اسطورۀ اِتانا
«اسطورۀ اِتانا» داستانی است دربارۀ اِتانا، پادشاه شهر کیش، در سرزمین باستانی سومِر، که سوار بر عقابی به آسمان میرود تا «گیاهِ ولادت» را از ایزدان بخواهد و بهکمک آن بتواند صاحب پسری شود. از اِتانا در «فهرست پادشاهان سومر» (پدیدآوری حدود ۲۱۰۰ پیش از میلاد) بهعنوان نخستین پادشاه کیش نام برده شده که روزگار فرمانروایی او را به اوایل هزارۀ سوم پیش از میلاد نسبت میدهد. بنا بر متن این فهرست، پس از آن که ایزدان از دل آشوب (خائوس) نظم و سامان را آفریدند و سریر پادشاهی و راه و رسم دولتداری را بین آدمیان مقرر کردند، اِتانا کسی بود که «سرزمینها (کشورها) را برقرار کرد». با این حساب، اِتانا در میانرودان (بینالنهرین) باستان شخصیتی پرآوازه و والامقام بوده و درست به همین دلیل شخصیت محوری یک اسطوره شده است. پیام اصلی «اسطورۀ اِتانا» این است که آدمی باید به ایزدان توکل داشته باشد و اِتانا، پادشاه بزرگ، از جانب نویسندۀ ناشناس اسطوره برگزیده شده تا این پیام را به بهترین نحو به مخاطب منتقل کند.
پیام محوری اسطوره
گواه قدیمی بودن «اسطورۀ اِتانا» تعدادی مُهر استوانهیی هستند که نگارۀ اِتانا سوار بر عقاب روی آنها نقش شده و تاریخ ساختشان به دوران فرمانروایی سارگُن اکدی (۲۳۳۴ تا ۲۲۷۹ پیش از میلاد) برمیگردد. «موزۀ بریتانیا» یک پاره از کتیبۀ «اسطورۀ اِتانا» را دارد که از کتابخانۀ آشوربانیپال در نینوا بهدست آمده و بنابراین باید متعلق به سدۀ هفتم پیش از میلاد باشد، اما ج. س. کِرک خاطرنشان میکند که:
رونوشت نو-آشوریای که از کتابخانۀ آشوربانیپال بهدست آمده از قضا کهنترین متن این اسطوره را در خود جا داده است، چرا که همپوشانیهای آن با رونوشت کهن-بابلی متعلق به هزاران سال پیشتر بسیار تنگاتنگ و گاه در حد تکرار کلمه به کلمه است. یک پارۀ کوتاهتر از دورۀ «آشوری میانه» نیز در دست است که همین شباهتهای دقیق را نشان میدهد. (۲۵)
بسیاری از دستمایههای موجود در این اسطوره در اسطورههای همۀ فرهنگها یافت میشوند: شهر بزرگی آفریدۀ ایزدان، جستن یک فرمانروای شایسته، جانوران سخنگو، پیمانشکنی، دخالت قضا و قدر الاهی، و تکاپویی که قهرمان را (در اینجا سوار بر عقابی در اندازههای افسانهیی) تا آستان ایزدان، ورای مرزهای این جهان خاکی، میبرد. «اسطورۀ اِتانا»، بنا به نظر رابرت مکرابرتس، به احتمال زیاد برای انتقال پیامی سیاسی در رابطه با پادشاهی تدوین شده است:
وقتی این داستان را در بستر «نخستین دودمان کیش» و فرمانروایی استثنایی بیست و سه پادشاه پشت سر هم بر این شهر بررسی کنیم، معلوم میشود که مسئله فقط بازگویی یک حکایت تخیلی نیست. در دودمانهای کهنترِ «فهرست پادشاهان» فقط تعداد اندکی پادشاه پیدا میشود که جانشین مستقیم یکدیگر شده باشند. پس شاید موفقیت «نخستین دودمان کیش» دست کم تا حدی در گرو برقراری رسم تازۀ انتقال قدرت به فرزند ذکور شاه قبلی بوده است. با این حساب، «اسطورۀ اِتانا» یادآوری پر آب و رنگ این پیام است که یک پادشاه وظیفه دارد هر راهی را برود، حتا شده به هفت آسمان هم سفر کند، تا وارثی برای تاج و تخت بهجا بگذارد. (۴۰)
هرچند نکتهای که مکرابرتس به آن اشاره کرده بیتردید پذیرفتنی است، اما وظیفۀ پادشاه فقط در قبال مردم نبود بلکه در رابطه با ایزدان نیز تعریف میشد، ایزدانی که نه تنها او را آفریده بودند بلکه به او مقامش را اِعطا کرده بودند. بنا به باور سومریها (و روی هم رفته مردمان میانرودان)، ایزدان آدمی را برای همکاری در برقراری و حفظ نظم و سامان عالم و مهار زدن به نیروهای آشوبگر خائوس آفریده بودند. پس پادشاه هم در قبال مردم و هم در قبال ایزدان مسئولیت داشت که از تحقق خواست و ارادۀ آنان اطمینان حاصل کند. عمل کردن به چنین وظیفهای بدون ایمان به ایزدان امکانپذیر نمیشد، بنابراین اسطورۀ او علاوه بر مفاهیم و مضمونهای فراوان دیگر باید ایمان اِتانا به ایزدان را بسیار پررنگ نشان میداد، حتا وقتی دعاهایش بهنظر بیپاسخ میماندند.
خلاصه
داستان با بنیانگذاری و ساخت شهر بزرگ کیش آغاز میشود. ایزدان دور تا دور شهر دیوار بلندی میکشند و سپس بهدقت دنبال پادشاهی میگردند که شهر را به او بسپارند. سرانجام اِتانا را ایشتر/اینانّا به فرمانروایی برمیگزیند، و او پیش از هر اقدامی یک زیارتگاه باشکوه برای ایزد اَدَد (Adad) میسازد. در نزدیکی این زیارتگاه درخت صنوبری سبز میشود و چنان سر به آسمان میکشد که عقابی بر شاخههای آن آشیانه میسازد. یک افعی نیز لای ریشههای درخت خانه میکند.
عقاب و افعی با هم پیمان وفاداری میبندند و بنا به رسم جاری در میانرودان شَمَش، ایزد خورشید، را شاهد پیوند خود قرار داده سوگند میخورند برای همیشه یار و یاور یکدیگر باشند و از فرزندان یکدیگر مراقبت کنند. قرار میشود وقتی افعی برای تهیۀ غذا از خانه بیرون میرود عقاب مراقب بچههای او باشد و برعکس. هردو تا مدتی به این قول و قرار عمل میکنند، تا این که یک روز وقتی جوجههای عقاب تا حدی رشد کرده و پر و بالی گرفتهاند، عقاب تصمیم میگیرد بچهافعیها را بخورد، بدون آن که به زاری و هشدار جوجههایش که او را از این کار منع میکنند محل بگذارد.
وقتی افعی با قوت روزانه به خانه برمیگردد میبیند اثری از آثار بچههایش نیست، خانهاش خراب شده، و جای پنجههای عقاب همهجا کف ویرانههای خانۀ او مانده است. افعی فریاد دادخواهی برمیدارد و از شَمَش میخواهد که عقاب را به سزای این عمل برساند. شَمَش به او میگوید داخل لاشۀ یک گاو وحشی بخزد و پنهان شود تا وقتی عقاب برای خوردن لاشه از راه میرسد او را خِفت کند، بالها و دُم او را بشکند، پرهایش را بکَنَد، و او را داخل گودالی بیندازد. افعی همین کار را میکند، و این بار عقاب است که درمانده از ته گودال با زاری از شَمَش کمک میخواهد. شَمَش به عقاب میگوید خیلی کار وحشتناکی کرده که چنان بلایی سر بچههای افعی آورده، اما او اِتانا را برای کمک به او خواهد فرستاد.
در این فاصله اِتانا نیز دست به دامن شَمَش شده، چون همسرش نازا است و او در حسرت داشتن پسر و وارثی برای تاج و تخت خود میسوزد. شَمَش اِتانا را به گودالی که عقاب در آن افتاده و عذاب میکشد راهنمایی میکند، و اِتانا به پرستاری از پرنده میپردازد و سلامتی کامل را به او برمیگرداند. دوستی عمیقی بین عقاب و اِتانا شکل میگیرد و عقاب حتا خوابهای اِتانا را برایش تعبیر میکند. شبی اِتانا خواب میبیند سوار بر عقاب رهسپار آسمان شده و «گیاه ولادت» را از ایشتَر گرفته است. عقاب عقیده دارد در این خواب سروشی از جانب ایزدان برای هردوی آنها نهفته و آنها باید راهی این سفر شوند. او از اِتانا میخواهد بالهای او را بگیرد و سینۀ خود را بر سینۀ او بگذارد.
بسیاری از دستمایههای موجود در این اسطوره در اسطورههای همۀ فرهنگها یافت میشوند.
اِتانا به این ترتیب به زیر شکم عقاب بزرگ میچسبد، و عقاب او را به عرش آسمان میبرد. او بهقدری اوج میگیرد که اِتانا وقتی پایین را نگاه میکند اثری از زمین نمیبیند و به وحشت میافتد. او رو به عقاب میکند و فریاد میزند: «من پایین را نگاه کردم ولی زمین پیدا نبود! نیز چشمانم موفق نشدند چیزی از پهنۀ دریاها ببینند! دوست من، من دیگر نمیخواهم بالا به آسمان بروم. مرا زمین بگذار، بگذار به شهر خودم برگردم،» و با این حرف پرهای عقاب را رها میکند و با سر به سمت زمین شیرجه میرود. عقاب به تندی برای نجات اِتانا خیز برمیدارد و او را بین زمین و آسمان میگیرد.
آن دو به شهر کیش بازمیگردند. این بار اِتانا و همسرش هردو خواب میبینند و تعبیر عقاب از رویای اِتانا این است که ایزدان دستور دادهاند دوباره تلاش کند به آسمان برود. تلاش دوم موفقیتآمیز از کار درمیآید و آن دو به عرش میرسند، به بارگاه ایزدان قدم میگذارند و در برابر آنان کرنش میکنند، اما بقیۀ داستان از بین رفته است. از آنجا که اِتانا بهواقع صاحب پسری به نام بَلیخ (Balikh) شد که پس از او به فرمانروایی رسید (و میگویند ۱۵۰۰ سال سلطنت کرد)، میتوان فهمید که رویای اِتانا درمورد گرفتن «گیاه ولادت» از ایشتَر در نهایت به حقیقت پیوسته است.
متن اسطوره
ترجمۀ زیر به قلم بنجامین فاستر و از کتاب او، از روزگاران دور: اساطیر، حکایتها و شعرهایی از میانرودان باستان (From Distant Days: Myths, Tales and Poetry from Ancient Mesopotamia) است که با «مجوز محتوای خلاقانه» از سایت «دروازههای بابِل» (Gateways to Babylon) بازنشر شده و نویسندۀ مطلب حاضر برای تکمیل داستان و سرانجام آن ترجمۀ استِفانی دَلی را بهطور خلاصه نقل کرده است.
کتیبۀ یک
آنان طرح شهری را درانداختند []
ایزدان بنیانهایش را استوار کردند
آنان طرح شهری [کیش؟] را درانداختند
ایزدان ایگیگی (igigi؛ عنوانی اَکَدی که گاه درمورد ایزدان جوانتر و گاه درمورد همۀ ایزدان بهکار میرود) آجرکاریاش را بنیان نهادند []
«باشد که [] شبان آنان (مردم) گردد،
«باشد که اِتانا معمار آنان گردد…»
ایزدان بزرگ آنونّاکی (Anunnaki= فرزندان آنو و کی، ایزدان سومری) رقمزنان تقدیرها،
دربارۀ آن سرزمین به شور نشستند،
آفرینندگان چهار خطۀ عالم، استوارکنندگان همۀ شکلهای مادّه،
به فرمان همۀ آنان، ایزدان ایگیگی،
برای مردمان روزهای عید تعیین کردند،
هیچ شاهی را برقرار نکردند، بر انبوه مردمان،
در آن زمان نه سراندازی ساخته شده بود، نه دیهیمی،
نه هنوز عصای شاهی که بر آن سنگ لاجورد نشانده باشند.
هیچ رقم سکّوی تختگاهی ساخته نشده بود.
هر هفت دروازه به روی انسان با کلون بسته بود…
ایزدان ایگیگی دورتادور شهر بارو کشیدند.
ایشتر از آسمان به زیر آمد تا شبانی بجوید،
و همه جا را گشت تا پادشاهی پیدا کند.
اِنلیل سکّوی (ارجمندی) اِتانا را آزمود،
مردی که ایشتَر با استواری… پیوسته او را جسته است…
«باشد که مقام شاهی در این سرزمین برقرار شود،
باشد که دل کیش از شادی لبریز گردد.»
پادشاهی، تاج مرصّع، تختگاه []
او (؟) آورد و []
ایزدانِ سرزمینها…
(شکستگی بزرگ)
کتیبۀ دو
[] که او [] نامید…
آب بلند
[] او برجی ساخته بود (؟) []
[] زیارتگاهی برای اَدَد، ایزد []،
در سایهسار آن زیارتگاه درخت صنوبری رویان بود []،
بر تارک آن عقابی خانه کرد،
یک افعی در ریشۀ آن خانه کرد.
آن دو هرروز چشمشان به جانوران وحشی بود.
عقاب آمادۀ سخن گفتن شد، به افعی گفت:
«هان، بیا با هم عهد دوستی ببندیم،
بیا که یار و یاور یکدیگر باشیم، تو و من.»
افعی آمادۀ سخن گفتن شد، به عقاب گفت:
«اگر بهراستی… از دوستی و []
پس بیا سوگندی نیرومند به شَمَش بخوریم.
مهیب بین ایزدان []
«پس بیا، قدم پیش بگذاریم و برای شکار راهی کوه بلند شویم.
«بیا به جهان زیرین سوگند بخوریم.»
آن دو در پیشگاه شَمَش جنگاور سوگند خوردند،
«هر آن که حرمت شَمَش را بشکند
«باشد که شَمَش او را همچون جنایتکاری به دست جلاد بسپارد،
«هر آن که حرمت شَمَش را بشکند،
«باشد که کوهها ستایش خود را از او دور کنند،
«باشد که سلاح هجومآور راست به سمت او رود،
«باشد که دام و نفرین شَمَش بر او فرود آیند و او را به خاک هلاک افکنند!»
پس از آن که به جهان زیرین سوگند خوردند،
راهی شدند، از کوههای بلند بالا رفتند،
هر روز به نوبت چشمشان به جانوران وحشی بود،
عقاب گاو وحشی و غزال میگرفت،
افعی میخورد، کنار میکشید، سپس بچههایش میخوردند.
عقاب گوسفند وحشی و نیاگاو میگرفت،
افعی میخورد، کنار میکشید، سپس بچههایش میخوردند.
افعی جانوران مزرعه را شکار میکرد، موجودات خاکی را،
عقاب میخورد، کنار میکشید، سپس بچههایش غذا میخوردند،
بچههای عقاب بزرگ میشدند و پر و بال میگرفتند.
وقتی بچههای عقاب بزرگ شدند و پر و بال گرفتند،
دل عقاب از نیتی بهواقع شیطانی انباشته شد،
نیت دلش بهواقع شیطانی بود!
فکر خوردن بچههای دوستش به دل او افتاده بود!
عقاب آمادۀ سخن گفتن شد، به بچههایش گفت:
«من بچههای افعی را خواهم خورد، افعی []،
«من به بالا خواهم رفت و در آسمان سکنا خواهم گزید،
«اگر از تارک درخت فرود آیم…پادشاه.»
کوچکترین جوجهعقاب، بهغایت خردمند، این کلمات را به عقاب، پدرش، گفت:
«نخور، پدر!
دام شَمَش بر تو فرو خواهد افتاد،
طناب و سوگند شَمَش بر سرت فرود خواهد آمد و تو را به خاک هلاک خواهد افکند.
هر آن که حرمت شَمَش را بشکند،
شَمَش او را همچون جنایتکاری به دست جلاد خواهد سپرد!»
اینها به خرج او نرفت، او به حرف پسرانش گوش نکرد،
پایین رفت و بچههای افعی را خورد.
شبانگاه همان روز،
افعی آمد، بار خود را به دوش میکشید،
در آستان لانهاش گوشت را به زمین افکند،
نگاهی به دور و بر انداخت، کاشانه بر باد رفته بود.
به پایین نگاه کرد، بچههایش [] نبودند!
عقاب کف زمین را با پنجههای خویش کوفته بود،
ابری از غبار از آسمان، آسمان را تیره کرد.
افعی… پیش شَمَش زاری کرد،
در پیشگاه شَمَش جنگاور اشکهایش روان شد،
«به تو امید میبندم، ای شَمَش جنگاور،
من آن بودم که به عقاب خوراک میرساندم،
اکنون ببین که کاشانهام []!
کاشانه به باد رفته، حال آن که لانۀ او سالم است،
فرزندان من تباه گشتهاند، حال آن که فرزندان او سالم اند.
او پایین آمد و بچههای مرا خورد!
تو میدانی، ای شَمَش، که او چه کار پلیدی در حق من کرده است،
بهراستی، ای شَمَش، تور تو زمین پهناور است،
دام تو آسمان دوردست است،
عقاب نباید که از دام تو بگریزد،
(همانند) آن آنزوی بدنهاد (Anzu) که علیه دوستانش دست به پلیدی زد!»
شَمَش وقتی شکوِۀ افعی را شنید،
آمادۀ سخن گفتن شد، و به او گفت:
«راه خود گیر و از کوه بگذر،
من برای تو یک گاو وحشی گرفتهام.
اندرونش را بگشا، شکمش را خالی کن،
در شکم او به کمین بنشین.
پرندگان آسمان از همه نوع برای خوردن گوشت فرود خواهند آمد.
عقاب به همراه آنان برای خوردن گوشت فرود خواهد آمد،
چون خبر ندارد چه کیفری در انتظار اوست،
او به جستجوی آبدارترین گوشت []، اطراف را خواهد گشت،
از لابهلای پوشش دل و روده برای خود راه باز خواهد کرد.
وقتی به درون رسید، او را از بالهایش بگیر،
بالهای او را بکَن، شهپرها و پرهای دُمش را جدا کن،
او را پَرکَنده به گودالی بیانتها بیفکن،
بگذار تا همان جا از گرسنگی و تشنگی بمیرد.»
بدان سان که شَمَش جنگاور فرمان داد،
افعی رفت و از کوهستان گذشت.
پس از آن افعی به گاو وحشی رسید.
اندرونش را گشود، شکمش را خالی کرد.
در شکم او به کمین نشست.
پرندگان آسمان از همه نوع برای خوردن گوشت فرود آمدند.
آیا عقاب میدانست چه شرّی قرار است دامن او را بگیرد؟
آنگاه دیگر با سایر پرندگان از آن گوشت نمیخورد!
عقاب آمادۀ سخن گفتن شد، به فرزندانش گفت:
«هان، بیایید پایین برویم و ما هم از گوشت گاو وحشی بخوریم.»
کوچکترین جوجهعقاب، بهغایت خردمند، این کلمات را به عقاب، پدرش، گفت:
«پایین نرو، پدر، بیگمان افعی در اندرون گاو وحشی منتظر نشسته است.»
عقاب به خود گفت:
«مگر آن پرندهها ترسیدهاند؟ پس چطور راحت و آسوده گوشت میخورند؟»
او به آنان گوش نداد، به حرف پسرانش گوش نسپرد،
پایین رفت و با چنگالهایش روی بدن گاو وحشی نشست.
عقاب به گوشت نگاه کرد، آن را از پشت و جلو کاوید.
دیگر بار به گوشت نگریست، آن را از پشت و جلو کاوید.
(لاشه را) دور زد، برای خود از لابهلای دل و روده راه گشود.
وقتی به اندرون رسید، افعی او را از بالهایش گرفت:
«تو تجاوزکار بودی… تجاوزکار بودی….!»
عقاب آمادۀ سخن گفتن شد، به افعی گفت:
«بر من رحم کن! برایت هدیهای فراهم خواهم آورد که فدیۀ شاهان باشد!»
افعی آمادۀ سخن گفتن شد، به عقاب گفت:
«اگر رهایت کنم، پاسخ شَمَش در عرش را چه بدهم؟
کیفر تو بر من فرو خواهد افتاد.
بر من، همان که این کیفر را از بهر تو خواستم!»
او بالهای (عقاب) را کَند، شهپرها و پرهای دُم او را جدا کرد.
او را پَرکَنده به ته گودالی افکند،
تا همانجا از گرسنگی و تشنگی بمیرد.
اما از آن سو، عقاب…[]
روز از پس روز شَمَش را به یاری میطلبید:
«آیا مرا سزاست که در گودالی جان بدهم؟
که میداند کیفر تو چگونه دامن مرا گرفت؟
جان من، عقاب، را برهان!
بگذار تا نام تو را تا اَبد یاد کنم.»
شَمَش آمادۀ سخن گفتن شد و به عقاب گفت:
«تو بدکرداری و دست به عملی نفرتآور زدهای.
تو حرمت ایزدان را شکستی، که عملی حرام است.
مگر مقید به سوگند نبودی؟ من به تو نزدیک نخواهم شد.»
اِتانا روز از پس روز شَمَش را به یاری میطلبید،
«ای شَمَش، تو از پروارترین گوسفندان من برخوردار شدهای!
ای جهان زیرین، تو خون برههای قربانی مرا نوشیدهای!
من ایزدان را حرمت گذاشته و ارواح را بزرگ داشتهام.
خوابگزاران بخورهای عطرآگین مرا فرو بردهاند.
ایزدان برههای مرا در قربانگاه فرو خوردهاند.
ای ایزد بزرگ، حکم خود را جاری کن!
گیاه ولادت را به من عنایت فرما!
گیاه ولادت را بر من بنما!
مرا از این بار گران رها کن، به من وارثی عنایت فرما!»
شَمَش آمادۀ سخن گفتن شد و به اِتانا گفت:
«گودالی را پیدا کن، به درون آن نظر کن،
عقابی در آن گرفتار آمده است.
او گیاه ولادت را به تو خواهد نمایاند.»
اِتانا راه خود در پیش گرفت.
گودال را پیدا کرد، به درون آن نظر کرد،
عقاب در آن گرفتار آمده بود.
او باید بیرونش میآورد!
کتیبۀ سه
عقاب به او نگریست…
او [] به اِتانا گفت:
«تو اِتانایی، پادشاه جانوران وحشی.
تو اِتانایی، [] بین (؟) پرندگان.
مرا از این گودال بیرون بیار،
دست خود را [] به من بده،
… []
من تا اَبد در ستایش تو سرود خواهم خواند.»
اِتانا این کلمات را به عقاب گفت:
«اگر جانت را نجات دهم، []
اگر تو را از گودال بیرون بیاورم،
از همان دم ما باید که…»
[] به من []
از بامدادان تا []
…[]»
«من گیاه ولادت را به تو خواهم داد.»
اِتانا این را که شنید،
جلوی گودال را از [] انباشت.
سپس …. [] به درونش افکند.
بارها و بارها [] پیش رویش افکند.
عقاب از گودال…
پس آنگاه او بالهایش را به هم زد،
نخستین بار و دومین بار… عقاب در گودال،
پس آنگاه او بالهایش را به هم زد…
سومین بار و چهارمین بار… [] عقاب…در (؟) گودال.
پس آنگاه او بالهایش را به هم زد
پنجمین و ششمین بار…
(چند سطر شکسته، بعد جای خالی)
(از رونوشتی دیگر)
هفتمین ماه در گودال دست او را گرفت.
ماه هشتم او را تا لبۀ گودال رساند.
عقاب همچون شیری حریص غذا میخورد.
قوت میگرفت.
عقاب آمادۀ سخن گفتن شد و به اِتانا گفت:
«دوست من! بیا تا یار یکدیگر باشیم، من و تو!
هر آنچه که آرزو داری از من بخواه و من آن را به تو خواهم داد.»
اِتانا آمادۀ سخن گفتن شد و به عقاب گفت:
«چشمانم… به روی آنچه نهان است گشوده شد…
(جای خالی)
اِتانا و عقاب دوست شدند. اِتانا خواب میبیند، خواب خود را به عقاب بازمیگوید.
[] بالا
[] پیش پایم
عقاب به اِتانا معنی خواب را آموخت،
[] پیش روی او نشسته بود،
«[] رویای تو خوششگون است،
آنان [] خواهند داد
تو برای مردم [] کردهای،
تو در دستانت… را خواهی گرفت،
پیوند مقدس [] در بالا
[] پیش پای تو.»
اِتانا به او، به عقاب گفت:
«دوست من، باز خواب دیدم،
[] ساقههای نِی [] در خانه.
در همۀ []، تمام سرزمین،
خروار خروار از آنها را بر هم انباشتند.
[] دشمنان، آنان افعیهایی پلید بودند،
[] به سویم میآمدند
[] پیش پایم زانو میزدند.»
عقاب به اِتانا معنی خواب را آموخت.
[] پیش روی او نشسته بود
«[] رویای تو خوششگون است»
(جای خالی)
کتیبۀ چهار
عقاب آمادۀ سخن گفتن شد، به اِتانا گفت:
«دوست من… آن ایزد…»
«ما از دروازههای آنو، اِنلیل و اِئا گذر کردیم
ما از دروازههای سین، شَمَش، اَدَد و ایشتر گذر کردیم.
ما هردو با هم به خاک افتادیم، تو و من،
من خانهای پنجرهدار دیدم، مُهر نداشت.
من… و به درون رفتم.
زنی جوان و دلربا در آن نشسته بود.
خیرهکننده بود… زیبارو.
تختگاهی برپا شده بود، کف زمین را صاف و هموار کرده بودند.
زیر تختگاه [] شیران کمین کرده بودند.
وقتی به درون رفتم، به روی من جستند.
من هراسان و لرزان از خواب پریدم [].»
عقاب به او، به اِتانا گفت:
«دوست من، []ها آشکار اند.
بیا، بگذار تا تو را به آسمان ببرم.
سینهات را بر سینهام بگذار،
دستانت را بر پرهای بالم بگذار،
بازوانت را بر پهلوهایم بگذار.»
او سینۀ خود را بر سینۀ او گذاشت،
دستان خود را بر پرهای بال او گذاشت،
بازوان خود را بر پهلوهای او گذاشت.
آن بار بهراستی بر او گران بود.
وقتی او به قدر یک فرسنگ او را به هوا برد،
عقاب به او، به اِتانا، گفت:
«نگاه کن، دوست من، ببین که زمین به چه شکل درآمده است!
به دریا نظر کن، مرزهایش را بنگر.
زمین تپهزار…
بحر به نهر بدل شده است.»
وقتی به قدر دو فرسنگ او را به هوا برد،
عقاب به او، به اِتانا، گفت:
«نگاه کن، دوست من، ببین که زمین به چه شکل درآمده است!
زمین یک تپه است.»
وقتی به قدر سه فرسنگ او را به هوا برد،
عقاب به او، به اِتانا، گفت:
«نگاه کن، دوست من، ببین که زمین به چه شکل درآمده است!
دریا به چالۀ باغبان بدل شده است.»
پس از آن تا عرش آنو صعود کردند،
از دروازههای آنو، اِنلیل، و اِئا گذشتند،
عقاب و اِتانا هردو با هم به خاک افتادند،
بر دروازۀ سین
عقاب و اِتانا هردو با هم به خاک افتادند
(جای خالی، سطرهای شکسته)
(رونوشتی دیگر)
«به قدرت ایشتَر []
«بازوانت را بر پهلوهایم بگذار،
دستانت را بر پرهای بالم بگذار.»
او بازوان خود را بر پهلوهای او گذاشت،
دستان خود را بر پرهای بال او گذاشت.
وقتی او به قدر یک فرسنگ او را به هوا برد،
«نگاه کن، دوست من، زمین به چه شکل درآمده است!»
«پیرامون زمین به اندازۀ یک پنجم خود شده است.
دریای پهناور به سان طاووس شده است.»
وقتی به قدر دو فرسنگ او را به هوا برد،
«نگاه کن، دوست من، زمین به چه شکل درآمده است!»
«زمین به سان تکهای از باغچه شده است []،
«و دریای پهناور به سان یک آبشخور.»
وقتی به قدر سه فرسنگ او را به هوا برد،
«نگاه کن، دوست من، زمین به چه شکل درآمده است!»
«نه چشمانم قدرت آن دارند که دریای پهناور را بیابند!
«دوست من، من به عرش نخواهم رسید
مرا پایین ببر، بگذار به شهر خود بازگردم.»
یک فرسنگ رفته او را پایین انداخت (؟)
پس عقاب شیرجه زد و او را روی بالهایش گرفت.
فرسنگ دوم رفته او را پایین انداخت (؟)
پس عقاب شیرجه زد و او را روی بالهایش گرفت.
کمتر از سه ذرع مانده به زمین [او را پایین انداخت]،
پس عقاب شیرجه زد و او را روی بالهایش گرفت.
عقاب [] و… در حالی که او، اِتانا []
سرانجام
در این نقطه، بنا بر ترجمۀ استفانی دَلی، یک «جای خالی با درازای نامعلوم» قرار دارد و بعد ترجمۀ او سرگذشت اِتانا و عقاب را از هنگام بازگشت به شهر کیش پی میگیرد. اِتانا در کیش باز پشت سر هم خواب میبیند و این خوابها «به او جرئت میدهند که بار دیگر برای رسیدن به عرش آسمان تلاش کند.» بقیۀ قطعه بازگویی رویاهای اِتانا، تفسیرهای عقاب، رویای همسر اِتانا (که از قرار معلوم سلطنتی طولانی برای اِتانا میبیند) و ماجرای دومین پرواز اِتانا و عقاب به عرش آسمان است که در آن «از دروازۀ سین، شَمَش، اَدَد، و ایشتَر گذشتند» و هردو با هم به خاک افتادند. از آنجا که در آخرین سطر قطعه نوشته شده «او آن را گشود [و داخل شد]»، دَلی نتیجه میگیرد که تلاش دوم موفقیتآمیز بوده و اِتانا سرانجام «گیاه زندگی» را از ایشتَر میگیرد.
یکی از چندین پیامی که «اسطورۀ اِتانا» برای مخاطبان باستانی خود داشت، این بود که به آنان اطمینان میداد ایزدان همواره از نیازهای مردم آگاه اند و دعاهای آنان را میشنوند و اجابت میکنند – حتا اگر تا مدتی این طور بهنظر نرسد. این اسطوره بهخوبی در چارچوب ادبیات نارو که گونۀ ادبی خاص میانرودان باستان است، میگنجد – داستانی بر محور یک شخصیت نامدار (معمولن یک پادشاه) که بر پایۀ ارزشهای اخلاقی فرهنگ میانرودانی شکل گرفته و آنها را تبلیغ میکند. در «اسطورۀ اِتانا» حتا پادشاهی همچون او نیز از مشکلات یک انسان خاکی برکنار نیست و مثل همۀ کسانی که در آن روزگار شنوندۀ این داستان بودند به این نکته میرسد که ایزدان تا زمانی که انسان به آنان اعتماد و توکل داشته باشد منبع مهربانی و رحمت اند. او هرچند در نخستین اقدام برای رسیدن به بلندای آسمان ناکام میماند، اما باور خود به حقیقت رویاهایش را حفظ میکند، بار دیگر دست به تلاش میزند، و به پاداش ایمان خود میرسد.