فرمانروایی یونانی – بلخی
سکههای بهدستآمده از بلخ و پیرامون آن نشان میدهند که نخستین ساز جدایی از بدنه فرمانروایی اسکندریان را خود یونانیان نواختهاند، که خود به سبب فاصله بسیار زیاد اینان از یونان مسئلهای شگفتانگیز باقی خواهد ماند. در اینجا نمیتوان از فرمانروایی یا پادشاهی نسبتاً طولانی یونانی – بلخی، بااینکه با سلوکیه درگیر بود، به سبب یونانی بودن، صرفنظر کرد. این پادشاهی را که در مهی غلیظ از ناآگاهی گمشده است، نمیتوان بهآسانی رها کرد. اگر تاریخ پادشاهی بلخ برجایمانده بود بیتردید تاریخ باستانی خراسان بزرگ و درنتیجه افغانستان بهمراتب شفافتر میبود. مورخان غربی معمولاً میخواهند با تکیهبر وجود ۱۲ شهری که اسکندر در این پیرامون ساخته بود و با تکیهبر حضور مزدوران یونانی در این منطقه پادشاهی بلخ را یک پادشاهی یونانی تمامعیار جلوه دهند.
درحالیکه ما نمیتوانیم چنین برداشتی را داشته باشیم. زیرا از سویی همانطور که پیشازاین نیز اشارهکردهایم، شهرهایی که به نام اسکندریه در زمان اسکندر در مدتزمانی کوتاه و در گیرودار دعوا و مرافعه در این منطقه ساختهشدهاند اغلب چیزی جز پادگان یا ساخلوهای نظامی موقت نبودهاند و از سوی دیگر در سرزمین چنین دوری از مقدونیه و یونان نمیتوان انتظار داشت که یونانیان زیادی برای پاسداری از حکومتی تمامعیار یونانی حضورداشته بوده باشند. بیشتر یونانیانی هم که، اسکندر در این دیار اسکان داده بود بهمرور، اگر به میهن خود بازنگشته بودند، در رویدادهای گوناگون کشتهشده بودند. این در حالی است که میدانیم که مردم بومی(شاید پرنی ها) اسکندریه مرو را، که تصادفاً اسکندریه مهمی بوده است، ویران کرده بودهاند. بنابراین ما برخلاف مورخان غربی، بیاینکه وجود پادشاهی یونانی بلخ را انکار کنیم، بیشتر میل داریم که این پادشاهی را با حکومتی مانند حکومت سلجوقی یا ایلخانی مقایسه کنیم که در آن تنها فرمانروا بیگانه بوده است و دیگر عوامل حکومت در دست مردم بومی قرار داشته است.
در همین منطقه موردتوجه ما فرمانروایان غزنوی نیز از همین دست بوده است، که دربارشان دربار فرهنگ و ادب ایرانی بود. این را هم باید در نظر داشت که حکومتی تمامعیار بیگانه را تنها برای مدتی کوتاه میتوان به کمک سربازان بیگانه مزدور، آنهم با تعدادی فراوان، اداره کرد. تردیدی نیست که پادشاهی یونانی بلخ هواداران بومی فراوانی داشته است. پس تردیدی هم نباید وجود داشته باشد که پادشاهی بلخ، جز پادشاهی بومیشده، در دست بومیان بوده است. کمی بالاتر با سرنوشت مولون و برادرش آلکساندر، ساتراپهای ماد بزرگ و پارس آشنا شدیم. بیتردید نمیتوان نقش نفرت عمومی را در خودکشی این دو برادر در دو ساتراپی پراهمیت نادیده انگاشت! درهرحال باید که پادشاهان یونانی بلخ، در حکومت بر بیگانگان پختهتر از سلوکیه عمل کرده باشند. شاید هم در اینجا برنامهای پیاده شده است که خود اسکندر موفق به اجرای آن نشده بود. آرزوی او آمیختن ایرانیان با یونانیان بود! دستکم در کوه خواجه سیستان میتوان شاهد نوعی رفاقت هنری «بی ضربوزور» بود. در نقاشیهای کوه خواجه هنر ایرانی به شیوه یونانی عرضهشده است.
دور نیست که تمایلات عمیق مردم شرق ایران بهنوعی از استقلال بر یونانیان نیز اثر گذاشته باشد. شرق ایران زادگاه بخش بزرگی از اساطیر ایران است و در اینجا، از سند تا سغد است پهلوانان اساطیری ایران باستان غوطه میخورند. ما درباره مردمی که دلبسته اساطیر ایران در شرق میزیستند و اساطیر خود را میپروراندند چیز زیادی میدانیم، جز اینکه این مردم از حمله اسکندر تا پایان عمر پادشاهی یونانی بلخ در حدود ۵۵ پیش از میلاد زیر یوغ یونانیان بودند. ازاینروی میکوشیم تا نگاهی کوتاه بیندازیم به آنچه در این منطقه رویداده است. ازنخست پیداست که این نگاه نمیتواند به سبب کمبود منبع از عمق چندانی برخوردار باشد. تنها سود این نگاه د این است که شاید بتوان به نقش سیطره بیگانگان در رشد پهلوانان ایران باستان نیز. اندیشید.
کمی بالاتر دیدیم که دیودوتوس اول فرمانروای بلخ برای تثبیت قدرت خود تن به بستن پیمان دوستی با سلوکوس دوم داده بود (۲۳۹ پیش از میلاد). چون پیش از دیودوتوس فرمانروای یونانی مستقلی را برای بلخ نمیشناسیم، ناگزیر او را نخستین پادشاه فرمانروایی یونانی – بلخی به شمار میآوریم، که چند سال پیش از برخاستن اشکانیان در قلمروی نسبتاً آباد آغاز به حکومت کرده بوده است.
پس از درگذشت دیودوتوس اول، پسر او بانام دیودوتوس دوم که از ۲۲۸ یا ۲۲۷ بهعنوان شاه جانشین پدر شد. او برخلاف پدر ازنخست بهجای توجه به سلوکیان خود را به اشک اول اشکانی، که با سلوکوس دوم در حال جنگ بود، نزدیک کرد. گریزی از گزیدن چنین سیاستی نبود. در این هنگام اشکانیان تازهنفس با سرسختی زیادی، در فضایی میان سلوکیه و بلخ، در حال استوار کردن فرمانروایی بومی خود بودند. پس از دیودوتوس دوم به سبب کمبود آگاهی، حکومت بلخ را برای مدتی گم میکنیم! در زمان آنتیوخوس بزرگ میشنویم که او برای سرکوبی اویتیموس از اهالی ماگنزیای یونآنکه ساتراپ بلخ بود، بهسوی بلخ رفت و سرانجام، شاید حدود ۲۲۰ پیش از میلاد، با او از در صلح وارد شد. اویتیدموس لابد به تحریک همسر خود دیودوتوس را به خاطر همپیمانی با اشکانیان کشته و خود را به حکومت رساند. همسر اویتیدموس خواهرزاده سلوکوس، زن پدر دیودوتوس، بود.
از سکههای فراوانی که از اویتیدموس بهدستآمدهاند چنین برمیآید که او بر مرو و هرات نیز فرمان میرانده است و مدت فرمانروایی او تا حدودی طولانی بوده است. تندیس نیمتنه زیبایی از او در موزه تورلونیای روم قرار دارد. به گمانی این تندیس را برای نشاندن در ماگنزیا تهیهکرده بودهاند. حضور این تندیس سنگی و سنگین در فاصله بسیار دوری از بلخ نشان میدهد که ما از اوضاعواحوال آن روزگاران و پیوندهایی که میان بلندپایگان یونانی با زادگاهشان وجود داشته است کاملاً بیخبریم. بهراستی چه نیازی به این تندیس بوده است، آن را در کجا و چگونه تراشیدهاند و اگر این تندیس با حضور اویتید موس در ماگنزیا فراهم نیامده است و هنرمند آن در بلخ بوده است، چگونه آن را به اروپا منتقل کردهاند؟
تا زمانی که قدرت سلوکیه رنگ نباخته بود اویتیدموس به حکومت بلخ و سغد بسنده میکرد. اما لشکرکشی آنتیوخوس سوم به شرق اوضاع را دگرگون کرد. آنتیوخوس چون نتوانست بر بلخ دست یابد ناگزیر تن به صلح داد. بهاینترتیب اویتیدموس از سال ۲۰۶ پیش از میلاد، پس از بازگشت آنتیوخوس از بلخ، از هرسوی به گستردن قلمرو فرمانروایی خودپرداخت. او با در دست داشتن فرغانه به دروازه راههای ترکستان چین تسلط داشت. پس از اویتیدموس پادشاهی بلخ به پسر او ډمتریوس رسید. به گمان مرو پایتخت اویتید موس بود.
استرابون در کتاب یازدهم خود اشاره میکند که دمتریوس دگرگونیهای پراهمیتی در فرمانروایی یونانی بلخ به وجود آورد. او در هرات و هندوستان به قلمروهای تازهای دستیافت و فرمانروایی بلخ را به اوج اعتلای خود رساند. دمتریوس حکومت بر هرات و بلخ را از پدر به ارث برده بود و پروپامیسوس (ابرسین)، رخج و گدروزی و قستی از دره سند و شاید هم کشمیر را بهفرمان خود درآورده بود.
و به فرمانروایی دیگر به نام اویکرادیتس نیز برمیخوریم که از سال ۱۸۱ پیش از میلاد همزمان با دمتریوس و پس از او حکومت کرده است و حدود سال ۱۶۰ درگذشته است. علاوه بر این دو، سکههای بهدستآمده گواهی میدهند که در قلمروی ناشناخته از پادشاهی بلخ و پیرامون، کسی دیگر نیز به نام آنتیماخوس فرمان رانده است که درباره حکومت او چیزی نمیدانیم. ظاهر پادشاهی بلخ با جاافتادن امپراتوری اشکانیان کوچکتر و کوچکتر شده و سرانجام برای همیشه از میان برداشتهشده است. این فروپاشی را حدود سال ۵۵ پیش از میلاد در دره کابل دانستهاند.
متأسفانه در تمام دوره سلوکی و پادشاهی بلخ، خبری از مردم ایران نمیشنویم. مورخان یونانی چیزهایی را به روی کاغذ آوردهاند که آن را برای خودشان و تاریخ خودشان سودمند یافتهاند. این در حالی است که سلوکیان، به سبب ناچیز بودن شمار یونانیان در ایران، برای ادامه حضور خود در ایران تا حد زیادی نیازمند نخبگان آریستوکراسی ایران بودهاند. ازنظر سیاسی فلات ایران در میان متصرفات اسکندر برتر از همه بود. بنابراین طبیعی است که فرمانروایی سلوکی بدون تکیهبر خود ایرانیان هرگز نمیتوانست بیشتر از چند هفته دوام بیاورد. نیاز یونانیان و ایرانیان به یکدیگر در گوشه شمال شرقی متقابل بود. در اینجا خطر یورش و رخنه ترکها از ترکستان و دیگر اقوام آزاد همیشه وجود داشت. صرفنظر از نبردهای پهلوانان اساطیری ایران در این محل، کوروش بزرگ در این گوشه ایران جانباخته بود و داریوش با همه همت خود در این گوشه از ایران اندکی از طعم ناکامی را چشیده بود و سرانجام اسکندر بیشترین وقت خود را در اینجا سپری کرده بود. بهترین نمونه حمایت ایرانیان از یونانیان پادشاهی بلخ به هنگام حمله آنتیوخوس سوم به شرق بود. به خاطر همین همکاری ایرانیان با یونانیان بود که آنتیوخوس تن به صلح داد. بااینهمه درباره نقش مردم در این دوره خبر مستندی نداریم و تنها میتوانیم به گمان و برداشت بسنده کنیم. اما اینکه نمیشود تاریخ!
منبع:
- تاریخ ایران در دوره سلوکیان و اشکانیان ، نوشته دکتر پرویز رجبی
- انتشارات پیام نور، چاپ شده در بهمن ۱۳۸۶
- تهیه الکترونیکی: سایت تاریخ ما، اِنی کاظمی