چرا رضاخان، شاه شد نه رئیسجمهور ؟
روشنفکران جوان ایرانی نیز که همواره نگاهی به غرب داشتند از تاثیرهای این موج بینصیب نماندند. (اسلام سیاسی در ایران، سیدمحمدعلی حسینیزاده) البته باید یادآور شد با افول مشروطه، رهبری اجتماعی و سیاسی از علما به روشنفکران جوان منتقل شده بود.
نظریه مشروطه را عالمان دینی بسط داده بودند، اما با تغییر شرایط و با کنار رفتن آنان، روشنفکران جوان سرخورده از مشروطه، سردمداری تفکر سیاسی را به عهده گرفته بودند. غرب، سکولاریسم، دیکتاتوری مصلح و ناسیونالیسم، مهمترین نشانههای گفتمان این روشنفکران بود. مجله کاوه، مهمترین ارگان روشنفکری این دوره نیز به تبلیغ این اصول میپرداخت و «استبداد منور» را بهعنوان تنها راهحل مشکلهای موجود تلقی میکرد.
در یکی از مقالات این روزنامه آمده است: «راههای پیشروی ایران یکی استبداد منور، مثل پترکبیر و میکادوی ژاپن است یا استبداد سنتی یا مشروطه که مشروطه امکانپذیر نیست و شق اول اولویت دارد.» توجه به جمله «مشروطه که امکانپذیر نیست»، گویای همهچیز و روشنکننده تمامی شرایطی است که در آن شرایط رضاخان تبدیل به رضاشاه میشود.
ایرانشهر از دیگر مجلههای روشنفکری آن زمان که کاظمزاده ایرانشهر در برلین آن را منتشر میکرد و در آن روشنفکرانی همچون قزوینی، رضازاده شفق، رشید یاسمی، اقبال آشتیانی، مشفق کاظمی و پورداوود قلم میزدند، مشابه نظر فوق و در حمایت از «دماغ مصلح» یا «دیکتاتور منور» مینویسد: «یک نفر مصلح، یک دماغ منور و فکر باز لازم است که هر روز صبح به زور درب منزل ما را جاروب کند، چراغ کوچههای ما را به زور روشن کند، وضع لباس ما را به زور یکنواخت کند.
معارف ما را به زور اصلاح کند. از فتنههای مجلس ملی ما به زور جلوگیری کند، دربار سلطنتی ما را به زور اصلاح و تصفیه کند، عمله خلوت آن را به زور از اشخاص منورالفکر بگمارد، مستخدمین بیهنر ادارات را به زور اخراج کند، چرخ ادارات را به زور به راه بیندازد، مداخلات روحانیان را در امور سیاسی و سیاسیون را در امور روحانی بهزور جلوگیری کند، برای مجلس شورا بهزور اشخاصی انتخاب نماید که بین انستیتو پاستور و اصطبل و قهوه فرق گذارند.
فقط یک دیکتاتور مصلح نیاز است که به زور، سعادت و ترقی را بر ما تحمیل کند.» در این مقاله نیز تعدد عبارت «به زور» قابل توجه است، بهطوریکه در کمتر از ده سطر، بیشتر از ده بار این واژه تکرار شده است و جالب آنکه در آخر، مجلس هم از این توصیه نویسنده بینصیب نمیماند و آرزو میکند تنها نهاد انتخابی کشور، «بهزور» به دست «دیکتاتور مصلح» تعیین شود. اما نکته جالبتر آنکه نویسنده این نوع مقالهها، نظامیان و خان و خانزادهها نیستند بلکه روشنفکرانی هستند که قاعدتا باید پاسخدهندگان به این مقالات باشند.
در چنین فضایی است که رضاخان در آبان ۱۳۰۴ با تشکیل مجلس موسسان سلسله قاجار را خلع کرد و خود بر تخت سلطنت نشست و در فروردین ماه سال بعد رضاخان با لباس نظامی و جواهرات سلطنتی، به شیوه سرمشق خود ناپلئون تاجگذاری کرد و خود را شاهنشاه ایران خواند و تبریزیها که در برقراری مشروطه مجاهدان و سرداران بزرگی را فدا کرده بودند با مخابره تلگرامی به تهران تهدید کردند که آذربایجان از ایران جدا میشود مگر آنکه مجلس رضا پهلوی را جایگزین احمد شاه سازد.
در همین فضا، افرادی، چون مصدق مخالف این امر بودند و اظهار میداشتند: «رضا پهلوی نخستوزیر و فرمانده نظامی ممتازی است، اما هرگونه سمت جدیدی او را بهصورت تهدیدی برای مشروطه نوپا درمیآورد»، اما این مخالفتها در جمهوریخواهی رضاخان، بهگونهای دیگر مطرح بود و کسانی، چون عشقی و عارف که پیشتر در مدح رضاخان میگفتند و میسرودند، جمهوری رضاخانی را قلابی خواندند.
مصطفی کمال آگاهانه پشتیبانی پرشور روشنفکران را به سوی حزب جمهوریخواه سوق داد، در حالیکه رضاشاه نتوانست جمهوریت و فایده و ضرورت آن را درست تبیین کند، به همین دلیل از ابتدا نسبت به جمهوری رضاخانی بدبینی به وجود آمد و برخی آن را طرح انگلیسی میدانستند و برخی آن را زمینهساز دیکتاتوری. ملک الشعرای بهار که خود در بحث جمهوریخواهی در مجلس پنجم جزو اقلیت محسوب میشد، معتقد بود: «موافقت سردار سپه با جمهوری، اسباب تردید مردم شده است و مردم نتیجه چنین جمهوری را دیکتاتوری رضاخان میبینند.» (تاریخ مختصر احزاب سیاسی)
اقلیت مجلس بهدلیل اعتقادی که به مشروطیت و قانون اساسی داشتند و رژیم مشروطه را با توجه به اوضاع آن روز کشور مناسبتر از جمهوری میدانستند، با جمهوری رضاخانی به مخالفت پرداختند و تغییر رژیم مشروطه به جمهوری را غیرضروری میدانستند. از نظر مخالفان، مشروطه برای ایران کافی و وافی و حمایت از آن به منزله حمایت از آزادی بود. به اعتقاد آنان کسانی که واقعا طالب پیشرفت و آزادی ایران بودند باید تلاش خود را در راستای تکامل و اجرای کامل مشروطیت و قانون اساسی بهکار گیرند، نه اینکه درصدد انهدام آن برآمده و به تبلیغ جمهوریت بپردازند. البته اتفاق دیگری در مجلس پنجم رخ داد که در جریان شکست جمهوری رضاخانی موثر بود و آن سیلی حکایتدار حسین بهرامی به مدرس بود، سیلیای که جریان را تغییر داد و افکار عمومی را به نفع اقلیت میل داد. دعوایی که بر سر اعتبار نامه میرزاهاشم آشتیانی از رهبران اقلیت آغاز شد. مدرس در دفاع از آشتیانی و در پاسخ به اکثریت، تدین عضو فراکسیون تجدد را مخاطب قرار داد و گفت: تدین میکوشد جنگ بیرون از مجلس را که عبارت از جمهوریخواهی است و همه تلاشها و سینه چاک کردنها برای آن است، به درون مجلس بکشاند.
تدین هم تمام حرفهای مدرس را اشتباه دانست و تاکید کرد که وی حرفهای خصوصی خود را مطرح میکند و او باید سخنان خود را پس بگیرد. مدرس نیز برداشتهای تدین را غلط ارزیابی کرد و گفت: اگر انتخابات تهران مشکل داشته باشد، به دلیل اینکه دارای یک رویه مشخص است به همه نمایندگان پایتخت مربوط میشود نه به شخص آشتیانی. در این هنگام تدین با تحکم گفت: نوبت تو نیز به زودی فرا میرسد. مدرس پاسخ داد که بنده و آشتیانی و صدتن امثال بنده فدای این جنگهای بیرونی میشویم. در پی ادامه بحث، تدین از صندلی خود بلند شد تا از مجلس خارج شود و با اشاره او فراکسیون تجدد و نیز موتمن الملک، رئیس مجلس از جا برخاست و مجلس را به تنفس فراخواند. پس از آنکه جلسه تعطیل شد، نمایندگان فراکسیونها به اتاقهای فراکسیون خود رفتند. اما مدرس بهعنوان سخنگوی اقلیت، باقی مانده نطق خود را در اتاق تنفس ایراد کرد و ظاهرا بهدلیل حملهای که به رضاخان کرد، بهرامی درحالیکه نمایندگان فراکسیونهای مختلف درحال بحث و تبادل نظر بودند، به تحریک تدین، سیلی محکمی بهصورت مدرس نواخت که از شدت آن عمامه مدرس بر زمین افتاد. به تعبیر حسین مکی، «صدای این سیلی مانند رعد در تهران و اطراف آن منعکس و پراکنده شد.»
به موازات مبارزات پارلمانی علیه جمهوریخواهی رضاخانی، نویسندگان و شعرایی بودند که تمام همت خود را صرف روشن ساختن ابعاد مختلف این طرح میکردند. بخش عمدهای از آنان پشت پرده اعلام جمهوریت از سوی رضاخان را انگلستان میدانستند و این نوع جمهوریت را هموارکننده راه نفوذ بیگانه تلقی میکردند. نکته پایانی اینکه امروز برخی از صاحبنظران معتقدند که مخالفتها با جمهوری خواهی رضاخانی نه تنها نفعی برای ما نداشت بلکه طرح شعار جمهوریت را به بیش از نیم قرن به تعویق انداخت. اما نکته جالب توجه در این خصوص بخشی از خاطرات عینالسلطنه (قهرمان میرزا سالور) است، که خود از مخالفان جمهوری رضاخانی بود.