نبونید و فروپاشی بابل: سقوط یک تمدن
آخرین پرده یک ابرقدرت
در اواخر قرن ششم پیش از میلاد، امپراتوری بابل نو، که زمانی با شکوه دروازه ایشتار، معبد مردوک و باغهای معلقش جهان را خیره کرده بود، رو به افول گذاشت.
شاهی به نام نبونید (Nabonidus)، که با عقاید مذهبی نامتعارف و تصمیمهای بحثبرانگیز خود شناخته میشد، بر تخت نشسته بود؛ و در افق، قدرتی نوظهور در حال خیزش بود: امپراتوری پارس به رهبری کوروش بزرگ.
سقوط بابل یکشبه رخ نداد. بلکه نتیجهای بود از بحران دینی، بیثباتی سیاسی، نارضایتی مردم، و حملهای نظامی که بهطرز عجیبی بیخونریزی بود.
در این مقاله، بررسی میکنیم:
-
نبونید که بود و چرا پادشاهیاش بحثبرانگیز شد؟
-
چه عواملی بابل را به فروپاشی نزدیک کرد؟
-
کوروش چگونه توانست بدون نبرد، دروازههای بابل را بگشاید؟
-
و این سقوط، چه معنایی برای خاورمیانه باستان داشت؟
نبونید، پادشاهی غیرعادی در بابل سنتگرا
نبونید (یا نَبونَئید) آخرین پادشاه بابل نو، در حدود سال ۵۵۶ پیش از میلاد به قدرت رسید. برخلاف پادشاهان پیش از خود که معمولاً نظامی یا اشرافی بودند، نبونید ریشههایی مذهبی و تمایلات فکری نامعمول داشت. او نهفقط به سنتهای بابل بیاعتنایی کرد، بلکه حتی باورهای دینی رسمی آن زمان را به چالش کشید.
شاهی که مردوک را کنار گذاشت
در مرکز دینی بابل، پرستش خدای بزرگ مردوک قرار داشت. تمامی آیینهای سال نو، تاجگذاری شاهان، و مشروعیت سیاسی، در گرو احترام به معبد مردوک و کاهنانش بود. اما نبونید با بیاعتنایی آشکار به مردوک، توجه خود را به خدایی دیگر معطوف کرد: سین، خدای ماه.
او حتی پایتخت را ترک کرد و برای سالها در واحهای دوردست به نام تَیمه (در شمال عربستان امروزی) ساکن شد تا در آنجا معبدی برای سین بسازد — اقدامی که همزمان، بابل را از پادشاه، آیینها و نظم مذهبی سنتیاش محروم کرد.
تنش با کاهنان و مردم
نبونید با این تصمیمات، نهفقط روحانیون مردوک را آزرده کرد، بلکه میان خود و نخبگان بابل شکاف عمیقی ایجاد نمود. بیتوجهی او به جشن سال نو — که پادشاه باید شخصاً در آن شرکت میکرد — از نگاه مردم نوعی بیکفایتی، یا حتی بیاعتقادی تلقی شد.
در متون بابلی آمده که در دوران غیبت شاه، «کشور بیپادشاه بود، آیینها برگزار نشد، خدایان خشمگین بودند». این جملات نهتنها یک توصیف مذهبی، بلکه هشداری سیاسی به شمار میآمدند.
بازگشت دیرهنگام و بحران
نبونید پس از حدود ده سال غیبت، به بابل بازگشت. اما نظم قدیم دیگر به او اعتماد نداشت. ارتش از او دور شده بود، کاهنان مردوک پشتاش را خالی کرده بودند، و مردمان بابل در انتظار تغییر بودند. این، بابل را برای ورود یک فاتح، آمادهتر از همیشه کرده بود.
بابل در آستانه سقوط – شکاف داخلی و دشمنی در راه
در واپسین سالهای حکومت نبونید، بابل دیگر آن امپراتوری منسجم و پرشکوه سابق نبود. در ظاهر، دیوارها پابرجا بودند، معابد فعال به نظر میرسیدند، و ارتش همچنان وجود داشت، اما در زیر این پوسته، ساختار سیاسی و اجتماعی کشور از درون فرسوده شده بود.
از هم گسیختگی مشروعیت
در نظام سیاسی بابل، پادشاه مشروع کسی بود که مورد تأیید خدای مردوک قرار گیرد. این تأیید، با شرکت در مراسم سال نو و ورود به معبد اساگیلا (Esagila) رسمیت مییافت. اما نبونید:
-
سالها در بابل غایب بود
-
آیینهای دینی را تعطیل یا تضعیف کرد
-
و خدایان دیگر را بر مردوک مقدم شمرد
در نتیجه، در دید مردم، مشروعیت او زیر سوال رفت. شاهی که خدای بزرگ بابل را نادیده بگیرد، دیگر پادشاه واقعی نیست.
ناکارآمدی نظامی و فشار اقتصادی
در نبود شاه و انسجام سیاسی، ارتش بابل دچار ضعف فرماندهی شد. بسیاری از فرماندهان نظامی میان وفاداری به شاه و حمایت از نخبگان بومی مردد بودند.
در همین حال، فشارهای اقتصادی و هزینههای پروژههای ساختمانی در تیمه و معابد دیگر، منابع مالی بابل را تحلیل برده بود. بازرگانان و طبقه متوسط از اختلال در نظم اقتصادی ناراضی بودند.
ظهور کوروش در شرق
در همین برهه، کوروش بزرگ، پادشاه پارس، امپراتوری ماد را شکست داده و بر سرزمینهای شرقی مسلط شده بود. با تکیه بر نیروی نظامی منظم، هوش سیاسی بالا، و درک عمیق از شکافهای داخلی بابل، کوروش خود را بهعنوان «منجی» و نه فاتح معرفی کرد.
کتیبههای بعدی (از جمله منشور کوروش) نشان میدهند که او ادعا میکرد به فرمان مردوک وارد بابل شده تا شاه ظالم (نبونید) را براندازد و نظم الهی را بازگرداند.
فتح بابل – زمانی که شهری بزرگ در سکوت سقوط کرد
در سال ۵۳۹ پیش از میلاد، ارتش پارسیان به رهبری کوروش بزرگ، از سمت شمال شرقی بهسوی بابل حرکت کرد. اما آنچه رخ داد، نه یک محاصره طولانی و نبرد پرخون، بلکه یکی از عجیبترین و آرامترین سقوطهای تاریخ تمدنها بود.
نبرد اپیس: تنها مقاومت نظامی
در نزدیکی شهری به نام اپیس در شمال بابل، ارتش باقیمانده از نیروهای بابلی کوشید در برابر سپاه کوروش مقاومت کند. این تلاش، بینتیجه ماند:
-
ارتش بابل بهخاطر بیسروسامانی فرماندهی، انسجام نداشت
-
بسیاری از سربازان، دل و روح جنگیدن برای شاهی بیاعتبار را نداشتند
-
نبونید نتوانست پشتیبانی نخبگان بابل را جلب کند
پس از شکست در اپیس، دروازههای بابل عملاً بیدفاع باقی ماندند.
ورود به بابل؛ بیخونریزی، با استقبال
منابع بابلی و کتیبههای پارسی بهصراحت میگویند که:
«در روزی بدون جنگ، کوروش وارد بابل شد. مردم بابل در خیابانها شادی کردند.»
دلایل این استقبال گسترده:
-
مردم از نبونید و بیثباتی حکومتش خسته شده بودند
-
کاهنان مردوک، کوروش را بهعنوان منجی الهی پذیرفتند
-
کوروش اعلام کرد که آیینهای دینی را احیا خواهد کرد و مردوک را گرامی میدارد
-
رفتار او نسبت به مردم و نخبگان با احترام و تدبیر همراه بود
نبونید نیز بدون مقاومت خاصی دستگیر و تبعید شد.
منشور کوروش: بازنویسی روایت پیروزی
در منشور معروف کوروش (یافتشده در بابل و اکنون در موزه بریتانیا)، آمده است که:
«مردوک خدای بزرگ، از رفتار نابخردانه نبونید خشمگین شد و مرا برگزید تا صلح و عدالت را به بابل بازگردانم.»
در این روایت، کوروش نه بهعنوان یک فاتح، بلکه بهعنوان برگزیدهٔ آسمانی برای بازگرداندن نظم معرفی میشود — روایتی که هم در سیاست و هم در روان مردم بابل تأثیر بسزایی داشت.
نتیجهگیری: پایان بابل و آغاز دوران جدید
سقوط بابل در ۵۳۹ پیش از میلاد، تنها یک تغییر سلطنتی نبود؛ بلکه پایان عصری و آغاز عصری دیگر بود. با پایان حکومت نبونید، نهفقط یک پادشاه، بلکه شیوهای از فرمانروایی، دیوانسالاری، و نظم مذهبی کهن نیز فروپاشید.
نبونید؛ آخرین مرد سنتشکن
نبونید، آخرین پادشاه بابل نو، در تاریخ بهعنوان شاهی منزوی، مذهبی و نامتعارف ثبت شده است. او تلاش کرد تصویری جدید از پادشاهی ارائه دهد — مستقل از خواست کاهنان و سنتهای ریشهدار مردوکمحور — اما زمانه و مردماش برای این تغییر آماده نبودند.
سیاست دینی او، همانقدر که انقلابی بود، غیرعملی و غیرمردمی هم بود. در نهایت، او آخرین کسی بود که بر تخت بابل نشست.
کوروش؛ فاتحی با هوش فرهنگی
کوروش، بنیانگذار امپراتوری هخامنشی، در تصرف بابل نشان داد که فتح صرفاً با شمشیر رخ نمیدهد، بلکه با درک فرهنگ، احترام به باورهای مردم، و مشروعیتبخشی هوشمندانه همراه است. او پادشاهی را آغاز کرد که بر پایه تلفیق تمدنها و احترام به تنوع دینی بنا شد.
بابل؛ از مرکز جهان تا حاشیه تاریخ
پس از ورود کوروش، بابل جایگاه خود را بهعنوان مرکز قدرت از دست داد، اما یاد و میراث آن در تاریخ، ادبیات و دین باقی ماند. حتی در متون مذهبی مانند کتاب مقدس، سقوط بابل نمادی از گذار از فساد به عدالت تلقی میشود.
فروپاشی بابل، همزمان یک پایان و یک آغاز بود:
پایان یک شاهنشاهی دیرپا، و آغاز دورهای که ایدههای جدیدی از فرمانروایی، دین، و همزیستی فرهنگی بهصحنه آمدند.