متافیزیک در آیین بودای هندی
به سبب اهتمام تعالیم بودایى نقش باورنادرست به عنوان علتى براى ناخوشى، طبیعى بود که فیلسوفان بودایى بر مسائل هستى شناسى و نظریه علیّت تمرکز کنند. هستى شناسى مهم بود، زیرا نوعى خطاى فکرى که تصور مى شد به ناخوشى منجر مى شود در خطا بودن درباره آنچه هست بود. نظریه علیّت مهم بود، زیرا تصور بر این بود که امحاى علت ناخوشى به رفع خودِ ناخوشى مى انجامد.
نخستین تلاش ها براى نظام مند کردن تعالیم آیین بودا در گونه اى از ادبیات معروف به ابى درمه بود که در آن همه عوامل تجربه بشرى بر طبق طرح هایى متنوع طبقه بندى شده بودند. با بررسى روابط میان این مراتب علل، سرانجام به تدریج، نظریه مبسوط علیّت شکل گرفت که در آن انواع مختلف روابط علّى شماره شده بود. مکتب هاى ابى درمه بسیارى وجود داشت که هر کدام براى طبقه بندى و شمارش عوامل تجربه، مجموعه اى از طرح هاى کلى مختص به خود داشتند. در واقع هر کدام درباره اینکه خودِ واژه «ابى درمه» به چه معناست تفسیرى مختص به خود داشتند; در میان تفسیرهاى محتمل از این واژه، یک تفسیر متداول این است که ابى درمه بدین معناست: «آموزه اى والاتر و پیشرفته تر، یا آموزه اى که به یک نظام برتر فرزانگى منتهى مى شود». تنوع رویکردهاى مقبول در متون ابى درمه، بحث درباره این متون را به هر طریق، بلکه به عام ترین شیوه دشوار مى سازد. در میان بیشتر مکتب هاى ابى درمه، این عقیده الزامى بود که بهترین طرح براى رسیدن به شناخت از هر موجود پیچیده، تجزیه آن موجود به اجزاى اساسى آن است. یک جزء اساسى این است که نتوان آن را به شیئى ساده تر تجزیه کرد. اکثر بوداییان نظام گرا به این اصل اعتقاد دارند که قطعات یک ساختمانِ به غایت بسیط که اشیاء از آنها ساخته مى شوند اساساً واقعى اند، در حالى که اشیاى مرکب که از اجزاى ساده تر تشکیل مى شوند اساساً غیر واقعى اند; آنان مى گویند که واقعى بودن تنها از طریق اجماع یک انجمن تحقق مى یابد، مثلاً همان گونه که پیش تر در بخش سرشت بشر دیدیم در نزد بوداییان میل شدیدى به پذیرش این مطلب بود که منش یک شخص محصول عناصر بسیارى است; گرچه این عناصر را واقعى قلمداد مى کردند، درنهایت، این شخص را غیر واقعى مى دانستند. این نظر درباره یک شخص ممکن است یک خیال باشد، امّا او شخصى است که اداره جامعه را ممکن تر مى سازد، و بنابراین آن را مى توان واقعیتى اجماعى دانست; در مقابل واقعیت بنیادى.
ناگارجونه فیلسوف هر گونه تلاش براى ارائه تمایز میان حقائق اجماعى و حقائق بنیادى را زیر سؤال برد. یک برداشت از نوشته هاى فلسفى او این است که وى سعى داشت نشان دهد که هر تلاشى براى درک جهان تنها مى تواند تخمینى باشد که مى توان تا حدى درباره آن اتفاق نظر داشت; امّا هیچ شناختى نیست که بتواند ادعا کند که به وصف رضایت بخشِ اشیاء، آنگونه که واقعاً هستند رسیده است. ناگارجونه، همراه با نقد همه جانبه اصلِ اقدام براى تمایز میان واقعیات بنیادى و واقعیات اجماعى، این آموزه را که عناصر سازنده بسیط به عنوان عللِ اشیاى پیچیده، واقعى تر از خود اشیاى پیچیده اند نیز نقد کرد. این اصل بر این فرض استوار است که یک موجود هرچه بسیط تر باشد، از استقلال بیشترى برخوردار است. در واقع او مى گفت که عناصر سازنده به ظاهر بسیط چندان به معلول هاى به ظاهر پیچیده خود بستگى ندارند. ناگارجونه به این واقعیت از وجود که بسته به اشیاى دیگر است نام تهیت داد; او گفت از آنجا که همه موجودات براى وجودشان به دیگر موجودات بسته اند پس همه اشیاء تهى اند.
فیلسوفان متأخر بودایى، بهویژه از درمه کرتى به بعد، به طور فزاینده اى توان خویش را به انکار ادعاهاى برخى از متفکران برهمایى اختصاص دادند، ادعا این بود که کل جهان مى تواند از علتى واحد ناشى شده باشد. درمه کرتى گفت، اگر همه اشیا در تاریخ هستى علتى واحد نظیر خدا یا نوعى ماده ازلى داشتند، پس براى توجیه تنوع صورى در عالم وجود در هر زمان معین هیچ راهى وجود نداشت، و توجیه این واقعیت که حوادث به ترتیب رخ مى دهند، نیز ممکن نبود. وى مى گفت، اگر تمام اختلافات دنیوى و صورى ذاتىِ علت هستند، پس این علت چیز یگانه اى نیست. ممکن است کسى بگوید که این اختلافى که در علت واحد هست تنها به عنوان قوه اى از یک جنس است; امّا این امر فقط مشکل چگونگىِ از قوه به فعل در آمدن را دو چندان مى کند. اگر این قوه با چیزى خارج از این علت که در آن هست، فعال مى شود، پس وساطت بیرونى را باید در زمره عوامل علّىِ وابسته به علت نخستین قلمداد کرد که در آن صورت چیزى بیش از یک علت واحد وجود ندارد. در کنار استدلال هاى عام علیه این باور که همه اشیا مى توانند علت واحدى داشته باشند، درمه کرتى نیز به طور خاص علیه وجود خداى خالق استدلال کرد. او اظهار داشت که در عالم هیچ علامتى از اینکه ذى شعورى آن را طراحى کرده باشد وجود ندارد; حتى اگر فرضاً بپذیریم که جهان ممکن است به دست موجود ذى شعورى ساخته شده باشد، با این حال هیچ دلیلى نیست بر اینکه این موجود ربطى به موجودات زنده داشته باشد. نسل هاى بعدىِ فیلسوفان بودایى استدلال هاى درمه کرتى را علیه وجود خالق ذى شعور یگانه تفصیل دادند، امّا غالب این تفصیل ها بیشتر شکل پاسخ به اعتراضات مخالفان را به خود گرفت تا تدوین استدلال هاى تازه.
در طول پانصد سال اخیر که آیین بودا عاملى مهم در فلسفه هند بود (۶۰۰ – ۱۱۰۰)، نقد آموزه هاى بودایى از سوى فیلسوفان دینىِ جَینه و برهمایى، و نیز از سوى مادیگرایان ضد دین، متفکران بودایى را بر آن داشت تا برخى از استدلال هاى خود را پالایش کنند و حتى از برخى آراى عقیدتى خود دست بکشند. مباحثات داخلى بوداییان بیشتر به شکلى از فلسفه بودایى تبدیل شد تا استدلال در مقابل مخالفان غیر بودایى. در خود آیین بودا، سعى بر این بود تا به اختلافاتى که در قرون اولیه، بوداییان را به لحاظ عقیدتى تقسیم کرده بود، خاتمه دهند. این روح تازه براى غلبه بر فرقه گرایى به تلاش هاى صادقانه بسیارى براى در هم آمیختن مکاتب ابى درمه کهن، مکاتب مادیه میکه، مکاتب یوگاچاره و معرفت شناسان بودایى منجر شد. موضوعات جدید معدودى در این دوره پانصد ساله اخیر پدیدار شد، و براى دفاع از آراى سابق به استدلال هاى چندان جدیدى دست نیافتند. تخصص هاى دقیق به عنوان دل مشغولى اصلى اندیشمندان متأخر بودایى نظیر شانْتَرَ کشیته، و رتنه کرتى، جاى نوآورى هاى فلسفى را گرفت. در طى این دوره از روى گردانى آیین بودا در هند بود که فلسفه بودایى به تبت عرضه شد. به محض این که آیین بودا در آنجا استقرار یافت جمعى از اندیشمندان تبتى که قادر بودند تا بسیارى از این آموزه ها را از منظرى نو بررسى کنند جهشى تازه در آیین به وجود آوردند.
dd
dd