اسکندر مقدونی: قهرمان جهانی یا ویرانگر امپراتوریها؟
نامش با شکوه و قدرت در تاریخ طنین انداخته است؛ اسکندر، فرزند فیلیپ، شاگرد ارسطو، و فاتح بیرقیب مشرقزمین. در کمتر از سیزده سال، از مقدونیه تا سواحل سند پیشتاخت، امپراتوریهای کهن را در هم کوبید و شهری بهنام خود در قلب جهان ساخت. اما آیا اسکندر، واقعاً «کبیر» بود؟ یا فقط شمشیری آتشین که تمدنهایی را در خون و آتش بهزانو درآورد؟
در تاریخنگاری غربی، او را قهرمانی نابغه میدانند: فرماندهی جوان با دیدگاهی جهانی. اما در روایتهایی دیگر، بهویژه در شرق، او گاه مهاجمی بیرحم و ویرانگر تصویر شده است.
در این مقاله، تلاش میکنیم با نگاهی متوازن و مستند، چهرهٔ اسکندر را نهفقط از زاویهی پیروزیهای نظامی، بلکه در بستر فرهنگی، سیاسی و اخلاقی بررسی کنیم. از مقدونیه تا تخت جمشید، از یونان تا مصر، از جنگ تا سیاست… چه چیزی از او باقی ماند؟
کودکی و تربیت در سایه فیلیپ و ارسطو
اسکندر در سال ۳۵۶ پیش از میلاد، در شهر پلا (Pella)، پایتخت مقدونیه زاده شد. پدرش، فیلیپ دوم، پادشاهی پرشور و اصلاحطلب بود که ارتشی نیرومند و منسجم پدید آورد و پایههای قدرت مقدونی را تثبیت کرد. مادرش، الیمپیاس، زنی بلندپرواز، پرشور، و عمیقاً مذهبی بود؛ کسی که به اسکندر آموخت او تنها یک شاهزاده نیست، بلکه فراتر از انسانهای عادیست — حتی «فرزند زئوس».
فیلیپ از همان آغاز، آیندهای بزرگ برای پسرش میخواست. به همین دلیل، از میان اندیشمندان یونان، ارسطو را برای تعلیم او برگزید. اسکندر نوجوان، در مایزا (Mieza)، نزد بزرگترین فیلسوف دوران خود، فلسفه، منطق، اخلاق، پزشکی و سیاست آموخت. گفته میشود که ارسطو، نسخهای از ایلیاد هومر را با دستخط خود به اسکندر هدیه داد — و اسکندر آن را همچون متنی مقدس، همیشه با خود همراه داشت.
در تربیت این شاهزاده، شمشیر و قلم بهیکاندازه نقش داشتند. در او، هم ژنرال پدر شکل گرفت، و هم ذهن تحلیلگر استاد. همین تلفیق بود که بعدها، از او نهفقط یک جنگاور، بلکه یک سیاستمدار زیرک و رهبر فرهنگی ساخت.
اما اسکندر، فقط محصول تعلیم نبود؛ شخصیتی آتشفشانی، ماجراجو، بلندپرواز و گاه کنترلناپذیر داشت. از همان نوجوانی، بیباکیاش در میدان نبرد، و عطشاش برای افتخار، از دیگران جداش میکرد.
بهقدرت رسیدن اسکندر – توفانی ناگهانی پس از مرگ فیلیپ
سال ۳۳۶ پیش از میلاد، فیلیپ دوم در اوج قدرت و درست زمانی که آماده میشد رهبری حمله به امپراتوری هخامنشی را بر عهده گیرد، در جریان یک سوءقصد در مراسم جشن عروسی دخترش، کشته شد. مرگ او، دنیای یونانی را در شوک فرو برد. بسیاری گمان نمیکردند که اسکندر جوان — تنها بیست ساله — بتواند قدرت را در چنین شرایطی حفظ کند.
اما اسکندر، برخلاف انتظار، با سرعت و قاطعیتی بیسابقه عمل کرد. او ابتدا رقیبان درباری را یا بهسکوت واداشت، یا بیدرنگ حذف کرد. در همان ماههای اول، به یونان لشکر کشید، شورش تبایها را سرکوب کرد، و در شورای کورنت (Corinthian League) بهعنوان فرمانده کل نیروهای یونان علیه پارسها انتخاب شد. تصمیمی که پدرش آغاز کرده بود، حالا بهدست پسرش دنبال میشد.
در این مرحله، اسکندر هنوز یک پادشاه مقدونی بود — اما بهسرعت نشان داد که تنها به مقدونیه و یونان قانع نیست. رؤیای او، فراتر بود: فتح شرق، رسیدن به “پایان دنیا”، و ساختن امپراتوریای که شرق و غرب را درهم آمیزد.
با تثبیت قدرت در سرزمینهای یونانی، اسکندر ارتشی چندملیتی، منظم و مشتاق را گرد آورد. ارتشی که تنها در انتظار یک فرمان بود.
آغاز لشکرکشی به شرق – از گرانیک تا ایسوس
در سال ۳۳۴ پیش از میلاد، اسکندر با ارتشی متشکل از حدود ۴۰ هزار نفر (شامل پیادهنظام، سوارهنظام و واحدهای کمکی یونانی و مقدونی) از تنگه داردانل گذشت و پا به خاک آسیای صغیر گذاشت؛ سرزمینی که بهطور رسمی تحت سلطه هخامنشیان بود. این لحظه، آغاز بزرگترین لشکرکشی نظامی جهان باستان بود؛ سفری که نهتنها مرزهای سیاسی، بلکه مرزهای فرهنگی، دینی و نژادی را نیز درنوردید.
نبرد گرانیکوس (Granicus) – ضربه اول
در همان سال، اسکندر با ارتش محلی ساتراپهای هخامنشی در نزدیکی رود گرانیکوس روبهرو شد. با اینکه ارتش پارسی در موقعیت دفاعی بهتری بود، اسکندر با حملهای جسورانه و بدون انتظار، آنها را غافلگیر کرد. این پیروزی سریع، بسیاری از شهرهای یونانی آسیای صغیر را به آغوش او کشاند — برخی با جنگ، برخی با تسلیم داوطلبانه.
تبلیغ آزادی یونانیان آسیایی
اسکندر، با هوشمندی سیاسی، ورود خود به شهرهای ایونی را نه بهعنوان فاتح، بلکه بهعنوان “آزادکننده” یونانیان از یوغ پارسیان اعلام کرد. او معابد یونانی را بازسازی کرد، دموکراسی را بازگرداند و بر اعتبار خود در میان یونانیان افزود. اما در واقع، او تنها ارباب را عوض کرده بود.
نبرد ایسوس (Issus) – برخورد با داریوش سوم
در سال ۳۳۳ ق.م، در نزدیکی شهر ایسوس در جنوب آسیای صغیر، اولین رویارویی مستقیم اسکندر با داریوش سوم، شاهنشاه هخامنشی، رخ داد. با اینکه ارتش داریوش چند برابر اسکندر بود، زمین نامناسب، فرماندهی ضعیف و تاکتیک درخشان اسکندر موجب شد ارتش هخامنشی شکست سنگینی بخورد و خود داریوش از میدان بگریزد.
در این نبرد، خانواده سلطنتی داریوش (همسر، مادر و فرزندانش) به اسارت درآمدند، اما اسکندر با آنان با احترام و وقار پادشاهانه رفتار کرد — حرکتی حسابشده که هم تصویر او را بهعنوان “شاهی متمدن” تقویت میکرد و هم مشروعیت خود را در قلمرو پارسیان افزایش میداد.
تسخیر مصر، ساخت اسکندریه، و ادعای الوهیت
پس از پیروزی در ایسوس، راه برای اسکندر بهسوی جنوب، یعنی سوریه و سپس مصر، باز شد. بسیاری از شهرها و سرزمینهای فنیقی، از جمله بیبْلُس، صیدا و غزه، یا تسلیم شدند یا پس از مقاومت، بهسختی فتح شدند. اما مصر، نگین آفریقا، جایگاهی خاص در ذهن اسکندر داشت — هم از نظر راهبردی، هم از نظر نمادین.
ورود به مصر – بدون جنگ، با استقبال
در سال ۳۳۲ ق.م، اسکندر بدون نیاز به جنگ، وارد مصر شد؛ چرا که مردم این سرزمین از سلطه هخامنشیان ناراضی بودند و اسکندر را بهعنوان رهاییبخش پذیرفتند. روحانیون مصری، با مهارت سیاسی، او را فرعون مشروع خواندند؛ کسی که نهفقط پادشاه، بلکه نماینده خدایان بر زمین بود.
بنیادگذاری اسکندریه – شهر جاودانه
در همان سال، اسکندر در ساحل دریای مدیترانه، بین دلتای نیل و صحرای غربی، شهری جدید تأسیس کرد: اسکندریه. نقشه شهر را خود اسکندر طراحی کرد — شهری که بهسرعت به مرکز فرهنگی، اقتصادی و علمی جهان هلنی تبدیل شد و قرنها پس از مرگ او نیز درخشان باقی ماند.
اسکندریه قرار نبود فقط یک بندر باشد؛ بلکه تجسمی از آرمانهای اسکندر بود: ترکیب شرق و غرب، دانش و قدرت، سیاست و فلسفه.
زیارت معبد آمون – اسکندر، فرزند زئوس؟
یکی از رمزآلودترین و بحثبرانگیزترین سفرهای اسکندر، رفتن به واحه سیوا (Siwa Oasis) در صحرای لیبی بود. در آنجا، معبدی متعلق به خدای آمون — معادل زئوس در فرهنگ یونانی — قرار داشت. گفته میشود که کاهنان معبد، در خلوت با اسکندر سخن گفتند و پس از آن، اسکندر ادعا کرد که فرزند زئوس-آمون است.
از آن لحظه، اسکندر فقط یک پادشاه نبود؛ خود را نیمهخدایی زاده آسمان میدانست. حرکتی که هم از باورهای شرقی (که شاه را نماینده خدایان میدانستند) تأثیر گرفته بود، و هم جاهطلبی بیمرز اسکندر را نمایان میکرد.
فتح بینالنهرین و سقوط پرسپولیس – قلهی پیروزی یا آغاز زوال؟
با خروج از مصر، اسکندر آماده شد تا ضربه نهایی را به امپراتوری هخامنشی وارد کند. اکنون دیگر فقط یک فرمانده پیروز نبود؛ خود را پادشاه خدایان، فرزند زئوس، و وارث مشروع شرق میدانست. برای او، فتح بینالنهرین و قلب امپراتوری پارسی، نهفقط یک هدف نظامی، بلکه بیانیهای الهی بود.
نبرد گوگمل (Gaugamela) – پایان رسمی قدرت داریوش
در سال ۳۳۱ پیش از میلاد، اسکندر در جلگهای بهنام گوگمل (در نزدیکی موصل امروزی) با داریوش سوم روبهرو شد. اینبار، داریوش ارتشی بسیار بزرگتر و مجهزتر از قبل فراهم کرده بود. اما فرماندهی ضعیف، تاکتیک جسورانه اسکندر، و آمادگی ارتش مقدونی، بار دیگر ارتش هخامنشی را به زانو درآورد.
داریوش برای بار دوم گریخت — اینبار برای همیشه. او دیگر نه شاهنشاه بود و نه فرمانده؛ تنها پادشاهی در حال فرار. اندکی بعد، توسط ساتراپهای خائن خود کشته شد.
اسکندر، پس از این نبرد، خود را شاه آسیا خواند.
ورود به بابل، شوش، و تخت جمشید
شهرهای بزرگ بینالنهرین — از جمله بابل و شوش — بدون مقاومت، دروازههای خود را گشودند. اسکندر با احترام واردشان شد، معابد را بازسازی کرد، به سنتهای محلی احترام گذاشت، و تلاش کرد چهرهای از خود بهعنوان وارث راستین پادشاهی پارسی ارائه دهد.
اما آنگاه که به تخت جمشید، پایتخت آیینی و نماد شکوه هخامنشی رسید، روایتی تاریکتر آغاز شد.
آتشسوزی تخت جمشید – تصادف؟ انتقام؟ یا نمایش قدرت؟
در سال ۳۳۰ ق.م، در اوج قدرت، اسکندر با ارتش خود وارد تخت جمشید شد. ابتدا با احترام برخورد کرد؛ خزانه را مصادره کرد، نگهبانانی گماشت، و با بزرگان بومی دیدار کرد.
اما شبهنگام، در جریان یک جشن، آتش به تالارهای کاخ افکندند. آتشسوزیای که ظرف چند ساعت، بخش زیادی از تخت جمشید را به خاکستر تبدیل کرد. درباره علت این رویداد، روایتها متفاوتاند:
-
برخی آن را تصادفی میدانند.
-
برخی میگویند اسکندر مست بود و در لحظهای هیجانی دستور سوزاندن داد.
-
برخی دیگر معتقدند این اقدامی نمادین و عامدانه برای انتقام حمله خشایارشا به آتن بود.
-
و گروهی نیز آن را حرکتی نمایشی برای پایان رسمی سلسله هخامنشی و آغاز فرمانروایی جدید تعبیر میکنند.
هرچه بود، آتش تخت جمشید نهفقط بنای سنگی را، بلکه یادگار هزار سال پادشاهی ایرانی را سوزاند — و از آن پس، اسکندر نهفقط یک فاتح، بلکه ویرانگری شناخته شد که تمدنی را در آتش دفن کرد.
وحدت شرق و غرب – رویایی ناکام، مرگی زودهنگام
پس از فتح ایران، اسکندر با شتابی بیسابقه به سوی شرق پیش رفت. با عبور از هرات، بلخ، سغد، و در نهایت پنجاب، ارتش او هزاران کیلومتر دور از وطن و در دل تمدنهایی قرار گرفت که با فرهنگ یونانی بیگانه بودند. اما اسکندر دیگر نه یک یونانی فاتح، بلکه مدعی وحدت جهان بود — رویایی بزرگ، اما پیچیده و ناممکن.
ازدواجها و آمیزش فرهنگی
اسکندر با رکسانا، شاهزاده باختری ازدواج کرد. سپس در یک مراسم رسمی در شوش، دهها افسر مقدونی را وادار کرد با زنان اشرافزاده ایرانی ازدواج کنند. این حرکت، نماد تلاش او برای پیوند شرق و غرب بود. او مردمان مختلف را در ارتش خود پذیرفت، لباسهای شرقی پوشید، و در دربارش آیینهای پارسی را وارد کرد.
اما این سیاست فرهنگی با مقاومت شدید مواجه شد: افسران مقدونی ناراضی بودند، یونانیان او را دیگر “خودی” نمیدانستند، و شرقیان هنوز به او با تردید مینگریستند.
مرگ در بابل – ناگهانی و پرابهام
در سال ۳۲۳ ق.م، زمانی که اسکندر تنها ۳۲ سال داشت و آماده میشد تا دریای عرب را درنوردد و عربستان و شاید روم را فتح کند، در بابل بیمار شد و درگذشت. علت مرگش همچنان نامعلوم است: بیماری، مسمومیت، یا فشار جسمی و روحی مفرط.
مرگ او، پایان یک رویا بود — رؤیای امپراتوری جهانی، همگونسازی فرهنگها، و فراتر رفتن از محدودیتهای قومی.
نتیجهگیری: اسکندر – فاتحی باشکوه یا آغازگر ویرانی؟
در داوری درباره اسکندر، تاریخنگاران هنوز دودلاند:
-
برای برخی، او یک نابغه نظامی، پیشگام جهانیسازی، و شخصیتی الهامبخش است.
-
برای برخی دیگر، او ویرانگری بود که تمدنها را سوزاند، شهرها را به خاک نشاند، و تنها نامش را جاودانه کرد.
آنچه مسلم است، این است که با مرگ او، جهان باستان دیگر هرگز همان نشد. امپراتوریاش در چند سال تجزیه شد، اما میراث او، زبان یونانی، معماری هلنی، و خاطره وحدت شرق و غرب، قرنها زنده ماند — و در قلب تاریخ، جای گرفت.