آریو برزن قهرمان ایرانی مقابل اسکندر

چو ایران نباشد تن من مباد    بر این بوم و بر زنده یک تن مباد

«سال ۳۳۱ پیش از زادروز مسیح»

آریو برزندر بهار سال ۳۳۴ پیش از زادروز مسیح، اسکندر مقدونی با چهل هزار سپاهی از راه تنگه‌ی «هلس پنت» رهسپار ایران گردید. در این زمان داریوش سوم هخامنشی «دارا»، فرمانروای ایران بود. وی پس از گذشتن از دجله که با سختی انجام شد، مدت دو روز به سپاه خود آسودن (استراحت) داد.
به طوری که مورخان یونانی به‌ویژه «کنت کورث» نوشته است. در شب نخست ماه گرفت و به‌نظر مقدونی‌ها چنین آمد که پرده‌ای خونین رنگ روی ماه کشیده و از نور آن کاسته شده است. این حادثه احساسات مذهبی آنان را تحریک کرد و باعث وحشت گردید. سپاهیان مقدونی بین خود چنین صحبت می‌کردند: «معلوم است که خدایان مایل نیستند ما اینقدر دور رویم. رودها صعب‌العبور شده؛ از نور ستارگان کاسته. به هر جا وارد می‌شویم، آذوقه و علیق را سوزانیده‌اند و همه‌جا زمینه‌های لم‌یزرع مشاهده می‌کنیم. اینقدر خون‌ریزی برای چیست؟ برای اینکه یک نفر جاه طلب چنین می‌خواهد. این جاه طلب به وطن خود با نظر حقارت می‌نگرد. فلیپ را پدر خود نمی‌داند و به‌قدری فریفته‌ی خیالات خود و غرق دریای نخوت و تکبر است که می‌خواهد در میان خدایان قرار گیرد.» این زمزمه‌ها نزدیک بود باعث شورش گردد که اسکندر اهمیت موقع را دریافته سرداران و رؤسای قسمتهای مهم سپاه را به چادر خود دعوت کرد و در همان وقت کاهنان مصری را خواسته عقیده‌ی آنان را راجع‌به خسوف پرسید، زیرا به آگاهی‌های نجومی آنان عقیده داشت. مورخ مذکور راجع به اطلاعات نجومی کاهنان مصری چنین نوشته است:
« کاهنان مصری می‌دانستند که تحولاتی در زمان روی می‌دهد و ماه می‌گیرد. از این جهت که زیرزمین واقع می‌شود یا آفتاب آن را پنهان می‌دارد. ولی آنچه از این حساب معلوم می‌شود سّری است که کاهنان از مردم پنهان می‌دارند. اگر عقیده‌ی آنها را متابعت کنیم. آفتاب ستاره‌ی یونان است و ماه ستاره‌ی پارس. بنابراین هر دفعه که ماه می‌گیرد، این حادثه حاکی است از اینکه بلیه یا انهدامی برای پارسی‌ها در پیش است. کاهنان مصری برای اثبات عقیده‌ی خود به سوابق استناد می‌کنند و گویند که هروقت ماه می‌گرفته. این حادثه دلالت می‌کرده بر اینکه پادشاهان پارس با خدایی که برضد آنها بوده‌اند می‌جنگیده‌اند.» نوشته‌اند همین‌که جواب کاهنان مصری در اردو انتشار یافت یأس سربازان مبدّل به امیدواری و اطمینان گردید. (در اینجا باید اضافه کرد که ایران را با بابل از زمانهای کهن جزو اقلیمی می‌دانستند که کوکب آن آفتاب بود نه ماه. اگر روایت کنت کورث صحیح باشد، کاهنان مصری برای خوش‌آمد اسکندر به واسطه‌ی خصومتی که با ایرانیان داشته‌اند، ماه را ستاره‌ی ایران گفته‌اند.) ولی آریان در کتاب ۳ فصل ۴ بند ۲ نوشته که خسوف کلی شد و اسکندر برای آفتاب و ماه و زمین قربانی کرد و چون روحیه‌ی سپاهیان خود را مساعد دید هنوز سپیده‌ی صبح ندمیده بود که فرمان داد قشون او به راه افتد. در این هنگام مقدونی‌ها دجله را کوههای گُردیان را از طرف چپ داشتند.
از نوشته‌های مورخان پیداست که دربار ایران در این موقع نقشه‌ی «مم‌نون» سردار ایرانی را به مرحله‌ی عمل گذارده و زمینهای مسیر اسکندر را لم‌یزرع کرده و فقدان آذوقه اثر غریبی در مقدونی‌ها کرده و نزدیک بود آنان را به شورش وا دارد. ولی به قول حسن پیرنیا (مشیرالدوله) مورخ تیزبین ایرانی: « این نقشه اگر می‌بایست اجرا گردد موقعش وقتی بود که اسکندر در بین‌النهرین بود. یا در صورتی که داریوش سوم تصمیم گرفت که با قشون خود به درون ایران عقب نشیند. خبط بزرگ ایرانیان این زمان همانا عدم مخالفت از عبور اسکندر از دجله است. اگر آنها از عبور قشون اسکندر در اینجا مانع می‌شدند، بهره‌مند می‌بودند. بنابراین جای حیرت است که چرا از این موقع مناسب استفاده نکرده‌اند و چرا با داشتن سوراه‌نظام زبده حرکت قشون اسکندر را در بین‌النهرین کند و مختل نساخته‌اند. پارتی‌ها (اشکانیان) چند قرن بعد نمودند که در این جلگه‌ها با سواره نظامی که به جنگ و گریز معتاد بود، چه کارهای مفید ممکن بود انجام داد. تمامی خبط‌ها و اشتباهات از زمان عبور اسکندر از «دار دانل» تا اینجا و آنچه که بعد انجام شد فقط بر یک چیز دلالت می‌کند: نه کسی به‌جز «به تیس» کوتوال غزه و «آریوبرزن» (سردار قهرمان و میهن‌پرستبسیار حساس ملّی این زمان) برای فداکاری حاضر بوده و نه نقشه‌ای درکار. پارسی‌های این زمان، پارسی‌های زمان کوروش بزرگ نبودند و حکومتشان بر دنیا آن زمان در مدّت دو قرن آنها را پرورده‌ی ناز و نعمت داشته روحاً و جسماً سست کرده بود. این است که درهرجا بهانه‌ای برای احتراز از زحمات و مشقات می‌یابند: یک جا دیر می‌رند. درجای دیگر به‌جای ده هزار نفر هزار نفر می‌گمارند. آن هم وقتی که موقع گذشته، در اکثر جاها شهرها را به دشمن تسلیم می‌کنند. تنگها و گردنه‌ها به بی‌حفاظ می‌گذارند… و… و… این اوضاع نظیر اوضاعی است که در مورد آسور و بابل و غیره دیده شد و در این مورد هم یک‌دفعه دیگر تاریخ درس خود را تکرار کرد. » (تاریخ ایران باستان تألیف حسن پیرنیا (مشیرالدوله) کتاب دوم برگ ۱۳۷۶) چنانچه ساسانیان در مقابله با اعراب در قرن هفتم میلادی همین وضع را داشته‌امد (در این مورد به تاریخ نهضتهای ملی ایران از حمله‌ی تازیان تا ظهور صفاریان تألیف عبدالرفیع (رفیع) مراجعه شود)

جنگ گوگمل

پس از حرکت اسکندر به سوی ایران در طلیعه‌ی صبح شاطرهای او از راه رسیده خبر دادند که داریوش سوم از راه می‌رسد. براثر این خبر اسکندر قشون خود را به ترتیب جنگی درآورد و خود در رأس قشون قرار گرفت. ولی به‌زودی معلوم شد که شاطرها اشتباه کرده‌اند و سپاهی که دیده‌اند سپاه تفتیشی ایران بوده که به عده‌ی هزارنفر دور از قشون اصلی حرکت می‌کرده اسکندر بر اینها حمله برده یک عده را کشت و عده‌ای را اسیر کرد و مابقی به‌طرف قشون اصلی عقب نشستند (آریان، کتاب ۳ فصل ۴، بند ۳) در همین هنگام اسکندر قسمتی از سواره‌نظام مقدونی را مأمور کرد بروند عده‌ی و مواقع دشمن را معلوم نموده و آتش‌هایی را که ایرانیان به دهکده‌های بین راه زده‌اند، خاموش کنند تا قسمت بزرگ آذوقه را از حریق نجات دهند. زیرا ایرانیان درموقع حرکت، آذوقه و خانه‌ها را آتش زده و آنجا را ترک کرده بودند و هنوز تمام آذوقه آتش نگرفته بود.
بیشتر مورخان قدیم جنگ سوم و آخری داریوش سوم را با اسکندر مقدونی « جدال ارَبیل » می‌نامند ولی از چندی به این‌طرف آن‌را « جدال گوگمل » می‌نامند. «پلوتارک» گوید (اسکندر، بند ۴۳) : «جنگ بزرگ اسکندر با داریوش، برخلاف آنچه بیشتر مورخان نوشته‌اند در گوگمل روی داد نه در اربیل و این اسم به زبان پارسی به معنی خانه‌ی شتر است. این محل بر رود «بومادوس» در ۱۹ فرسنگی اربیل از طرف غرب و در پنج فرسنگی موصل از طرف شمال شرق واقع بود و جنگی که در اینجا روی داد، یکی از وقایع مهم تاریخ به‌شمار می‌رود زیرا اگر ایرانیان فاتح می‌شدند، جریان تاریخ تغییر می‌کرد.»
به‌هر حال قشون داریوش و اسکندر در این محل به استقبال یکدیگر شتافتند و همین که دو لشکر درمقابل یکدیگر واقع شدند، شیپورچی‌های طرفین شیپور حمله را دمیدند و از هر دو سپاه نعره‌ی جنگی برآمد. در ابتدا ارابه‌های داس‌دار ایرانی به‌شدت حمله‌ور شدند و باعث وحشت درصفوف مقدونی‌ها گردید. به‌ویژه که «مازه» در رأس سواره‌نظام ایران نیز به مقدونی‌ها حمله برده عملیات ارابه‌ها را تقویت کرد. ولی مقدونی‌ها چنانکه اسکندر سپرده بود، سپرهای خود را تنگ به یکدیگر چسبانده نیزه‌هاشان را به سپرها زدند. بر اثر آن صدای مهیبی در فضا پیچید و اسب‌های ارابه‌ها به وحشت افتاده برگشتند و در صفوف ایرانیان باعث اختلال شدند.
با وجود این بغض ارابه‌ها به صفوف مقدونی رسیدند و سربازان صفوف خود را گشودند تا ارابه‌ها بگذرند و بعد عده‌ای را با ضربت‌ها خراب کردند. ولی عده‌ای از ارابه‌ها با صفوف مقدونی تصادم کردند و تلفاتی به دشمن رسانیدند. توضیح اینکه دست‌های سربازان یا سر آنها را قطع و پیاده‌ها را از کمر به دو نیم می‌کرد. برش این داس‌ها چنان سریع بود که «دیو دور» نوشته است: «وقتی که سرهای سپاهیان مقدونی به زمین می‌افتاد چشم‌های آنان باز بود و تغییری در وجنات آنان در وهله‌ی اولی دیده نمی‌شد (کتاب ۱۷، بند ۵۸)(») پس از آن دو سپاه به قدری به‌هم نزدیک شدند که تیراندازان و فلاخن‌داران اسلحه‌ی خود را به‌کار برده بودند و جنگ تن‌به‌تن می‌رفت که درگیرد. در این مرحله جدالی مهیب بین سواره‌نظام جناح راست مقدونی با سواره‌نظام جناح چپ ایرانی که در تحت فرماندهی داریوش سوم بود شروع شد. همراه او هزار نفر سوار رشید و ممتاز بود که تمامی آنان از اقربای او به‌شمار می‌رفتند. این دسته‌ی ممتاز سینه‌ها را درجلو تگرگ تیر که به سوی داریوش می‌بارید سپر کرده می‌جنگید و عده‌ای زیاد از سپاهیان دلیر ملوفور (سپاهی که نوک نیزه‌هایشان به سیب طلائی منتهی می‌شد و از سواره‌نظام ممتاز پارسی (گاردجاوید) به‌شمار می‌رفت.) به دسته‌ی مزبور کمک می‌کردند.
نزدیک این سواره‌نظام‌ها مَردها و کوسّی‌ها می‌جنگیدند و بلندی قامت و دلاوری آنها جالب توجه بود. دسته‌ی قراولان شاهی و بهترین جنگی‌های هندی به کمک اینها آمدند. تمام سپاهیان فریاد جنگی برآورده به مقدونی‌ها حمله کردند و از جهت فزونی عدّه مقدونی‌ها درفشار گذاردند.
از طرف دیگر «مازه» در ابتدای جنگ با سواره‌نظام ایرانی مقدونی‌ها را هدف باران تیر قرار داد و تلفات زیاد به ‌آنها وارد کرده بود. دسته‌ای از سواره‌نظام ممتاز، که مرکب از دوازده هزار نفر کادوسی و هزارنفر سکائی بود، جداکرده به آنها دستور داده از جناح چپ دشمن دور زده، حمله به اردوگاه مقدونی‌ها برده بار و بنه‌ی آنها را تصرف کنند. فرمان مذکور در حال اجرا شد و سکاها بار و بنه‌ی مقدونی‌ها را غارت کردند. این واقعه باعث اختلال در اردوی مقدونیه گردید و اسیرانی که در آنجا بودند جرأت یافته به کمک ایرانیان آمدند. سکاها قسمتی از بار و بنه‌ی مقدونی‌ها را غارت کرده نزد مازه شتافتند تا او را از بهره‌مندی خود آگاه نمایند و از طرف دیگر در این احوال سواره‌نظام ایران که در اطراف داریوش بود، مقدونی‌ها را سخت در فشار گذارده مجبور کردند فرار کنند. این بهره‌مندی دوم ایرانیان بود و اسکندر چون وضع را چنین دید، خواست دراینجا همان کار کند که در ایسوّس کرده بود و در رأس دسته‌ی سواره‌نظام پادشاهی که بر سایر قسمت‌های سواره‌نظام امتیاز داشت به داریوش حمله برد. داریوش شاه این حمله را تحمّل کرد و از بالای گردونه‌ی خود زوبین‌هایی به طرف حمله‌کنندگان انداخت. جنگیهای زیادی نیز در اطراف او می‌جنگیدند. بعد داریوش و اسکندر به استقبال یکدیگر شتافتند. اسکندر زوبینی به‌طرف داریوش انداخت. ولی این ضربت به او اصابت نکرد و به گردونه ران او فرود آمده وی را سرنگون کرد. از افتادن او درمیان قراولان داریوش همهمه پیچید و از بعضی صدای شیون برخاست. زیرا برخی از پارسی‌ها و مقدونی‌ها پنداشتند که این ضربت به خود داریوش اصابت کرده و سربازانی یقین حاصل کردند که داریوش کشته شده و روبه هزیمت گذاشتند. فرار آنها از یک صف به صف دیگر سرایت کرد و درنتیجه صفوف جنگی درهم شکست. بعد که داریوش دید یک طرف او از مدافعین به کلی خالی است، خودش هم در وحشت افتاده رو به فرار گذاشت. در این حال از هزیمت سپاهیان پارسی و تعقیبی که سواره‌نظام اسکندر از آنان می‌کرد گردوخاک زیاد برخاست و فضا را تیره و تاریک ساخت. این ابر تاریک به قدری غلیظ بود که نمی‌شد دید داریوش به کدام طرف فرار می‌کند. در این احوال سردار مازه ایرانی که جناح راست ایرانیان را فرمان می‌داد و از فرار داریوش خبر نداشت با سوراه‌نظام خود به جناح چپ مقدونی‌ها حمله کرد و هرچند «پارمِنْ یُن» در رأس سواره‌نظام تسّالی و رفیقان خود در مقابل مازه پافشرد. .لی با وجود شجاعتی که سواره‌نظام او بروز داد. مازه مقدونی‌ها را سخت در فشار گذارد و کشتاری مهیب درگرفت. «پارمن ین» چون دید از عهده‌ی «مازه» برنمی‌آید و چیزی نمانده که شکست بخورد کس نزد اسکندر فرستاد و پیغام داد که اگر اسکندر به کمک نیاید، شکست او حتمی است. این خبر وقتی به اسکندر رسید که او در تعقیب داریوش از صحنه‌ی نبرد خیلی دور شده بود. باوجود این، او فوری دستور داد سواره‌نظامش بایستد و چنانکه نوشته‌اند، در این موقع خشم و غضب او حدی نداشت چه می‌دید فتحی را که به چنگ آورده از دست می‌دهد. ولی در این احوال باز اقبال به‌طرف اسکندر آمد زیرا به «مازه» سردار ایرانی خبر رسید که داریوش شکست خورده و فرار کرده است. این خبر با وجود بهره‌مندی او در جنگ باعث سستی وی گردید و براثر آن از فشارش به مقدونی‌هایی که درحال اختلال و پریشان حالی بودند کاست. «پارمن‌ین» از این سستی درآغاز تعجّب کرد. ولی بعد فوری موقع را مغتنم شمرد که از آن استفاده کند و سواره‌نظام تسالی را نزد خود طلبیده به آنها گفت: «ببینید این مردان که ما را سخت درفشار گذارده بودند، چگونه عقب می‌نشینند. گویی که یخ کرده‌اند. این از اقبال پادشاه ما است. چرا ایستاده‌اید؟ آیا از عهده‌ی اشخاصی که می‌خواهند فرار کنند برنمی‌آیید؟»
تسالیان این سخن را عین حقیقت تصور کرده و جرأت یافته حملات سخت به دسته‌ی «مازه» کردند و پس از آن عقب‌نشینی این سردار ایرانی مبدّل به فرار شد. ولی چون سردار مقدونی از جهت این سستی اطلاع نداشت، برای تعقیب فراریان نمی‌کوشید. بنابراین «مازه» فرصت یافت که از دجله گذشته و با بقیه سربازان خود به طرف بابل رانده به شهر مزبور برسند.
سرانجام تمام سپاهیان پارس روبه هزیمت گذاردند و مقدونی‌ها آنان را تعقیب کرده و عده‌ای زیاد از فراریان عقب مانده کشته شده عده کشته شدگاه ایرانی را دیودور نودهزارنفر و عده‌ی کشتگان مقدونی را پانصد نفر نوشته ، مورخ مذکور گوید که عده‌ی مجروحان مقدونی خیلی زیاد بود. ازطرف دیگر داریوش شاه در گردونه به قدری حرکت کرد که اسکندر نتوانست به او برسد و چنانکه مورخان اسکندر نوشته‌اند گرد و غبار مانع بود از اینکه مقدونی‌ها بدانند داریوش از کدام طرف می‌رود فقط گاهی صدای شلاق گردونه‌ران آگاهی می‌داد که داریوش نزدیک است. بدین منوال داریوش به رود «لیکوس» (که با زهاب سفلی تطبیق می‌کند) رسید و پس از عبور از آن خواست پل به روی رود مذکور را براندازد تا مقدونی‌ها نتوانند از آن عبور کنند. ولی بعد از قدری تأمل دید که اگر چنین کند عده‌ی زیادی از فراریان سپاه او نخواهند توانست از رود بگذرند و قربانی مقدونی‌ها خواهند شد. این بود که گفت: «راه مقدونی‌ها را باز گذارم به از آن است که راه پارسی‌ها را بربندم.» بدین ترتیب از خراب کردن پل صرف‌نظر کرد و به‌سوی اربیل شتافت و شبانه وارد این محل شد.
اسکندر پس از اینکه از فتح قشون خود مطمئن شد دوباره به تعقیب داریوش پرداخت و در کنار رود «لیکوس» به قشون خود استراحت داده نصف شب روانه شد و روز دیگر به اربیل رسیده دانست که داریوش در این محل نمانده و حرکت کرده است. بنابراین پس از طی ۲۰ فرسنگ برگشت. در این احوال «پارمن ین» مشغول غارت اردوی داریوش بود.
داریوش شاه پس از ورود به اربیل، سرداران و سپاهیان خود را که در اینجا جمع شده بودند، نزد خویش خواند و گفت: شکی نیست که اسکندر حالا به شهرهای نامی ایران و یا به ایالتهایی که حاصلخیز است خواهد رفت تا غنائم زیاد برگیرد، ولی من باید با قشون کم و سبک بار خود به جاهای دور دست ایران روم و در آنجا سپاهی تهیه کرده و بار دیگر با اسکندر بجنگم. بگذار این ملت حریص (مقدونی و یونانی) که از دیرگاهی تشنه‌ی خزائن من است، در طلا تا گلو فرو رود. از این پیشامد باکی نیست. زیرا همین ملت در آتیه طعمه‌ی من خواهد بود. سپس از اربیل به سرزمین ماد رهسپار گردید. زیرا تصور می‌کرد که اسکندر به بابل و شوش خواه رفت.
به طوری که نوشته‌اند اسکندر از اربیل به بابل و از بابل به طرف شوش رهسپار شد.
در شوش اسکندر خواست بر تخت شاهان ایران نشیند و چون قامت او کوتاه و پله‌های تخت بلند بود، پاهایش به پله‌ی آخری نرسید و یکی از غلام پیشخدمتان اسکندر دویده میزی آورد تا پاهای او روی آن قرار گیرد. یکی از خواجه‌سرایان داریوش چون این وضع را دید، زار بگریست و اسکندر جهت آن را پرسید. او جواب داد که: « روی این میز داریوش شاه غذا صرف می‌کردند. من وقتی دیدم که این میز مقدس بازیچه شده، نتوانستم از گریه خودداری کنم.» اسکندر از این سخن خجل شد و گفت میز را برگیرند.

حرکت اسکندر به طرف پارس

اسکندر از شوش به سوی پارس رهسپار گردید. به طوری که مورخان یونانی نوشته‌اند پس از چهار روز راهپیمایی به رود «پاسی تیگریس» رسید. سرچشمه‌ی این رود در کوهستان «اوکسیان» (خوزی‌ها) واقع و طرفین این رود به مسافت پنجاه استاد (۹۲۵۰ ذرع) [براساس دانسته‌های من هر استاد ۱۸۵ متر و هر زرع ۲ متر است. شاید اینکه ۵۰ استاد ۹۲۵۰ زرع است، اشتباه باشد.] پر از جنگل است. این رود چون از بلندی‌ها به پستی‌ها می‌ریزد، آبشارهایی به وجود می‌آورد و بعد داخل جلگه شده ملایم حرکت می‌کند. در اینجا عمق آن به قدری است که قابل کشتی‌رانی است و پس از آن که ۶۰ استاد طی مسافت کرد، به خلیج فارس می‌ریزد. شادروان حسن پیرنیا در این مورد می‌نویسد: «از توصیفی که کرده‌اند معلوم است که این رود همان رود کارون است و نیز این اطلاع به دست می‌آید که پارسی‌های قدیم این رود را «پس تیگر» (یعنی پس دجله) می‌نامیدند. زیرا چنانکه از کتیبه‌ی بیستون داریوش معلوم است دجله را پارسی‌های قدیم تیگر می‌گفتند (کتیبه‌های بیستون چاپ موزه‌ی‌بریتانیایی ستون۱، بند ۱۸)

دلاوریهای آریوبرزن در دربند پارس

اسکندر مقدونی پس از مطیع کردن اوکسیان (خوز‌ها)، قشون خود را به دو بخش تقسیم کرد. ۱- «پارمن ین» را از راه جلگه (یعنی از راه رامهرمز و بهبهان کنونی) به طرف پارس فرستاد و ۲- خود با سپاهیان سبک اسلحه راه کوهستانی را که به درون پارس امتداد می‌یابد، در پیش گرفت. زیرا می‌خواست قوایی را که پارسی‌ها در این راه تدارک کرده بودند در پشت مقدونی‌ها سالم نماند. وی غارت‌کنان پیش رفت تا روز سوم وارد پارس شد و روز پنجم به دربند پارس رسید. برخی از مورخان یونانی این جایگاه را «دروازه پارس» و برخی «دروازه‌ی شوش» نوشته‌آند و نویسندگان اروپایی بیشتر «دروازه‌ی پارس» گویند. به هر روی چنانچه اسم آن می‌نماید، این محل معبری است تنگ که پارس را به شوش هدایت می‌کند. بدین ترتیب با توجه به جغرافیای تاریخی این منطقه باید کهگیلویه کنونی باشد. این معبر سخت در حال حاضر «تنگ تک آب» نامیده می‌شود.
در این هنگام خطیر «آریوبرزن» قهرمان ملی ایران در واپسین دوره افتخارآمیز فرمانروایی هخامنشیان با ۲۵.۰۰۰ سپاه این تنگه یا دربند مهم را اشغال کرده و منتظر بود که اسکندر مقدونی با قشونش وارد آن معبر شود تا او و سپاهیانش با رشادت خاص به مقابله و جنگ با وی بپردازند.
آریان نوشته است که سردار مزبور در این تنگه دیواره ساخته بود. از اینجا باید استنباط کرد که این دربند هم مانند سایر دربندها دیواری محکم و دروازه‌ای داشته است [رفیع: همانند دربند خزر یا سر دره‌خوار در سرحد پارت و ماد (کومش و ری) در سرحد غربی استان سمانا کنونی. در این باره به تاریخ قومس و شناسنامه آثار تاریخی کومش، تألیف عبدالرفیع حقیقت (رفیع) از انتشارات کومش مراجعه شود]. بدین ترتیب هنگامی که مقدونی‌ها پیش آمدند به جایی رسیدند که موافق مقصود آریوبرزن سردار وطن پرست مزبور بود. پارسی‌ها سنگ‌های بزرگ را از بالای کوه به زیر غلطانیدند. این سنگ‌ها با قوتی هرچه تمامتر به پایین پرتاب شده و بر سر مقدونی‌ها می‌افتاد یا در راه به برآمدگی یا سنگی بخورده خرد می‌شد و با قوتی حیرت‌آور در میان مقدونی‌ها پراکنده می‌گردید و گروهانی را پس از دیگری به خالک می‌افکند.
علاوه بر آن مدافعان معبر از هر طرف باران تیر و سنگ فلاخن بر مقدونی‌ها می‌باریدند. خشم مقدونی‌ها در این احوال حدی نبود. چه می‌دیدند که در دام افتاده‌اند و تلفات زیاد می‌دهند. بی‌اینکه بتوانند از دشمنان خود انتقام بکشند. بنابراین می‌کوشیدند که زودتر خودشان را به پارسی‌ها رسانیده جنگ تن به تن کنند. با این مقصود به سنگها چسبیده و یکدیگر را کمک کرده تلاش می‌کردند که بالا روند. ولی هر دفعه سنگ بر اثر فشار از جا کنده می‌شد و برگشته روی کسانی که بدان چسبیده بودند می‌افتاد و آنها را پرت و خرد می‌کرد. در این حال موقع مقدونی‌ها چنان بود که نه می‌توانستند توقف کنند و نه پیش روند. سنگری هم نمی‌توانستند از سپرهای خود بسازند. زیرا چنین سنگری در مقابل سنگ‌های عظیم که از بالا با آن قوت حیرت‌آور به زیر می‌افتاد. ممکن نبود دوام بیاورد. اسکندر از مشاهده‌ی این احوال غرق اندوه و خجلت گردید. انفعال از این جا بود که متهورانه قشون خود را وارد این معبر تنگ کرده و پنداشته بود که چون از دربندهای کیلیکیه و سوریه به واسطه‌ی بی‌مبالاتی دربار ایران گذشته، بی‌اینکه یک نفر هم قربانی بدهد، از این دربند هم به آسانی خواهد گذشت و اکنون می‌دهید که باید عقب بنشیند و حال آنکه نمی‌خواست چنین کند. سرانجام اسکندر چون دید که چاره‌ای جز عقب‌نشینی ندارد حکم آن را صادر کرد و سپاهیان مقدونی دم سپرهایشان را تنگ به هم چسبانیده و روی سرگرفته به قدر سی استاد ( یک فرسنگ) عقب نشستند. [براساس دانسته‌های من هر استاد ۱۸۵ متر و هر فرسنگ نزدیک به ۶۰۰۰ متر است. شاید اینکه ۳۰ استاد ۱ فرسنگ است، اشتباه باشد.] پس از اینکه اسکندر به جلگه برگشت، به شور پرداخت که چه باید بکند. سپس «آریستاندر» مهمترین پیش‌گوی خود را خواست و از وی پرسید که عاقبت کار چه خواهد بود؟ آریستاندر چون نتمی‌توانست جوابی بدهد، گفت: در غیر موقع نمی‌توان قربانی کرد. پس از آن اسکندر مطلعین محل را خواسته و در باب راه‌ها تحقیقاتی کرد. آنها گفتند راه بی‌خطر و مطمئنی هست که از ماد به پارس می‌رود. اسکندر دید که اگر این راه را اختیار کند، کشتگان مقدونی بی‌دفن خواهند ماند. حال آنکه مقدس‌ترین وظیفه در موقع جنگ اینست که کشتگان را به خاک بسپارند. بنابراین اسکندر اشخاصی راکه در گذشته اسیر شده بودند را خواست و خواستار تحقیقات دوباره‌ای در این زمینه گشت. یکی از آنها که به زبان پارسی و یونانی حرف می‌زد گفت: این خیال که قشون را از کوهستان به پارس ببرند بیهوده است. زیرا از این سمت جز کوره راهی که از جنگلها می‌گذرده راهی نخواهید یافت و حال آنکه این کوره راه برای عبور یک نفر هم بی‌اشکال نیست و راههای دیگر به واسطه‌ی درختان برومند که سر به یکدیگر داده و شاخ و برگهای آن به هم پیچیده است، به‌کلی مسدود است. پس از آن اسکندر از او پرسید: آیا آنچه می‌گویی شنیده‌ای یا خود دیده‌ای؟ او پاسخ داد: من چوپانم و تمام این صفحه را دیده و دو دفعه اسیر گشته‌ام. دفعه‌ای در لیکیه به‌دست پارسی‌ها و دفعه‌ی دیگر به‌دست سپاهیان تو. اسکندر چون اسم لیکیه را شنید، چنانکه نوشته‌اند، در حال به خاطرش آمد که پیش‌گویی به او گفته، یک‌نفر از اهل لیکیه او را وارد پارسی خواهد کرد.
بنابراین امیدوار شد و به اسیر لیکانی وعده‌های زیاد داده و گفت راهی پیدا کن که ما را به مقصود برساند. اسیر نام‌برده در ابتدا امتناع ورزید و اشکالات راه را بیان کرد و گفت که از این راه اشخاص مسلح نمی‌توانند بگذرند. ولی بعد راضی شد که از کوره راهی قشون اسکندر را به جایی برساند که پشت ایرانیان را بگیرند. پس از آن اسکندر «کراتر» را با پیاده‌نظامی که در تحت فرماندهی او بود و سپاهی که «مِل آگر» فرمان می‌داد و هزار نفر سوار تیرانداز به حفاظت اردو گماشته چنین دستور داد: وسعت اردو را به همین حال که هست حفظ و عده آتش‌ها را شب زیاد کنید تا خارجی‌ها تصور کنند، که من در اردو هستم. اگر آریوبرزن خبر یافت که من از بیراهه به طرف مقصد می‌روم و برای جلوگیری، قسمتی از قشون خود را مأمور کرد راه را بر من سد کنند، تو باید او را بترسانی تا خطر بزرگتری را حس کند و به تو بپردازد. هرگاه از حرکت من آگاه نشد و من او را فریب دادم، همین‌که صدای اضطراب خارجی‌ها را شنیدی، بی‌درنگ به طرف معبری که ما تخلیه کرده‌ایم برو. راه باز خواهد بود، زیرا آریوبرزن به من خواهد پرداخت.
در پاس سوم شب در میان سکوت و خاموشی کامل، اسکندر بی‌اینکه شیپور حرکت را دمیده باشد، به‌طرف کوره راه باریک که شخص لیکیانی نشان داده بود، رفت. تمام سپاه او سبک اسلحه بود و آذوقه‌ی سه روز راه را با خود داشت. علاوه بر اشکالات راه باد برفی زیاد کوهستانهای همجوار در اینجا جمع کرده بود و مقدونی‌ها در برف فرو می‌رفتند. چنانکه کسی در چاه افتد. مقدونی‌ها دچار وحشتی شدید شدند، زیرا می‌دیدند که شب است و در جاهایی هستند که آن را هیچ نمی‌شناسند و راهنمایی دارند که صداقتش معلوم نیست و اگر او مستحفظین خود را در غفلت انداخته، فرار کند؛ تمام قشون مقدونی مانند حیوانات وحشی در زمانی‌که به دامی افتند، نه راه پیش خواهند داشت و نه راه پس. بنابراین در این موقع حیات اسکندر و تمام قشون او به مویی یعنی به دست قولی رهنما آویخته بود.
سرانجام پس از مجاهدات بسیار، مقدونی‌ها به نوک کوه رسیدند. از اینجا از سوی راست راهی بود که به اردوی آریوبرزن هدایت می‌کرد. در این محل اسکندر «فیلوتاس» و «سنوس» را با «آمین‌تاس» و «پولی‌پرخن» و عده‌ای از پیاده‌نظام سبک اسلحه گذاشت و بعد به سواران امر کرد که از بین اسیران بلدهایی برداشته در جستجوی چراگاه‌های خوب قدم به قدم پیش روند. خود اسکندر با اسلحه‌دارها و دسته‌ای که «آژما» نام داشت، راهی را در پیش گرفت که خیلی سخت و دورتر از دیده‌بانان و قراولان دشمن بود. تا روز دیگر حوالی ظهر سپاه اسکندر فقط نصف راه را پیمود. ولی بقیه‌ی راه آنقدر دشوار و سخت نبود. چون سپاهیان خسته و فرسوده بودند، اسکندر فرمان داد توقف کرده غذایی صرف و رفع خستگی کنند. بعد در پاس دوم شب قشون به راه افتاد بی‌اشکال راه خود را پیمود. ولی در جایی که سراشیبی کوه خردخرد کم می‌شد، مقدونی‌ها به دره عمیقی رسیدند که از سیل‌ها آبی زیاد در آنجا جمع شده بود. علاوه بر این اشکال شاخ و برگ‌های درختان چنان در هم دویده بود که عبور از آنجا محال به‌نظر می‌رسید. در این هنگام یأس شدید بر مقدونی‌ها مستولی گشت. چنانکه نزدیک بود گریه کنند. تاریکی بی‌حد اطراف آنها را فرو گرفته و درختان چنان سدی از بالا ساخته بودند که روشنایی ستارگان هم به این محل نمی‌رسید. در همین احوال بادهای شدید سر درختان را به هم می‌زد و صداهای موحش در اطراف مقدونی‌ها طنین می‌انداخت. سرانجام روز در رسید و از وحشت مقدونی‌ها کاست. چنانکه توانستند قسمتی را از دره دور زده و بگذرند. بعد مقدونی‌ها بالا رفته و به قله کوه رسیدند و در آنجا به قراولانی از سپاه پارسی برخوردند. پارسی‌ها بی‌درنگ اسلحه برگرفته حمله کردند. بعد بعضی از آنها مقاومت و برخی فرار کردند و بر اثر چکاچک اسلحه ضجه و ناله افتادگان و مجروحین و فرار قسمتی که می‌خواست به اردوی اصلی ملحق شود، صدای همهمه و غوغا برخاست و «کراتر» چون این صداها را شنید به‌طرف معبر تنگ شتافت. بدین ترتیب به سبب راهنمایی یک اسیر لیکیانی پارسی‌ها دیدند که از هر طرف اسلحه‌ی مقدونی‌ها می‌درخشد و هر آن در اطراف آنها بر مخاطرات می‌افزاید. معلوم بود که محصور شده‌آند. نه راه پیش دارند و نه راه پس. با وجود این پارسی‌ها تسلیم نشدند و جدالی کردند که خاطره‌ی آن در تاریخ جاوید ماند.
نبرد دلیران بسیار سخت بود و پافشاری پارسیان به حدی بود که مردان غیرمسلح به مقدونی‌ها حمله کرده آنها را می‌گرفتند و با سنگینی خود به زیر می‌کشیدند و بعد با تیرهای خود مقدونی‌ها آنها را می‌کشتند. [اگر قرار باشد مردان غیرمسلحی وجود داشته باشد، مردانی هستند که از سوی اسکندر بدون سلاح از کوه بالا آمده بودند.] در این احوال آریوبرزن با چهل نفر سوار و پنج هزار پیاده، خود را بی‌پروا به سپاه مقدونی زد و عده‌ی زیادی از دشمن را بکشت و تلفات زیادی هم داد. متأسفانه موفق نشد که از میان سپاه مقدونی بگذرد. یعنی از محاصره بیرون جست. [!] او چنین کرد تا به کمک پایتخت بشتابد و آن را پیش از رسیدن مقدونی‌ها اشغال کند.
ولی قشونی که اسکندر با «آمین‌تاس» و «فیلوتاس» و «سنوس» از راه جلگه به‌طرف پارس فرستاده بود، از اجرای هدف او مانع گردید این قسمت مأمور بود، بر رودی که از داخل‌شدن به پارس مانع است پلی بسازد.
در این هنگام آریوبرزن رشید در موقعیتی بسیار پر مخاطره قرار گرفته بود از طرفی نمی‌توانست به شهر وارد شود از طرف دیگر قشون مقدونی او را سخت تعقیب می‌کرد. با وجود این وضع یأس‌آور، این قهرمان ملی ایران راضی نشد تسلیم شود و به طرز حیرت‌انگیزی خود را به صفوف سپاه مقدونیان زد و از جان گذشته چندان [چنان] جنگید تا سرانجام خود و یارانش شرافتمندانه به خاک افتادند و جان مقدس خود را در راه دفاع از ایران و ایرانی ایثار کردند.
این بود شرحی که مورخان عهد قدیم نوشته‌اند (آریان، کتاب ۳، فصل ۶، بند ۴)، (دیودور، کتاب ۱۷، بند ۶۸)، (کنت کورث، کتاب ۳، بند ۴-۳) و (پولی‌ین، کتاب ۴).
برخی اختلافی جزئی بین نوشته‌های آنها هست که تغییری در اصل واقعه نمی‌دهد. بطور مثال عده‌ی سپاه آریوبزن را برخی ۲۵هزار و برخی ۴۰هزار نفر نوشته‌اند و دیگر اینکه آریوبرزن هیچ منتظر نبوده که اسکندر از پشت سر او درآید و از این جهت ناگهان از پس و پیش مورد حمله واقع شده و به‌خصوص که آریان گوید، اسکندر قراولان اول و دوم را کشت و دشمن وقتی خبر یافت از اینکه محصور گشته که سنگرهایش را بطلمیوس گرفته بود. عده تلفات مقدونی‌ها را مورخین معین نکرده‌اند، ولی مکرر نوشته‌اند که عده‌ی کشتگان و مجروحان زیاد بود. دیودور نیز نوشته در دفعه اول که اسکندر می‌خواست از دربند پارس بگذرد، عده‌ای زیاد از مقدونی‌ها کشته یا مجروح شدند. لازم به تذکر است که جدال درند پارس شباهت زیاد به جدال ترموپیل دارد. وسیله‌ای که خشایارشا و اسکندر بدان متوسل شدند، نیز همان بود. رشادتی هم که در «ترموپیل» «لئونیداس اسپارتی» بروز داد و در اینجا آریوبرزن پارسی نیز مشابه یکدیگر است. ولی در یک چیز تفاوت آشکار دیده می‌شود. در یونان اسامی دلیران ثبت شد و در تاریخ ماند، روی قبر آنان کتیبه‌ها نویساندند و نام آنان را تجلیل کردند. ولی در ایران اگر مورخان یونانی ذکری از این واقعه نکرده بودند، اصلا خبری هم از این فداکاری و وظیفه‌شناسی افتخارانگیز ملی به ما نمی‌رسید. جهت آن انقراض دولت هخامنشی و نابود شدن اسناد مربوط به این دوره است. چنانکه در ستون چهارم بند ۱۸ کتیبه‌ی بیستون دیده می‌شود و نیز از ذکری که هرودت در چند مورد کرده است (برگ ۷۴۷ و ۸۱۵)، شاهان هخامنشی اشخاص فداکار را تشویق می‌کردند و کارهای آنها را نه تنها شاه معاصر بلکه شاهان دیگر هم در نظر داشتند و این خود دلالت می‌کند بر اینکه اسامی آناه در جایی ثبت می‌شده است (کتیبه‌ی بیستون، ستون چهارم، بند ۱۸ – هرودت، کتاب ۸، بند ۹۰ – کتاب استر، باب ۶).
برای آری‌برزن (آریوبرزن) مدافع دلاور دربند پارس و «به تیس» کوتوال غزه دو سرداری بودند که به‌طور کامل در راه میهن عزیز خود ادای وظیفه جان‌نثاری کردند و در حقیقت نام آنان را باید در ردیف شهیدان وطن ثبت و ضبط کرد و یاد و خاطره آنان را برای همیشه تقدیس نمود.

این نوشتارها از کتاب عبدالرفیع حقیقت، حکومت جهانی ایرانیان از کوروش تا آریوبرزن، انتشارات کومش، چاپ نخست، سال ۱۳۸۴، برگ ۳۱۳ تا ۳۲۸ گرفته شده است. (برگرفته از تارنمای آریو برزن.کام)

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
13 نظرات
  1. لیتیوم می گوید

    چند سوال:۱.چطور است که بارها و بارها به خاک یونان حمله شد و شهرهای یونان از بین رفتند اما تاریخ این کشور باقی مونده اما ما بعد از هر دوره تاریخمون تقریبا سفید میشده؟
    2.یا اینکه مگه امپراطوری روم غربی از بین نرفت چطور این همه اطلاع ازش موجوده؟
    3.این تو مایه های حدس و گمان هست،امکانش هست روزی یک کتابخونه از همون قسمی که کتابخونه ی آشور بود پیدا بشه؟یا اینکه تمام مناطق محتمل حفاری شدند؟

    1. انی کاظمی می گوید

      درود.
      دو حالت برای فرض وجود دارد :
      1- کتابهای ایرانیان آتش زده شده اند و نابود – با توجه به اینکه نژاد ها و فرهنگ های مختلفی به ایران سخت تاخته اند برخی این احتمال را درست می پندارند.
      2- ایرانیان علاقه مندی به کتاب نویسی نداشته اند. چنان که می بینیم در دوره مثلا هخامنشی پارسه هنر هخامنشی نیست و از اقوام و فرهنگ های متعدد گرفته شده است. مورخین بزرگ اسلامی حتی در دوره اسلامی به چند کتاب ساسانی بیشتر اشاره نکرده اند، نامی از مورخ ایرانی موجود نیست. با آنکه مورخینی بزرگ در دربار ایرانیان می زیستند اما آنان هم نامی نبرده اند.
      روم غربی هرگز به طور کامل از بین نرفت، کلیسا ها و کتابخانه های آن بسیار برای کتابها رنج کشیدند، چنان که حتی در همین اواخر دست خط ارشمیدس هم در این کتابخانه های پیدا شد!
      مورد ۳ حرف شما را نفهمیدم. اگر منظور از کتابخانه آشور، کتابخانه نینوا بود. که حدود ۵۰.۰۰۰ لوح دست نخورده از آن پیدا شد، باید بگویم امکان اینکه از این کتابخانه ها یافت شود هست در حالی که احتمالش کم است. زیرا اثکر مناطق مهم شناسایی و حفاری شده اند. هر چند نه کامل. – اکثر مناطقی هم که حفاری شده اند هرگز کامل حفاری نشده اند، مثل بیشاپور. این شهر تنها ۳% آن حفاری شده است. آندره گدار وصیتی هم کرده بود تا باقی آثار زیر خاک بماند، تا شاید که سالم بمانند.

      1. لیتیوم می گوید

        از جواب کامل شما تشکر میکنم،فقط درباره ی فرض دوم که اشاره کردی امکان داره که تمدن بدون ثبت بوجود بیاد و علوم رو به نسلهای بعدی برسونه؟

        1. انی کاظمی می گوید

          ما نمی خواهیم رد کنیم که آیا می شود تمدنی با ثبت، یا بدون ثبت بوجود بیاد، یا نیاد. بحث بیهوده ای است.
          بخش قابل توجهی از علوم اساسا در اکثریت تمدن ها و دولت شهرها به صورت سینه به سینه منتقل می شده است. ایرانیان در نجوم نامور بوده اند اما علوم به صورت سینه به سینه منتقل می شده است و این ما حیرت است.
          مثلا کتاب اوستا تا دوره ساسانی، به صورت سینه به سینه نقل می شده است! همین کتاب به زبانی بوده است که عمومی نبوده است، حالا فکر کنید چه قدر احتمال تحریف در این کتاب وجود دارد؟
          از معایب انتقال سینه به سینه ای این است که مدتی بعد که موضوع ارزشش را از دست بدهد همه چیز نابود می شود.. اطلاعات نابود می شود..
          بنابراین امکان دارد تمدنی بودن علاقه به نویسندگی باشد و علومی را به نسل های بعدی برساند، اما احتمال نابودی اش بسیار است، گفتیم وقتی موضوع اهمیتش را از دست بدهد دیگه کسی حاضر نخواهد بود آنرا به نسل بعدی برساند. مثل علم جگرخوانی در سومر. این امر چندی بعد اهمیتش را از دست داد.
          چنین

  2. آذرگسب می گوید

    با درود خدمت شما
    ایرانیان به دلیل تاخت و تازهایی که در زمان های مختلف بر او شده و خرابیهایی که از این تاخت وتاز ها بر جای گذاشته باعث از بین رفتن تمدن نوشت های ما شده. همانگونه که می دانید آتش زدن مکان ها پس از پیروزی در جنگ ها یکی از رسوم جنگی بوده به همین دلیل نوشته های ما اغلب از دست رفته اند

  3. نسیم می گوید

    درود بر شما
    از شما به خاطر سایت پربارتان تشکر میکنم
    من خودم دبیر تاریخم عاشق رشته خودم هستم ولی خسته از دروغ های کتابهای درسی ارزو دارم روزی برسد که ارزش پادشاهان ایران باستان را برای دانش اموزانم براحتی بر زبان بیاورم ممنون ممنون ممنون

  4. نیما می گوید

    با درود
    ایا شما فکر نمیکنید با توجه به شباهتهایی که در نبرد خشایار شاو اسکندر مقدونی به خصوص در مورد ترموپیل و دربند پارس وجود دارداین قضیه حمله اسکندر به ایران به طور کلی دروغ باشد و اصلا چنین چیزی نبوده جز اینکه یونانیان خواستند با چنین افسانه سراییهای خودشان انتقام شکست ترموپیل و یونان از خشایارشا را گرفته باشند در این مورد اطلاعات بیشتری در وبلاگ انوش راوید موجود است

    1. ایراندوست می گوید

      اسکندر هرگز از ایران به هند نرفت!

      دوست گرامی‌ “نیما”، دقیقا درست حدس زدید. تاریخ نویسان تاریخ ایران را بهانه قرار داده و دروغ‌های شاخدار “یونان باستان” و “خدایانش” را از روی تاریخ کهن ایرانزمین بهم بافته اند. “اسکندر” یأ “سکندر”، پادشاه ایرانی‌ بوده و اون یاغی گردنکش که لقب “مقدونی” را یدک می‌کشد نامی‌ دگر دارد!… نام وی “کاسندرس” بوده که هیچ ارتباطی‌ با “اسکندر” ندارد.

      همانگونه که می‌دانید، اعراب حرف “تعریف” “ال” را در ابتدای بازی واژه‌ها می‌گذرند مثل : ال + علی‌، ال + مهدی و غیره….

      پس: ال +اسکندر همان “آلکساندر” است یأ بهتر بگویم، ال + سکندر. پس می‌بینید که هیچ ربطی‌ به “کاسندرس” یقی یونانی ندارد.

      کسندرس در نزدیکی‌ مرز فعلی ایرانزمین و عراق کنونی‌ (که قسمتی‌ از ایران بوده) در حال زار و مریضی فوت کرده که هنوز هم بقایای “مزارش” تقریبا باقیست.

      برای مخودش کردن تاریخ ایرانزمین خدایانی مثل : “هرمس” (هرمز ، اهور مزد…)، “نیکه” (نیک‌، مهر…) را از تاریخ ایرانزمین “کپیه برداری” کردند. پس تاریخی‌ را که اکنون بخورد جهانیان میدهند دوباره نویسی شده بقصد “مخدوش” کردن ایران.

      با سپاس

  5. ایمان می گوید

    سلام برشما ازمطالب زیباوشیواتون خیلی متشکر.ایران همیشه تونست ازهجوم اقوام وحشی جون سالم بدر ببره ولی آه از اعراب.به قول استادسخن طوس راجع به پس از حمله اعراب میگه: چنان فاش گردد غم و رنج و جور که شادی به هنگام بهرام گور

  6. سعید می گوید

    نوشته شده عزیزان نوشته شده.
    مگر میشود ملتی به قدمت تاریخ،امپراتوری به وسعت بی کران و ارتشتاران جاویدان باشند و اینها نگاشته نشوند!در طول تاریخ ایران اگ چندتا ادم بی هویت همچون عمر و چنگیز پیدا بشن و هستو نیسترو اتش بکشن چه انتظاری دارین؟
    نوشته اند از عمر (فاتح ایران) پرسیدند کتابخانه ها را چه کنیم؟
    گفت اول و اخر ما قران است و باقی را اتش بزنید…

    1. باقر می گوید

      با سلام

      حرف دوستان درست است اما در مورد تاریخ کمی انصاف داشته باشیم.

      اول اینکه عمر رو به پای اسلام نذاریم. وقتی ایران فتح شد عمر میخواست ایران رو به خاک و خون بکشه، شاید بدتر از کاری که اسکندر کرد اما امیرالمومنین(ع) جلوی او را گرفتند.

      ایران هیچ گاه تسلیم اعراب نشد بلکه تسلیم اسلام شد. وقتی به ایران حمله شد فقط چند جنگ کوچک صورت گرفت، تاریخ را بخوانید. ایرانیها عاشق اسلام شدند و ایمان آوردند وگرنه ایرانیها کسانی نبودند که از اعراب سوسمار خور شکست بخورند.

      وقتی امام حسن(ع) و جاهایی امام علی(ع) به ایران آمدند مردم به سرعت ایمان آوردند و عاشق اهل بیت(ع) شدند.

      ایمان آوردن مردم مدائن را مطالعه کنید. امیرالمومنین(ع) بر فراز کوهها سلام می دهند، کوهها ایشان را همراهی می کنند، ماجرا به گونه ای عجیب است که می گویند شمشیرها از دست مردم می افتد و ایمان می آوردند. وقتی امیرالمومنین می خواهند از شهر خارج شوند مردم با پای برهنه به دنبال ایشان می دوند. امیرالمومنین ناراحت می شوند و به مردم می گویند با من مانند سلاطین و پادشاهان رفتار نکنید.

      ملت ایران را در گذشته احمق فرض نکنیم. برایشان احترام قائل باشیم. بیاییم ببنیم واقعاً چه شد که ایرانیان اسلام را به راحتی پذیرفته اند.

      به قول یه بنده خدایی میگفت میدونی چرا اهل بیت(ع) تو ایران نبودن؟ به خاطر این بوده که اگه اهل بیت(ع) ایرانی می بودن احتمالاً ایرانیها مشرک می شدن و اونها رو به جای خدا می پرستیدن(زبون حال بود خیلی صحت نداره)

      در مجموع تاریخ نشون میده که اهل بیت(ع) ایرانیها رو خیلی دوست می داشتند(مخصوصاً ایرانیهای آخرالزمان) و ایرانیها هم به اهل بیت(ع) عشق می ورزیدند و این رابطه عاشقانه همیشه مورد حسادت اعراب بود.

      همه تون سرافراز باشید.

  7. سیاوش می گوید

    سلام باقر
    من از این نوشته شما بسیار تعجب کردم یا تاریخ ایران رو از یه منشاءعربی داری مطالعه میکنی یا کلا از تاریخ خبر نداری وبسنده کردی به حرف وافسانه های قدیمی کوچه بازاری ومداحان دروغگو که هر چاخانی رو سر هم میکردند تا دو نفر رو بگریانند یا بشورانند تا خود چیزی گیرشون میامد.ایران وایرانی تاریخ نویسی نداشته وندارد این ملت انگار که همه دوست داشتن یکی براشون نقالی کنه واونا به راست ودروغش بشینند وباور کنند وبرای بچه هایشان بگویند همانند تو که اصلا تاریخ را از روی گفته یک چاپلوس دروغگو یا مداحهای معلوم الحال برای ما نقل میکنی.ایران یا به عبارتی امپراطوری ایرانیان به دست اعراب تصرف شد وتا حدودی با کمک کسایی مثل شما به طرف نابودی صد در صدی رفت همه میدانند ایران نه تسلیم اعراب شد نه تسلیم اسلام اسلامی که با شمشیر وخون ریزی رو کرد بلکه ایران در مقابله با اعراب شکست خورد وبارها وبارها در مقابله ایستاد وشورش مجدد کرد اما متاسفانه وصد حیف که توفیقی حاصل نشد .اعراب از عمر گرفته تا عثمان وعلی وحسن وحسین وپسران عمر وپسران ابوبکر وپسران اکثر صحابه آن زمان پیغمبر به ایران در راس سپاه وارتش خود به شهرهای ایران هجوم آوردند قتل وغارت بسیار نمودند اگر کسی بعد از جنگ ومقاومت زیاد جانی به در میبرد وشمشیری بر گردنش مینهادند یا باید شهادتین میگفت ومسلمان میشد از خونش میگذشتند اما باید دیه جان خود را میداد به نام جزیه یا باید گردنش قطع میشد این از اسلام گرفتن ایرانی بی پناه.غارت اموال ایرانی ها حلال وحلال وحلال بود عمر وعلی وامیر المومنان!! اینها هم نمیشناخت بلکه مال بود ونعمت فراوان وغنیمت که مباح بود از شیر مادر حلالتر ومیدانی چرا ایرانیها رو دوست داشتند؟چون دختر زیبای بزرگان ایران ورجال ایرانی وهمه زنان ایرانی زنانی جدید با ظاهری نو که میتونست عطش سیر ناپذیر شهوت عرب را کم کند همه را از دم به اسیری به مدینه بردند وجالب که مسئول تقسیم آنها علی بود که گل سر سبد دختران را یعنی شهر زاد به پسر خود حسین داد ونرگس ومریم ورخسانا و….رو بین اعراب تقسیم کرد واین همانهایی بودند که میگفتند ایرانی حق ندارد از عرب زن بگیرد وچنانچه این کار را میکرد به بد ترین زجرها میکشتنش چون اعراب عقیده دارند زن گرفتن باید شان طرف باشد اگر آنها زنهای ایرانی رو بردند یعنی شان ما بالا تر است واگر زن ندادند یعنی ایرانی پست عجم تو کی هستی که بخوای بالا تراز من بایستی وبا دختر عرب هم خوابه بشی سندش هم زنده به گور کردن آنها بود که داشتن دختر را ننگ میدانستند که نکند کسی دختر از من بگیرد من سر شکسته میشوم چون مردش قرار است با او هم خوابگی کند عرب پست بود وپست ماند فقط ما گرفتار تاریخ شدیم وکسانی مثل شماها.ایرانیها را چهار صد سال از هرگونه کار حکومتی دور نگه داشتند واجازه ندادند هیچ ایرانیی منسبی داشته باشد عده ای هم بعدها توانستند وارد شوند رو به بدترین شیوه ها نسل وخاندان کشی کردند واگر کسی هم شکایتی داشت نابودش کردند .ایران را نه تنها زن ومال واموال زمین وآب وخاکش رفت وبه باد یغما برند بلکه تمدن وفرهنگ ما را هم برند الان ایران دیگر ایران نیست ایران عرب شده واگر کسی در ایران بر ضد عرب چیزی بگوید بدتر از خود کانون عربها باهاش برخورد میشه ملتی که اگر دین رومیخواست فرهنگش میموند اما زمانی میبینیم هست و نیستمان رفت معلومه که جنگیدیم وبه زور بهمون دادند وداریم باج میدیم .اگر میبینی ایران دیگر ایرانی نیست یعنی ایرانی مورد تهاجم فرهنگیست وبوده!!وقتی حرف از تهاجم فرهنگی زده میشه فورا ذهنها به طرف غرب بر میگرده اما تهاجم غرب در مقابل تهاجم چند صد ساله عرب چیزی نبوده ونیست تهاجم به ظاهر زیبا ومعصومانه عرب منجر به نیست ونابودی ایران شد منجر به عداوت ودشمنی شد منجر به شکست بزرگی شد که تا حالا به شدت هر چه تمامتر ادامه دارد .تهاجم عرب به ایران بزرگترین ونابود کننده ترین تهاجمهای تاریخ ایران بود اما خرافه پرستی وباور به موهومات بی سند وجعل ودروغ واز همه مهمتر دین آمیخته به دروغ که از پیغمبر به این طرف کاملا با هواهای نفسانی وشهوت وثروت وقدرت طلبی آمیخته شد دودمان همه را به باد داد .به تاریخ ایران نگاهی بیندازید ببینید قدرت واقتدار امپراطوری ایران قبل از اسلام چگونه بوده بعد از اسلام چگونه است ببینید چی بر سر ایرانی امد!!! من نگران وجدان انسانم آنچه که آفریدگار در نهاد بشر ودیعه گذاشته آنچه که در نهاد انسان صدای خداست من نگران دین نیستم چون عمر دین تا زمان خود پیغمبرش هم جان سالم به در نبرد وبا همه جور سلایق ودلخواهیهایی آمیخته شد دین ساخته وپرداخته نفس انسانه وصددر صد دین ودینها دست خورده وتحریف شده است اما وجدان انسان قابل تحریف نیست دین دیگر تمام شد نابود شد تنها چیزی که هست شرارت وموهوماتی است که میترسم ابزاری برای نفی خدای بر حق هم بشود ووجدان انسان را هم زیر پا بگذارد .یه کم بهتر فکر کنیم بهتر بیندیشیم راه ما باید راه حق وانسانیت باشد نه دروغ وفریب وفریب خوردن .

  8. رحمان می گوید

    مضحک اما عبرت انگیز هرچند بعید بدونم این مطلب را در زیر پست ثبت کنند .

    یک تیم فوتبال را در نظر بگیرید . به عنوان میزبان بازی در پیش دارد . تعداد نفرات او ۱۱ نفر و تعداد بازیکنان تیم حریف ۳ نفر است . !! تمام استادیوم پر از تماشاگران خودی و تیم مقابل کاملا خسته و نا آشنا به زمین میزبان !!!

    و جالب تر اینکه تیم میزبان ۱۰ گل هم جلد باشد !!!!

    اما وقتی بازی به پایان میرسد نتیجه ۱۵ بر ۱۰ به نفع تیم مهمان میشود !!!

    ولی تیم میزبان تیتر میزند که علی رغم شکست مفتضحانه ما با این همه امتیازات اما چیزی از اقتداری و دلاوری تیم ما کم نمی شود !!!!!!

    دقیقا وصف حال این قهرمانی پوشالی و ساختگی ماست !!!!!

    حال همین را مقایسه کنید با عملیات مرصاد دفاع مقدس …

ارسال یک پاسخ