کتابفروشی آنلاین : یک کلیک تا کشف دوباره خاطره ها
عطر کاغذ و صدای کلیک ، همه چیز را به یک زمان و مکان میبرد. وقتی چشمهایش را میبست، گویی دوباره در کوچه پسکوچههای بازار قدیم ایستاده بود، در مقابل همان کتابفروشی کوچک و قدیمی. بوی چوب قفسهها و کاغذهای کهنه، همانطور که در فضا پخش میشد، همچنان در ذهنش جاری بود. دستش را روی جلد چرمی یکی از کتابها میکشید، گرد و غبار سالها انتظار را کنار میزد و با لذتی وصفناپذیر، یک صفحه را ورق میزد. طعم خاطرهها، همان لحظات پر از هیجان و آرزوهای دستنیافتنی خرید کتاب ، زیر زبانش بود.
سالها پیش، او و دوستانش ساعتها وقتشان را در همین کتابفروشیها میگذراندند. مثل همین الان که در کتابفروشی آنلاین وقت خود را می گذراند. کتابهای ممنوعه را با احتیاط میخریدند، نسخههای نایاب را در میان قفسههای پر از خاک و تنگ جستوجو میکردند و گاهی با کتابفروش پیر درباره نویسندگان کلاسیک به بحث مینشستند و با او همگاه می شدند. آن زمانها، یافتن یک کتاب خاص مثل کشف گنجی بود؛ هیجان، انتظار و لذت بیپایان به دست آوردنش، چیزی نبود که به راحتی از یاد برود. همانطور که طعم آن لحظات، هنوز در دهنش باقی بود.
یکی از آن خاطرات، هنوز در ذهنش واضح و زنده بود. روزی بارانی، وقتی چترش را محکم در دست گرفته بود، از میان قطرات باران به ویترین کتابفروشی زل زده بود. پشت شیشه، کتابی که ماهها دنبالش میگشت، دقیقاً روی قفسه وسط قرار داشت. دلش لرزید. با عجله وارد شد، کتاب را برداشت و با هیجان قیمتش را پرسید. پولش کم بود. اما نگاه مرد کتابفروش، مهربان و پر از درک بود. «ببرش، هر وقت تونستی، پولش رو بیار»، گفت. آن لحظه هیچوقت از یادش نرفت. طعم تلخ و شیرین آن روز در ذهنش باقی ماند، طعمی که در هیچ خرید سادهای دیگر حس نکرد.
چشمانش را باز کرد و خود را در دنیای جدیدی یافت. حالا دیگر به راحتی میتوانست کتابها را با چند لمس ساده از کتابفروشی آنلاین سفارش دهد. چند ساعت دیگر، پیک کتاب را در بستهبندی مرتب به در خانهاش میآورد. هیچ زحمتی، هیچ جستوجویی، هیچ انتظاری. اما وقتی بسته رسید و کتاب را باز کرد، دستانش بر روی جلد براق و تمیز آن لغزید، بوی جوهر تازه در هوا پراکنده شد. چیزی در دلش گفت که این کشف، همانند کشفی که در روزهای گذشته تجربه کرده بود، نبود. لذتی که در آن لحظه احساس کرد، هیچگاه به اندازه لحظات کشف کتابهای نایاب قدیمی، شیرین و ناب نبود.
در همین زمان، کتابهای پائولو کوئیلو در ذهنش رژه میرفتند. کیمیاگر که در اولین بار خواندنش به دنیای دیگری برده بودش، ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد که در دل بحرانهای زندگی و مرگ، از کشف خود سخن میگفت. همانطور که ورونیکا، شخصیت پر از سوالات و تردیدهای درونی، در جستوجوی معنای زندگی قدم میزد، او نیز در دل این جهان دیجیتال، از خود میپرسید: آیا هنوز هم در جستوجوی واقعی خود هستم؟ آیا همچنان لذت کشف در درونم زنده است یا همه چیز در این دنیای سریع، به یک خرید ساده اینترنتی تبدیل شده است؟
یادش آمد که اولین بار کیمیاگر را در یکی از روزهای سرد زمستانی در دستانش گرفت و به سفری روحانی در دل کتاب رفته بود. آن روزها در دلش یک درگیری عمیق با خود داشت. آیا باید زندگی را در دنیای روزمره دنبال کند یا به دنبال پاسخهایی در کتابها و دنیای درونیاش بگردد؟ یاد آن لحظهها که در مقابل کتابفروشی ایستاده بود و به ویترین نگاه میکرد، لبخندی زد. درست مثل ورونیکا که در آن روزهای بحرانی، در میان تصمیمات سخت زندگی خود به دنبال معنا میگشت، او هم در دنیای امروز باید با این سوال روبهرو میشد: آیا این دنیای آسان و سریع، واقعاً همان لذت و کشف را به من میدهد؟
اگرچه دوباره کتابها به دنیای ذهنی او آمده بودند، اما هیچ چیزی به اندازه آن لحظات انتظار و جستوجو در بازار قدیم، شیرین نبود. لبخندی آرام زد، کتابهای جدید را کنار گذاشت و به قفسه قدیمی گوشه اتاقش رفت. کتاب کیمیاگر را که سالها پیش با زحمت پیدا کرده بود بیرون کشید و صفحهای را باز کرد. بوی کاغذ کهنه، مثل یک دمنوش آرامبخش در ذهنش نشست با خدش فکر کرد گاهی اوقات، در دل همین جستوجوهای کوچک و نامحسوس، لذتهای بزرگ نهفته است. طعم آن کشف دوباره، با بوی کاغذ کهنه و صدای کلیک، در دلش حک شد.
او کتابش را در دستانش نگه داشت، لحظهای به جلد آن خیره شد و زیر لب گفت: یادش بخیر…