داستان دمتر (الهه حاصلخیزی یونان باستان) و دخترش پرسفونه
دمتر که رومیان او را با نام سرن می خوانند الهه گندم و حاصلخیزی است او زنی بسیار زیباست و نه به اندازه زهره حوس باز و عاشق پیشه است و نه به اندازه هرا خودخواه و سختگیر است اهمیت این الهه در عین آنکه مظهر باروری و حاصلخیزی است بزرگترین مظهر و نماینده ماد و روح فداکاری است.
دمتر دختر کرونوس بود و پیش از زئوس متولد شده بود قیافه بسیار زیبایی داشت و تنها گیسوان طلایی وی از زیبایی وی می کاست.
جشن الوزیس یونانیان که هر سال برگزار می شود در حکم مراسم حج مسلمانان است.و در آن فقط کاهنه ها و دخترانی که در خدمت معبد بودند شرکت می کردند و در قسمت هایی از جشن نیز مردانی در مراسم شرکت می کردند که آنچه بین این مردان و دختران می گذشت جزو رازهای الوزیس بود.این جشن بخاطر اهمیت خاص دمتر بود.هر سال هزاران نفر از سراسر یونان برای حضور در این جشن به آنجا می آمدند.و احتمالا نوعی مناسک جنسی بوده است.
اولین خدایی که خواستار دمتر شد پوزئیدون بود که مدتها در در گوش او زمزمه عاشقانه خواند اما دمتر حاضر به تسلیم در برابر او نشد.دمتر برای در امان ماندن از شر او به آکاری گریخت و به صورت اسبی در آمد و جزو اسبهای اصطبل شاه شد.پوزئیدون وقتی که جای او را یافت خود را به شکل اسبی در آورد و با او در آمیخت و حاصل این آمیختن اسبی شد که مثل آدم حرف می زد و دستهایش به شکل انسان بود.
دمتر بعد از تجاوز به او توسط پوزئیدون به غاری دور دست پناه برد و خود را در چشمه لاون شست و سپس بعد از پاک شدن از آلایش هم آغوشی با پوزئیدون به اولمپ بازگشت.
اندکی بعد زئوس خدای خدایان به او چشم طمع دوخت دمتر در برابر او نیز مقاومت کرد اما زئوس خود را بصورت گاو وحشی در آورد و با او در آمیخت و از حاصل این آمیختن کورئا شد.
اما خود دمتر نیز از حرارت عشق عاری نبود او یکبار عاشق یازیون یکی از پهلوانان شد و در کشتزاری خود را تسلیم او کرد و از او صاحب فرزندی بنام پلوتوس شد زئوس نیز از روی حسادت او را با صاعقه تبدیل به خاکستر کرد.
بیشترین دلیل اهمیت این الهه بخاطر جنبه مادرانه وی است او به دخترش کورئا علاقه خاص و شدیدی داشت یک روز کورئا با همبازی های خود مشغول بازی بود و گل می چید وقتی او گل زیبایی دید بطرف آن دوید وقتی دستش را دراز کرد تا آن را بچیند هادس ربع النوع دوزخ از آن بیرون آمد و دختر جوان را به داخل قلمرو خود کشید دمتر از دامنه اولمپ فریاد های دخترش را شنید و فهمید که به خطری دچار شده است اما هیچ کاری از دستش بر نمی آمد.
اندوه فراوانی قلبش را فرا گرفت با مشعلی که در دست داشت روزها همه تاریکی ها را به دنبال دخترش می گشت سر انجام از هلیوس که نیم خدایی بود کمک خواست هلیوس گفت که تقصیر با هادیس نیست و زئوس مدتهاست که وعده زناشویی با کورئا دخترش را به او داده است و او فقط نامزدش را به قلمرو خود برده است.
دمتر از اولمپ قهر کرد و رفت و به شکل پیر زنی در آمد و در راهی نشست در اینجا چهار خواهر که برای آوردن آب به سر چشمه رفته بودند او را دیدند و از او سوال کردند که اینجا چکار می کند و او گفت که از ترس برده گرفته شدن بدست دزدان دریایی به آنجا پناه آورده است.آنها به او ترحم کردند و او را به خانه شان بردند و مادرشان نیز از او به خوبی استقبال کرد.
آنها برای پذیرایی به او شراب و عسل دادند ولی او از خوردن آن امتناع کرد و در عوض آبجو و نعناع خواست که آنها نیز برایش آوردند.در عوض کودک کوچک پیرزن را برداشت و در آغوش گرفت و دمتر هر روز او را با روغن بهشتی تدهین می کرد و شب او را به درون آتش فروزان می گذاشت و به این وسیله می خواست آن پسرک جوانی جاودان بیابد.اماا یک شب وقتی مادر کودک صحنه را دید ترسید و بر سر دمتر فریاد کشید و دمتر نیز چهره واقعی خود را نشان داد و سپس از آنجا رفت سپس آنها در آنجا عبادتگاهی برای دمتر ساختند.
در آخر به قصر کلئوس پادشاه الوزیس رفت و پرستار طفل او شد و در آنجا بود که معبد دمتر بر پا شد و هر سال بخاطر او جش می گرفتند.
مدتها قبل دمتر فن شخم زنی را به پسری آموخته بود و همه مردمان جهان را با فن شخم زنی و خرمنکوبی آشنا کرده بود اما وقتی دمتر به الوزیس رفت تصمیم گرفت نسل مردمان را از بین ببرد تا زئوس فرمانروا نباشد قحطی و خشکسالی همه جا را فرا گرفت مردم از روی ناچاری به جانب خدای خدایان رفتند.زئوس ابتدا دخترک خوش زبانی را برای راضی کردن دمتر فرستاد اما دمتر به او گفت تا دختر خود را پس نگیرد هیچ میوه و گندمی را روی زمین نخواهد رویاند.
زئوس هرمس عطارد را به دوزخ فرستاد و به هادیس پیغام داد که دخترش کورئا را باز گرداند و هادس نیز قبول کرد اما قبل از باز گرداندن کورئا چندیدن دانه انار به او خوراند که در یونان مظهر زناشویی شد و این خاصیت را داشت که زن و شوهر جدایی ناپذیرند و ازدواج آنها بصورت مقدس است.پس از اینکه دمتر دخترش کورئا راپس گرفت حاصلخیزی را به زمین باز گرداند و علم خدایی خویش را به پادشاهان و مغان آموخت و رازهای الوزیس را به کاهنان معبد خویش داد.کورئا از این به بعد به نام پرسفونه با خرمی در کنار مادر خود در اولمپ زندگی کرد و هرگاه او برای دیدن شوهرش به زیر زمین می رفت خشکی و سرئی همه جا را فرا می گرفت.
فوق العاده داستان مسخره ای بود
دقیقا
داستان زیبایی بود قبلا هم توی سفره های عقد ایران انار میگذاشتن که مظهر جدایی ناپذیری زن و شوهر بود احتمالا. من به داستانهای مربوط به الهه ها خیلی علاقه دارم. داشتم یک مطلب علمی راجع به انار میخوندم که توش راجع به پرسفونه نوشته بود.
چرا داستانو تغییر دادین!کورئا دیگه کیه اسمش پرسفونه! اصلا کاملا تغییرش دادین انارو بهش نخوراند! فقط بهش داد و پرسفون خودش خوردتش! واقعا ک
کجای مراسمدش شبیه حج مسلمان بود؟؟؟؟؟فقط اینکه سالی یکبار بود؟؟؟؟؟؟؟؟
کجای مراسم شبیه حج مسلمانان بود؟؟؟؟؟؟