۱۰ «واقعیت تاریخی» که دروغ از آب درآمدند

تاریخ یکی از جذاب‌ترین موضوعات برای مطالعه است. چه وقتی دارید به صورت تخصصی آن را تحلیل می‌کنید و چه زمانی که در یک بعدازظهر داغ در حال نوشیدن آب پرتقال، دارید رمان‌های تاریخی ذبیح‌الله منصوری می‌خوانید. از داستان‌ها و اسطوره‌هایی همچون جنگ تروا تا ماجرای ترموپول تا داستان‌های وایکینگ‌ها با کلاهخودهای شاخدارشان.

از تاریخ اختراعات شگف‌انگیز و کشف‌های عجیب. از این موضوع که بنجامین فرانکلین وقتی داشته کایتش را هوا می‌کرده الکتریسیته را کشف کرده تا ماجراهای جذاب کریستوف کلمب و بدبختی‌هایی که ناپلئون به خاطر کوتاهی قدش کشیده.

از ماجراهای بی‌ثباتی‌های سیاسی و تغییرات عظیم. انقلاب‌های بزرگ مثل انقلاب اکتبر و انقلاب کشاورزان چینی. از داستان‌های جنگ‌های عظیم تاریخی مثل ماجرای جنگ جهانی دوم و جنگ اقیانوس آرام. از همه جذاب‌تر عادات و لباس‌های مردم هر دوره. باورهایشان. اعتقاداتشان و سیر تغییرشان.

تا تاریخ فسلفه و مذهب. مباحث سقراط و رنج‌هایی که پیامبران و قدیسان در راه هدف متعالی شان کشیده اند. تا حرف‌ها و سخنان معروفی که به نام شخیصت‌های بزرگ تاریخی در بطن ذهن‌های مردم هزاران سال بعد ثبت می‌شوند و الگویشان می‌شوند.

وقتی مارتین لوثر کینگ گفت: “من رویایی در سر دارم!” یا وقتی از گاندی پرسیدند که نظرش در مورد تمدن غرب چیست؟ و او گفت: “پیشنهاد خوبیست.” یا وقتی جورج میلر می‌گوید: “مشکل غذای ایتالیایی این است که آدم بعد از یه هفته دوباره گرسنه اش می‌شود…”

راستی تا به حال به این فکر کرده اید که بعضی از چیزهایی که در کتاب‌های تاریخ می‌خوانید آنقدرها هم قابل اعتماد نیستند و با منطق جور در نمی‎‌آیند؟ مثلاً این واقعیت که وایکینگ‌ها هرگز روی کلاهخودشان شاخ نداشته اند و این موضوع به نمایشنامه‌ی واگنر(حلقه‌ی نیبلونگ) برمی‌گردد. یا این واقعیت که بنجامین فرانکلین الکتریسیته را کشف نکرده است؟ هدف انقلاب فرانسه براندازی حکومت لوئی نبوده است. کریستف کلمب آمریکا را کشف نکرده است و مردم قبل از او هم می‌دانستند دنیا کروی است… ؟

قدر مسلم این است که تاریخ رومانتیکی که تا پنجاه سال پیش بر سرش اجماع کامل بوده حقیقت محض نیست. مطالعات جدیدتر و دقیق‌تر تاریخی با موشکافی و تحلیل‌های منطقی بسیاری از باورهای تاریخی غلط را زیر سوال برده اند. به قولی “حقیقت رهایی بخش است!” ولی به نظر می‌رسد برای برخی دروغ بوده که دروازه‌های شهرت و ثروت و موفقیت را گشوده است. حالا ممکن است این دروغ حقیقتی در درونش داشته باشد که بر اثر گذر زمان مسخ شده است.

بیایید با هم ده “حقیقت” تاریخی را بررسی کنیم که تحقیقات تاریخ‌نگاران مدرن نشان می‌دهد واقعیت ندارند!


  1. ناپلئون بناپارت قدکوتاه‌ترین امپراطور تاریخ


شاید کمتر کسی باشد که چیزی از ناپلئون نداند. ناپلئون امپراطور فرانسه یکی از جاه‌طلب‌ترین مردان قرن هجده و نوزده بود. مردی که در یک چشم بر هم زدن به سایه ای ممتد و ترسناک برای اروپا بدل شد. بسیاری جنگ‌طلبی و مسیر فتوحات او را با هیتلر مقایسه می‌کنند. به خصوص که افول هر دو در روسیه رقم می‌‌خورد.

سالیان سال است که در کتاب‌های تاریخ می‌خوانیم ناپلئون پنج فوت و دو اینچ قدش بوده. یعنی حدود یک متر و ۶۰ سانتی‌متر. تحقیقات تاریخی جدید نشان می‌دهد که واحد فوت در فرانسه و انگلستان در زمان حیات ناپلئون یکسان نبوده است! بنابراین ۵ فوت و ۲ اینچ فرانسوی می‌شود یک متر و هفتاد سانتی متر نه یک متر و شصت!

که یعنی ناپلئون یک سر و گردن از نیکولای سرکوزی و دیمیتری مدودو بلندتر است!


  1. آناستازیا رومانوف از کشتار انقلاب اکتبر جان سالم به در می‌برد


با شروع انقلاب در اکتبر ۱۹۱۸ بولشویک‌های روسیه دست به کشتار تمامی وابستگان تزار روسیه می‌زنند. به خصوص اعضای خاندان رومانوف. براساس اسناد دلیل اصلی این کشتار این بوده که از جمع شدن سلطنت‌طلب‌ها زیر پرچم خاندان رومانوف جلوگیری شود.

پس از مدتی به دلیل درگیری‌های داخلی و نارضایتی عمومی شایعاتی مبنی بر زنده ماندن چند تن از اعضای خاندان رومانوف روسیه را فرا گرفت. طبعاً افرادی هم داعیه‌ی رومانوف بودن برداشتند. از این بین کسی که از همه بیشتر مورد توجه قرار گرفت آنا اندرسون بود. وقتی در ۱۹۲۰ بعد از یک خودکشی ناموفق او را به بیمارستان منتقل کردند آنا مدعی شد که شاهزاده آناستازیا رومانوف است. جدای از شباهت عمیقی که بین او و آناستازیا وجود داشت، اطلاعات بسیاری که آنا در مورد زندگی در قصر و تاریخچه‌ی رومانوف‌ها و حتا برخی مسائل خصوصی‌شان داشت، توجه همه را جلب کرد.

هرچند برخی از اعضای خانواده و دوستان آناستازیا و خاندان رومانوف حرف‌های آنا را باور کردند، موضوع وراثت خاندان رومانوف به صورت قانونی تا چندین دهه در دادگاه‌های مختلف ادامه داشت. او هرگز جز از سوی برخی نزدیکانش به عنوان آناستازیا رومانوف پذیرفته نشد و در ۱۹۸۴ هم درگذشت. تا این که در سال ۲۰۰۹ با کشف اجساد باقیمانده‌ی خاندان رومانوف و تست DNA مشخص شد که آناستازیا در ۱۹۱۸ توسط ارتش بولشویک به قتل رسیده است… .

+


  1. اگر نان ندارند پس کیک بخورند!


این یکی از معروف‌ترین داستان‌های انقلاب فرانسه است. ماری آنتوآنت همسر لوئی شانزدهم پادشاه فرانسه در زمان انقلاب، در کاخ خود مشغول میهمانی عصرانه بود که به او خبر می‌رسد در پاریس و کل ممکلت قحطی نان شده است و مردم به حال مرگ افتاده اند. ماری آنتوآنت در حالی که دارد یک تکه برییوش (نان با کره و زرده‌ی تخم‌مرغ) در دهان می‌گذارد به صاحب خبر می‌گوید: “خوب بگویید کیک بخورند!”

این داستان احتمالاً تاثیر بسیار مهمی در نوشته‌های تاریخ‌نگاران طرفدار انقلاب داشته است چون همگی این داستان را به طرق مختلف روایت می‌کنند. جالب است بدانید که حتا ژان ژاک روسو هم در کتاب “اعترافات”ش این داستان را نقل می‌کند. ولی اسمی از ماری آنتوآنت نمی‌آورد و از گوینده تحت نام “شاهزاده‌ خانم بزرگ” یاد می‌کند. حتا لوئی هجدهم که مدتی بعد از روسو کتاب خاطرات خود را چاپ می‌کند به این داستان اشاره کرده است. ولی اسمی از ماری آنتوآنت نمی‌برد.

و اما براساس تحقیقات تازه‌تر مشخص شده که داستانی که در این دو کتاب ثبت شده ربطی به ماری آنتوآنت ندارد. چون در زمان مورد اشاره در این دو کتاب ماری آنتوآنت کودکی هشت ساله بوده است نه یک ملکه. تحقیقات نشان می‌دهد این داستان که لااقل صد سال پیش از ماری آنتوآنت رخ داده است به ماری ترز همسر لوئی چهاردهم باز می‌گردد.

+


  1. نرون رم را به آتش کشید تا از سوختنش نقاشی بکشد


نمی‌دانم چند نفرتان کتاب “نرون پادشاه بر شط خون نشسته” ترجمه(و به قولی اثر) ذبیح‌الله منصوری را خوانده اید. براساس داستان کتاب در سال ۶۴ پس از میلاد نرون شهر رم را به آتش می‌کشد و بعد به همراه دوستان و سربازانش بر بالای تپه ای مشرف به شهر ضیافتی برپا می‌کند تا اثری هنری ایجاد کند(بعضی می‌گویند یک تابلوی نقاشی و برخی هم معتقدند یک قطعه‌ی موسیقی چون گویا نرون به فلوت علاقه‌ی بسیاری داشته).

البته این افسانه‌ی تاریخی است که به ترتیبی غریب از تمامی نوشته‌های تاریخی و مستند همزمانش معتبرتر شده است. شاید چون هر آتشی بوده لزوماً زیر سر نرون بوده؟ ولی بر اساس نوشته‌های Tacitus تاریخ‌نگار هم‌عصر نرون، در زمان آتش‌سوزی نرون در ویلایش در آنتیوم بوده و سی مایل تا رم فاصله داشته است.

راستش شخصیت واقعی نرون در هاله ای از ابهام باقی مانده. بسیاری از تحقیقات مدرن نشان می‌دهد که نرون قربانی خبرپراکنی و شایعات دشمنانش بوده است. او امپراطور نژاد خالص رومی نبوده و طبق شواهد و توصیفات ظاهری اش اندکی خون بربر(ژرمن یا نژادهای نزدیک چون موهای بور و چشمان رنگی داشته) هم در خود داشته است. در زمان نرون روم وضعیت سیاسی با ثباتی نداشته است. از سویی درگیری با مذهب جدید و از سوی دیگر اصلاحات سوسیالیستی که به نرون نسبت می‌دهند دشمنانش را بر آن می‌دارد که چهره‌ی نرون را نزد عوام خدشه‌دار کنند.

برخی تاریخ‌نگاران معتقدند که آتش سال ۶۴ زیر سر دشمنان سیاسی نرون بوده است به این امید که این آتش از چشم او دیده شود. و چنین هم شد. اما شهری که نرون بعد از آتش‌سوزی بنا کرد بارها زیباتر از شهر قبلی بود و سر این موضوع بین مخالفین و موافقینش توافق است.


  1. شنل سر والتر رایلی


در داستان‌ها آمده که سر والتر رایلی در روز دعای یکشنبه به همراه الیزابت اول و ندیمه‌هایش بوده که سر راه ملکه یک چاله‌ی آب می‌بیند. ملکه نمی‌تواند از گودال رد بشود و به خاطر ناآرامی‌ها و درگیری‌های بین کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها، خیابان‌ها خطرناک است. برای همین سر والتر رایلی با درایت شنلش را باز کرده و گودال را می‌پوشاند تا ملکه به سلامت و سرعت به کلیسا برود.

سر والتر رایلی در ۱۵۸۱ چشم ملکه‌ی انگلستان را گرفت. او الیزابت را تشویق کرد که ایرلند را فتح کند. به همین دلیل هم ملکه به او القاب و زمین‌های بسیاری در انگلستان و ایرلند اهدا کرد و در ۱۵۸۶ او را به فرماندهی محافظان خود درآورد. ولی به علت روابط نامشروعش با یکی از ندیمه‌های ملکه در ۱۵۹۲ به زندان برج لندن افتاد و کمی بعد هم سرش از تنش جدا شد.

داستان تامس فولر در مورد شنل سر رایلی در هیچ‌ منبع دیگری ذکر نشده است و خود تامس فولر به افسانه‌پردازی و دروغ‌گویی در کتاب‌هایش معروف است. به نظر نمی‌رسد چنین حادثه ای رخ داده باشد. حتا محتمل‌تر این است که ملکه با دیدن گودال آب راهش را اندکی کج کرده باشد!

در ضمن خیر! سر والتر رایلی با خودش اولین سیب‌زمینی و تنباکو را هم از آمریکا نیاورد. سیب‌زمینی را ایتالیایی‌ها و تنباکو را فرانسوی‌ها (ژان نیکوت!) به اروپا معرفی کردند.


  1. لینکولن برای پایان دادن به برده‌داری جنگ داخلی راه می‌اندازد


این که دلیل اصلی شروع جنگ داخلی آمریکا چه بوده محل کنکاش و گمانه‌زنی بسیار بوده است. ولی هر چه باشد می‌دانیم دلیلش برده‌داری نیست. آبراهام لینکولن برای حفظ یکپارچگی ایالات متحده با ایالت‌های کنفدراسیون جنوبی وارد جنگ می‌شود.

البته یکی از مهم‌ترین دلایل جنگ و جدایی‌طلبی جنوبی‌ها برده‌داری بوده است. ولی لینکولن به امید پایان برده‌داری نیست که وارد جنگ می‌شود. اصلاً بگذارید به حرف خود لینکولن رجوع کنیم. او در ۱۸۶۲ در نامه ای به نیویورک ترایبیون می‌نویسد:

“…. اگر بشود اتحاد را بدون آزادی حتا یک برده نجات بدهم چنین خواهم کرد و اگر لازم باشد تمامی برده‌ها آزاد شوند که اتحاد بر جا بماند چنین خواهم کرد. و اگر اتحاد را بشود با آزادی نیمی و رها کردن نیمی دیگر به حال خود بدست آورد پس چنین باد! … “

+

البته خود لینکولن به شدت ضد برده‌داری بود و سه سال بعد از آغاز جنگ قرارداد ضد برده‌داری را تصویب کرد که باعث شد جنگ درون‌مایه ای اخلاقی نیز داشته باشد. برای همین هم بسیاری از ما فکر می‌کنیم دلیل شروع جنگ برده‌داری بوده است.


  1. کریستف کلمب ثابت کرد زمین گرد است!


دو حقیقت تاریخی که همه در مورد کریستف کلمب می‌دانند این است: “او کاشف آمریکاست” و “او به مردم قرون وسطی ثابت کرد جهان گرد است.”

اما واقعیت این است که گرد بودن زمین از زمان افلاطون و ارسطو مشخص بوده و بسیاری از دانشمندان عرب هم این موضوع را می‌دانستند. به عبارت دیگر یونانیان و اعراب(بخش اصلی جامعه‌ی علمی قرون وسطی) از این موضوع مطلع بودند و به تبع آن بیشتر اروپایی‌ها هم با مطالعه‌ی آثار این دو گروه دانشمندان از این واقعیت مطلع بودند. حتا جالب‌تر از همه این که خود کلمب هم این موضوع را می‌دانسته.

قصد او از این سفر پیدا کردن راهی ساده‌تر برای رسیدن به هندوستان بوده است. پس او با باور به کروی بودن زمین به جای این که به شرق برود به غرب می‌رود و در کارائیب به خشکی می‌رسد… .

چی شد؟ مگر قرار نبود کلمب آمریکا را کشف کند؟ واقعیتش این است که کلمب در واقع کاشف خود خود آمریکا هم نیست. یعنی او کشور آمریکا را کشف نمی‌کند. بیشتر سفرهای او به سمت “جهان جدید” به جزایری مثل کارائیب ختم می‌شود. ولی در هر حال حتا با وجود این که در یکی از سفرهایش او به آمریکای مرکزی می‌رسد، کاشف آمریکا نیست. لیف اریکسون دریانورد ایسلندی تقریباً پانصد سال قبل از کلمب به آمریکای “شمالی” می‌رسد. البته خود ساکنان آمریکا بیست هزار سال قبل از این دو آمریکا را کشف کرده بودند.

این موضوع که کلمب ثابت می‌کند زمین گرد است احتمالاً به یک شباهت ضمنی میان کلمب و ماژلان برمی‌گردد. فردیناند ماژلان دریانورد پرتغالی بود که به قصد دور زدن زمین سفرش را آغاز کرد. هرچند هرگز نتوانست سفرش را به پایان برساند و در نبرد با بومیان فیلیپین کشته شد. ولی بعضی از اعضای زیر دستش توانستند سفر را به پایان برسانند. البته در نهایت حتا قصد ماژلان هم اثبات گردی زمین نبود. او هم به خوبی می‌دانست زمین گرد است.


  1. جورج واشنگتون اولین رئیس جمهور ایالات متحده


ای بابا! دیگر همه می‌دانند جورج واشنگتون اولین رئیس جمهور آمریکا بوده!

راستش نه دقیقاً. در دوران جنگ استقلال کنگره‌ی آمریکا پیتون رندالف را به عنوان اولین رئیس جمهور آمریکا انتخاب می‌کند. یکی  از اولین تصمیمات مهم رندالف تشکیل ارتش ایالات متحده است تا از کشورش در برابر بریتانیایی‌ها دفاع کند. رندالف جنرال واشنگتون را به عنوان فرمانده این ارتش عظیم انتخاب می‌کند. در ۱۷۸۱ رندالف جای خود را به رئیس جمهور  بعدی، جان هنکاک می‌دهد. بعد از شکست عظیم بریتانیایی‌ها در یورک‌تاون، هنکاک برای واشنگتون نامه‌ی تبریک می‌فرستد. واشنگتون هم در پاسخ نامه ای به هنکاک می‌نویسد که اینطور شروع می‌شود: “خدمت رئیس جمهور ایالات متحده‌ی آمریکا”.

یکی از معروف‌ترین اتفاقاتی که در دوران رندالف می‌افتد، انعقاد اعلامیه‌ی استقلال آمریکا در ۴ جولای ۱۷۷۶ است. البته اشتباه نکنید. ۴ جولای روز استقلال آمریکا نیست! استقلال آمریکا از بریتانیا ۷ سال بعد در ۱۷۸۳ اتفاق می‌افتد. آن هم در سوم سپتامبر! در آن روز است که هیئت آمریکایی شامل رئیس جمهور جان هنکاک و جرج سوم پادشاه بریتانیا، قرارداد استقلال آمریکا را امضا می‌کنند.

هشت سال بعد از پایان جنگ واشنگتون به خانه برمی‌گردد و در انتخاباتی عمومی با اکثریت آرا رئیس جمهور آمریکا می‌شود… . پانزدهمین رئیس جمهور ایالات متحده‌ی آمریکا! ولی در واقع به خاطر تفاوت سیستم انتخاب رئیس جمهور در قبل و بعد از استقلال آمریکاست که او را به عنوان اولین رئیس جمهور آمریکا می‌شناسیم.


  1. سیبی که حوا می‌خورد


همه داستان مقدس ابراهیمی آدم و حوا را شنیده ایم. این داستان در مرکز اعتقادات ادیان اصلی خاورمیانه و اروپا قرار گرفته است. از یهودیت تا مسیحیت تا اسلام همگی در مورد این داستان توافق دارند.

ولی آیا روی خود میوه‌ی سیب هم جایی توافق شده؟

اصلاً هیچ کجای تورات یا متون مقدس دیگر به آن اشاره شده؟

این موضوع یکی از جذاب‌ترین باورهای تاریخی(در کلی‌ترین مفهوم واژه‌ی تاریخ) است. کسی نمی‌داند داستان سیب از کجا وارد ماجرای آدم و حوا می‌شود. شاید در وسط منتقل شدن داستان از نسلی به نسل بعد یا نوشته شدنش به دست راهب‌ها، جایی این وسط دست کسی لغزیده باشد و یا در ترجمان از زبانی به زبان دیگر “میوه” به “سیب” برگردانده شده باشد. ولی نقاشی آدم و حوا در حال خوردن سیب جایگاه ویژه ای حتا در ابتدایی‌ترین نقاشی‌های مذهبی ادیان ابراهیمی دارد.

قدر مسلم این است که در هیچ قسمت از سفر آفرینش تورات یا هیچ آیه ای از قرآن به نوع میوه اشاره نشده است. برخی معتقدند آن میوه انگور یا سیب یا گندم بوده و البته همه متفق‌القول اند که مشخص نیست آن میوه چیست. ولی جز تمثیل نمادین سیب که در نقد اسطوره ای فرویدی اشاره به بیداری جنسی آدم و حوا و فهم برهنگی شان دارد، سیب ارزش تفسیری خاصی در متون مقدس ندارد. یعنی “میوه‌ی درخت دانش” می‌توانسته انبه یا موز یا حتا نارگیل بوده باشد. در اصل ماجرا هیچ فرقی به وجود نمی‌آورد.


  1. و سیبی که توی سر نیوتون می‌خورد


احتمالاً بعد از فراگیر شدن دانش عمومی نسبت به تاریخ علم کسی روی کره‌ی خاکی باقی نمانده که داستان برخورد سیب با سر نیوتون و کشف جاذبه را نشنیده باشد. براساس نوشته‌های ولتر یک بعدازظهر گرم جناب آیزاک نیوتون در حال استراحت زیر درخت سیب نزدیک خانه اش بوده که سیبی محکم روی سرش فرود می‌آید و باعث می‌شود نیوتون جاذبه و قوانین حرکت را کشف کند.

نیوتون احتمالاً خلاق‌ترین ریاضی‌دان تاریخ است. البته کاری نداریم که اواخر عمرش پی کیمیاگری و تبدیل مس به طلا رفته. ولی مخترع علم حساب بدون هیچ شکی قوانین حرکت و جاذبه را هم کشف کرده است. در ۱۶۶۶ دانشگاه کمبریج به علت طاعون تعطیل می‌شود برای همین هم نیوتون به خانه‌ی ویلایی پدرش در لینکولن‌شایر می‌رود تا از طاعون به دور باشد به احتمال بسیار زیاد کشف قوانین جاذبه نیز در چنین روزی رخ می‌دهد. ویلیام استاکلی اولین بیوگرافیست جناب نیوتون در ۱۷۲۶ در مورد این سفر چنین می‌نویسد که روزی با نیوتون در زیر درخت سیبی مشغول خوردن چای بودیم که جناب نیوتون در مورد کشف قوانین حرکت و جاذبه چنین گفت:

” …با خودم فکر کردم چرا باید سیب در زمان سقوطش مستقیم به سمت زمین برود. چرا چپ و راست نرود؟ پس حتماً قدرت کششی در زمین هست که سیب را به سمتش خود می‌کشد. باید نیروی کششی در کار باشد… “

نیوتون بارها و بارها این داستان زیبا را برای دوستان و همکارانش تعریف می‌کند. البته هیچ جا حرفی از برخورد سیب با سرش نیست. در هیچ قسمت از بیوگرافی اش هم چنین داستانی ثبت نشده است. ثبت این داستان به صد سال بعد از مرگش و به دستان ولتر برمی‌گردد.


و در آخر…


قصه‌ی تاریخ داستانی نگاشته بر سنگ و محتوم نیست. واقعیت نهایی این است که هیچ یک از ما در آن روزگار حضور فیزیکی نداشتیم و هرقدر هم در مورد آن چه رخ داده گمانه‌زنی کنیم شاید با حقیقت ماجرا تفاوت داشته باشد.

مثلاً در سال ۲۰۱۰  براساس یافته‌های جدید باستان‌شناسی مشخص شد که اهرام ثلاثه را نه بردگان که مردان آزادی ساخته اند که حقوق هم می‌گرفتند و بسیاری از آن‌ها در اطراف خود اهرام با تشریفات کامل به خاک سپرده شده اند.

کشف یک کتبیه یا دست‌نوشته‌ی ساده می‌تواند تمامی باور ما در مورد بخشی از تاریخ را متحول کند. باید دانست برای داشتن درک صحیح و نقد حقیقی از تاریخ در روزگار مدرن هیچ ابزاری بهتر از منطق و مدرک نیست.

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
ارسال یک پاسخ