جایگاه مسیحیت و کلیسا در قرونوسطی
الف) دوران قبل از تولد حضرت مسیح (ع)
اگر یورش اسکندر مقدونی در سال ۳۳۴ ق –م به مقصد تسخیر آسیا درنقطه عطف تاریخی در نظر بگیریم .به این نتیجه خواهیم رسید که در پس این حمله زمینی برای نفوذ فرهنگ و تمدن یونانی در شرق فراهم آمد. پس از مرگ اسکندری در سال ۳۲۳ ق –م و تقسیم متصرفات در شرق میان سه تن از فرمانروایان او: ۱.مصر به دست سلاطین بطلمیوسیان بطالسه افتاد ۲ سوریه و بین النهرین به تصرف سلوکیان درآمد که نفوذ خود را در ایران و تا هندوستان گسترش دادند. ۳ اروپا ازجمله یونان به دست خانواده آنتی گون افتاد .این حادثه در ابتدا، فضای فکری- فرهنگی آسیا ار بهشدت متحول کرد. بهطوریکه فرهنگ و هویت منطقه متأثر از چهارم حوره فرهنگی شد:دانش یونانی –خرافات بابلی-دوگانه پرستی زرتشت و آئین بودیسم. اما از میان این چهار فرهنگ یونانیگری(هلینیسم)تأثیر بیشتری بر مبانی فکری و ساختار اجتماعی شرق گذاشت.تأسیس مکاتب یونانی خصوصاً در اسکندریه وانطاکیه-اجرای قوانین یونانی که تا حدود زیادی متأثر از قوانین همررایی بود-انتشار سکه با علائم و حرف یونانی،زبان و فرهنگ هلنی را در شرق نزدیک گسترش داد و زبان یونانی عمومیت یافت.
از سوی دیگر آشفتگی فرهنگی در یونان و حتی شرق زمینه ظهور مکاتب فلسفی جدیدی مثل کلبیون -شکاکیون -اپیکوریان و خصوصاً رواقیون را فراهم آورد. بهطوریکه تمام این مکاتب بهویژه اعتقادات رواقیون به نظریه جهانشمولی این مکتب در ساختار مسیحیت مؤثر افتاد.
پس از مرگ اسکندر، چراغ فروزان علم و دانش آتن به خاموشی گرایید و کانون اندیشه ورزی به شرق منتقل شد و دو مکتب اسکندریه و انطاکیه محافل اصلی رونق علم و فلسفه شدند. اینجا بهجایی کانون اندیشه که به همراه خود آشفتگی فکری جدیدی به وجود آورد، متفکران بهجای اندیشه ورزی در جهت اصلاح امور دنیایی دچار یأس و نومیدی شدند. اینک بابی اعتقادی و بیاعتنایی به جیفه دنیایی در پی گمشده خود یعنی«احیاء فضیلت »بودند.
یکی از مهمترین دلایل فروپاشی دنیای فکری یونان که اسکندر از درون آن بیرون آمد، ورود بیحدوحصر اسرا و غلامانی بودند که از سراسر منطقه به یونان آورده شدند حضور بردگان نوعی اشرافیت مصنوعی همراه با تنپروری و آسودهخیالی را در آتن گسترش داد.غلبه فرهنگ بردگی بر محافل فلسفی روحیه لاابالیگری و عیاشی را نیز وسعت بخشید. ارسطو باتمام شایستگی عقلی با موج این لاابالیگی تا جایی پیش رفت که عنوان افتخارآفرین شهروندی آتن را از او گرفتند و در کنج بدنامی و بیاعتباری مرد.اسکندی و اندیشه نظامیگری او محصول همین شرایط است.
فلاسفه یونانی از قدیم تا ارسطو، باآنکه گهگاه از شرایط خود گلهمند بودند، اماهیچگاه از دنیا ناامید نشدند. اگر فلاسفهای مثل فیثاغورث و افلاطون از شرایط نامساعد جامعه خود عالم محسوسات را محکوم کردند و به دنیای متافیزیک و عرفان پناه میبردند، اما هنوز به سفارشان این بود که حکیم باید حاکم باشد یا حاکم ،.حکیم شود.
فضیلت گرایی افلاطون از زمانی شروع شد که اسپارت نظامی بر آتن فلسفی پیروز شد و مقدونیان قدرت گرفتند. در چنین شرایطی بود که شعار همیشگی افلاطون« چگونه میتوان دولت خوب تأسیس کرد» جای خود را به شعار« چگونه میتوان در جهان رذیلت به فضیلت دستیافت »داد. بنابراین هرروز فلسفه یونان ذهنی ترو انفرادیتر و دور از توجه به دنیا ،آخرتگرا میشد. تا سرانجام مسیحیت از این جهانبینی نگرش کتابی مبتنی بر رستگاری عاقبتاندیشی مردم متولد شد.
بنابراین همان اندیشه دنیا گریزی و فضیلت یابی آنهم از نوع آخرتگرایی که شعار مکتب رواقیون بود وسیله تبلیغ عیسی مسیحی و حواریون و سپس کلیسا شد. بنابراین شعار واقعگرایانه فلاسفه یونان خصوصاً فلاسفه قبل از سقراط و فرمانروایان آتنی بهویژه عصر طلایی پریکلس که بنیاد دموکراسی را پی ریخت، از «آنچه هست »باید آموخت در موردبررسی قرارداد به شعار آرمانگرایانه «آنچه باید باشد » رواقیون و کلبیون رسیدند.
در این دوره مردان اندیشه دستخش محاق ناامید شدند، زیرا اگرچه میدانستند جهان به شرایط دیگر و مردان رهاییبخش (یهو )نیازمند است ولی احساس میکردند که امیدی به تحقق آن نیست. بنابراین روحیه ناامیدی هرروز ژرفتر میشد وزندگی زمینی به انتها رسیده بود و اینان به دنبال نوعی تغییر و تحول عرفانی امیدوار بودند. به همین دلیل آمادگی روحی و روانی برای ظهور و پذیرش جنبه اخروی آئین مسیحیت از دوره هلنیستی آغاز شد.
مکتب رواقیون بیشتر از سایر مکاتب چهارکانه پس از ارسطو در زمینهسازی روانی ظهور مسیحیت مؤثر بود این مکتب گرچه ریشه در قرن سوم –م آتن دارد که توسط«زنون» تأسیس شد، ولی زنون خود فرزند یک بازرگان فینقی بود. وی ابتدا تحت تأثیر فلسفه کلبیون و هر اکلیت نظرگاهی، تریالیستی داشت و با هرگونه قرارداد اجتماعی سنت شکنی-معارضه و مبارزه با مقبولات اجتماعی،مقابله میکرد. امارواقیون متأخر(رواقیون عصر امپراتوری رم )که مؤسس آن« سنکا »بود رفتهرفته ساختگاه ماتریالیستی خود را رها کردند و تحت تأثیر افلاطون، عدالتخواه -فضیلت جو و اخلاقگرا شدند. مکتب سنکا، مکتبی فلسفی نبود،بلکه بیشتر جنبه اخلاق و منطق اجتماعی داشت، زیرا در عصر بحرانهای سیاسی، اجتماعی امپراتوری رم، دیگر ندای فلسفی کارساز نبود، زیرا بیاخلاقی بنیاد برانداز امپراتوری شده بود. از آن زمان که زنون تعلیم مشرب رواقی آغاز کرده بود، سه قرن میگذشت. بعد از روزگاران درازی آتن مرکزیت علمی و فرهنگی داشت جای خود را به رم داد رم عظمتی حاصل کرد، ولی تحلیل دنیای رمی نیز کمکم شروع شد و عصر درخشان« او گوست» به دورانی منتهی شد که امپراتوران ای ازجمله نرون، نمونه بارز خونریزی، بر رم حاکم شدند. دورهای که به عصر توطئه، کودتا و قتلعام شهرت دارد و مثلث بحران یعنی فرمانروایی خشن رمی -فرقههای متعصب یهودی و محافل یونانیگری، فلسطین را دستخوش اختناق و وحشت کرده بود. در چنین شرایطی که باب علم و فلسفه و دین بستهشده بود، بساط سحر و جادو، نمامی و سخنچینی و حریمشکنی گسترشیافته بود. حکما مورخین و نویسندگان یا بایستی به چاپلوسی امپراتور میپرداختند و یا تن به سپاه چالهای امپراتور میدادند. تمام متفکران و فلسفه یا محبوس شدند یا نفی بلد. در چنین شرایط وخیمی که در سراسر امپراتوری حاکم بود، زمینه برای شکلگیری دو حادثه مهم که باب ورود به بستر تاریخ قرونوسطی را مهیا نمیکرد، فراهم شد اول فلسفه زمزمه رسالت و بشارت پیامبر عیسی مسیح(ع) که از یکسو بایستی به گمراهی یهودیت خاتمه میداد و از سوی دیگر باسیاست مقاومت منفی مقابل تبهکاریهای فرمانروای رمی در فلسطین، جهان آرامی را برای گذرا به آخرتی باشکوه در برابر پدر مهربان( پروردگار )نوید میداد. دوم نفوذ و سپس یورش ژرمنها که از قرن دوم میلادی با چشم طمع به دربار شکوهمند امپراتوری به مرزهای شرقی نزدیک میشدند.ژرمنها طی سه قرن با عناوین مختلف تا عمق دیوان و دربار نفوذ کرد. پس از آشنایی با راه و چاهها و رمز و رموز امپراتوری و مشاهده درگیریها و قتل و غارتها که هرروز بنیاد و شیرازه امپراتوری را سست میکرد، در سال ۴۷۶ م به عمر امپراتوری بزرگ جهان خاتمه دادند.
همزیستی و اشتراک منافع این دو نهاد یکی ژرمنها باقدرت نظامی و مسیحیت بانفوذ معنوی به نقطه عطف تاریخ عهد باستان خاتمه داد و اروپا را وارد قرونوسطی کرد. قرونی که باب استقلال فکری به دلیل بیفرهنگی ژرمنها و تعصب کلیساییان سالیان سال مسدود شد.
ب) تولد حضرت مسیح(ع)
در دوره امپراتوری او گوست، در شهر بیت لحم که یکی از قراء نزدیک اورشلیم بود، طفلی متولد شد که نام او را عیسی گذاشتند. این تولد زمانی رخ داد که بهفرمان امپراتور مأموران فلسطین مشغول سرشماری جمعیت( خصوصاً یهودیان )بودند.
تاریخ تولد عیسی بهدقت مشخص نیست، زیرا رسمی شدن سده میلادی حدود ششصد سال بعد از تولد او. شروع شد.اما بر اساس ذکر تمام منابع اصیل تاریخ مسیحیت از همه مهمتر انجیل متی تاریخ تولد حضرت مسیح از سه الی پنج سال قبل از تاریخ میلادی بوده است با توجه به این نکته اگه مسیحیان تا قرن چهارم مراسم روز تولد مسیح را برگزار نمیکردند، سال و روز تولد او همچنان در هالهای از ابهام است.
در انجیل لوقا آمده است موطن این خاندان در ناصره واقع در ناحیه جلیل بوده است. عیسی مسیح در عصر سلطنت هرود (هیرودیس )پادشاه یهود و در سال یازدهم سلطنت تبریوس قیصر متولد شد.
از دوران کودکی و نوجوانی که تا سن ۳۰ سالگی اطلاعات دقیقی دردست نیست. فقط دریکی از اناجیل (مرقس) آمده است که پس از تولد عیسی مسیح به علت بدرفتاری هرود، یوسف و حضرت مریم مجبور شدند برای مدت کوتاهی از اورشلیم به مصر مهاجرت کنند سپس به ناصره بازگشتند.
حضرت مسیح (ع )ازنظر مذهبی وابسته به یکی از فرقههای مؤمن و متعصب یهودی (احتمالاً فرقه فریسیان) بوده است وی در آستانه رسالت اخبار وصحف انبیاء و تاریخ یهود در امپراتوری رم را مطالعه کرد و کلیه آدابورسوم جاری در کنیسه را بهموقع بهجا میآورد.عیسی احتمالاً در پی شغل یوسف، به کار نجاری برای امرارمعاش اشتغال داشت.
عیسی مسیح در سالهای قبل از رسالت با دو مشکل اساسی روبرو بود. یکی جنگ و خونریزی حاصل از مرگ هر دو، پادشاه یهود، که پس از او سه پسرش با دخالت امپراتور سزار بر سه لخش خاک فلسطین حاکم شدند. ولی به دلیل چشمداشت نسبت به خاک یکدیگر به جنگ باهم پرداختند و ازاینجهت اوضاع سیاسی -اجتماعی کاملاً ناامن شد و قتل و غارت همهجا را گرفت. دوم انحراف فرقههای یهودی از اصل ایمان و رفتارهای تعصبآلودی که هرکدام نسبت به دیگری داشتند. فساد و گمراهی همهجا را فراگرفته بود بیشترین درگیری میان دو فرقه یهودی بود: یکی یهودیان یونانیگرا که معتقد بودند در انجام مراسم و مناسک مذهبی تابع قوانین یهود باشیم ولی در امور اجتماعی پیرو قواعد یونانی و رمی. دیگر یهودیان متعصب بودند در انجام آداب دینی بسیار کوشش و دقت و وسواس نشان میدادند و در امور اجتماعی حاضر به همکاری و قبول قوانین یونانی و رمی نبودند. این فرقه به تمام تکالیف شرعی ازجمله روزهگیری و خودداری از نوشیدن شراب عمل میکردند و به« اسن ها »شهرت داشتند همین فرقه بود که بعداً از ظهور عیسی مسیح را بهعنوان نجات بخشی قوم یهود پذیرفتند. زیر عیسی مسیح معتقد بود که ایمان به قلب است نه به عمل. در موعظه خود به بشارت خدا وعده میداد و میگفت ملکوت الهی نزدیک است پس از کارهای ناپسند توبه،و نیکوکاری، محبت و گذشت را در برخورد با یکدیگر پیشه کنید.
عیسی مسیح یارانی بدور خود جمع کرد که به حواریون( دوستان )شهرت داشتند که بعداً ناشر و شارع عقاید و شریعت او شدند و انجیلها را به رشته تحریر درآوردند.
ج) تعالیم عیسی مسیح(ع)
آخرین و بزرگترین نبی که وظیفه داشت قوم بنیاسرائیل را به توبه دعوت کند، یحیی تعمیددهنده بود. وی در کنار رود اردن اعلام کرد که ملکوت( سلطنت )الهی نزدیک است یحیی همچنین ظهور مسیح موعود را که از طرف خدا ظاهر میشد تا بنیاسرائیل را به راه رستگاری هدایت کند، نوید میداد. او به مردم میگفت که برای تجدیدعهد شکسته خود باخدا حاضر و پادشاهی (مسیح) را که او میفرستد قبول کنید. اما یهودیان که از جور رومیها به جهان آمده بودند در انتظار پادشاهی بودند که با رم بجنگد و او را شکست دهد.
عیسی مسیح در کنار رود اردن به دست یحیی تعمید شد و قدم در عصر رسالت خود گذاشت اما تا حدود سه سال از اعلان رسالت خودداری نمود. ای عیسی مسیح در ابتدا اعلام کرد که قصد تأسیس شریعت جدید ندارد، که میخواهد شریعت تقدیم( موسویت )را احیاءو اسرائیل جدید یاس میثاق جدید را برقرار کند او همچنین اعلام کرد شریعت حضرت موسی هم سیاسی و هم روحانی بود اما آئین من فقط روحانی -اخلاقی است. زیرا در زمان حضرت موسی بنیاسرائیل هم باید به خدای واحدی ایمان میآورند و هم برای خود ملتی تشکیل میدادند. اما من ابداً نمیخواهم تشکیل مملکتی دهم و اسرائیل جدید یا میثاق جدید نیازمند ملت و سرزمین خاصی مثل کنعان نیست.
تعالیم مسیحیت در دو حوزه وضعشده است: مبانی دینی و مبانی اخلاقی
اول. مبانی دینی
نخستین سفارشی که وی به حواریون( شاگردان )خود کرد این بود که میگفت: ایمان بایستی در دل مومن مامن کند یا ایمان به عقاید قلبی به خداوند است نه به عمل به احکام .از زمانی که تعمید گرفت تا آخرین روز حیات خود وجود حقیقت الهی و اتصال قلبی او به درگاه خداوند همیشه در دل او پایدار و در تمام مراحل در نظر او بوده است. حضرت مسیح همچنین پروردگار را صاحب خیر مطلق و لطف کامل میدانست و معتقد بود انسان بدون هیچگونه شک و تردیدی به او اطمینان و اعتماد پیدا کند و در هر موقعیت و شرایطی به آغوش پرمهر پدر بازگردد. و همیشه اشراف نفسانی و نور روحانی را بهوسیله نماز و دعا حاصل کنند( بهطور عملی مسیحیت آئین پر تکلیفی نیست و برای پیروان خود تکالیف مستمر و مشخصشده ایجاد نکرده است و رفتن روزهای یکشنبه به کلیسا متداولترین اقدام متشرعین مسیحی معتقد است )
عیسی مسیح معتقد است طبیعت صحنه نمود و تظاهر قدرت خداوند است که نجات و آزادی انسان در آنجا ظهور پیدا میکند. وی همانند سایر انبیاء بنیاسرائیل میکوشد تا از طریق طبیعت به حقیقت الهی برسد تفاوت دیدگاه مسیحیت و فلاسفه یونانی در این بود که مسیحیت از منظر طبیعت به خدا مینگرد درحالیکه فلاسفه باواسطه خدایان به طبیعت توجه میکنند.
عیسی مسیح کلاً خود را صاحبشریعت مشخص نمیدانست و کاری با مسائل اجتماعی نداشت، زیرا میدانست که با دستورالعملهای ساده دینی نمیتوان به جنگ پیچیدگیهای اجتماعی رفت.او در پی تقویت ایمان و اصلاح اخلاقی جامعه بود. به همین دلیل برخلاف تعمیددهندهاش حضرت یحیی که گوشهنشینی و انزوا پیشه میکرد،او به میان مستمندان میرفت و دردهایشان را با داروی محبت و همکلامی درمان میکرد.
دوم مبانی اخلاقی
تفکرات مذهبی عیسی منتهی به تعالیم عملی او شد. او بیش از هر چیز در پی آرامسازی جامعه یهود و فرونشاندن خشم یهودیان از حکام رمی بود او معتقد بود مبارزه یهودیان با رمیها اقدام بیهوده است،زیرا این مبارزه نابرابر هم موجب بروز شکاف و فرقهگرایی میان یهودیان شده و هم درگیری با سربازان رمی باعث سرکوب یهودیان و سستی در اعمال دینی آنان گردیده است. برای رهایی از این سختی پیروان خود را به تحمل -شکیبایی و گذشت و مهمتر از همه دوری جستن از حوزه قدرت تشویق میکرد.او میگفت آنچه مربوط به خداست به خدا و آنچه متعلق به امپراتوراست به او بدهید.او میخواست قلمرو قدرت و سیاست را از حوزه دین و اخلاق جدا کند یا میگوید شنیدهام در تورات آمده است: چشمی به چشمی و دندانی به دندانی. ولی من با شما توصیه میکنم با شریر مقاومت نکنید بلکه هر کس بر صورت شما سیلی زد طرف دیگر را به سیلی او بسپار.
آموزشهای اجتماعی و آرمانهای اخلاقی حضرت عیسی مسیح بر دوپایه استوار بود. اول ایمان به خدای واحد و عاری شدن در آلودگیهای اجتماعی و دلبستگی های دنیایی برای وصل شدن به ملکوت الهی. دوم احترام به وجود انسان بهعنوان مخلوق خدا و اینکه افراد، اعضاء یک کل هستند و کل قادر به وصول ملکوت الهی است.
عیسی مسیح نسبت به دولت، مالکیت و ثروت اظهار بیزاری میکند او معتقد بود که خدا امپراتور را به وجود آورده است، پس حق است. اما در مورد خانواده در حفظ حرمت آن حساس است. مفهوم خانواده یکی از اساسیترین وجوه عواطف او نسبت به زندگی انسانی است نه ارزشی که هر فرد در خانواده تکهمسری دارد و استواری علقه خانوادگی بهراستی وابسته فردگرایی و کلگرایی تعالیم عیسی مسیح است. به همین دلیل است که او برای انحلال ناپذیری علقه زناشویی اصرار میورزد.او نیامده بود تا دنیای، ملتی، حکومتی و حتی شریعتی بسازد بلکه در پی آن بود تا انسان سرگشته و گمراه از درگاه الهی را به سرمنزل هستی بازگرداند.
منبع:
- تاریخ اروپا در قرون وسطی، دکتر علی بیگدلی
- انتشارات پیام نور، چاپ شده در سال ۱۳۸۴
- تهیه الکترونیکی: سایت تاریخ ما، اِنی کاظمی