کمی درباره فلسفه تاریخ
اصطلاح «فلسفه تاریخ» را فرانسوا ولتر، ادیب فرانسوی و فیلسوف برجسته «عصر روشنگری» در قرن هیجدهم میلادی وضع کرد.
گرچه منظور ولتر از ابداع این عبارت، بنیانگذاری شاخه جدیدی از فلسفه یا تاریخ نبود، لیکن بررسی انتقادی و فیلسوفانه تاریخ، آنچنان که ولتر پیشنهاد میداد، سرآغاز جریانی بود که به تغییر نگرش و اندیشه بشر نسبت به مقوله تاریخ انجامید.
وی در رسالهای با عنوان «آداب و رسوم و روحیات ملل»، آرزو میکرد که ای کاش تاریخ قدیم را فلاسفه نگاشته بودند تا خواننده امروزی نیز مانند یک فیلسوف تاریخ را مطالعه میکرد.
ولتر درصدد بود تاریخ را به چیزی بیش از «نبش قبر مردگان» (آنچه که در فضای دانشگاهی ایران، به تعریض، «مهندسی اموات» خوانده میشود) ارتقاء دهد.
تا پیش از قرن نوزدهم از دیدگاه فلاسفه، تاریخ در میان علوم جایگاهی اگر نه تحقیرآمیز، دستکم دون مرتبه داشت.
این باور ارسطو که شناخت تاریخی را در مرتبهای نازلتر از شعر قرار میداد،همواره مورخان پس از او را آزرده خاطر میساخت.
این وضعیت ناخوشایند برای تاریخ و مورخ تا پایان قرون وسطی همچنان ادامه داشت.
حتی رنه دکارت، پدر فلسفه جدید (یا لااقل یکی از موسسان آن) معتقد بود که تاریخ با همه نقش ارزشمندی که در شکل دادن به بینش علمی ما ایفا میکند، از آنجا که قادر نیست گذشته را «آنسان که بوده است» تصویر کند، نمیتواند مدعی حقیقت باشد.
با این همه باید پذیرفت که مسئولیت این آشفته حالی جایگاه تاریخ با خود مورخان بود و نه فیلسوفان.
این مورخان بودند که کتب خود را به افسانههای غیر قابل باور آمیختند و باز هم این خود مورخان بودند که شرح وقایع را به صورت غلوآمیز و یا یکجانبه نگاشتند.
آنان بودند که تاریخ را به آیینه عبرت فرمانروایان تقلیل دادند و یا دستمایه مجالس وعظ و خطابه ساختند. و بالاخره این خود مورخان بودند که در خدمت فاتحان درآمدند تا تاریخ را به میل ایشان تحریر کنند.
باری، نگاهی به مختصات عصر ولتر نشان میدهد که دستاوردهای ارزشمند علمی از قرن هفدهم به بعد آینده روشن و امیدبخشی را فراروی آدمی ترسیم کرده بود.
تلسکوپ گالیله نظریه خورشید مرکزی کوپرنیک را تایید نمود و خط بطلانی بر باور کهن بشر مبنی بر مرکزیت زمین در نظام کیهانی کشید.
هندسه تحلیلی دکارت شاهراهی در ریاضیات نوین گشود تا مسائلی که باهوشترین یونانیان از حل آن عاجر بودند مرتفع سازد و «اصول ریاضی فلسفه طبیعت» آیزاک نیوتن، چنان تفکر عمیق و منطق استواری داشت که همگان را معتقد ساخته بود مکانیک کلاسیک او، قوانین ریاضی طبیعت را برای همیشه تبیین کرده است.
در چنین عصری بود که علوم انسانی به طور عام و تاریخ به طور خاص مشخصاً از علوم ریاضی و تجربی جا مانده بودند.
همگان انتظار داشتند کامیابیهای علوم تجربی در علوم انسانی نیز تکرار شود اما دستاوردها ناچیز و غیر قابل مقایسه بود.
دکارت پیشنهاد میداد که پیشرفتهای خارقالعاده علوم تجربی در اثر متد و منطق آن علوم حاصل شده است و استفاده از این روش در سایر علوم نیز پیشرفتهای مشابهی را نتیجه خواهد داد.
فونتنل معتقد بود یک اثر سیاسی، اخلاقی، انتقادی و یا حتی ادبی اگر به دست یک هندسهدان انجام شود بدون شک عالیتر از کار در میآید، و این امر نشان از ریاضیباوری و ایمان به دانش جدید، پس از دکارت داشت.
نکته حائز اهمیت آنست که در آن روزگار فلسفه و علم به ندرت دو مقوله متمایز محسوب میشدند،در نتیجه میتوان متصور بود که منظور ولتر نیز از فلسفه تاریخ، نگارش تاریخ با روش نقادانه و خردگرایانه یک دانشمند علوم ریاضی و تجربی بود.
تاریخی مستند، مستدل، بدون حب و بغض یا جانبداری ایدئولوژیک، و به عبارت گویاتر «تاریخ علمی». از آن پس همواره این پرسش مطرح بود که آیا میتوان پیروزمندیهای علوم تجربی در کشف و تبیین قوانین طبیعت را در علوم انسانی، و در مورد بحث ما تاریخ نیز تکرار کرد؟
به بیان دیگر، آیا آنچنان که فلسفه طبیعت در معنای کلاسیک آن، موفق به شناخت قوانین جهان شده بود، میتوان «قوانین تاریخ» را در مقام مطالعه گذشته بشری بازشناخت و فرموله کرد؟
جهان روشن و امیدبخش پس از عصر روشنگری نوید آن را میداد که به زودی تحولی همانقدر انقلابی در علوم انسانی نیز رخ خواهد داد.
نیوتونی در تاریخ پیدا میشود که به ما بگوید تاریخ به چه سمت و سویی میرود و در حین پیمودن این مسیر از چه قوانینی پیروی میکند.
عنقریب کتابی با عنوان «اصول منطقی فلسفه تاریخ» ما به ازای «اصول ریاضی فلسفه طبیعی» نگاشته میشود که درست با همان دقت نابغه فیزیک در مدلسازی گردش زمین به دور خورشید، به ما خواهد گفت که چه اتفاقی، چرا و چگونه، برای آینده تمدن بشری رخ خواهد داد.
«ایدههایی درباره فلسفه تاریخ بشریت» یوهان گوتفرید هِردِر فتح بابی در این موضوع بود که مطالعه آن توسط فیلسوف بزرگ آلمان و استاد خود هِردِر، یعنی امانوئل کانت، محرکی شد تا کانت آرای شاگردش را به نقد کشیده و رسالهای با عنوان «معنای تاریخ کلی در غایت جهان وطنی» تالیف کند.
کانت بر این باور بود که «اگر تاریخ، عملکردهای آزادانه انسان را در مقیاس بزرگ مورد تحقیق قرار دهد، میتوان در میان افعال آزادانه انسان یک حرکت قانونمند برای تاریخ کشف کرد»
این نخستین تلاشها برای قانونمند ساختن تاریخ بود.
پس از کانت، هگل تاریخ را به یکی از موضوعات اصلی در پژوهشهای فلسفی مبدل ساخت.
او معتقد بود که تاریخ جهان در قالب فرآیندی عقلانی قابل تبیین است.
کارل مارکس، اگرچه داعیه واژگون ساختن نظام هگلی را داشت، لیکن با تکیه بر میراث هگل، دستگاه متریالیسم تاریخی را برای مدل کردن جوامع بشری ابداع کرد.
در این مدل که زیربنای آن را اقتصاد تشکیل میداد، نظام سرمایهداری جبراً و قهراً به دست طبقه کارگری فرومیپاشید و جای آن را نظام بیطبقه کمونیستی میگرفت.
اینک، مولود تزویج فلسفه و تاریخ، نه نیوتونی برای فلسفه تاریخ، که پیغمبر نوظهوری برای نجات پرولتاریا بود!
در قرن نوزدهم مبحث دیگری که در چهارچوب فلسفه تاریخ یکچند نمود یافت، تمایلات پوزیتیویستی برای تبیین تاریخ بود.
فلسفه تاریخ از منظر اثباتگرایان، کشف قوانین کلی حاکم بر جریان وقایعی بود که تاریخنگاری سنتی تنها روایت آنها را بر عهده داشت.
پوزیتیویستهای قرن نوزدهم بر آن بودند که از تاریخ نه یک فلسفه، که فرآوردهای با کیفیت علوم تجربی تولید کنند. لیکن آنچه که تلاشهای این جریان را به بنبست منطقی میکشاند تفاوت ماهوی تاریخ با این علوم بود.
تاریخ به مطالعه گذشته انسان میپرداخت. امری که قابل مشاهده و اندازهگیری در آزمایشگاه نبود.
بنابراین، از دید نقاد یک فیلسوف قرن بیستمی، پوزیتیویسم تاریخی آنقدر بیمعنا و عبث بود که میتوانست به صورت طعنهآمیزی متذکر شود: پوزیتیویستها به دنبال تبدیل تاریخ به یک علم تجربی مانند هواشناسی بودند!
این قاعده که به موازات پیشرفت «هستی شناسانه» هر دانش، تفکراتی نیز درباره «معرفت شناسی» و سنجش اعتبار کلی موضوعات مطروحه در آن دانش به میان میآیند، درباره فلسفه تاریخ نیز اگرچه با تاخیر، لاجرم بروز کرد.
فیلسوفانی که غالباً پس از ظهور مارکسیسم به عنوان یک مکتب سیاسی در عرصه جهانی، به بازنگری و تعمق در سیر فلسفه تاریخ پرداختند، ادعاهایی مانند کشف قوانین تاریخی و تعمیمهایی چون قائل شدن به جبر تاریخ را قانعکننده نمیدانستند و عقاید فلاسفه پیش از خود را با چالشهای جدی مواجه ساختند.
فیلسوفان بزرگ تاریخ در قرن بیستم با این دلیل موجه که شواهد کافی برای اثبات نظریهپردازیهای جاهطلبانه فلاسفه پیشین وجود ندارد، الگوپردازیهای کلان در تاریخ را رد کرده و پرداختن به وجوه معرفتی و منطق پژوهشی تاریخ را واجبتر میشمردند.
به این ترتیب، در طی قرن گذشته میلادی رفتهرفته تلقی جدیدی از فلسفه تاریخ شکل گرفت که بیشتر جنبه انتقادی به تاریخنگری و رویکردی معرفتشناسانه به تاریخنگاری داشت، تا طرز تفکری نظری و هستیشناسانه به ذات وقایع تاریخی
برای پژوهشگری که امروزه در پیرامون فلسفه تاریخ به تحقیق میپردازد تشخیص تمایز بین این دو شاخه مرتبط با هم یعنی «فلسفه نظری تاریخ» و «فلسفه انتقادی تاریخ» ضروری به نظر میرسد.
اگرچه امروزه ترکیب فلسفه تاریخ بیشتر ناظر به وجه انتقادی آن است تا نظری، لیکن در بررسی «تاریخ فلسفه تاریخ» الزامی است که بدانیم در کدام یک از این دو حوزه مطالعه میکنیم.
فلسفه نظری تاریخ
همچنان که گفته شد فیلسوف نظری تاریخ همچون دانشمند علوم تجربی همت خود را معطوف به کشف قوانین حاکم بر تاریخ ساخته بود.
فیلسوف نظری تاریخ برای سوالاتی که در قلمرو «هستیشناسی» فلسفه تاریخ مطرح میشد به دنبال پاسخ بود. او میپرسید آیا تاریخ آغاز و انجامی دارد؟ آیا تاریخ سیر مشخصی را طی میکند؟ و آیا این سیر تکاملی است یا انحطاطی؟
فلاسفه نظری بعضاً برای این پرسشها، پاسخهای غیرمحتاطانه و جسورانهای ارائه میکردند. آرا و عقایدی نظیر اینکه «تاریخ تکرار میشود»، جبر تاریخ، روح حاکم بر تاریخ، سرنوشت محتوم و غیر قابل تغییر بشر و… همه به نوعی محصول فلسفه نظری تاریخ بود.
فلاسفه و اندیشمندانی همچون هگل، مارکس، اگوست کنت، اشپنگلر، توینبی و… در شمار فلاسفه نظری تاریخ محسوب میشوند، که هریک از زاویه دید متفاوتی به بررسی وقایع تاریخی پرداخته و مدعی کشف الگوهایی قانونمند در سیر تاریخ بودهاند.
همچنین به عنوان مدخلی بر این بحث، باید یادآور شد که فلسفه نظری با عناوین دیگری مانند فلسفه جوهری، فلسفه بنیادی، فلسفه ذاتی، فلسفه تاملی، فلسفه محتوایی و… نیز خوانده میشود.
فلسفه انتقادی تاریخ
فلاسفه قرن بیستمی به ادعاهای بزرگ و تعمیمهای کلی فیلسوفان نظری تاریخ یکسره با دید تردید مینگریستند.
سوال اساسی فیلسوفان انتقادی آن بود که آیا تاریخ اساساً از جنس علوم تجربی است تا بتوان چنان نظام نظری و منطقی را برای آن قایل شد؟ آیا واقعاً تاریخ مانند فیزیک و شیمی از قوانین خاصی پیروی میکند؟
به بیان ساده، اما مناقشه برانگیز، آیا تاریخ علم است؟ طبعاً پرسشهای دیگری به دنبال این پرسش اولیه پدیدار شدند.
به راستی واقعیت تاریخی به چه معناست؟ آیا عینیت در تاریخ امکانپذیر است؟ تبیین و تفسیر تاریخی چگونه ممکن است؟
فلسفه انتقادی بنای عظیمی که فلسفه نظری برای تفسیر تاریخ چیده بود را به یکباره فروریخت.
اعتبار منطقی گزارههایی که فیلسوفان نظری همچون قوانین لایتغیر مدعی صحت آن بودند عمیقاً زیر سوال رفت و اکنون، فلسفه تاریخ عرصههای جدیدی را برای کاوش میطلبید.
فیلسوفان تحلیلی به دنبال پاسخ برای پرسشهایی رفتند که ناظر بر «شناختشناسی» (نظریه شناخت) در تاریخ بود.
فیلسوف انتقادی بیشتر از آنکه پاسخ دهد و قانون اختراع کند، شخصیتی پرسشگر داشت.
او میپرسید: اعتبار گزارههایی که از پژوهش تاریخی منتج میشود را چگونه میتوان سنجید؟ روش پژوهش در تاریخ چیست؟ اصولاً تاریخ در شکل دادن به دانش بشری چه جایگاهی دارد و چگونه میتواند با سایر علوم انسانی ارتباطی برقرار کند؟
در نتیجه این تحول، فلسفه تاریخ در قرن بیستم مفهومی تازه یافته بود که با آنچه پس از عصر روشنگری از این مقوله درک میشد کاملاً متفاوت بود.
فلاسفهای مانند کالینگوود، کروچه، ای. اچ. کار، ویلیام دری و… در زمره فلاسفه انتقادی تاریخ به حساب میآیند.
همچنین باید خاطر نشان کرد که کاربرد ترکیبهای دیگری مانند فلسفه تحلیلی، فلسفه علم تاریخ، فلسفه صوری تاریخ و… به عنوان معادلهایی برای فلسفه انتقادی تاریخ مرسوم است.
در یک جمعبندی و در مقایسه با سایر شاخههای فلسفه میتوان گفت تمایز بین فلسفه نظری و فلسفه تحلیلی تاریخ از نوع همان تمایزی است که میان فلسفه طبیعت (علوم تجربی) و فلسفه علم وجود دارد.
علم تجربی به شناخت قوانین طبیعت میپردازد و فلسفه علم مبانی این شناخت را مورد نقد و بررسی قرار میدهد.
تاریخ به مثابه رویداد و تاریخ به مثابه گزارش
اکنون بهتر است به دو برداشت متمایز از تاریخ اشاره کنیم که مایکل استنفورد مورد تاکید قرار میدهد.
از آنجا که آثار وی به عنوان منبع درسی فلسفه تاریخ در دانشگاههای ایران تدریس میشود بازشناسی تمایز این دو تعبیر ضروری است.
استنفورد معتقد است واژه تاریخ در دو معنا به کار برده میشود.
یا این واژه به جریان رویدادها که در واقع رخ میدهند اشاره دارد که آن را «تاریخ به مثابه رویداد» یا «تاریخ ۱» نامگذاری میکند و یا آنکه واژه تاریخ به آنچه درباره آن رویداد یا تاریخ باور داریم و مینویسیم معطوف است که آن را «تاریخ به مثابه گزارش» یا به اختصار «تاریخ ۲» مینامد.
من مایلم تمایز این دو تعبیر از تاریخ را با ذکر مثالی از تاریخ ایران نشان دهم:
ناصرالدینشاه قاجار در هفدهم ذیالقعده ۱۳۱۳ هجری قمری، به ضرب گلوله میرزا رضای کرمانی کشته شد.
فارغ از اینکه مورخان بعدی درباره آن حادثه چه نوشتهاند، قتل شاه واقعهای بود که حقیقتاً در آن تاریخ اتفاق افتاد.
تا اینجا مراد ما از «تاریخ» تنها نقل «رویداد» قتل ناصرالدین شاه است، یعنی در حوزه «تاریخ ۱» سخن گفتهایم اما آیا همین رویداد از زبان شاهدان حادثه و مورخان یکسان گزارش میشود؟
از دید مورخان دولتی و چه بسا مردمی که مشتاقانه منتظر دیدار تاجدار قاجار در حرم حضرت عبدالعظیم بودند ناصرالدین شاه، «شاه شهید» بود.
اما اگر همین واقعه را میرزا رضا یا سید جمالالدین اسدآبادی «گزارش» میکردند، آیا خشنود نبودند که پادشاهی جائر و فاسد را از صفحه روزگار محو کردهاند؟ آیا مخالفان حکومت ناصری که لقب افتخارآمیز «شاه شکار» را به قاتل او دادند حادثه حرم عبدالعظیم را همانند میرزا غلامحسین خان افضلالملک، مورخ دربار مظفرالدین شاه گزارش میکردند؟
به زعم استنفورد ارائه هر «گزارش» ثانویه از یک «رویداد» تاریخی که به باور مورخ (یا راوی) آمیخته باشد در چهارچوب «تاریخ ۲» قرار خواهد داشت.
اما ظاهراً استنفورد معنای وسیعتری از طرح مبحث تمایز بین تاریخ ۱ و تاریخ ۲ در نظر داشته است.
او مینویسد: «تاریخ ۱ ما را به پرسیدن درباره اینکه مثلاً آیا جریان تاریخ یک فرآیند است و اگر چنین است چه ماهیتی دارد و به چه معنایی میتواند باشد رهنمون میشود»
و تاریخ ۲ «همه دادهها و واقعیتهای تاریخی را کنار میگذارد و نه به آنچه در واقع اتفاق افتاده بلکه با این موضوع سر و کار دارد که ما چگونه درباره آنچه اتفاق افتاده سخن میگوییم»
پیداست که خواست استنفورد به مراتب از مثال اولیهای که در مقدمه کتاب «درآمدی بر تاریخ پژوهی» ذکر کرده و نمونه بومی شده آن را در مورد قتل ناصرالدین شاه شبیهسازی کردیم، فراتر میرود.
استنفورد تاریخ ۱ یا تاریخ به مثابه رویداد را هم ارز «فلسفه نظری تاریخ» و تاریخ ۲ یا تاریخ به مثابه گزارش را موضوع کندوکاو «فلسفه تحلیلی تاریخ» میداند.
وبلاگ شبنگار،مطلب تأملاتی در فلسفه تاریخ ۲ و نگاره از ویکیپدیا
بسیار عالی بود شاهین عزیز.
کاری نکردیم نظر لطف شماست.