ده سال بعد از مهاجرت: زندگی در کانادا چطور شما را تغییر می‌دهد؟

من در ۳۰ سالگی و بعد از تمام شدن یک رابطه عاطفی به کانادا مهاجرت کرده ام و میخواهم تجربه خودم از مهاجرت را با شما در میان بگذارم، چون مهاجرت به کانادا این روزها خیلی رایج تر از قبل شده است ولی هنوز هم این تصمیم بزرگ ابهام های زیادی وارد زندگی شما و تصوراتتان از آینده خواهد کرد.

بخش اول: آغاز سفر

وقتی امروز در ۴۰ سالگی به آن روزهایی فکر می‌کنم که در ۳۰ سالگی با امیدها و نگرانی‌های فراوان به ونکوور کانادا مهاجرت کردم، انگار دارم به زندگی یک غریبه نگاه می‌کنم. من، غزاله، دختری که در تهران بزرگ شدم و به مهاجرت به‌عنوان راهی برای فرار از محدودیت‌ها نگاه می‌کردم، امروز به زن جدیدی تبدیل شده‌ام. خداحافظی با خانواده و دوستانم خیلی دشوار بود و بارها تصمیم خودم را زیر سوال بردم، گرچه می دانستم رابطه ام آینده ای ندارد و از سوی فرد مقابلم تمام شده است. یادم می‌آید اولین روزهایی که پایم به کانادا رسید، خیابان‌های وسیع، سکوت شبانه و نظم حاکم بر همه چیز مثل یک شوک بزرگ بود. انگار این کشور نه‌تنها فرهنگ و زبان دیگری داشت (دو زبان رسمی انگلیسی و فرانسوی!)، بلکه معنای زندگی اجتماعی در آن به‌کلی متفاوت بود.

تجربه مهاجرت و چالش‌های زندگی جدید

روزهای اول مهاجرتم پر از تردید و سردرگمی بود. من از کشوری آمده بودم که زندگی در آن حول محور روابط عمیق خانوادگی و دوستانه بود. در کانادا، همه چیز مدرن و زیبا به نظر می‌رسید، اما جای خالی یک چیز بزرگ را حس می‌کردم: صمیمیت. برخوردهای مودبانه اما گاه سرد و رسمی در روابط اجتماعی، فاصله‌ای را بین من و دیگران ایجاد کرده بود. در اولین ماه، غم غربت تمام وجودم را فراگرفته بود. هر شب به گذشته خود فکر می‌کردم و این سؤال که «آیا تصمیم درستی گرفتم؟» در ذهنم تکرار می‌شد. من با اقامت دائم و از طریق برنامه اسکیل ورکر کانادا به کمک موسسه ایمی اسپات وارد کانادا شدم و از این نظر نگرانی نداشتم چون مشاورم همه مراحل را برای من توضیح داده بود، اما دلم میخواست این مسیر را تنها نمی رفتم!

مدتی گذشت و کمی بعد متوجه شدم که این حس‌ها طبیعی‌اند. کانادا کشوری بود که من را مجبور کرد خودم را بهتر بشناسم. در این کشور مهاجر و زن بودن دلیلی برای کمتر تلاش کردن نبود. به‌تدریج یاد گرفتم که باید فاصله را از دیگران کمتر کنم و به آن‌ها نزدیک شوم. در جامعه ایرانیان و سایر ملیت ها دوست های زیادی پیدا کردم و فهمیدم ارتباطات اجتماعی در اینجا متفاوت است؛ و عمیق‌تر شدن آن‌ها زمان می‌برد، اما وقتی پیوندها برقرار شد، روابط جدیدم بسیار پایدارتر و واقعی‌تر از آنچه تصور می‌کردم بودند.

ده سال بعد از مهاجرت به کانادا: استقلال و خودشناسی

یکی از بزرگ‌ترین تغییراتی که در شخصیت من ایجاد شد، حس استقلال بود. در ایران، خانواده و دوستان همیشه حاضر بودند و همیشه برای هر مشکلی یک پناهگاه داشتم. اما در کانادا، من به‌تنهایی مسئول زندگی‌ام بودم. این تغییر، من را به فردی قوی‌تر و خوداتکا تبدیل کرد. یاد گرفتم که برای حل مشکلاتم به خودم اعتماد کنم. در این ده سال، حس استقلال و خودشناسی در من به‌شدت تقویت شد. دیگر منتظر کسی نبودم تا مشکلاتم را حل کند؛ من خودم مشکلاتم را حل می‌کردم.

حتی در کوچک‌ترین کارها مثل باز کردن حساب بانکی، پیداکردن خانه، و یا گرفتن گواهی‌نامه رانندگی، باید روی پای خودم می‌ایستادم. این لحظات به من یاد دادند که چقدر قوی‌تر از آن چیزی هستم که فکر می‌کردم. غزاله‌ای که به کانادا آمد، شاید از مسائل بزرگ می‌ترسید، اما غزاله امروز، در ۴۰ سالگی، می‌داند که هر مشکلی با کمی تلاش و پشتکار قابل‌حل است. پیدا کردن موقعیت کار در کانادا باعث شد متوجه شوم من هم در این کشور جایگاهی دارم و کانادا بالاخره خانه من خواهد شد.

تجربه رشد بعد از مهاجرت و تغییرات جهان‌بینی

زندگی در یک کشور چندفرهنگی مثل کانادا، جهان‌بینی من را به‌کلی تغییر داد. در تهران، نگاه من به دنیا محدود به مرزهای ایران بود. درحالی‌که در اینجا با افراد از سراسر جهان آشنا شدم و یاد گرفتم که هر فرهنگ و ملتی دیدگاه و تجربه‌های خاص خود را دارند. این آشنایی با دیگر فرهنگ‌ها به من یاد داد که دیدگاه من تنها یکی از هزاران است و حقیقت و عدالت ممکن است از هر زاویه‌ای متفاوت به نظر برسد.

یکی از لحظات تغییردهنده، آشنایی با دوست جوانی از هند بود. در صحبت‌هایمان، دیدگاه‌های متفاوت او نسبت به مذهب، سیاست و حتی روابط انسانی به من یاد داد که باید بیشتر گوش کنم و کمتر قضاوت کنم. این درس‌ها به من کمک کردند تا آدمی پذیراتر و انعطاف‌پذیرتر باشم. امروزه وقتی به مسائل نگاه می‌کنم، کمتر عجولانه نتیجه‌گیری می‌کنم و بیشتر سعی می‌کنم از دیدگاه‌های مختلف به آن‌ها نگاه کنم.

تجربه مهاجرت به کانادا بعد از 30 سالگی

چالش‌های شغلی و رشد حرفه‌ای

یکی از سخت‌ترین بخش‌های مهاجرتم، ورود به بازار کار کانادا بود. یادم می‌آید اولین روزهایی که به دنبال کار بودم و با نپذیرفته شدن‌های پی‌درپی مواجه می‌شدم. رزومه‌ام پر از مدارک و تجربه‌های کاری از ایران بود، اما اینجا به نظر می‌رسید که این مدارک چندان اهمیتی ندارند. این ناکامی‌ها به من یاد دادند که باید جرات این را داشته باشم که از نو شروع کنم.

ابتدا در مشاغل سطح پایین‌تر شروع به کار کردم، اما به‌تدریج مسیرم را پیدا کردم. این سختی‌ها باعث شد که قدر هر موفقیتی را بدانم. امروز که در شغل دلخواهم مشغولم، می‌دانم که همه آن چالش‌ها ضروری بودند تا امروز بتوانم این موقعیت را داشته باشم. یاد گرفتم که در کانادا هیچ موفقیتی یک‌شبه به دست نمی‌آید و باید برای هر چیزی که می‌خواهی، بجنگی.

تغییرات در روابط اجتماعی

در این ده سال، روابط اجتماعی من نیز تغییرات زیادی کرد. در ابتدا فکر می‌کردم که دوستان و روابط خانوادگی‌ام از راه دور همچنان قوی باقی خواهند ماند، اما به‌مرورزمان فهمیدم که فاصله فیزیکی به‌تدریج باعث فاصله احساسی نیز می‌شود. ارتباطم با خانواده و دوستان قدیمی‌ام کمتر شد، و این چیزی بود که به‌شدت احساساتم را تحت‌تأثیر قرارداد. مهاجرت خانوادگی به کانادا داستان دیگری دارد، اما برای من که تنها وارد این کشور شده بودم، چالش های روانی مهم ترین مشکل بودند.

اما از سوی دیگر، من در کانادا دوستان جدیدی پیدا کردم که با آن‌ها خاطرات و تجربه‌های مشترک داشتم. این دوستی‌ها که شاید در ابتدا سطحی به نظر می‌رسیدند، باگذشت زمان عمق گرفتند. یاد گرفتم که روابط انسانی در هر جایی از دنیا شکل می‌گیرند، به شرطی که به آن‌ها فرصت بدهیم.

بازنگری در هویت ایرانی

یکی از بزرگ‌ترین پرسش‌هایی که در این ده سال با آن مواجه شدم، مسئله هویتم بود. آیا هنوز یک ایرانی بودم؟ آیا حالا کانادایی شده‌ام؟ پاسخ این سؤال ساده نبود. من همواره با خودم این بحث را داشتم که چگونه می‌توانم بین دو فرهنگ متفاوت، یک تعادل پیدا کنم. امروز، در ۴۰ سالگی، به این نتیجه رسیده‌ام که هویت من ترکیبی از هر دو فرهنگ است.

کانادا به من یاد داد که به ارزش‌های ایرانی‌ام افتخار کنم و درعین‌حال، از فرهنگ جدیدم یاد بگیرم. امروز جشن نوروز را با دوستان کانادایی‌ام جشن می‌گیرم و درعین‌حال، سنت‌های جدیدی را از فرهنگ کانادایی نیز پذیرفته‌ام.

آینده‌ای روشن

با نگاهی به گذشته، می‌توانم بگویم که این سفر ده‌ساله نه‌تنها به تغییرات شخصیتی من منجر شده، بلکه به رشد و یادگیری مداوم من نیز کمک کرده است. حالا که در ۴۰ سالگی به زندگی‌ام نگاه می‌کنم، می‌دانم که هیچ‌چیز اتفاقی نبوده است. هر چالش، هر دوستی، و هر تجربه‌ای به من آموخته است که زندگی یعنی یادگیری، و حالا من خود واقعی ام هستم.

من غزاله‌ای هستم که از محدودیت‌های گذشته فرار کرده و به دنیایی جدید پا گذاشته‌ام و اکنون، با تمام تجربیاتم، با اطمینان می‌گویم که زندگی در کانادا نه‌تنها به من اجازه داده که از دنیای جدیدی بهره‌مند شوم، بلکه به من یاد داده که چگونه خودم را بهتر بشناسم و به جامعه‌ای بزرگ‌تر از خودم خدمت کنم.

به همه کسانی که در حال فکرکردن به مهاجرت هستند، می‌گویم: سفر شما ممکن است پر از چالش‌ها و ناامیدی‌ها باشد، اما در نهایت، به شما کمک می‌کند که به فردی بهتر تبدیل شوید. هزینه مهاجرت به کانادا حتی با کمک یک وکیل مهاجرتی، با توجه به فرصت هایی که به دست خواهید آورد ارزشش را دارد. زندگی در یک کشور جدید می‌تواند دلهره‌آور باشد، اما یادگیری و رشد هرگز به پایان نمی‌رسد. با ذهنی باز و قلبی شجاع، به این سفر ادامه دهید و از هر لحظه‌اش لذت ببرید. از گرفتن مشورت نترسید و به مهربان بودن مردم خانه جدیدتان اعتماد کنید!

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
ارسال یک پاسخ