آیا می دانید آشور باستان چگونه شکل گرفت و چه نژاد هایی در آن زمان پدید آمدند؟

در گیر و دار حوادث تاریخیی که ذکر آن گذشت، تمدن جدیدی در شمال بابل و در حدود پانصد کیلومتری آن پا به عرصۀ وجود گذاشته بود. چون قبایل کوهستانی مجاور سرزمینهای این تمدن جدید پیوسته آن را تهدید می کردند، مردم آنجا ناچار از آن بودند که برای جلوگیری از این حمله ها زندگی سربازی سختی برای خود اختیار کنند! در نتیجه، بر آن مهاجمان چیره شدند و بتدریج شهرهای عیلام و سومر و اکد و بابل را نیز مسخر خود ساختند، و بر فنیقیه و مصر دست یافتند و مدت دویست سال با نیرومندی خشونت آمیزی بر خاورمیانه فرمانروا شدند.

وضع سومر نسبت به بابل، و پس از آن وضع بابل نسبت به آشور، شبیه به وضعی بود که جزیره کرت نسبت به یونان، و پس از آن یونان نسبت به روم پیدا کرد؛ به این معنی که، در هر یک از این دو دسته، عامل نخستین مدنیتی را ایجاد کرده، دومی آن را به سر حد کمال رسانیده، سومی آن را به میراث برده و از خود کمی بر آن افزوده و به نگاهداری آن برخاسته و آن تمدن را به حالت احتضار، همچون هدیه ای، به وحشیان پیروزمندی که آن را احاطه می کرده اند تقدیم داشته است.

بربریت و توحش پیوسته در اطراف تمدن قرار دارد و در میان آن، و در زیر آن، رخنه می کند و مترصد آن است که این تمدن را با نیروی سلاح یا مهاجرت دسته جمعی یا توالد یا تناسل نامحدود خفه کند. بربریت همچون جنگلی است که هرگز شکست به آن راه ندارد، و قرنها صبر می کند تا سرزمینی را که از دست داده بود دوباره تصاحب کند. دولت جدید آشور در اطراف چهار شهر واقع بر دجله یا نهرهایی که به آن می ریزد توسعه پیدا کرد؛ این شهرها عبارت است از آشور، که محل فعلی آن قلعۀ شرقاط است، و آربلا که اربیل کنونی است، و کالح که اکنون در محل آن نمرود واقع است، و نینوا که قویونجیک کنونی درست مقابل شهر موصل، مرکز نفت در آن طرف دجله، بر جای آن قرار دارد.

در حفاریهای آشور، تیغه ها و چاقوهای ساخته شده از سنگ شیشه ای، و تکه پاره هایی از سفالهای سیاهرنگ دارای نقشهای هندسی که نمایده اصل آسیایی مرکزی آنهاست به دست آمده؛ همۀ این بازمانده ها مربوط به دوره ماقبل تاریخ است؛ در تپۀ گورا، نزدیک محل شهر قدیمی نینوا، ضمن کاوشهای تازه، شهری از زیر خاک بیرون آمده؛ با وجود آنکه در آن، معابد و گورهای فراوان، مهر های استوانه ای حکاکی شده ظریف، شانه ها و جواهر آلات، و قدیمیترین نرد شناختۀ در تاریخ به دست آمده، مکتشفان این شهر، که به کار خود می نازند، تاریخ آن را ۳۷۰۰ قم می دانند؛ این خود می تواند مایۀ عبرتی برای مصلحان و نوطلبان زمان حاضر باشد. خدایی بنام آشور در ابتدا نام خود را به شهری داد (و پس از آن تمام مملکت  به این نام خوانده شد).

نخستین شاهان کشور در همین شهر به سر می بردند؛ بعدها، برای آنکه خود را از گرمای بیابان و همچنین از هجوم همسایگان بابلی خود در پناه نگاه دارند، به ساختن پایتختی پرداختند که محل آن در جای خنکتری واقع شده باشد – و این همان شهر نینوا بود که نام آن از نام الاهۀ نینا، که معادل عشتر بابلیان است، گرفته شده. در این شهر، در زمان جوانی آسوربانی پال، ۳۰۰۰۰۰ نفر سکونت داشته، و همۀ آسیای باختری به آن (شاه جهان) جزیه می داده است. ساکنان آشور مخلوطی از سامیان بلاد متمدن جنوبی (بابل و اکد) و قبایل غیرسامی باختری (که شاید ارتباطی با حتیها و میتانیها داشتند) و کوهنشینان کرد قفقاز بودند.

این مردم زبان مشترک و هنرهای خود را از سومر گرفتند و آن را چنان تغییرشکل دادند که تقریباً مشابه با زبان و هنر بابلی شد. چیزی که هست اوضاع و احوال برای مردم آشور چنان نبود که به تن آسانی زنانۀ بابلیان دچار شوند؛ به همین جهت، از آغاز تا به انجام کار خود، قومی جنگجو و قوی و شجاع باقی ماندند؛ اندام درشت و ریش فراوان داشتند و گیسوان بلند برای خود می گذاشتند و، با پاهای ستبر خود تمام جهان واقع بر خاور دریای مدیترانه را لگدکوب می کردند.

تاریخ آنان تاریخ شاهان و بندگان و جنگها و پیروزیها و فتوحات خونین وشکستهای ناگهانی است. شاهان اول آشور، که شاهان کاهن فرمانبردار جنوب بودند، چیرگی کاسیها را بر بابل غنیمت دانستند و استقلال خود را اعلام کردند، و چندی نگذشت که یکی از آن شاهان برا خود لقب (شاه فرمانروای جهان) اختیار کرد، و پس از وی همۀ شاهان آشور به چنین لقبی مباهات می کردند.از میان سلسله های گمنام سلاطینی که بر آشور فرمانروایی می کردند بعضی شخصیتها برخاسته است که کارهای آنان نشان می دهد که چگونه این کشور راه ترقی و کمال را پیموده است.

در آن هنگام که بابل هنوز در تاریکی حکومت کاسیها به سر می برد، شلمنصر اول کشورهای کوچک شمالی را به زیر فرمان خود درآورد و شهر کالح را پایتخت خویش قرار داد؛ ولی باید دانست که نخستین نام بزرگ در تاریخ آشور نام تیگلت- پیلسر اول است. وی شکارچی ماهری بوده و، اگر پذیرفتن گفته های ملوک دور از حکمت نباشد، باید گفت که صدو بیست شیر را، پیاده، و هشتصد شیر را، سوار بر ارابۀ خویش، از پای درآورده است.

در نوشته ای که در باره وی برجای مانده، منشی شاهپرست تر از شاه چنین آورده است که وی ملتها را نیز مانند جانوران شکار می کرده است:(من باشکوه و بأس شدید خویش بر سر قوم کوموه تاختم و شهرهای آن مردم را گشودم و غنایم بیشماری از خواسته و دارایی ایشان به چنگ آوردم و همه جا را سوزاندم و ویران کردم… مردم ادنش از نهانگاههای کوهستانی . خود بیرون آمدند و پای مرا بوسیدند، و من خراجی برایشان معین کرد).این پادشاه لشکریان خود را به هر سو گسیل می داشت؛ حتیان و مردم ارمنستان و چهل ملت دیگر را به فرمان خویش درآورد؛ بر بابل استیلا یافت، و مصریان از او ترسناک شدند و برای فرونشاندن خشم وی هدایایی برای او فرستادند (وی می گوید که دیدن نهنگ در نرم کردن وی مؤثر افتاد.)

از خراجهایی که به خزانۀ او می رسید معبدهایی برای خدایان و الاهگان آشور ساخت- هرگز آن خدایان از وی نپرسیدند که سرچشمۀ این ثروت از کجاست. گفتی آن خدایان جز این نمی خواستند که پرستشگاههایی برایشان ساخته شود و مردم در آنها قربانیهایی تقدیم کنند. پس از آن، بابل بر آشور خروج کرد و قشون آشور را شکست داد؛ همۀ معابد تاراج شد و خدایان آشور را به اسارت به بابل بردند، و تیگلت- پیلسر از غصه و شرم جان داد. سلطنت وی نماینده و خلاصۀ تاریخ آشور است، که در آغاز به صورت مرگ و جزیه بود که بر همسایگان آشور تحمیل می شد؛ پس از آن، این مرگ و جزیه را همسایگان بر خود آشور تحمیل کردند. آسور نصیرپال دوم بر دوازده
دولت کوچک استیلا یافت و با غنیمت فراوان از جنگهای خود بازگشت و با دست خود فرمانروایان اسیر شده را کور کرد؛ از زنان حرم خود کام گرفت، و با احترام و آبرو به جهان دیگر شتافت. شلمنصر سوم دنبالۀ این فتوحات را به دمشق رسانید؛ در جنگها زحمت فراوان دید، و در یک نبرد شانزده هزار نفر از مردم سوریه را کشت؛ معابد متعدد برپا کرد و خراج فراوان از مردم گرفت.

در آخر کار، پسرش بر وی سخت بشورید و او را از سلطنت خلع کرد. سامورامات، به عنوان ملکۀ مادر، مدت سه سال سلطنت کرد؛ همین ملکه است که بنیان تاریخی افسانۀ یونانی سمیرامیس را تشکیل می دهد. بنا بر افسانۀ یونانی، سمیرامیس نیمی خدا و نیمی ملکه، فرماندهی شجاع، مهندسی زبردست، و حاکمی بسیار مدبر و هوشیار بوده است. جز این افسانه ها، که دیودوروس سیسیلی آن را با تفصیل و به صورت جذابی درآورده، دیگر اطلاعی از این ملکه در دست نیست. تیگلت- پیلسر سوم دوباره به گرد آوردن قشون پرداخت و ارمنستان را از نو مسخر کرد و بر سوریه و بابل تاخت و شهرهای دمشق و سامره و بابل را تحت فرمان خویش درآورد و کشور آشور را از کوههای قفقاز تا مصر وسعت داد؛ پس از آن جنگ و خونریزی، انصراف خاطر حاصل کرد و به امور کشورداری پرداخت و ثابت کرد که در اداره مملکت توانایی فراوان دارد. معابد و کاخهای بسیار ساخت و با تدبیر و سیاست نیرومندی امپراطوری پهناور خویش را نگاهداری کرد و، در بستر راحت، جان به جان آفرین سپرد. پس از وی سارگن دوم، که افسری در قشون بود، پس از یک کودتای ناپلئونی، بر تخت نشست؛ فرماندهی لشکر را وی خود برعهده داشت و پیوسته در خطرناکترین نقطه های میدان جنگ دیده می شد.

عیلام و مصر را شکست داد و بابل را باز گرفت، و یهودیان و مردم فلسطین و حتی یونانیان ساکن قبرس به فرمان او گردن نهادند. کشور خویش را به نیکی اداره می کرد و در ترویج هنر و ادبیات و صناعت و بازرگانی کوشا بود. در جنگی با کیمریان درگیر شد و، گرچه از حملۀ آنان جلوگرفت و پیروزی به دست آورد، به قتل رسید.
پسرش سناخریب فتنه هایی را که در نواحی مجاور خلیج فارس برخاسته بود فرو نشاند؛ بر اورشلیم و مصر حمله برد و از این حمله نتیجه ای به دست نیاورد؛ ۸۹ شهر و ۸۲۰ دهکده را غارت کرد، و ۷۲۰۰ اسب، ۱۱۰۰۰ خر، ۸۰۰۰۰ گاو، ۸۰۰۰۰۰ گوسفند و ۲۰۸۰۰۰ اسیر به غنیمت گرفت. این ارقام، که مورخ زندگینامه نویس آن پادشاه نقل کرده، چنان نیست که از حقیقت واقع کمتر باشد. پس از آن نسبت به مردم بابل، که خواستار آزادی بودند، خشمناک شد و آن شهر را محاصره کرد و گشود و آتش در آن افکند و آن را ویران ساخت و تقریباً همۀ مردم را، از زن و مرد و کوچک و بزرگ، قتل عام کرد؛ چنان شد که جسد کشتگان راه آمد و شد را در کوچه ها بست؛ هرچه در معابد بود غارت کرد و یک مثقال در آنها برجای نگذاشت؛ خدایانی را که بی اندازه در نظر بابلیان عزیز بودند تکه تکه کرد یا، به اسارت، با خود به شهر نینوا برد. مردوک، خدای بزرگ بابلی، به صورت خادم فرومایۀ خدای آشور درآمد.

بابلیانی که از تیغ بیداد آشوریان گریخته بودند، هرگز به این اندیشه نیفتادند که پیش از آن در نیرومندی و عظمت خدای خود مردوک مبالغه کرده اند، بلکه اوضاع و احوال را همان گونه توجیه می کردند که اسیران یهودی، یکصدسال پس از آن زمان، چنان توجیه کردند؛ یعنی می گفتند که خدای ایشان از روی تواضع بر خود روا داشت که شکسته و مغلوب شود تا به این ترتیب ملت خود را کیفر دهد. سناخریب همۀ غنایمی را که از کشورگشاییهای خویش به دست آورده بود درکار تجدید بنای شهر نینوا صرف کرد و مجرای نهرها را تغییر داد تا شهر از تجاوز دشمنان در امان بماند.

درست با نشاط و حرارت کشورهایی که از مازاد محصولات کشاورزی شکایت دارند به آباد کردن زمینهای بایر پرداخت؛ در آخر کار، پسرانش، در حینی که مشغول نماز بود، او را کشتند. یکی از پسران وی به نام اسرحدون، که در قتل پدر دست نداشت، برضد برادران پدرکش خود قیام کرد و تاج و تخت سلطنت را به تصرف درآورد، و چون مصر به شورشیان سوریه کمک کرده بود، به آنجا لشکر کشید و بر آن مستولی شد و این کشور را به صورت ایالتی از مملکت آشور درآورد و، با غنایم فراوانی که همراه خود از ممفیس به نینوا برد، همۀ آسیای باختری را در برابر فتوحات خویش به حیرت و شفگتی انداخت. آشور را عروس همۀ شهرهای خاور نزدیک قرار داد، چنان فراوانی و آسایشی در آن فراهم آورد که پیش از آن نظیر نداشت.

با رها کردن خدایان اسیر بابل و احترام گذاشتن به آنها، و تجدید ساختمان شهر خراب شده بابل، مردم آنجا را از خود خشنود ساخت؛ برای مردم عیلام، که دچار قحطی و گرسنگی بودند، از راه خیرخواهی بین المللی آذوقه فرستاد و مایۀ خرسندی آنان شد- و این کاری است که در تاریخ قدیم تقریباً نظیری نداشته است. وی، در تمام دوره امپراطوری خویش، عادلترین و مهربانترین پادشاهی بود که بر آن سرزمین حکومت کرد؛ در پایان کار، هنگامی که برای فرونشاندن فتنه ای عازم مصر بود، در میان راه درگذشت. جانشین وی آسوربانی پال (همان سارداناپالوس یونانیان) از میوه کارهای نیک او برخوردار شد؛ در زمان سلطنت دراز این پادشاه، آشور به اوج شکوه و ثروت خود رسید. پس از مرگ آسوربانی پال، در نتیجۀ جنگهایی که مدت چهل سال طول کشید، شوکت و عظمت آشور ازمیان رفت و در طریق انحطاط و انقراض افتاد؛ درواقع، ده سال پس از مرگ آن پادشاه، تاریخ آشور پایان یافت.

یکی از منشیهای آن زمان سالنامۀ کارهای وی را نوشته و برای ما برجای گذاشته است؛ در این گزارش، به شکل یکنواخت و خسته کننده ای، پیوسته از شرح جنگ خونینی به جنگ خونین دیگر می پردازد، و ازمحاصره شهرهای دچار قحطی شده و اسیرانی که پوست آنها را زنده زنده می کنند سخن می گوید. آن منشی ویران کردن عیلام را به دست آسوربانی پال، از زبان خود او، چنین نقل م ی کند: من از شهرهای عیلام آن اندازه ویران کردم که برای گذشتن از آنها یک ماه و بیست وپنج روز وقت لازم است. همه جا (برای بایر کردن زمین) نمک و خار افشاندم؛ شاهزادگان و خواهران شاهان واعضای خاندان سلطنتی را، از پیر و جوان، با رؤسا و حکام و اشراف و صنعتگران، همه را با خود به اسیری به آشور آوردم؛ مردم آن سرزمین، از زن و مرد، را با اسب و قاطر و الاغ و گله های چهارپایان کوچک و بزرگ، که شمار آنها از دسته های ملخ فزونتر بود، به غنیمت گرفتم؛ خاک شوش و مدکتو و هلتماش و شهرهای دیگر را به آشور کشیدم.

در ظرف مدت یک ماه، تمام عیلام را به تصرف درآوردم و بانگ آدمیزاد و اثر پای گله ها و چهارپایان و نغمۀ شادی را از مزارع برانداختم. و همه جا را چراگاه خران و آهوان و جانوران وحشی گوناگون ساختم. سربریده پادشاه شکست خورده عیلام را، در جشنی که با ملکۀ خود در باغ کاخ سلطنتی برپا ساخته بود، در برابر وی آوردند؛ او فرمان داد تا آن سر را بر بالای ستونی در برابر چشم حاضران قرار دهند و همه به شادی و خوشی پردازند؛ پس از آن، سر را از دروازه های نینوا آویختند و آن اندازه ماند تا بتدریج پوسید و از میان رفت.

دنانو، سردار عیلامی را زنده زنده پوست کندند و پس از آن مانند گوسفند او را سربریدند؛ گردن برادر او را زدند و بدنش را پاره پاره کردند و هر پاره را، به عنوان یادگار آن پیروزی بزرگ، به گوشه ای از کشور فرستادند. هرگز بر خاطر آسوربانی پال و کسان او نمی گذشت که آن کارها که م ی کند کار آدمی نیست و سراسر توحش است؛ کشتن و شکنجه کردن مردم در نظر وی همچون یک عمل جراحی می نمود که برای جلوگیری از شورش، و استوار ساختن پایه های نظم و امنیت در میان ملل غیرمتجانس پراکنده میان حبشه و ارمنستان و میان سوریه و سرزمین ماد– که پدرانش آنها را در زیر حکم آشور درآورده بودند- کمال ضرورت را دارد؛ وظیفۀ خود می دانست که میراثی را که به وی رسیده درست نگاه دارد. آن پادشاه، از امنیتی که بر سراسر امپراطوری وی سایه افکنده و نظمی که در شهرها برقرار شده بود، بر خود می بالید؛ حق آن است که این تفاخر بی اساس هم نبوده است.

در عین حال، وی نشان داده که صرفاً پادشاهی نیست که از بوی خونهایی که ریخته مست شده باشد؛ دلیل این مطلب بناهای فراوانی است که ساخته، و تشویقی است که برای پیشرفت هنر و ادبیات نشان داده است. از همۀ نقاط کشور، مجسمه سازان و مهندسان را فرا خواند تا نقشۀ معابد و کاخهای او را بریزند و آنها را بیارایند؛ این درست همان کاری است که فرمانروایان رومی پس از وی کردند و از هنرمندی یونانیان بهره گرفتند. به منشیان بیشمار فرمان داد که آنچه را از ادبیات بابلی و سومری برجای مانده گرد آورند و از آن نسخه بردارند، و همۀ این نسخه ها را در کتابخانۀ بزرگ خود در نینوا فراهم کرد؛ همین کتابخانه است که، پس از گذشتن بیست و پنج قرن، تقریباً سالم و دست نخورده به دست ما رسیده است.

وی نیز، برسان فردریک، همان گونه که به پیروزیهای خود در جنگ و شکار م ی بالید، به استعداد و ذوق ادبی خویش نیز مباهات می کرد. دیودوروس سیسیلی، در تاریخ خود، از وی همچون مرد فاسق و مخنثی برسان نرون نام می برد، ولی در میان همۀ اسنادی که به دست ما رسیده است هیچ یک چنین گفته ای را تأیید نمی کند. آسوربانی پال چون از تألیف الواح ادبی خود فراغت می یافت، با اعتمادی شاهانه و همراه برداشتن کارد و نیزه ای، به شکار می رفت و با شیرانی روبه رو می شد؛ اگر گزارشهای معاصران وی را معتبر بدانیم، باید گفت که وی هرگز از اینکه پیشرو لشکر باشد دامن فرا نمی چیده، و چه بسیار اتفاق افتاده که ضربۀ کاری را به دست خویش بر دشمن وارد ساخته است. چون حال چنین است دیگر عجیب نیست که شاعری چون بایرون فریفتۀ وی شود و نمایشنامه ای نیم تاریخی و نیم افسانه ای به نام او بسازد، و در آن ثروت و جلال آشور را، که در زمان این پادشاه به منتها درجه رسیده، وصف کند و نمایشنامۀ خود را با ویرانی سراسر کشور، و نومیدی فراوانی که به شاه آن دست داده بود، به پایان رساند.

منبع تمدن ما

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
ارسال یک پاسخ