید پادشاهی بود ضعیف النفس ، در ارخ و سایر شهرها احکام بد داد، همه روزه خیالهای بد کرد و قربانی های روزانه را موقوف داشت … در پرستش مردوک ، شاه خدایان باهمال و مسامحه قائل شد، هرچه میکردبضرر شهرتش بود، آنقدر بر اهالی تحمیل کرد، که آنهارا رو بفنا برد. پادشاه خدایان از آه و ناله ٔ اهالی سخت در غضب شد و از ایالت آنها خارج گردید. خدایان دیگر از این جهت ، که آنها را ببابل مردوک آورده بودند، خشمناک از منازلشان بیرون رفتند. مردم استغاثه کرده گفتند، نظری کن . او بمنازلی ، که خرابه هائی شده و باهالی سومر و اکد، که مانند مرده هائی هستند، نظر کرده بر آنها رحم آورد. او بتمام ممالک نظر انداخت و در جستجوی پادشاهی عادل شد، که بقلب او نزدیک باشد، تا دست او را بگیرد. در این وقت کوروش پادشاه اَنشان را اسم برد و برای سلطنت عالم طلبید. گوتیها و اومانماندها را زیر پاهای او افکند… (با گوتیها در تاریخ عیلام آشنا شدیم اما راجع به اومانماند باید بخاطر آورد، که موافق بعضی لوحه ها، مادیها را بابلی ها چنین مینامیدند. مترجم ) مردوک ، آقای بزرگ ، مدافع و حامی تمام امتش ، با مسرت به او (یعنی به کوروش . مترجم ) نگریست ، بکارهای او و قلب عدالت خواه او برکات خود را نازل کرد و باو فرمود بطرف شهرش (یعنی شهر مردوک . مترجم ) عزیمت کند. مانند رفیق و دوستی رهبر او گردید. لشکر او که مانند آب رود به شمار درنمیآید، با او (یعنی با کوروش . مترجم ) مسلح حرکت میکرد. بی جنگ و جدال او را داخل بابل کرد و شهر خود را از تعدی خلاصی بخشید. شاه نبونید را، که نسبت بمردوک بی احترامی کرده بود، بدست او (کوروش ) سپرد. تمام اهالی بابل ، تمام سومر و اکد و بزرگان و ولایات او را (یعنی کوروش را) تعظیم کردند و پاهای او را بوسیدند. همگی از پادشاهی اوخوشنود شدند و شادی و شعف از صورتشان هویدا بود. همه در تقدیس و تسبیح آقائی بودند (مقصود مردوک است . مترجم ) که مرده ها را زنده کرد. و مردم را از فنا و فلاکت نجات داد».
پس از این اعلامیه ، بیانیه ٔ کوروش را ذکر میکنیم و مضمونش اینست ۞ : «منم کوروش ، شاه عالم ، شاه بزرگ ، شاه قوی شوکت ، شاه بابل ، شاه سومر و اکد، شاه چهار مملکت ، پسر کبوجیه شاه بزرگ ، شاه شهر اَنشان ، نوه ٔ کوروش شاه بزرگ ، شاه شهر اَنشان ، از اعقاب چیش پش شاه بزرگ ، شاه شهر اَنشان ، شاخه ٔ سلطنت ابدی ، که سلسله اش مورد محبت بِل و نبو است و حکمرانیش بقلب آنها نزدیک ، وقتی که من بی جنگ و جدال وارد تین تیر ۞ شدم . با مسرت و شادمانی مردم و در قصر پادشاهان بر سریر سلطنت نشستم . مردوک ،آقای بزرگ ، قلوب نجیب اهالی بابل را بطرف من متوجه کرد، زیرا من همه روزه در فکر پرستش او بودم . لشکر بزرگ من بآرامی وارد بابل شد، من نگذاشتم دشمنی به سومر و اکد قدم بگذارد. اوضاع داخلی بابل و امکنه ٔ مقدسه ٔ آن قلب مرا تکان داد و اهالی بابل به اجرای مرام خود موفق شده از قید اشخاص بیدین رستند. من از خرابی خانه های آنها مانع شدم ، من نگذاشتم اهالی از هستی ساقط شوند. مردوک ، آقای بزرگ ، از کارهای من مشعوف شد و وقتی که ، از ته قلب و با مسرت ، الوهیت بلندمرتبه ٔ او را تجلیل میکردیم ، بمن ، که کوروش هستم ، و او را تعظیم میکنم ، به پسرم کبوجیه و تمام لشکر من از راه عنایت برکات خود را نازل کرد. پادشاهانی که در تمام مملکت عالم در قصور خود نشسته اند از دریای بالا تا دریای پائین … و پادشاهان غرب که در خیمه ها زندگانی میکنند، تماماً باج سنگین خود را آورده اند و در بابل پاهای مرا بوسیدند از… تا آسور و شوش ، آگاده اش نوناک ، زامبان ، م ِتورنو، دری ، با ولایت گوتیها و شهرهائی که در آن طرف دجله واقع و از ایام قدیم بنا شده ، خدایانی را که در اینجاها زندگانی میکردند بجاهای مزبور برگرداندم ، تا در همانجاها الی الابد مقیم باشند. اهالی این محلها را جمع کردم ، منازل آنها را از نو ساختم و خدایان سومر و اکد را که نبونید به بابل آورده و باعث خشم آقای خدایان شده بود بامر مردوک ، آقای بزرگ ،بی آسیب بقصرهای آنها موسوم به «شادی دل » برگردانیدم ، از خدایانی که بشهرهای خودشان بواسطه ٔ من برگشته اند، خواستارم ، که همه روزه در پیشگاه بل و نبو طول عمر مرا بخواهند و نظر عنایت بمن دارند و به مردوک ، آقای من بگویند: کوروش شاه ، که تو را تعظیم میکند و پسراو کبوجیه …». از اینجا ده سطر بیانیه خراب شده و از بعض کلمات ، که باقی مانده همین قدر معلوم است که راجع به بنای معبدی است و این سند را هم در خرابه های آن معبد یافته اند. مضامین این اعلامیه ها خیلی جالب توجّه است زیرا معلوم میدارد که نبونید هیکل خدای سومر و اکد را به بابل آورده و مردم این صفحات از او سخت رنجیده بودند، چه موافق معتقدات اهالی سومر و اکد،وقتی که خدای شهری را از شهرش بیرون میبردند، مانند آن بود که او را به اسارت برده باشند. روحانیون بابل هم که کاهنان مردوک بودند از او متنفر شده بودند، زیرا از نفوذ آنها کاسته بود، بعد، این روحانیون کوروش را به تسخیر بابل تشویق کرده اند و شاه پارس بواسطه ٔ نفاق درونی بآسانی بر بابل دست یافته . این نظری است که از اعلامیه ها حاصل می شود ولی اسنادی میرساند که کوروش در مدت هفت سال در خیال تسخیر بابل بوده و فقط در سال هفتم بجنگ قطعی مبادرت کرده ، زیرا در سالنامه های رسمی بابلی در سال دهم سلطنت نبونید، یعنی یک سال بعد از تسخیر لیدیه اشاره به پیدا شدن عیلامی ها در اکد و تعیین یک نفر والی در آنجا شده و تصور میکنند که این والی از طرف کوروش معین شده بود. سالنامه های بین سال ۱۲ و ۱۶ سلطنت نبونید بدست نیامده ، ولی در سال ۱۷ چنین نوشته اند: «در تموز کوروش در اُپیس ، در ساحل ترعه ٔ زلزلات ، با قشون اکد جنگید و این مردم را شکست داد. هرقدر آنها جمع میشدند، باز شکست میخوردند. در چهاردهم ، سیپ پار، بی جنگ تسخیر شد و نبونید فرار کرد. در ۱۶ (تصور میکنند که ۱۶ تشرین بوده . مترجم ) اوگ بارو ۞ (یعنی گئوبروو) والی گوتیها با قشونش وارد بابل شد، نبونید از جهت کندیش در بابل اسیر گشت . تا آخر ماه ، سپرهای گوتیها دروازه ٔ معبد اساهیل ۞ را محاصره کرده بود، نیزه ای داخل این مکان مقدس نشد، بیرقی رابآنجا نبردند. در سوم مرهش وان خود کوروش وارد بابل شد و بشهر مصونیت داد. کوروش احوال صلح را بتمامی شهر اعطا کرد. اوگ بارو را والی قرار داد. از ماه کیس لوتا آذر خدایانی را که نبونید ببابل آورده بود، بشهرهایشان برگردانیدند. در شب یازدهم مرهش وان اوگ بارو بجنگ رفت و پسر پادشاه را کشت ، از ۲۷ آذر تا سوم نیسان اکد عزادار بود» ۞ . اینست مضمون اسناد بابلی که متأسفانه بعض جاهایش خراب شده . اما اینکه کوروش در این مدت چه میکرده درست معلوم نیست ، بعضی گویند، که بکارهای مشرق ایران اشتغال داشت (پراشک ). برخی عقیده دارند، که سد بخت النصر او را معطل کرده بود (وین کلر). بهرحال قبل از اینکه از اسناد بابلی گذشته بسایر مدارک این واقعه ٔ مهم ، یعنی انقراض دولت کلدانی و بابلی بپردازیم ، مقتضی است کلمه ای چند راجع به اعلامیه ٔ کوروش بگوئیم : ۱– شاه مذکور خود را شاه بابل خوانده و اسمی از پارس و ماد نبرده ، زیرا بابل با آن قدمت تاریخی و تمدنی و وسعت ممالک تابعه اش ، که در مدخل این تألیف و کتاب اول گفته شده ، مقامی خیلی مهم و ارجمند در عالم قدیم داشت و دیگر اینکه کوروش خواسته حسیات ملی بابلیها را مجروح نکند،یعنی بگوید که بابل مانند ایالتی جزو دولت پارس و ماد نشده ، بلکه کماکان دولت بزرگی است ، منتها سلطنت آن به اراده ٔ مردوک به او انتقال یافته یعنی دولت پارس و ماد و بابل یک پادشاه دارند (اتحاد شخصی ) ۞ . بعد کوروش مخصوصاً اسم سومر و اکد را ذکر میکند و این نکته باز بواسطه ٔ قدمت تاریخی این دو صفحه است . پس از آن میگوید: «شاه چهار مملکت ». در اینجا بواسطه ٔ گنگی اعلامیه نمیشود تأویل محققی کرد، ولی از قراین باید مقصود از چهار مملکت پارس با اَنشان ، ماد، لیدیه و بابل باشد. ۲– کوروش ، پدر،جد و پدرجد خود را پادشاهان اَنشان میخواند، اَنشان همان انزان است که هخامنشی ها آنرا بتصرف درآورده بودند، اما اینکه چرا بجای پارس اَنشان گفته ، جهت معلوم است : عیلام با آن سوابق تاریخی بر پارس ، که تا زمان کوروش در گمنامی میزیست مزیت داشت و فاتح خواسته بگوید: من شاه همان مملکتی هستم ، که مکرر بر بابل دست یافت و با مقتدرترین دول زمان خود سرپنجه نرم کرد. یکی از جهات اینکه کوروش در ذکر شجره ٔ نسب خود در شخص چیش پش دوم میایستد همین است ، زیرا از او ببعد هخامنشیها بواسطه ٔ داشتن انزان خودشان را شاه بزرگ میخوانده اند.
نلدکه گوید: کوروش از چیش پش دوم بالاتر نرفته ، زیرا در زمان او اسامی پادشاهان قبل از چیش پش را فراموش کرده بودند، این حدس بنظر صائب نمی آید، زیرا باورکردنی نیست ، که هرودت یکصد سال بعد از این اعلامیه ، اسامی اجداد کوروش را از قول ایرانیهای مقیم خارجه یا از گفته های بابلیها بداند و کوروش اسامی آنها را فراموش کرده باشد، بخصوص که از کتیبه های اردشیر دوم و سوم دیده میشودکه آنها اسامی اجداد خودشان را تا هشت یا نه پشت مسلسل میشمارند، جهت همان است که گفته شد: شاهان پارس ،قبل از چیش پش دوم پادشاهان دست نشانده بودند و اَنزان را هم نداشتند، لذا کوروش نخواسته از آنها ذکری کند، داریوش اول همچنانکه پائین تر بیاید از چیش پش دوم بالاتر نرفته عدم فراموشی مخصوصاً از اینجا تأیید میشود که در ایران قدیم ، چنانکه بیاید، بقدمت و از سلسله ٔ طویل شاهانی بودن اهمیت زیاد میدادند و شاهان اشکانی و ساسانی جِد داشتند که نسب خودشان را به هخامنشیها برسانند، یعنی قدمت خانواده ٔ خود را ثابت کنند.۳– کوروش گوید: «من بی جنگ و جدال وارد بابل شدم و با شادمانی مردم بر سریر سلطنت نشستم ». این عبارت صریحاً میرساند که بابلی ها به پیشقدمی روحانیون خود کوروش را دعوت کرده و با مسرت پذیرفته اند. ۴– بعد شاه پارس گوید: «از دریای بالا تا دریای پائین …» این عبارت گنگ است ، ولی باید مقصود «از دریای مغرب تا خلیج پارس » باشد، زیرا در همین زمان یا قبل از آن بعقیده ٔ بعضی ، سوریه ، فلسطین و مردمان تابع بابل نیز مطیع گشتند، بعضی تصور کرده اند که مقصود از عبارت مزبور قسمتهای غربی و شرقی دریای مغرب است زیرا بواسطه ٔ تابع شدن فینیقیه مستملکات آن نیز تابع شد و سابقاً این مستملکات از صفحات تابعه ٔ بابل بشمار میرفت ، چنانکه بخت النصر اول سیاحتی بدریای مغرب برای دیدن این مستملکات کرده بود. ممکن است این نظر صحیح باشد، زیرا موافق اخباری که در جای خود بیاید (کتاب ۲، باب ۲، فصل ۱) مستملکات فینیقی ها در دریای مغرب تمکین از شاهان هخامنشی داشتند، ولی بواسطه ٔ گنگی عبارت ، تأویل اولی طبیعی تر بنظر میآید. ۵– مقصود کوروش از «پادشاهانی که در خیمه ها زندگانی میکنند» باید قبایل بادیه نشین عرب در حوالی سوریه و کلده بوده باشد. ۶– جاهائی را، که کوروش شمرده و میگوید که خدایان این صفحات را بجاهای خودشان برگردانیده ، بعضاً مفهوم است ولی بعضی هم مانند زامبان و م ِتورنو معلوم نیست کجاها بوده . مقصود از آگاده همان اکد است . در خاتمه زاید نیست گفته شود که این بیانیه اکنون معروف باستوانه ٔ کوروش است ، زیرا بر استوانه ای نوشته شده که دارای چهل سطر است و بعض سطور آن خراب شده . شکی نیست ، که در انشاء این بیانیه کاهنان بلندمرتبه ٔ مردوک شرکت داشته اند، زیرا دیده میشود که موافق آداب و مراسم مذهبی بابلی ها تنظیم گشته . از الواح و کتیبه های بابلی دیده میشود که کوروش نه فقط الهه ٔ بابل و غیره را محترم میداشته ،بلکه معابد بابل را موسوم به اساهیل و اسیدا ۞ تزئین کرده . از منابع بابلی اطلاعات دیگر نیز بدست آمده : چند ماه پس از تسخیر بابل وچند روز باول سال بابلیها مانده ، کوروش حکم کرده که همه از جهت فوت بلتشر، پسر نبونید عزادار شوند، بعدتاجگذاری پادشاه جدید بابل موافق مراسم مذهبی و دولتی بابل بعمل آید و کوروش پسر خود کبوجیه را پادشاه بابل کرده و تاریخ این واقعه چهارم نیسان (آوریل ) است ، سپس مشاهده میشود که تاریخ اسناد معاملات بابلیها تاریخ سلطنت کوروش و کبوجیه است ولی این ترتیب فقط هشت ماه دوام یافته ، چه از کانون اول (دسامبر) در اسناد تنها اسم کوروش دیده میشود، جهت اینکه کوروش پسر خود کبوجیه را شاه بابل کرده باید از اینجا باشد که میخواسته از بابل برای کارهای دیگر غیبت کند. در سندی که تاریخش از تشرین اول (اکتبر) و سال چهارم سلطنت کوروش در بابل است کمبوجیه را شاهزاده خوانده و پولی را که او در بانک (اجی بی ) گذاشته بود مال او دانسته اند. این بانک از قرار اسنادی که بدست آمده ، خیلی معتبر بوده و در تاریخ ببانک «جی بی و پسران » معروف است . تاریخ تسخیر بابل را غالباً ۵۳۸ ق .م . مینویسند، ولی نلدکه موافق حسابی که کرده ، عقیده دارد که تسخیر پایتخت مزبور در سوم مرهش وان ماه بابلی یا نوامبر ۵۳۹ق .م . روی داده . آنچه تا اینجا ذکر شد موافق اسناد رسمی است که از حفریات بابل بدست آمده ، اکنون باید دید که مورخین یونانی در این باب چه نوشته اند.
نوشته های هرودت : مورخ مذکور پس ازتوصیف سد مادی و شهر بابل ، چنانکه بالاتر گذشت و تعریف زیاد از «نی توکریس » ملکه ٔ بابل چنین گوید (کتاب اول ، بند ۱۸۸–۱۹۱): «کوروش درصدد جنگ با «لابی نت » پسر این ملکه برآمد (معلوم است که لابی نت مصحف نبونید است )، شاه بزرگ ۞ در موقع جنگ از خانه اش آذوقه و حشم برمیگیرد و مقداری آب از رود خوآسپ ۞ ، که از نزدیکی شوش جاری است برای او برمیدارند چه شاه فقط آب این رود را میآشامد. آب رود را میجوشانند بعد پیت های نقره را از آن پر کرده در عرابه های چهارچرخه میگذارند و بهر طرف شاه حرکت کند، در عقب او قاطرهائی این عرابه ها را میکشند، وقتی که شاه به رود گیندس ۞ رسید و میخواست از آن عبور کند، یکی از اسبهای مقدس او خود را بآب انداخت که به شناو از آن بگذرد، ولی آب اسب را برد.این قضیه باعث خشم شاه گردید و او قسم یاد کرد، از آب این رود چندان بکاهد که زنی هم بتواند از آن بگذرد، بی اینکه زانو تر کند، با این مقصود به امر او ۳۶۰نهر کنده ، آب رود را باین نهرها انداختند و در مجرای اصلی سطح آب زیاد پائین آمد. تمام تابستان آن سال صرف این کار شد و کوروش در بهار سال دیگر بطرف بابل حرکت کرده وارد جلگه ها گردید. وقتی که کوروش بشهر نزدیک شد، بابلی ها با او جنگ کرده شکست خوردند و به بابل پناه بردند. چون بابلیها میدانستند که کوروش آرام نمی نشیند و بهر مردمی حمله میکند، آذوقه ٔ وافر برای چند سال تهیه کرده بودند و به محاصره ٔ بابل اهمیتی نمیدادند، اما کوروش دچار اشکال بزرگی شد، چه وقت میگذشت و کاری از پیش نمیرفت ، کسی به او یاد داد یا خود باین صرافت افتاد، معلوم نیست ، ولی همینقدر محقق است که کوروش چنین کرد، قسمتی از قشون خود را در جائی گذارد که فرات داخل شهر می شود و قسمت دیگر را در جائی که رود از شهر بیرون میرود. بعد بقشون خود فرمان داد، که هر زمان بتوانند از رود مزبور عبور کنند داخل شهر گردند، پس از آن کوروش با سپاهیانی که نمیتوانستند جنگ کنند بطرف دریاچه ای ، که «نی توکریس » ملکه ٔ بابلی ساخته بود رفت کانالهائی کنده آب فرات را به این دریاچه که اکنون باتلاقی بود، انداخت و سطح آب در فرات بقدری پائین آمد که قشون کوروش توانست داخل شهر شود. اگر بابلی ها از حمله ٔ پارسیها قبلاً مطلع بودند میگذاشتند آنها داخل شهر شوند و بعد تمامی آنها را میکشتند زیرا برای اجرای این کار کافی بود که دروازه های شهر را رو بسواحل فرات ببندند و قشون بابل در سواحل طویل این رود پارسی ها را مانند ماهیهائی که بدام افتاده باشند معدوم کند ولی در این مورد بابلیها در غفلت افتادند زیرا بواسطه ٔ عیدی مشغول عیش و طرب بودند وچون بابل بزرگ بود اهالی وسط شهر اطلاع از احوال کنارهای شهر نداشتند. چنین بود تسخیر بابل در دفعه ٔ اولی ۞ . راجع به نبونید هرودت چیزی نمیگوید ولی برس مورخ کلدانی چنانکه بیاید نوشته بود که کوروش او را سالماً بکرمان تبعید کرد. از آنچه گفته شد معلوم است که بنا بنوشته ٔ هرودت هم در شهر جنگی نشده یعنی بابل بی خون ریزی بتصرف پارسیها درآمده و غارتی هم روی نداده . از مقایسه ٔ روایت هرودت با اسناد بابلی معلوم است که چه تفاوت های بیّن موجود و قضیه ٔ برگردانیدن رود فرات از بیخ و بن دروغ است . قضیه ٔ اسب مقدس و گذشتن از دجله همان برگردانیدن آب دجله است که در نوشته ٔ هرودت به این صورت داستانی درآمده . مسئله ٔ عید بابلی ها و غفلت آنان هم بکلی دروغ است زیرا نمیتوان گفت که اسناد و سالنامه های بابلی دروغ است و نوشته های هرودت که تقریباً صد سال بعد از این وقایع تنظیم گشته صحیح . جهت این روایت هرودت باید از اینجا باشد: بابلی ها از راه دادن کوروش ببابل بعدها پشیمان شده اند و چون تقصیر با خودشان بوده در ازمنه ٔ بعد این افسانه را اختراع کرده اند و هرودت هم از قول بابلیها آن را ضبط کرده بخصوص که با حسیات مورخ مزبور نسبت بپارس و پارسیها موافقت داشته ، اگر هم برگردانیدن رود فرات حقیقت داشته برای تسخیر بابل نبوده چنانکه پولی بیوس گوید (کتاب ۴ بند ۳۰): «بعضی گویند که فرات را گبریاس (گئوبروو) والی برگردانید تامملکت بابل را آب آن غفلتاً فرونگیرد». نوشته های برس مورخ کلدانی شرح این واقعه را خیلی مختصر نوشته و مضمون روایت او چنین بوده : در سلطنت نبونید دیوارهای بابل را که در ساحل فرات است خوب ساخته بودند و از آجر و قیر بود. در سال ۱۷ سلطنت او کورش شاه پارس که سایر قسمت های آسیا را تسخیر کرده بود با قشون زیاد به مملکت بابل درآمد. نبونید همین که از واقعه آگاه شد با قشونی باستقبال او رفت و جنگید ولی چون شکست خوردبا عده ٔ قلیلی فرار کرد و بشهر برسیپ ۞ پناهنده شد. کوروش بابل را گرفت و امر کرد دیوارهای بیرونی شهر را خراب کردند زیرا گمان میکرد که شهر بیاغی گری مایل است و گرفتن شهر مشکل ، بعداو بطرف برسیپ راند و نبونید را محاصره کرد. چون اونتوانست در مقابل محاصرین پا فشارد، تسلیم شد. کوروش با او با رأفت رفتار کرده بکرمان تبعیدش کرد تا در آن جا سکنی گزیند، نبونید در آن جا تا آخر عمرش بزیست و در همان جا درگذشت . زاید نیست گفته شود که جنگ کوروش با نبونید در برسیپ موافق سالنامه های بابلی نیست ، زیرا موافق سالنامه های مزبور، بابل بی جنگ به گئوبروو، سردار کوروش و والی گرتیها، تسلیم شد.
نوشته های توریه: در کتاب دانیال باب پنجم شرحی نوشته شده که بتسخیر بابل راجع است ۞ : «بلتشصر» پادشاه ضیافت عظیمی برای هزار نفر از اسرای خود برپا داشت و وقتی که از کیف شراب سرخوش بود، فرمود ظروف طلا و نقره را که جدش نبوکدنصر از اورشلیم ببابل آورده بود، بیاورند تا پادشاه و همسرانش و زوجه ها و متعه هایش از آنها شراب بنوشند. امر شاه را اجرا کردند و همه شراب نوشیدند و خدایانی را که ازطلا، نقره ، برنج ، آهن ، چوب و سنگ بود همه تسبیح خواندند. در همان ساعت انگشت های دست انسانی بیرون آمد دربرابر شمعدان بر گچ دیوار قصر پادشاه خطوطی نوشت و پادشاه کف دست را که مینوشت ، دید، آنگاه پادشاه متغیر شد، فکرهایش او را مضطرب ساخت و بندهای کمرش سست گشته لرزه بر زانوهایش افتاد، بعد پادشاه بصدای بلند صدا زد که جادوگران ، کلدانیان و منجمان را احضار کنند، پس پادشاه حکیمان بابل را خطاب کرده گفت : «هرکه این نوشته را بخواند و تفسیرش را برای من بیان کند، به لباس ارغوانی ملبس خواهد شد، طوق زرین بر گردنش خواهم نهاد و حاکم سوم در مملکت گردد». آنگاه جمیع حکمای پادشاه داخل شدند، ولی نتوانستند نوشته را بخوانند یا تفسیرش را بیان کنند. پس بلتشصر پادشاه مضطرب شد، اما ملکه بسبب سخنان پادشاه و امرایش به میهمانخانه درآمد و متکلم شده گفت : « ای پادشاه تا ابد زنده باشی فکرهایت تو را مضطرب نسازد شخصی در مملکت تو هست که روح خدایان قدوس دارد و در ایام پدرت روشنائی وحکمت ، مانند حکمت خدایان در او پیدا شد و پدرت نبوکدنصر پادشاه او را رئیس مجوسیان ، جادوگران ، کلدانیان و منجمان ساخت زیرا روح فاضل و معرفت و تعبیر خوابها، حل معماها و گشودن عقده ها در این دانیال که پادشاه او را بلتشصر مینامید جمع شده . پس در حال دانیال را بطلب تا تفسیر را بیان کند». آنگاه دانیال را بحضور پادشاه آوردند و او دانیال را خطاب کرده فرمود : «آیا تو همان دانیال ، از اسیران یهود هستی ، که پدرم پادشاه از یهودا آورد؟ درباره ٔ تو شنیده ام که روح خدایان در تو است ، روشنائی و فطانت و حکمت فاضل در تو پیدا شده . الاَّن حکیمان و منجمان را بحضور من آوردند، تا این نوشته را بخوانند و تفسیرش را بیان کنند، امانتوانستند، پس اگر بتوانی الاَّن نوشته را بخوانی و تفسیرش را برای من بیان کنی به ارغوان ملبس خواهی شد،طوق زرین بر گردنت خواهم نهاد و در مملکت حاکم سوم خواهی بود». پس دانیال جواب داد و گفت : «عطایای تو از آن تو باشد و انعام خود را بدیگری ده ، لکن نوشته را برای شاه خواهم خواند و تفسیر آنرا بیان خواهم کرد. اما تو ای پادشاه ، خدای تعالی بپدرت نبوکدنصر سلطنت و عظمت ، جلال و حشمت عطا فرمود و بسبب عظمتی که باو داده شده بود، جمیع قومها و زبانها از او لرزان و ترسان بودند، و هرکه را میخواست میکشت و هرکه را میخواست زنده میگذارد، آنکه را میخواست بلند میساخت و آنکه را میخواست پست میساخت ، لکن چون دلش مغرور و روحش سخت گردید، تکبر کرد، از سلطنت خویش بزیر آمد و حشمتش را از وی گرفتند… و تو ای پسرش بلتشصر، اگرچه این همه را دانستی ، لکن دل خود را متواضع نکردی ، بلکه خویشتن را بر ضد خداوند ساختی ظروف را بحضورت آوردند و تو و امرایت ، زوجه ها و متعه هایت از آنها شراب نوشیدید و خدایان نقره و طلا، برنج و آهن و چوب و سنگ را که نمی بینند و نمی شنوند و هیچ نمیدانند، تسبیح خواندی ، اما آن خدائی را که روانت در دست اوست و تمام راه هایت از او، تمجید نکردی ، پس این کف دست از جانب او فرستاده شد و این نوشته مکتوب گردید. مضمون نوشته اینست : «منامناثقیل و فرسین » و تفسیر کلام این : منا- خدا سلطنت تو را شمرده و آن را به انتها رسانیده . ثقیل – در میزان سنجیده شده و ناقص درآمده . فَرس – سلطنت تو تقسیم گشته و به مادیها و پارسیان رسیده ». آنگاه بلتشصر فرمود، دانیال را به ارغوان ملبس ساختند، طوق زرین برگردنش نهادند و درباره اش ندا کردند که در مملکت حاکم سوم میباشد. در همان شب بلتشصر، پادشاه کلدانیان کشته شد (یعنی کوروش شهر را گرفت و پادشاه بقتل رسید). مضامین توریه با اسناد بابلی مخالفت ندارد، زیرا با صرف نظر از حکایت دانیال ، بلتشصر پسر نبونید زمام امور بابل را بدست داشت و در واقع امر پادشاه بود. از اسناد بابلی ، با وجود اینکه گُنگ است ، چنین برمیآید که بواسطه ٔ ضعف و سستی نبونید پسر او را حکمران واقعی کرده بودند، و چنانکه بالاتر گفته شد، او درجنگی با سردارِ کوروش کشته شد. بمناسبت ذکری ، که ازمضامین توریه راجع به تسخیر بابل شد، بعضی جاهای دیگر آنرا نیز ذکر کرده ، بعد بروایت کزنفون میپردازیم ،زیرا این جاها هم ارتباطی با تسخیر بابل دارد.
توجه کوروش بملت یهود: اگرچه کوروش ، چنانکه از اسناد بابلی و بیانیه ٔ او برمیآید، نسبت بتمام ملل رئوف بود، ولی از توریه دیده میشود، که او توجه خاصی نسبت بیهودیها داشته ، این نکته دقت محققین را بخود جلب کرده و هرکدام جهتی برای آن پنداشته اند. بعضی گفته اند که چون این قوم درموقع تسخیر بابل خدماتی کردند، کوروش خواست قدردانی خود را نشان دهد. برخی عقیده دارند که چون ملت یهودبحدود مصر نزدیک بود، کوروش از نظر سیاسی خواست ملت سپاسگزاری در قرب آن حدود داشته باشد. عده ای دارای این عقیده اند که ملاطفت کوروش را از نزدیک بودن مذهب بنی اسرائیل بمذهب ایرانیهای قدیم باید دانست چه مذهب هر دو در عالم قدیم بر سایر ادیان برتری داشت و یکی بدیگری از حیث پرستش خدای یگانه ، که مجرد و لامکان است ، جاویدان بودن روح و اعتقاد به رستاخیز بی شباهت نبود. ممکن است که تمامی این نکات منظورِ کوروش بوده باشد، ولی از آنچه در بیانیه ٔ بابلی او دیده میشود، کوروش درباره ٔ بنی اسرائیل همان کرده که نسبت به اسرای ملل دیگر نیز مجری داشته یعنی معتقدات مذهبی آنان رامحترم شمرده آنچه را که از آنها ببابل آورده بودند، رد کرد، و آسایش خیال آنها را فراهم ساخته . تفاوت فقط در اینست که حس سپاسگزاری و قدردانی غالب ملل مزبوره ، به استثنای بابلیها، چون ضبط نشده بما نرسیده ، ولی رضایت ملت یهود و شعف آن در توریه منعکس شده و تازمان ما باقی است . اما راجع به ملت یهود باید در نظر داشت ، از زمانی که دولت آسور قوی گردیده بر شامات و فلسطین دست یافت ، مردم یهود در فشار واقع شدند. کیفیات فشارهائی که بآنها وارد آمد، خارج از موضوع این مبحث است . همینقدر باید بخاطر آورد که بخت النصر پادشاه بابل در ۵۸۶ ق . م . بیت المقدس را گرفته معبد سلیمان را خراب کرد و مظالم زیاد درباره ٔ پادشاه یهود و خانواده اش روا داشت . پس از آن هزاران نفر مرد و زن یهود را از وطنشان حرکت داده به بابل آورد و اسرای مزبور تا زمان تسخیر بابل بدست کوروش در بابل ماندند. اینها در بابل آنچه توانستند از علوم بابلی برای حفظمذهب و معتقدات خود اخذ کردند. کمال مطلوب ایشان برگشتن بوطن خود و بنای دولت یهود جدید بود، ولی دولتی که مانند دولت سابق آنها، دچار فساد اخلاق نگردد و منقرض نشود. اینها اعتماد به پیغمبران خود داشتند، زیرا میدیدند که پیش گوئیهای آنها صائب است . پیغمبران آنها چه گفته بودند؟ اشعیاء و ارمیا گفته بودند، از طرف خدا مأموریم بگوئیم که دولت یهود منهدم خواهد شد. اشعیاء دورتر رفته ، گفته بود که خدا این ملت را از سناخریب پادشاه آسور نجات داد، ولی بعد که گناهان آنرادید میخواهد یهود را عقوبت کند. یهودا بدست آسوریهاخراب خواهد شد و بعد آسور هم از جهت کبر و نخوت پادشاهانش انقراض خواهد یافت بهتر است بگذاریم خود پیغمبران حرف بزنند. اشعیاء گوید (کتاب اشعیاء، باب دهم ): «وای بر اَشور، که عصای غضب من است و عصائی که در دستشان است خشم من میباشد. او را بر امت منافق میفرستم و نزد قوم مغضوب خود مأمور میدارم ، تا غنیمتی بربایند و غارتی ببرند، ایشان را مثل گل کوچه ها پایمال بسازند اما او (یعنی پادشاه آسوره . مترجم ) چنین گمان نمیکند و قضایا را بدینگونه نمی سنجد، بلکه مراد دلش اینست که امتهای بسیار را هلاک و منقطع بسازد، زیرامیگوید آیا سرداران من جمیعاً پادشاه نیستند… و واقع خواهد شد، بعد از آنکه خداوند تمامی کار خود را با کوه صیهون و اورشلیم بانجام رسانیده باشد، که من از ثمر دل مغرور پادشاه اَسور و از فخر چشمان متکبر وی انتقام خواهم کشید، زیرا میگوید بقوت دست خود و بحکمت خویش ، چونکه فهیم هستم این را کرده ام … آیا تبربر کسی که با آن میشکند، فخر خواهد کرد، یا اره بر کسی که آنرا میکشد خواهد بالید؟… بنابراین خداوند یَهُوَه صبابوت چنین میگوید: «ای قوم من که در صیهون ساکنید از اَشور مترسید، اگرچه شما را بچوب بزند و عصای خود را، مثل مصریان ، بر شما بلند کند، زیرا بعد از زمان بسیار کمی غضب من تمام خواهد شد و خشم من برای هلاکت ایشان (یعنی آسوریها. مترجم ) خواهد بود…».
وقتی که یهودیها در بابل بودند، پیغمبران آنها پیش گوئیهای دیگر کرده مژده میدادند که بزودی خداوند شخصی را برانگیزد که ملت یهود را از اسارت بیرون آرد و دیری نگذرد که عظمت ملت یهود بازگردد.زمانی که دولت ماد برپا بود اشعیا پیش گوئیهائی کرد که مضمونش این است : «خداوند قشون خود را سان می بیند،این لشکر از مملکت دور میآید و آلت خشم خدا است . هرکه در راه این لشکر باشد، محو خواهد شد و هرکه دستگیر شود از دم شمشیر خواهد گذشت …
من مادیها را بر آنهامی انگیزم ، مادیهائی که قدر نقره ندانند و طلا را دوست ندارند و بابل ، عروس ممالک ، مفخر کلدانیها دیگر آباد نشود و الی الابد تهی از سکنه بماند. دیگر اعراب خیمه های خود را در آنجا نزنند، شغالها در قصور خراب و خالی آن بگردند و مارها در عمارات آن بخزند، زیرا خداوند نظر عفو نسبت به یعقوب بدارد، باز بنی اسرائیل را برگزیند و او را در اراضی اش برقرار کند. اینها اسیر خواهند کرد کسانی را که دیگران را اسیر کردند و دست خواهند یافت بر آنهائی ، که جور و ستم روا داشتند».(باب ۱۳). بعد از تسخیر لیدیه بدست کوروش و تهدیدی که از طرف او نسبت بجزایر یونانی میشود، اشعیا از طرف خدا گوید (کتاب اشعیا، باب ۴۱): «تسلی دهید بمردم من ، بقلب بیت المقدس بگوئید و مژده دهید، زیرا زمان مجازات بسر آمد و از گناهان آن درگذشتم . ای جزایر خاموش باشید و سخنان مرا بشنوید. کی از مشرق برانگیخت کسی را که همه او را (یعنی کوروش را) مرد خدا میدانند؟کجاست که او قدم ننهد؟ او (یعنی خدا) ملل را به اطاعت وی درآورد و شاهان را بپای او افکند. او شمشیرهای آنان را در مقابل او خاک و کمان های آنان را کاه کرد، او آنها را تعقیب کند و راه هائی بپیماید که کسی نرفته است . کی باعث این کارهاست ؟ کی این کارها را انجام داد؟ من از ابتداء تا انتها. جزایر دیدند و در وحشت شدند، کسی را، که از شمال برانگیختم آمد. از طلوع آفتاب او اسم مرا میستاید، او پادشاهان را لگدمال میکند چنانکه خاک را برای ساختن آجر لگد میزنند و چنانکه کوزه گر گل کوزه را در هم میفشارد. اینست بنده ٔ من که دست او را گرفته ام ، برگزیده ٔ من که روح من نسبت به او باعنایت است . من نفس خود را باو دادم و او راستی را برای مردمان آورد. او داد آنها را براستی بستاند. خسته نشود و نرود، تا آنکه عدالت را در روی زمین برقرار کند…».
بعد اشعیاء گوید:«خداوند که ولی تو است و تو را از رحم سرشته چنین می گوید: من یَهُوَه هستم و همه چیز را آفریده ام . درباره ٔ اورشلیم میگوید، معمور خواهد شد. درباره ٔ شهرهای یهودا، که بنا خواهند شد و درباره ٔ کوروش میگوید که او شبان من است و تمام مسرت مرا به اتمام خواهد رسانید». (کتاب اشعیاء، باب ۴۴).
«خداوند بمسیح خویش ، یعنی به کوروش میگوید: من دست راست او را گرفتم تا بحضور وی امت ها را مغلوب سازم ، کمرهای پادشاهان را بگشایم تادرها را به روی وی باز کنم و دروازه ها به روی وی دیگر بسته نشود. چنین میگوید (یعنی به کوروش ) که من پیش روی تو خواهم خرامید، جایهای ناهموار را هموار خواهم ساخت . درهای برنجین را شکسته پشت بندهای آهنین را خواهم برید و گنجهای ظلمت و خزائن مخفی را بتو خواهم بخشید تا بدانی که من یَهُوَه خدای اسرائیل میباشم و تو را به اسمت خوانده ام … هنگامی که مرا نشناختی ، به اسمت خواندم و ملقب ساختم . منم یَهُوَه و دیگری نیست و غیر از من خدائی نی . من کمر تو را بستم ، هنگامی که مرا نشناختی ، تا از مشرق آفتاب و مغرب آن بدانند، که سوای من احدی نیست . (کتاب اشعیاء، باب ۴۵). ارمیا و ناحوم نیز سخنانی در این زمینه گفته اند که در کتاب های آنان مندرج است . کوروش پس از فتح بابل فرمانی داد که مضمونش این است : «کوروش ، پادشاه پارس ، میفرماید: یَهُوَه ، خدای آسمانها، جمیع ممالک زمین را بمن داده و مرا امر فرموده است که خانه ای برای او در اورشلیم که در یهوداست بنا کنم . پس کیست از شما از تمامی قوم او که خدایش با وی باشد، او به اورشلیم که در یهوداست ، برود و خانه ٔ یَهُوَه که خدای اسرائیل و خدای حقیقی است در اورشلیم بنا کند و هرکه باقی مانده باشد، در هر مکان از مکانهائی که در آنها غریب میباشد، اهل آن مکان او را بنقره و طلا و اموال و چهارپایان ، علاوه بر هدایای تبرعی ، برای خانه ٔ خدا که در اورشلیم است ، اعانت کنند». (کتاب عزرا، باب اول ). اسرای یهود در بابل پس از صدور این فرمان غرق شعف و شادی شدند چه کوروش در فرمان خود تصدیق میکرد، که خدا به اوامر کرده خانه ای برای او در بیت المقدس بسازد. یک جای دیگر فرمان کوروش نیز جالب توجه است : در بیانیه ٔ بابلی هم کوروش «مردوک » خدای بزرگ بابلی ها را ستایش میکند، ولی در این فرمان عبارتی استعمال کرده که در بیانیه ٔ بابلی نیست ، و حال آنکه بیانیه ٔ مزبور برای جذب قلوب بابلی ها صادر شده بود. توضیح آنکه کوروش میگوید: «خانه ٔ یَهُوَه ، خدای بنی اسرائیل و خدای حقیقی »،از اینجا باید استنباط کرد که در آن زمان هم کوروش و پارسی ها بین مذهب بنی اسرائیل و کلدانیان تفاوت میگذاشتند و بهمین جهت خدای اسرائیل را کوروش خدای حقیقی گفته . پس از فرمان مذکور فرمانی دیگر بدین مضمون صادر شد: معبدی را که بخت النصر خراب کرده ، تعمیر کنندو وجهی که لازم است از خزانه ٔ دولت داده شود، ظروف طلاو نقره را که بخت النصر از بیت المقدس ببابل آورده است بملت یهود برگردانند. بر اثر فرمانهای مذکور هزاران مرد و زن و آقا و برده از ملت یهود بطرف اورشلیم روانه شدند. در این جا لازم است توضیح شود که بیشتر اینها مردمان فقیر بودند زیرا اغنیای آنها که در بابل کسب و شغلی یافته بودند نخواستند دست از کار خود کشیده به بیت المقدس برگردند ولی موافق فرمان ، کمک هائی بآنهائی که عازم شدند، کردند. بعد از ورود به بیت المقدس یهودیها به تجدید معابد پرداختند، ولیکن بزودی نفاقی شدید بین مردمی که در فلسطین مانده و آنهائی که ببابل آمده بودند پدید آمد و مخصوصاً در سر ساختن معبد جدید اختلاف بدرجه ای رسید که باعث نگرانی کوروش شده او در ابتدا بمطالب آنها رسیدگی میکرد ولی عرض حال های زیاد و متضاد که همواره از طرفین میرسید بالاخره او را مجبور کرد فرمان را بعد از سه سال معلق بدارد تا تقاضاهای طرفین برای او روشن شود. از قرار معلوم بعد این مسئله در زمان او دیگر مطرح نشده ولی در زمان اردشیر اول ، داریوش دوم و سایر شاهان هخامنشی باز احکامی صادر شد که در جای خود بیاید. خلاصه آن که این فرمان در زمان اردشیر دوم کاملاً مجری گشت . راجع بظروفی که به امر کوروش بملت یهود پس دادند در کتاب عزرا (باب اول ) چنین نوشته شده : «و کوروش پادشاه ظروف خانه ٔ خداوند را که نبوکدنصر آن ها را از اورشلیم آورده در خانه ٔ خدایان گذاشته بود بیرون آورد و کوروش پادشاه آنها را از دست میتردات (حالا مهرداد گویند) خزانه دارخود بیرون آورد به شش بصر رئیس یهودیان شمرد؟ عده ٔ آنها این است : سی طاس طلا، هزار طاس نقره ، بیست ونه کارد، سی جام طلا، چهارصد جام نقره از قسم دوم ، هزار ظرف دیگر. تمامی ظروف طلا و نقره پنجهزاروچهارصد بود و شش بصر همه ٔ آنها را با اسرائی که از بابل به اورشلیم میرفتند برد». شش بصر حاکم فلسطین بود و او را یهودیها به اجازه ٔ کوروش برای حکومت انتخاب کرده بودند. این شخص نسبش به اعقاب سلسله ٔ داود میرسید، او لقب پادشاهی نداشت و چنانکه در توریه گفته شده تابع والی ایران در ماوراءالنهر بود. باید مقصود از نهر، رود اردن باشد که به بحرالمیت میریزد و بنابراین والی ماوراءالنهر یعنی والی ایران در سوریه .
نوشته های کزنفون ، محاصره ٔ بابل (کتاب ۷ فصل ۵): کوروش چون ببابل رسید، قشون خود را در اطراف آن گذاشته خودش باتفاق دوستان و رؤساء عمده بمعاینه ٔ استحکامات شهر پرداخت ، پس از آن در حینی که میخواست سپاه خود را عقب بکشد یک نفر فراری از شهر خود را باو رسانیده گفت اهالی میخواهند در موقع عقب نشینی حمله بسپاه تو کنند زیرا پیاده نظام تو بنظر بابلی ها ضعیف آمده . از عقیده ٔ بابلی ها نمیشد اظهار حیرت کرد، زیرا چون پیاده نظام را کوروش در اطراف شهر جا داده بودو شهر خیلی وسعت داشت عمق سپاه (یعنی عده ٔ صفوف ) کم بود. بر اثر این خبر کوروش با همراهانش در وسط قشون جا گرفته امر کرد سپاهیان سنگین اسلحه از طرف راست وچپ پس رفته در عقب قسمتی صف بندند که بی حرکت خواهد ماند و این کار را چنان کنند که هر دو قسمت در مرکز یعنی در آنجا که او قرار گرفته جمع شوند، از مزایای این حرکت قوت قلبی بود که برای همه در آن واحد حاصل میشد: اولاً برای کسانی که در جائی ایستاده حرکت نمیکردند از این جهت که صفوف آنها مضاعف میشد، ثانیاً برای آنهائی که عقب مینشستند ازین حیث که در مقابل دشمن واقع میشدند. چون قشونی که مأمور بود از چپ و راست حرکت کند بهم پیوست حرارتی جدید در آن پیدا شد زیراصفهای اول تکیه بصفوف آخر داد و صفوف آخر صف های اول را پوشید. بدین نهج صفوف اول و آخر از بهترین سربازان ترکیب یافتند و سربازانی که بخوبی آنها نبودند دروسط ماندند. این ترتیب خواه برای جنگ و خواه برای اینکه ترسوها فرار نکنند بهترین وضع بود، پس از آنکه سپاهیان جمع شدند، عقب نشینی آنها بقهقری ̍ (پس پسکی ) شروع شد تا از تیررس دشمن خارج گشتند، چون از این وضعبیرون رفتند، نیم دوری از طرف چپ زده صورت خود را متناوباً بطرف شهر برمیگردانیدند، هرقدر از شهر دورترمیرفتند، این کار کمتر میکردند. بعد که خود را خارج از مخاطره دیدند، حرکت را امتداد دادند تا بچادرها رسیدند پس از آن کوروش سرداران را جمع کرده بآنها چنین گفت : «متحدین ، ما دور شهر گردیدیم و من در سهم خود از ارتفاع دیوارها و سختی استحکامات فهمیدم که گرفتن شهر با حمله محال است ، ولی هرقدر عده ٔ سربازان دشمن بیشتر باشد، در صورتی که نخواهند بیرون آیند، زودتر ما میتوانیم شهر را دچار گرسنگی کنیم پس اگر کسی پیشنهاد بهتری ندارد من تکلیف میکنم که شهر را محاصره کنیم ». کری سان تاس گفت : رودی که از وسط شهر میگذرد،از دو اِستاد (۳۷۰ ذرع تقریباً) عریض تر است . گُبریاس : عمق آن بقدری است که اگر دو نفر روی یکدیگر بایستند، آب از سر آنها میگذرد بنابراین رود مزبور برای بابل سنگری است به از دیوارها. کوروش جواب داد: «کری سان تاس ، چیزی را که فوق قوه ٔ ماست ، باید کنار گذاشت ، پس از گرفتن اندازه خندقی بسیار عریض و عمیق بکنیم ، برای این کار هر دسته را باید متناوباً بکار انداخت بدین ترتیب عده ای کمتر برای پاسبانی و قراولی لازم خواهد شد». پس از آن دور دیوارها خطوطی برای کندن خندقها کشیدند و در جائی که این خطوط به رود میرسد فضائی برای ساختن برجها گذاشتند. بعد سربازان بکندن خندق بزرگ مشغول شدند، در این احوال کوروش بساختن قلاعی درکنار رود پرداخت و قلاع را بر ستونهائی که از درخت خرما بود و یک پلطر (تقریباً سی ذرع ) ارتفاع داشت بناکرد، درختان خرما که بلندتر هم باشد، در این مملکت یافت میشود. بوسیله ٔ ساختن این استحکامات کوروش توانست به بابلیها بفهماند که مصمم شده بابل را در محاصره نگاه دارد و از ریختن خاک در خندق ها، در موقعی که آب فرات را در آنها خواهند انداخت ، جلوگیری کند. بعداو چند قلعه بفاصله هائی از یکدیگر بر خاک ریزهای خندقها بساخت ، تا بتواند عده ٔ پاسبانان را زیاد کند. چنین بود کارهای کوروش ، ولی محصورین چون آذوقه ٔ بیش ازبیست سال را داشتند این تدارکات را استهزاء میکردند. وقتی که خبر آن به کوروش رسید، او قشون خود را بدوازده بخش تقسیم کرد، با این مقصود که هر یک از قسمت هایک ماه پاسبانی کند. چون بابلیها از این اقدام کوروش آگاه شدند بیشتر خندیدند، زیرا گمان میکردند، که پاسبانی نصیب فریگیها، لیکی ها، اعراب و کاپادوکی ها خواهد شد و علاقه مندی این مردمان به بابلیها بیش از تمایل آنها به پارسیهاست .
تسخیر بابل (کتاب ۷ فصل ۵): خندقها حاضر شد و کوروش اطلاع یافت که عید بابلیها نزدیک است و در این عید اهالی بابل تمام شب را بخوردن شراب و بعیش و نوش مشغولند. در آن روز همین که آفتاب غروب کرد به امر کوروش بوسیله ٔ کارگرهای زیاد رود را با خندق ها مربوط داشتند. در مدت شب آب رود در خندق ها جاری شد و سطح آب در شهر بقدری پائین آمد که رود قابل عبور گردید. چون رودبرگشت کوروش بفرماندهان قسمت های هزارنفری و پیاده وسواره نظام فرمود به او ملحق شوند و هرکدام از فرماندهان سربازان خود را بدو صف دارد. بمتحدین دستور دادکه موافق ترتیب عادی در عقب اینها بیایند. پس از آن کوروش امر کرد که پیاده و سواره داخل مجرای خشک رودشوند تا معلوم شود، که ته رود محکم است یا سست و چون جواب رسید که خطری نیست کوروش ، فرماندهان پیاده و سواره نظام را جمع کرده بآنها چنین گفت : «دوستان من ، رود راهی است که ما را بشهر هدایت خواهد کرد، با قوت قلب داخل مجری شویم و فراموش نکنیم که دشمنان ما همان کسانی هستند که وقتی که متحدین زیاد داشتند، بیدارکار خود، ناشتا و مسلح و حاضرجنگ بودند، مغلوب ما گشتند، ولی حالا که میخواهیم بآنها حمله کنیم ، مست و غرق خوابند. الاَّن آنها در حال اختلالند و وقتی که ما رادر شهر خود ببیند، بواسطه ٔ ترس بر بی نظمی آنها خواهد افزود. اگر کسی از شماها میترسد از این جهت که میگویند باید از داخل شدن بشهری واهمه داشت والاّ ممکن است که اهالی شهر از بالاخانه ها حمله کنندگان را خرد کنند، تشویشی بخود راه ندهید. اگر آنها ببام صعود کنند، ما خدای «هفایس تس » ۞ را داریم (این رب النوع بعقیده ٔ یونانیها خدای آتش زیر زمین بود، اینجا هم کزنفون از نظر یونانیها حرف زده )، چهارطاقیهای آنها از چیزهای سوختنی است ، درها از چوب درخت خرما ساخته شده و با قیری که قابل احتراق است ، اندود کرده اند. ما مشعل های زیاد برای آتش زدن این قسمت ها داریم . ما قطران و فتیله داریم و این چیزها بقدری زود آتش میگیرد که دشمن باید خانه ها را تخلیه کرده فرار کند، یا در آتش بسوزد، بروید و اسلحه برگیرید، بیاری خداوند من شما را رهبرم ، ای گاداتاس و گبریاس ، شما راه را بما نشان دهید. چون شما راه را میدانید، وقتی که ما وارد شدیم ما را یک سر بقصر ببرید». گبریاس گفت : «جای حیرت نیست اگر دروازه های قصر باز باشدزیرا امشب همه مشغول عیش و نوش اند با وجود این مستحفظین دم دروازه ها خواهند بود، زیرا همیشه قراولانی کشیک میکشند». کوروش : «این مطلب را نباید حقیر شمرد، ولی باید رفت و بر تمامی این مردم ناگهان تاخت ». پس از آن ، همه حرکت کردند. هرکه را از دشمنان که میدیدندمیکشتند، بعضی بخانه های خودشان فرار و برخی فریاد میکردند. سربازان گبریاس ، مثل اینکه در جشنی با آنان باشند، بفریادهای آنان جواب میدادند و مستقیماً بطرف قصر میرفتند، قشونی که در تحت امر گاداتاس و گبریاس بود، در قصر را بسته یافت . سپاهیانی که مأمور بودند بقراولان حمله کنند، در موقعی که آنها در حوالی آتشی مشغول باده نوشی بودند بر آنان تاختند. بر اثر این حمله فریادها بلند شد و قراولانی که در درون قصر بودند، همهمه و غوغا را شنیدند. پادشاه امر کرد ببینند چه خبر است و کسی در را باز کرد. گاداتاس و سپاهیانش به اشخاصی که بیرون آمده بودند و میخواستند برگردند و نیز بکسانی که میخواستند بیرون روند حمله کرده آنهارا میکشتند، تا بپادشاه رسیدند، او ایستاده بود و قمه ای در دست داشت ، سربازان گاداتاس هجوم آورده او و همراهانش را کشتند. در این وقت بعضی دفاع و برخی فرار میکردند، کوروش بتمام کوچه ها سواره نظام فرستاده امر کرد، اشخاصی را که بیرون مانده اند بکشند و بوسیله ٔجارچی هائی که زبان سریانی را میدانستند، جار زنند که باید همه در خانه های خودشان بمانند و اگر کسی بیرون آید، کشته خواهد شد. گاداتاس و گبریاس قبل از هر چیز، از اینکه از پادشاهی بی دین انتقام کشیده اند شکر خدا را بجا آوردند. بعد نزد کوروش رفته و دست و پای او را بوسیده ، از شدت خوش حالی اشک ریختند. پس از اینکه روز دررسید، ساخلو بابل آگاه شد که شهر تسخیر و پادشاه کشته شده ، بر اثر این خبر قلاع را تسلیم کرد و کوروش درحال ساخلوی در آنجاها گذاشت . بعد امر کرد، اقربای کشتگان اجساد آنها را دفن کنند و بابلیها اسلحه شان را بدهند و اگر کسی در خانه ٔ خود اسلحه داشته باشد، خون آن کس و اقربایش هدر است . بابلیها اسلحه راآوردند و کوروش امر کرد، تمامی اسلحه را در قلاع جمعکنند تا هر زمان لازم شود، حاضر باشد بعد مُغها را خواست و چون شهر بقهر و غلبه تسخیر شده بود امر کرد نوبر غنائم و نیز از اراضی ، آنچه که بخدایان وقف شده برای آنها ذخیره شود. خانه های بزرگان و قصور را به اشخاصی داد که بیش از همه برای تسخیر شهر مجاهدت کرده بودند و بهترین اسهام را بکسانی که دلیرتر بودند. کسانی که گمان میکردند کمتر از سهمشان دریافت کرده اند اجازه یافتند که باقی سهمشان را مطالبه کنند، بالاخره او فرمود، بابلیها بزراعت پرداخته باج بدهند و به آقایان خود خدمت کنند. بپارسیها و نیز بکسانی که امتیازات آنها را داشتند و به متحدینی که میخواستند نزد اوبمانند اجازه داد که نسبت به اسرای خود آقا باشند. اینست مفاد نوشته های کزنفون و از مقایسه ٔ آن با روایات دیگر بخوبی دیده میشود که او از هرودت پیروی کرده ، مگر در یک جا که راجع بکشته شدن پادشاه بابل است . در اینجا او خبر توریه را درج کرده ، بی اینکه اسم پادشاه را برده باشد. چون بالاتر گفته شد که روایت هرودت مخالف مدارک بابلی است همین نظر شامل روایت کزنفون نیز هست .
بابل و بابلیها از نظر هرودت : قبل از ختم این مبحث که راجع به تسخیربابل بدست کوروش بزرگ است ، مقتضی است توصیفی که هرودت از این شهر و اخلاق مردم آن کرده شمه ای ذکر کنیم چه مورخ مذکور تقریباً یکصد سال بعد از وقایعی که ذکرشد، بقول خودش ، این شهر را دیده و در آن زمان مملکت بابل یکی از ایالات ایران بود. مورخ مذکور پس از شرح تسخیر بابل بدست کوروش ، چنین گوید (کتاب اول ، بند ۱۹۲ – ۲۰۰): «اما اینکه ثروت بابل به چه اندازه بود، من میتوانم با مثل های ذیل این مطلب را بنمایانم . تمام ممالکی که در تحت تسلط شاه بزرگ است (مقصود شاه پارس است . مترجم ) از حیث نگاهداری دربار و قشون او بقسمتهائی تقسیم شده و علاوه بر آن مالیاتهائی هم دریافت میشود. از دوازده ماه سال ، مخارج چهار ماه را تنها بابل میدهد و هشت ماه دیگر را تمام آسیا. بنابراین مملکت آسور (هرودت مملکت بابل را آسور می نامد. مترجم )از حیث ثروت معادل یک ثلث تمام آسیاست . اداره ٔ این مملکت ، که بگفته ٔ پارسیها ساتراپ ۞ نشین است ، از حیث عایدات بر سایر ایالات پارس برتری دارد، چنانکه تری تان تای خِمس پسر آرته باذ والی این ایالت ، روزی یک ارتبه ۞ نقره عایدی داشت ، این والی سوای اسبهای قشون ، دارای هشتصد اسب و شانزده هزار مادیان بود و هرکدام از اسبها را به بیست مادیان میکشیدند. سگ های هندی این والی بقدری بود که چهار قریه ٔ جلگه در عوض مالیات مکلف بودند خوراک این سگها را برسانند، چنان بود عایدات والی بابل ». تردیدی نیست که هرودت درباب عایدی والی بابل مبالغه کرده (ارقام او غالباً اغراق آمیز است ) زیرا یک ارتبه نقره بوزن امروز پانصدوپنجاه هزار گرم یا تقریباً صدوده هزار مثقال نقره میشود و اگر قیمت نقره را به نرخی ، که قبل از تنزل اخیر داشت ، حساب کنیم (حال آنکه در آن زمان ، چنانکه در باب دوم کتاب تاریخ مشیرالدوله در مبحث مسکوکات آمده ، بیشتر بوده ) باز تقریباً به یازده هزار تومان بالغ است . بنابراین عایدات سالیانه ٔ والی میبایست متجاوز از چهارمیلیون تومان باشد. خود هرودت در جای دیگر تألیفش (کتاب ۳ بند ۹۲) گوید که : مالیات بابل و سایر قسمت های آسور، یعنی مملکت بابل ، هزار تالان یا بپول امروزی تقریباً یک میلیون ودویست هزار تومان بود، پس والی برای مخارج خود تقریباً سه برابر و نیم مالیات از ایالت خود وجه دریافت میداشته و چنین چیزی معقول نیست ، زیرا اگر بابل میتوانست چنین وجه گزافی را بپردازد لااقل نصف آن را براصل مالیات اضافه میکردند. بعد مورخ مذکور گوید: «زمین های آسور (مقصود بابل است ) با باران کمتر آبیاری میشود چه آب باران فقط بقدری است که ریشه ٔ حاصل تر شود و نمو و رسیدن حاصل بسته بآب رود است ، ولی این رود مانند نیل طغیان نمیکند، آب را بوسیله ٔ تلمبه ها و با دست بزراعت میرسانند، در بابل مانند مصر جویهای زیاد کنده اند. بزرگترین آنها، که کشتی رو است از فرات تا دجله امتداد مییابد، نینوا در ساحل این رود است .
این مملکت از تمام ممالکی که ما میشناسیم از حیث غله حاصلخیزتر و از جهات دیگر در عسرت زیاد است . میوه ،مثلاً انجیر و انگور و زیتون کم دارد ولی در عوض ثمردمترا ۞ در اینجا بقدری زیاد است که زمین تخمی دویست سیصد تخم میدهد و پهنای برگهای گندم و جو بچهار انگشت میرسد. از اینکه ارزن وکنجد ببزرگی درختی میشود ذکری نخواهیم کرد اگرچه میدانم که چنین است زیرا اشخاصی که در بابل نبوده اند گمان خواهند کرد مبالغه کرده ام . بابلیها روغن زیتون استعمال نمیکنند و بجای آن از کنجد روغن میگیرند. درخت خرما در تمام جلگه ها زیاد است و بابلیها از خرما نان ، شراب و عسل درست میکنند. درخت خرما را مانند درخت انجیر بار میآورند یعنی میوه ٔ درختی را که یونانیها نروک گویند بدرخت هائی که میوه میدهد می بندند. چنین میکنند تا زنبور داخل میوه گردیده کمکی برای رسیدن آن گردد و میوه از درخت نیفتد چه در میوه های درخت نروک هم مانند درخت انجیر وحشی زنبورهائی لانه کرده اند». بعد هرودت شرحی از لباس و اخلاق بابلیها ذکر کرده چنین گوید: «اما از عادات بابلی آنچه عاقلانه بنظر میآید اینست : در بابل معمول بود که سالی یک مرتبه در هردهی دخترانی را که بحد بلوغ رسیده بودند در یک جا جمع میکردند و جمعی از مردان دور آنها می ایستادند. بعد جارچی دختری را پس از دیگری صدا کرده میفروخت . این کار از زیباترین دختر شروع میشد و همین که او را بقیمت گزافی میفروخت دیگری را که از حیث زیبائی بعد از اولی میآمد می طلبیده ، بدین ترتیب بابلی های غنی که بحد بلوغ رسیده بودند، دختران زیبا را می خریدند و بابلیهای ساده یعنی عوام که در جستجوی دختران زیبا نبودند حاضر میشدند بقیمت کم دختران بدگل را بردارند، چون فروش این دختران تمام میشد جارچی زشت ترین دختر یا دختر ناقص الخلقه ای را طلبیده بآواز بلند میگفت : کی میخواهد بنازلترین پاداش این دختر را بزنی اختیار کند؟و آن دختر را بکسی میداد که به گرفتن نازل ترین وجه راضی میشد. پولی که برای شوهر دادن این نوع دختران بسیار زشت و ناقص الخلقه لازم میشد بحساب دختران زیبا میگذاشتند و بالنتیجه دختران زیبا دختران زشت و ناقص الخلقه را شوهر میدادند. پدر نمیتوانست بمیل خود دخترخود را شوهر دهد و نیز ممنوع بود که کسی دختری را بی ضمانت ضامن ها بخانه ٔ خود برد. ضامن ها میبایست در نزد دختر ضمانت کنند که مشتری دختر را ازدواج خواهد کرد. اگر زن و شوهر با هم سازگار نبودند زن میبایست پولی را که شوهر داده بود رد کند، این عادت خوبی بود و حالا متروک شده ، بابلیها برای اینکه دختران خود را مجبور نکنند بشهر اجنبی بروند بعدها ترتیب دیگری پیش گرفتند. توضیح آنکه از مردم عوام آنهائی که از جهت جنگ دچار فقر و پریشانی شده اند با تن دختران خود کسب میکنند. و بابلیها عادات حکیمانه ٔ دیگری نیز دارند ۞ ، مرضائی را که دستشان بطبیب نمیرسد بمیدان میبرند و رهگذر نزد مریض آمده با او صحبت میکند. ممکن است که یکی از رهگذرها مبتلا بهمین مرض بوده یا کسی را مبتلا باین مرض دیده باشد، در اینصورت چنین کس دوائی را که استعمال کرده یا دیده است که استعمال کرده و چاق شده اند به مریض میگوید. برحسب عادت ممنوع است که کسی مریض را دیده بگذرد و از اواحوال پرسی نکند. مرده ها را در مس دفن میکنند و سرودهای بابلیها در این موارد شبیه سرودهای مصری است . مرد و زن پس از اینکه با هم ارتباط یافتند باید کندر بسوزانند و هر دو همین که صبح دررسید، شست وشو کنند. قبل از این کار دست به ظرفی نمیزنند. عادت اعراب هم چنین است . بابلیها عادتی دارند که بسیار زشت است : هر زن بومی باید یک دفعه در مدت عمر خود با شخص خارجی درمعبد آفرودیت ۞ ارتباط یابد. بعض زنان بابلی که دولت مندند چون نمیخواهند با زنان بی چیز مخلوط شوند بمعبد مزبور رفته در گردونه هائی جا میگیرند و ملتزمین زیاد پشت سر آنها می ایستند. مرد سکه ای روی زانوی زن انداخته میگوید «تو را بنام می لت تا (آفرودیت ) دعوت میکنم »، سکه ای را که خارجی میدهد، هرقدر کم باشد باید زن قبول کند، زیرا برای خدا داده میشود و پس از اینکه زنی از معبد خارج شد دیگر بهیچ قیمتی با مردی ارتباط نمی یابد و زنان وجیهه زوداز معبد خارج میشوند و حال آنکه زنان زشت گاهی مجبور میشوند سه چهار سال در معبد بمانند تا یک شخص خارجی بطرف آنها بیاید». (تاریخ مشیرالدوله ص ۱۱۳، ۱۱۴، ۱۱۹ – ۱۲۵، ۳۷۷ – ۴۰۸، ۴۳۸ – ۴۴۲):
فوق العاده بود…
“تاریخ مشیر الدوله”را به یاد خواهم سپرد
با سپاس
این مطالب برای هر ایرانی با ارزش است
ازشماواقعاتشکرفراوان میکنم چراکه بسیاری ازاطلاعات مفیدکشورمراکهنمیدونستم باخوندن مطالب بسیارزیباتون فهمیدم حالاازتون خواهشی دارم اگه ممکنه اینگونه مطالب رابیشتروبیشتراگه میشه به ایمیلم بفرستید بازم ممنون وتشکرمیکنم.
بادرورد وشادباش واقعاًمطالب واطلاعات خوبی بودند ازدوستان زحمتکش خیلی تشکر وممنون ولی تا می توانید وبسایت راتوسعه دهید تا ریشه ایرانی برای خود ایرانی جوان تازه رسیده مفهوم وغیرت ایرانی بودن رابدهد که ماایرانی هستیم باتشکر هیوابهرامی
واقعا مطالب خیلی خوبیه
دست گلتون درد نکنه_مطالب خیلی عالی بود
خیلی درازه