گذری بر سرگذشت شاه اسماعیل صفوی
مهمترین اقدام شاه اسماعیل اعلام تشیع دوازدهامامی به عنوان مذهب رسمی ایران بود؛ تصمیمی که مسیر حرکت تاریخ ایران را تغییر داد. مشروعیت حکومت صفویه سه پایه داشت:
۱- نظریۀ ایرانیِ “حق الهی پادشاهان”
۲- ادعای شاهان صفوی مبنی بر اینکه نمایندۀ امام دوازدهم شیعیان هستند
۳- مقام پادشاهان صفوی به عنوان “مرشد کامل” پیروان طریقت صوفیه یا صفویه.
در نیمۀ دوم قرن نهم هجری، رهبر صفویه در تبلیغات این طریقت صرفا نمایندۀ امام غایب نبود بلکه فردی بود که خداوند در او حلول کرده است. مضمون اشعار شاه اسماعیل هم نشان میدهدتمایل داشته پیروانش او را وجودی الهی بدانند.
در ایران قرن هشتم هجری، به ویژه در مناطق آناتولی و کردستان، این باورهای افراطی پدید آمدند و علت آن سقوط خلافت بغداد در اواسط قرن هفتم هجری بود. پس از سقوط عباسیان، مغولان به قدرت رسیدند و آنها، برخلاف عباسیان، در قبال باورهای مذهبی مسلمین متساهل بودند. شاید، چون چند و، چون این باورها برایشان اهمیتی نداشت.
راجر سیوری، مورخ، در کتاب “ایران عصر صفوی” نوشته است: «تساهل مذهبی حکمرانان مغول… اسلام سنی یا “سنتی” را از جایگاه مسلط آن محروم و شرایطی ایجاد کرد که باعث سهولت پیشرفت تشیع بلکه هر نوع باور مذهبی و مردمپسند شد. از اواخر قرن هفتم به بعد، انواع بسیای از فرق افراطی شیعی در آناتولی و کردستان رشد کردند و بسیاری از این گروهها با پناه گرفتن زیر چتر “فراگیر و بلندنظر تشکیلات بکتاشی” از آزار حکومت عثمانی به جرم رافضی بودن، رهایی یافتند…
در این میان دو جزء اصلی “تشیع” و “تصوف” بودند و طی قرن هشتم این دو جزء برای همیشه آمیخته شدند… از امتزاج این دو جزء، بعد از یک دورۀ تخمیر، شرابگیریِ الوهیتِ رهبران صفوی حاصل شد و چنان روحیۀ رزمندگی تعصبآمیزی در کسانی که آن را لاجرعه سرکشیدند القا کرد که…
یک بازرگان ونیزی معاصر آن دوره {گزارش داده است:} همۀ مردمش و به ویژه سربازانش به این صوفی مثل خداوند عشق میورزند… نام خدا در سراسر ایران فراموش شده و تنها نام اسماعیل در یادها مانده است… ایرانیان میگویند لا اله الا الله (و) اسماعیل، ولی الله.»
سیوری میافزاید: «لقب، ولی الله که از سوی پیروان اسماعیل به او داده شده نشان میدهد آنها برای وی مقامی برابر مقام خود علی {ع} به عنوان نماینده یا نایب خداوند تبارک و تعالی قائل بودند.»
در واقع صفویان با ترکیب تشیع و تصوف و انگارههای ایران باستان، ایدئولوژی لازم برای مشروعیتبخشیدن به دولتشان را فراهم کردند. آنها مدعی بودند از نوادگان امام موسی کاظم (ع) هستند، ولی برای اینکه ایرانیت نسب شان هم تأمین شود، این ادعا را نیز مطرح کردند که امام حسین با دختر یزدگرد ساسانی ازدواج کرده است و در نتیجه، نوادگانش نه تنها عرب-ایرانی هستند، بلکه از “فرّ ایزدی” نیز برخوردارند.
بنابراین، طبق ایدئولوژی صفویان، پادشاه صفوی “مرشد کامل” بود و نسبش توامان به اهل بیت و پادشاهان ساسانی میرسید و ضمنا نماینده و نایب امام زمان هم بود.
شاه اسماعیل چه حکمرانی میکرد
مشکل شاه اسماعیل این بود که اکثریت مردم تبریز – پایتخت صفویه – شیعه مذهب نبودند یا بودند و از بیم حکومتها ابراز نمیکردند. در کل ایران هم شیعیان در اکثریت نبودند یا در جلوه بیرونی چنین نبود.
آنچه سبب توفیق سیاست مذهبی شاه اسماعیل بود، پویایی ایدئولوژیِ عرفانی-شیعی-ساسانیِ صفویان در آن دوران بود. تسنن دست کم از زمان خلافت معاویه بر ایران حاکم شده بود و طی بیش از شش قرن، هر چه در چنته داشت، رو کرده بود. نهایتا هم امپراتوری سنیمذهب عباسیان با حملۀ مغولان فرو ریخته بود.
در واقع اهل سنت حرف سیاسی تازهای نداشتند، ولی صفویان از یک سو شیعه بودند، از سوی دیگر تشیع را با ایرانیگری درآمیخته بودند و ایدئولوژیشان پویا و چالاک و شورانگیز بود. تصوف آنها نیز تمایلات عرفانی بسیاری از ایرانیان را سیراب میکرد.
مورخان نوشتهاند در ایام اولیۀ دولت صفوی که شور انقلابی هنوز قوی بود، لعن سه خلیفۀ نخست مسلمین در دستور کار صفویان و طرفدارانشان بود. طرفداران صفویه در کوچه و بازار راه میافتادند و نه تنها سه خلیفۀ نخست (از خلفای راشدین) بلکۀ همۀ سنیمذهبان را لعن میکردند و هر کس که در جواب بیدرنگ نمیگفت “بیش باد و کم مباد”، خطر آن بود که در دم خونش ریخته شود!
مورخان متعددی گفتهاند سیاست شاه اسماعیل تمایزی مهم بین دولت صفویه و امپراتوری عثمانی ایجاد کرد.
اگرچه برخی گفتهاند تاسیس یک دولت رزمندۀ شیعی در مجاورت مجاورت مرزهای دولت عثمانی عملی تحریکآمیز بود و بروز جنگ بین ایران و عثمانی را اجتنابناپذیر میکرد، اما در قرن دهم هجری، ایران احتمالا مورد طمع عثمانی واقع میشد چراکه امپراتوری عثمانی در آخرین مرحلۀ گسترش ارضی خود بود؛ بنابراین برقراری تشیع اثنی عشری به عنوان مذهب رسمی کشور توسط صفویه، اولا هویت ملی منحصر به فردی در ایران ایجاد میکرد، ثانیا دولت قویتری در ایران ایجاد میکرد.
در واقع تا قبل آن، این خطر وجود داشت که برای آنها ایران و عثمانی فرق چندانی نداشته باشد؛ به ویژه اینکه در اسلام “امت” اهمیت دارد و “ملیت”، اگر هم موضوعیت داشته باشد، در ذیل امت قرار میگیرد.
وقتی هویت ملی ایرانیان مبتنی شد بر تشیع، “آگاهی از هویت ملی” هم پررنگتر شد و “دشمن” نیز معنا و مصداق روشنتری پیدا کرد. اگر رقابت با عثمانی در کار نبود بعید بود صفویه با چنان جدیتی به دنبال رسمیت بخشیدن به تشیع باشند چراکه دودمان صفویه، از فیروزشاه تا شیخ صفیالدین اردبیلی، چنین نبودند.
صفویان، صوفی بودند و عجیب نبود که مثل اکثر صوفیان، سنی باشند. نخستین رهبر طریقت صفوی که به تشیع گرایش نسبی پیدا کرد، شیخ صدرالدین فرزند شیخ صفیالدین بود. شاه اسماعیل فرزندِ نوۀ نوۀ شیخ صدرالدین بود.
شیعه شدن صفویان از زمان خواجه علی، فرزند شیخ صدرالدین و پدربزرگِ پدربزرگِ شاه اسماعیل تقریبا رسمی شد و در زمان شیخ جنید، پدربزرگِ شاه اسماعیل، به صورت پررنگی قطعیت یافت. سیاست سرکوب البته منحصر به دورۀ شاه اسماعیل نبود، ولی در این دوره شدت بیشتری داشت.
دومین مشکل بزرگ شاه اسماعیل، ایجاد توازن بین قزلباشها و ایرانیان حاضر در ساختار سیاسی دولت صفوی بود. قزلباشها، که نقش بسیار مهمی در به قدرت رساندن صفویان داشتند، نیروهای ایلیاتی ترک یا – به طور دقیقتر – ترکمنی بودند که جمع کثیری از آنها از خارج مرزهای ایران وارد کشور شده و در بخش نظامی دولت صفویه مستقر شده بودند.
مینورسکی – مورخ معاصر که درباره صفویه کار کرده- نوشته است: «قزلباشها جایی در میراث ملی ایرانی نداشتند. ترکمنها و ایرانیان، چون روغن و آب به آسانی با هم نمیآمیختند.»
راجر سیوری نیز نوشته است: «عناصر ایرانی “مردمان قلم” در جامعل کلاسیک اسلامی بودند. آنان در صف دیوانیان و نمایندۀ میراث دیرپای دیوانسالاری ایرانی بودند که به پیش از اسلام میرسید و بعد از اسلامی شدن ایران، باعث تداوم ادارۀ کشور در دورۀ فرمانروایی بیگانگان بود: اعراب، ترکها، مغولان، تاتارها و ترکمنها. قزلباشها این را که تحت فرماندهی یک صاحبمنصب ایرانی خدمت کنند بیاحترامی به تلقی میکردند. قزلباشها “مردان شمشیر” بودند. دیدگاه ایرانیان در مورد قزلباشها نیز به همان اندازه قالبی بود. اگر به صاحبمنصبان قزلباش مقامهای سیاسی داده میشد… ایرانیان آزردهخاطر میشدند.»
شاه اسماعیل برای مدیریت مبارزۀ ایرانیان و قزلباشها و ایجاد موازنه بین آنها، مقامهای اصلی حکومتش را بین این دو گروه تقسیم کرد. بالاترین منصب پس از پادشاهی، مقامی به نام “وکیل نفس نفیس همایون” (مختصرا وکیل) بود که صاحب آن به عنوان نایب شاه عمل میکرد. رئیس طبقۀ روحانیت “صدر” نامیده شد. مقام دیگر “وزارت” و بالاترین مقام نظامی هم “امیرالامرا” بود.
در بین این چهار مقام، صدارت و وزارت به ایرانیان رسید، وکالت و امیرالامرایی هم به قزلباشها. قورچیباشی هم که تقریبا جانشین امیرالامرا بود، پنجمین مقام برتر کشور بود که این یکی هم نصیب قزلباشها شد. موازنۀ قدرت به سود قزلباشها بود چراکه “وکیل” و “امیرالامرا” عملا مهمتر از “وزیر” و “صدر” بودند. اما ایرانیان هم به هر حال قدرتی داشتند.
شاه اسماعیل مدیون قزلباشها بود و ناچار بود آنها را در ساختار دولتش بالاتر بنشاند، ولی شش سال پس از آغاز سلطنتش (۹۱۳ ه. ق)، زمانی که بیست ساله شده بود، مقام عالی “وکالت” را به یک زرگر رشتی به نام امیرنجم داد و با این کار قدرت قزلباشها را محدود کرد و ایرانیان را در ساختار سیاسی برکشید. امیرنجم در ۹۱۵ ه. ق درگذشت و شاه اسماعیل دوباره یک ایرانی به نام یاراحمد اصفهانی را وکیل نفس نفیس همایون کرد.
یاراحمد در ۹۱۸ ه. ق در جنگ کشته شد. علت شکست و قتل او، تداوم رقابت درونی بین قزلباشها و ایرانیان بود. اما شاه اسماعیل از سال ۹۱۸ تا پایان عمرش در سال ۹۳۰ ه. ق، مقام وکالت را به سه ایرانی دیگر داد.
اینکه شاه اسماعیل موازنۀ قدرت را، دست کم روی کاغذ، به سود ایرانیان به هم زد، دلیلی نداشت جز نگرانی او از قدرت قزلباشها. نظامیان قزلباش حتی بدون اینکه مقام وکالت را در اختیار داشته باشند، قدرت چشمگیری داشتند. آنها حاضر نبودند بپذیرند بالاترین مقام سیاسی پس از شاه، یعنی وکالت، از آنِ یک ایرانی باشد. حتی در اواخر عمر شاه اسماعیل نیز میرزا شاه حسین اصفهانی را کشتند که وکیلی بود بسیار نزدیک به شاه و ذینفوذ بر او.
اینکه قزلباشها پس از مرگ شاه اسماعیل، به مدت یک دهه قدرت شاه طهماسب را تصاحب کرده بودند و با اختلافاتشان بر سر تقسیم قدرت، کشور را درگیر جنگ داخلی کردند، به خوبی نشان میدهد که شاه اسماعیل بهحق از قدرت قزلباشها بیمناک بود این سپاهیان سلحشور شیعه را عناصر مطمئنی برای آیندۀ ایران نمیدانست.
اما ببینیم شاه اسماعیل در تقابل با دشمنان داخلی و خارجی چه کرد. وقتی که اسماعیل در تبریز تاج گذاری کرد، فقط بر ناحیۀ آذربایجان تسلط داشت. پس از آن طی ده سال توانست بقیۀ ایران را فتح کند. او بغداد را هم تسخیر کرد، ولی عثمانیها بعدا بغداد را از صفویان پس گرفتند و دیگر هم جزو ایران نشد.
مراحل گسترش قدرت شاه اسماعیل و تحقق حاکمیتش بر ایران چنین بود: ۱- شکست بازماندۀ نیروهای آققویونلو نزدیک همدان (۹۰۹ ه. ق)، که مرکز و جنوب ایران را تحت کنترل اسماعیل درآورد. ۲- تسلط بر نواحی مازندران و گرگان و تسخیر یزد (۹۱۰ ه. ق) ۳- آرامساختن مرزهای غربی و الحاق دیاربکر به ایران (۹۱۱ الی ۹۱۳ ه. ق) ۴- تسلط بر شیروان (۹۱۵ ه. ق) ۵- فتح خراسان (۹۱۸ ه. ق)
این فتوحات حاصل جنگهای خونین و سختی بودند و در بین آنها آزاد کردن خراسان از دست ازبکها از همه مهمتر بود.
اما چه شد که کار شاه اسماعیل به جنگ با عثمانیها کشیده شد؟ اگرچه هم عثمانیها و هم صفویان دلایل مذهبی هم داشتند، ولی دلیل اصلی جنگ چالدران این بود که در قلمرو عثمانی، چه در آناتولی شرقی و حتی در آناتولی مرکزی، ترکمنهای بسیار زیادی زندگی میکردند که در حکم ستون پنجم صفویه بودند و شاه اسماعیل را وجودی الهی یا نیمهخدا میدانستند.
صوفیان ترکمن، بویژه صوفیان اهل آناتولی، اولین گروه از سپاهیانی بودند که به شاه اسماعیل کمک کردند برای فتح قدرت و نشستن بر تخت سلطنت. خلاصه اینکه بسیاری از مردم تحت حاکمیت عثمانیها در آناتولی شرقی و مرکزی، به صفویان گرایش داشتند و حتی برخی از مورخان گفتهاند اگر حکومت عثمانی در سرکوب این شیعیان و صوفیانِ تحت حاکمیتش تعلل میکرد، نواحی وسیعی از شرق قلمرو عثمانیان نصیب صفویان میشد.
دلیل اصلی جنگ چالدران این بود که در شرق امپراتوری عثمانی، بسیاری از مردم به صفویان گرایش داشتند. اما دلایل ظاهری جنگ، اقدامات ایذایی صفویان با سپاه نورعلی خلیفه در آناتولی شرقی و نیز حمایت شاه اسماعیل از رقبای “سلیم” پس از مرگ سلطان بایزید عثمانی بود.
شاه اسماعیل میخواست احمد یا پسرش مراد سلطان عثمانی شوند، ولی سلیم احمد را کشت و مراد نیز به ایران پناه آورد و بعدها در کاشان درگذشت. سلطان سلیم پس از تحکیم پایههای قدرتش، با دست کم ۱۰۰ هزار سپاهی به جنگ با ایران آمد. محض احتیاط، دستور داد شیعیان عثمانی را هم در پشت سرش قتل عام کنند.
در اول رجب ۹۲۰ ه. ق سپاه عثمانی به دشت چالدران در شمال غربی خوی در آذربایجان رسید و روز بعد، ارتش صفویه حمله را آغاز کرد. سپاهیان صفویه ۴۰ هزار نفر بودند. جنگ اساسا نابرابر بود، اما شاه اسماعیل مرتکب دو اشتباه استراتژیک هم شد که حاصل توصیۀ مشاوران نادان و بیتوجهی وی به مشاوران دانایش بود.
شاه اسماعیل دو فرمانده داشت: محمدخان استاجلو و نورعلی خلیفه. این دو فرمانده به شاه اسماعیل توصیه کردند پیش از آنکه عثمانیان فرصت تکمیل مواضع دفاعیشان را پیدا کنند، دستور حمله بدهد. همچنین استاجلو گفت به علت قدرت توپخانۀ عثمانی، ارتش صفوی نباید از روبرو حمله کند.
اما یک فرماندۀ ارشد قزلباش به نام دورمیشخان شاملو، که پدرش یکی از “اهل اختصاص” و مادرش خواهر شاه بود، نظر آن دو فرمانده را رد کرد و پیشنهاد داد که به جای حملۀ فوری، ارتش صفوی صبر کند تا سپاه عثمانی آرایش جنگیاش را کامل کند.
شاه اسماعیل هم در نهایت نابخردی گفت: «من حرامی قافله نیستم. هر چه مقدر الهی است به ظهور میآید.»
در نتیجه، عثمانیان با خیال راحت ۲۰۰ عراده توپ و ۱۰۰ خمپارهاندازشان را در میدان جنگ مستقر کردند و با وجود جنگیدن دلاورانۀ لشکر شاه اسماعیل و از بین رفتن جناح لشکر عثمانی، جنگ به سود عثمانیان پیش رفت و شاه اسماعیل برای نابود نشدن کل سپاهش، ناچار از عقبنشینی و پایاندادن به درگیری شد. تلفات صفویان سنگین بود و در بین آنها مقامات لشکری و کشوری نیز فراوان بودند.
اما چرا سپاه صفویان مجهز به سلاحهای آتشین نبود؟ دلیلش این بود که صفویان در آن زمان استفاده از چنین سلاحهایی را ناجوانمردانه و بزدلانه میدانستند وگرنه آنها از وجود چنین سلاحهایی آگاه بودند و این ادعا که سلاحهای آتشین، صد سال بعد توسط دو ماجراجوی انگلیسی به نامهای آنتونی شرلی و رابرت شرلی در ایران عرضه شد، افسانهای بیش نیست.
پانزده سال پیش از آنکه شاه اسماعیل به دنیا بیاید، اوزون حسن رهبر مقتدر آققویونلوها از حاکم ونیز درخواست سلاح آتشین کرده بود. در سال ۸۸۲ ه. ق هم ونیزیها “یکصد نفر توپچی باتجربه و قابل” برای اوزون حسن فرستادند و در همین سال خلیل، شاهزادۀ آققویونلو، در جنگهایش از توپ استفاده میکرد.
شیخحیدر، پدربزرگ شاه اسماعیل نیز در ۸۹۳ ه. ق در یکی از جنگهایش از سلاح سنگین استفاده کرده بود. یعنی ۲۷ سال قبل از جنگ چالدران. ظاهرا صفویان هنوز به عمق برتری ناشی از استفاده از توپخانه در میدان نبرد واقف نبودند؛ چون در جنگهای داخلی هیچ وقت به طور موثر و گسترده از این سلاح استفاده نکرده بودند.
برخی مورخان هم گفتهاند صفویان بیشتر تمایل به تحدید کاربرد توپخانه در محاصرۀ قلعهها داشتند. چنانکه شیخحیدر هم در محاصرۀ قلعۀ گلستان از این سلاح استفاده کرده بود.
شکست در جنگ چالدران موجب فتح تبریز از سوی سلطان سلیم شد. ولی عثمانیها نتوانستند مناطق بیشتری را در ایران صفوی فتح کنند. دلیل این ناکامی، سیاست “امحای منابع” در مسیر پیشروی عثمانیان بود. در تبریز هم آذوقۀ کافی برای عثمانیانی که از راه بسیار دوری آمده بودند، وجود نداشت و زمستان سرد تبریز هم در راه بود.
ضمنا سپاه عثمانی از راه بسیار دوری آمده بود و ارسال تدارکات لازم برای چنان سپاه پرشمار و گستردهای، کار بسیار دشواری بود. در اثر شکست چالدران، صفویان حدود ۷۵ سال در برابر عثمانی در لاک دفاعی فرو رفتند و پس از ظهور شاه عباس توانستند ابتکار عمل را به دست بگیرند. همچنین شکست چالدران موجب از دست رفتن ناحیۀ دیاربکر شد.
تا قبل از جنگ چالدران شاه اسماعیل در هیچ جنگی شکست نخورده بود. حتی زخم هم برنداشته بود. پیوسته پیروز شده بود و خود را بیهماورد و مورد لطف ویژۀ خداوند میدانست. او پس از شکست چالدران گویی که لطمۀ روحی خورده باشد، در خود فرو رفت و به عزاداری پرداخت. خرقۀ سیاه میپوشید و دستار سیاه بر سر میبست پرچمهای صفویه به رنگ سیاه درآمدند و روی آنها کلمۀ “القصاص” نوشته شد.
اسماعیل در ده سال پایانی عمرش دیگر شخصا فرماندهی سپاهیانش را در هیچ جنگی بر عهده نگرفت. توجه چندانی هم به امور دولت نمیکرد. اندوهش را با میگساری تسکین میداد و بیشتر اوقاتش را صرف شکار یا مصاحبت با جوانان گلرخسار میکرد. موسیقی و شعر هم در عزلت اندوهبار و لطیفش جای درخوری داشتند.
قزلباشها نیز نظرشان از اسماعیل برگشت. یعنی دیگر شاهشان را موجودی نیمهالهی نمیدیدند. پیوند رمزآمیزی که مرشد و مرید را به هم مرتبط میساخت، شکسته شده بود و ترمیمپذیر نبود. چالدران محل شکست اقتدار و کاریزمای شاه اسماعیل بود. کنارهگیری شاه اسماعیل از ادارۀ مستقیم امور کشور، در کنار کشته شدن بسیاری از قزلباشان عالیرتبه در جنگ چالدران، به برخی مقامات فرصت داد قدرت خود را افزایش دهند که در این میان “وزیر”، که مقامی متعلق به ایرانیان بود، موقعیت برجستهای پیدا کرد.
تغییراتی هم در ساختار سیاسی دولت صفوی ایجاد شد. مثلا مقام وکالت اقتدار سابقش را از دست داد و وکیل بیشتر رئیس دیوانیان بود نه قائممقام شاه. شاه اسماعیل در ۱۹ رجب ۹۳۰ ه. ق در سن ۳۷ سالگی درگذشت و در آرامگاه خانوادگی در اردبیل به خاک سپرده شد. عملکرد او به سود “ایران” بود، ولی ماهیتی ستمگرانه داشت. سود “ایران” را نمیتوان چنان تعریف کرد که به زیان اکثریت “ایرانیان” باشد.
این حرف به معنای دفاع از عثمانیان نیست چراکه آنها نیز در قبال شیعیان سرزمینشان سیاستی ستمگرانه داشتند. هر چه بود، شاه اسماعیل با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرد؛ آن هم در دورانی که دوران پختگی یک مرد نیست. بخش اعظم سیاستهای اساسی او در سنین ۱۴ تا ۲۷ سالگی اتخاذ شد. در ده سال آخر عمر که عزادار بود و کنار جوانان گلرخسار.
مشکلات شاه اسماعیل عبارت بودند از: ۱- ادغام تشکیلات صوفیان طریقت صفویه در نظام اجرایی دولتی که خودش پادشاه آن بود؛ ۲- آشتیدادن مردان شمشیر با مردان قلم ۳- استفاده از پتانسیل “سلحشوریِ شیعی” در عین ممانعت از سلطۀ روحانیان شیعه بر کشور ۴- تحکیم پایههای حکومت صفویان در داخل مرزهای سنتی ایران ۵- دفاع از این مرزها در برابر همسایگان قدرتمند سنی در غرب و شرق ایران (عثمانیها و ازبکها).
شاه اسماعیل قطعا شخصیتی کاریزماتیک داشت وگرنه آن همه پرستنده پیدا نمیکرد. شجاعتش هم چشمگیر بود و به همین دلیل در جنگها پیروز میشد و در جنگ چالدران هم شخصا شجاعانه جنگید و با نیروهای تحت امرش جناح چپ سپاه عثمانی را نابود کرد و حتی پس از آغاز آتش توپخانۀ عثمانیان، باز با سپاهیانش به ارتش عثمانی حملهور شد.
تدابیر شاه اسماعیل برای حل مشکلات پنجگانۀ مذکور، اگرچه در کوتاهمدت مفید بود، ولی در درازمدت موثر نیفتاد و به همین دلیل پس از او، ایران حدود ده سال درگیر کشمکشهای سیاسی و حتی جنگ داخلی شد.
اما این ناکامی او ناشی از دشواری ذاتی دو تحول اساسی بود که خودش و سایر صفویان در پی تحقق آنها بودند. یعنی آشتی دادن اسلام با ایران قبل از اسلام و نیز ایجاد سازگاری بین نیروهای اجتماعی گوناگونی که به لحاظ سیاسی همگی ایرانی بودند، ولی به لحاظ فرهنگی به دو گروه ایرانی و غیرایرانی تقسیم میشدند؛ مشکلی که محصول جذب ایران در دل امپراتوری عباسیان و مغولان بود.
با این حال ساختاری که شاه اسماعیل ایجاد کرد، آن قدر قوت و قابلیت داشت که توانست از دل بحرانهای ده سال نخست زمامداری شاه طهماسب و نیز ضعف درازمدت صفویان در برابر عثمانیان تا پیش از ظهور شاه عباس، جان سالم به در ببرد. مهمترین دستاورد تاریخی و درازمدت شاه اسماعیل نیز قطعا ایجاد “ایران با هویت شیعی” بود. فارغ از نیک و بد و عیب و هنر چنین ایرانی و فارغ از روشهای شاه اسماعیل در ایجاد ایران شیعی.