روایت تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه از آغاز زندگی زناشویی یک شاهزاده
نخستین روز زندگی عروس قاجاری که با قهر آغاز شد
«فردای روز عروسی «پاتختی» بود و میهمانی آن روز را در باغ داده بودند. لیکن من در منزل خود بودم و شوهرم هم پیش من بود. هر دو بچه و جوان بودیم و هر دو در کمال عزت و بزرگی این زندگی محقر را پیموده بودیم. هر دو از یکدیگر متوقع محبت و احترام بودیم (از هم توقع محبت کردن داشتیم). هر دو میخواستیم مطاع (دستور دهنده) باشیم، پس وقتی که دو طبع آنقدر با یکدیگر مطابق باشد(مثل هم باشند)، ناچار در زندگی دائمی مغایرت (مخالفت) زود تولید میشود. پس از همان روز اول هر چه صحبت میداشتیم خصمانه (دشمنانه) بود.» این جملات بیان نخستین حس و حال تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه در روز بعد از عروسی با داماد نوجوانی همسن و سال خودش است که نشان میدهد هنوز این زندگی آغاز نشده اختلافات شروع میشود.
شاهزادهای سیزده ساله در خانه بخت
دختر دردانه شاه ناصری که بعد از مرگ پدر به اراده شاه برادر مظفرالدین شاه، به خانه بخت رفت چندان میل و رغبتی به این عروسی نداشت. او تنها برای فرار از محیط دربار که بعد از مرگ پدرش بهم ریخته و نابسامان شده بود به خانه شوهری پناه برد که علاقهای به او نداشت چرا که دختری ۱۳ ساله به قول خودش چه از شوهر داری و مهر شوهر میدانست تا آن را در دل جای دهد.
نخستین قسم در شب عروسی!
نخستین دلخوری تاج السلطنه از شوهر در همان شب عروسی پیش میآید. زمانی که داماد یعنی همان نوجوان هنگام خوردن شام عروسی، بودن کنار دوستانش را به کنار عروس بودن و شام خوردن با او ترجیح میدهد و بهگونهای دل تاج السلطنه را میشکند. او در این باره نوشته است: «…و پیش خود فکر میکردم که باید این شوهر من خیلی جوان باشد، برای اینکه شام خوردن با میهمانهای خود را که دوستان موقتی و سریع الزوال هستند، ترجیح داد به دوست حقیقی و یک معاشر دائمی و رفیق خوب و بد. پیش خود قسمها میخوردم که هیچ وقت این تحقیر اول را فراموش نکرده صمیمانه او را محترم نشمارم (به او صمیمانه احترام نگذارم)».
پدر شوهر و عروس رنجیده
ناراحتی تاج السلطنه در شب عروسی تا جایی پیش میرود که غذایی نمیخورد و بعضی از خانمهای فامیل متوجه این ماجرا شده و سریعاً پدر شوهر را که تمام مدیریت و نقشهای این عروسی بر عهدهاش بود با خبر میکنند و او سریعاً آرام کردن اوضاع را در دست میگیرد. اما کاری که نباید میشد اتفاق افتاد. شاهزاده خانم ناصری، از دست پسر این مرد دلخور شده بود و دیگر میلی به او نداشت و این میتوانست آغاز بسیاری از مشکلات شود.
برپایی پاتختی در نخستین صبح عروسی
برپایی مراسم پاتختی که در آن روزگار آداب و رسوم خود را داشت در باغ پدر شوهر برگزار شد. پاتختی در آن زمانها اندکی مثل امروز از مجالس مهمی بود که بلافاصله بعد از شب عروسی و در نخستین صبح برگزار میشد. در این مراسم مثل روزگار خودمان عموماً نزدیکان عروس و داماد شرکت داشتند و عدهای مطرب هم دعوت میشدند تا برای شادمانی میهمانان هنرنمایی و نوازندگی کنند همچنین در صبح بعد از عروسی، داماد موظف بود که با مادر زن خود ملاقاتی داشته باشد و از او به خاطر دختر پاک که به او داده تشکر کند.
ندیمه حرمسرای ناصری و مراسم پاتختی
درباره اینکه مراسم پاتختی تاج السلطنه که یک شاهزاده قاجاری بوده است چگونه برگزار شده است، اطلاعاتی نداریم و خود او هم در نوشتههایش این مراسم را توصیف نکرده است. اما «مونس الدوله» ندیمه باسواد حرمسرای ناصرالدین شاه، در خاطرات خود که در سنی نزدیک به صد سال روایت کرده است به شیرینی از برگزاری این مراسم در آن روزگار تعریف کرده است. طبق رسوم صبح پاتختی، مادر عروس برای دخترش «کاچی» و «غیغناغ» میفرستاد. غیغناغ؛ ده، بیست تا تخم مرغ بود که خوب میزدند و با شکر سرخ میکردند. و عروس که از حمام میآمد چند تا قاشق به او میخوراندند. بعد عروس چادر به سر میکرد و گلابپاش دست میگرفت و به اتاق مادرشوهر میرفت و دست مادرشوهر را میبوسید. بعد با کمک کنیزها قلیان تمیزی چاق میکرد و دو دستی به مادر شوهر میداد.
«مادر زن سلام» و گرفتن «دامادانه»
اما داماد هم از وظایف این مراسم به دور نبود چرا که از حمام درآمده خلعتیهایش را میپوشید و همان صبح عروسی به «مادرزن سلام» میرفت. جالب است بدانیم مادرزنهای آن روزگار از دامادهایشان رو میگرفتند و به قول مونس الدوله میگفتند زن نجیب باید حیا و حجاب داشته باشد! داماد در خانه مادرزن شیرینی و شربت میخورد و یک هدیهای به نام «دامادانه» از مادرزن میگرفت و به خانه برمیگشت.
پاشیدن آب باطل سحر به در و دیوار خانه
جالب است بدانیم از کارهایی که در صبح روز عروسی انجام میدادند این بود که بر پایه باورهایی خرافه و بیاساس «آب باطل سحر» و «قلیاب سرکه» کنار پاشنه و زیر کلون درهای خانه و این مکانها میریختند، چون به باور آن زمان معمولاً اگر دشمنهای عروس میخواستند او را سیاه بخت کنند همان شب عروسی و صبح پا تختی دست به کار میشدند. در روز پاتختی یک عده میهمان برای ناهار یا عصرانه به خانه داماد میآمدند. عروس را بزک میکردند و پوششی به نام «گیله» به سرش میزدند. گیله مفتولهای نازک برنجی یا حلبی زرافشانی بود که گلهای مصنوعی کوچک درون آن مفتولها کار گذاشته بودند.
پهن کردن جهاز عروس در وسط حیاط!
بعضی از خانوادهها رسم داشتند که روز پاتختی تمام جهاز عروس را وسط حیاط و اگر زمستان بود درون یک اتاق بزرگ بچینند و خودی و غریبه آن را تماشا و زیر و رو کند! برای تماشای جهاز عروس حتی پسربچههای ۱۲- ۱۰ ساله را هم راه نمیدادند. فقط زنها میآمدند و زنهای خودی رویشان باز بود اما زنهای غریبهای که اجازه داشتند برای تماشا بیایند چادر و روبنده داشتند. گاه به قول مونس الدوله اتفاق میافتاد یک مرد هم چادر و چاقچور میکرد و قاطی زنها میشد و وای به روزگارش، اگر مچ او باز میشد و میفهمیدند که او مرد است؛ آن وقت داروغه و کلانتر محل را خبر میکردند و آن مرد چادر به سر را میبردند و قاشق داغ میکردند و روی بدن او میگذاشتند.
قهر کردن داماد به خاطر یک باخت!
اما تاج السلطنه آنطور که در خاطراتش روایت کرده است حال به دلایلی که خود جداگانه قابل بررسی است چنین مراسمهایی نداشته است. شاید آن قدر این دختر نوجوان در آن روزها حس و حال بدی داشته است که رغبتی نداشته تن به این مراسمها بدهد یا از آنها در خاطراتش روایت کند. بیشترین مطالبی که در نوشتههای او از این روزها برجای مانده است بیان حال و احوال نامساعد خودش و چگونگی رنجیده شدن از شوهر است که قابل تأمل است. اینکه هنوز روز اول زندگی زناشویی او شروع نشده شوهرش در حرکت بچگانهای در یک بازی، که تاج السلطنه از او میبرد با او قهر میکند!
چرا شوهر من زانو نمیزند!
او بعد از گفتن از این ماجرای قهر نوشته است: «آیینه بزرگی در این اتاق نصب بود و تمام سراپای من در این آیینه پیدا بود. من خود را میدیدم فوقالعاده خوشگل بودم. مثل یک ملکه یا یکی از رب النوعها (خدایان باستان). تعجب میکردم که چرا شوهر من زانو نمیزند و مرا تقدیس نمیکند؟ چرا از من قهر میکند؟ به چه طاقتی از من روی برمیگرداند؟ این مگر انسان نیست؟ این مگر چشم ندارد؟الله اکبر! آیا این قسم (طور) زندگانی بدتر از مرگ نیست؟ آیا تمام ساعات عمر من این نحو (به این صورت) خواهد گذشت…»
نتیجه یک ازدواج درباری کودکانه
االبته باید در نظر داشته باشیم تاج السلطنه در آن زمان یک دختر ۱۳ ساله و ناز پروردهای بوده است که با خود نام شاهزاده خانم را آن هم شاهزاده ناصری به همراه داشته است، در نتیجه خواستهها و انتظاراتش شاید گاهی کودکانه به نظر آید. داماد نیز به همین صورت؛ او هم کودکی نازپروده در خانوادهای اشرافزاده بود که از زمان تولد تا به آن روز در ناز و نعمت بزرگ شده بود. کنار هم قرار گرفتن این دو نوجوان به عنوان زن و شوهر با آن روحیات بیش از این ماجراها را نمیطلبد. البته جالب است با اینکه تاج السلطنه خاطرات خود را در سن ۳۰ و اندی سالگی نوشته است اما به سادگی و راستی از آن روزها و توقعاتش بدون توجه به هر قضاوتی در مورد خودش روایت کرده است!
پناه بردن از شوهر به مجلس میهمانی
از دیگر اختلافاتی که این عروس خانم نوجوان به آن اشاره کرده زمانی است که او بعدازظهر روز پاتختی به مجلس میهمانی دعوت میشود و خوشحال از این است که از شوهر و خانه او دور شده است: «عصر مرا به مجلس میهمانی… بردند. مثل برلیانتها (جواهر) در خوشگلی میدرخشدیم و فوقالعاده اسباب توجه و تحسین شده بودم. و من در دل دعا میکردم این دو سه ساعت عصر به قدر روز محشری طول پیدا نماید و من دوباره به منزل خود نیایم و دچار حرکات وحشیانه و محبتهای مستهزهانه (حقیرانه) شوهرم نشوم…». اما بعد از بازگشتن به خانه با صحنهای روبهرو میشود که باز بهانهای به او میدهد تا از شوهرش برنجد و این بار به آغوش دایهاش پناه ببرد.
کاغذ بازی کودکانهای که جدی شد!
بهتر آن است این ماجرا را از زبان خود تاجالسلطنه بخوانیم که نشان از حال روحی نامناسب او دارد: «شب شد و ما دوباره به منزل مراجعت کردیم. شوهرم مشغول بازی بود. کاغذ پارههای فراوانی (روی زمین) ریخته و دیو کاغذی میساخت. تخت درست میکرد. شاه و وزیر ترتیب میداد(درست میکرد و میچید). اگر چه این بازی کودکانه و بدون غرضی بود. لیکن من به محض دیدن این بساط، مثل برق زده به جای خود خشک شده و در روی یک صندلی افتادم. تصور کردم این اساس (این شخصیتهای کاغذی) را بر ضد من فراهم (درست) کرده و این شاه کاغذی که به صورت دیو ساخته، گوشهای از خانواده من زده (کنایهای به من زده). کم کم این خیال به قدری در من مؤثر افتاد که تصور مبدل به یقین شد. با کمال حزن، دایه خود را صدا کرده، گفتم: ببین ممه جان، پدر و خانواده مرا توهین میکند و به من از این راه زحمت میدهد (من را آزار میدهد) چرا روز اول عروسی و اول مرحله زندگی این حیوان مرا میرنجاند…»
درد دلهای یک شاهزاده قاجاری بعد از ازدواج
بررسی عمیق زندگی تاج السلطنه با توجه به شرایطی که در آن قرار داشته است تحقیقی علمی میطلبد تا بتوان به سؤالاتی که در ذهن ما شکل میگیرد جوابی منصفانه و صحیح داد. اما آنچه در این میان میتوان به آن پرداخت شنیدن و در واقع خواندن درد دلهای شاهزادهای است که بیش از ۱۰۰ سال پیش وارد زندگی زناشویی شده است که از همان ابتدا درگیر مسائلی شده است که برای امروز ما نه تنها قابل درک بلکه شاید هم خنده دار و بچگانه باشد. اما کمی که خواندن این درددلهای ساده را پیش میرویم به نکتههایی میرسیم که به مرور زمان میتواند آتشی به قدر جدایی میان این عروس و داماد نوجوان بیندازد.
هر چه صحبت با یکدیگر داشتیم، تمام خشن و درشت!
این عروس خانم قجری که روزگاری دختر عزیزکرده ناصرالدین شاه بود باز برایمان مینویسد: «دو سه روز گذشت و هر دقیقه من یک زحمت (اذیت) تازه مشاهده میکردم. مثلاً این شوهر عزیز من پس از غذا خوردن، دست و دهان چرب خود را نمیشست. و مخصوصاً اگر من به او میگفتم: خوب نیست دست نشویید؛ با من لج کرده چربیها را با پردههای مخمل پاک میکرد. سر خود را شانه نمیکرد. لباس عوض نمیکرد. همیشه مخالف عقیده و سلیقه من بود. اگر من به او میگفتم: نظیف باشد. کثیف بود. اگر میگفتم: آرام باش، شرارت میکرد. هر چه من به او میگفتم برعکس اقدام میکرد. فوری و بدون فراغت زندگانی ما از روز اول به دوئیت (لجبازی) شد. هر چه صحبت با یکدیگر داشتیم، تمام خشن و درشت. هر حرکتی میکردیم، بر خلاف و برضد. من داخل یک زندگانی پر زحمتی بودم و به کلی آن آسایشهای منزل مادر و پدر از من دور شده بود. گاهی در زیر بار زحمت و اندوه، بیچاره و عاجز شده و در یک اتاق تنهایی، مشغول گریه میشدم..»
خیلی جالب بود. دختر بچه بیچاره.
در این دنیا چه ها که نگذشته… هر کسی تاریخ دردها و شادی های خود را داره. شاید هر کدام شنیدنی است.