سفیر وفادار و پنهان کاری رئیس قبیله

عکس Image result for Han dynasty %d8%b3%d9%81%db%8c%d8%b1-%d9%88%d9%81%d8%a7%d8%af%d8%a7%d8%b1-%d9%88-%d9%be%d9%86%d9%87%d8%a7%d9%86-%da%a9%d8%a7%d8%b1%db%8c-%d8%b1%d8%a6%db%8c%d8%b3-%d9%82%d8%a8%db%8c%d9%84%d9%87-%d9%88-%d8%b1%d8%b3 Tarikhema.org

طی سال های ۲۰۶ تا ۲۲۰ میلادی سلسله هان بر مسند قدرت قرار گرفته بود. حکومت هان تصمیم می‌گیرد تا “سو او” که یکی از سیاستمداران معروفش بود را به عنوان سفیر نزد قبیله ای چادر نشین به نام ” خون” بفرستد. وقتی که سو او به آن قبیله رفت، قبایل چادرنشین خون خواستند او را مطیع خود کنند تا او دیگر به سلسله خان برنگردد.

با وجود تلاش زیاد سران قبایل، اما سو او هرگز به خواسته آنان تن نداد و این پیشنهاد را قبول نکرد. من از سلسله هان هستم و چرا باید از نظر شما پیروی کنم؟. رئیس قبایل چادرنشین خون او را در یخچال طبیعی بزرگی حبس کرد و غذا و آب در دسترس او نگذارد تا تسلیم شود. سو او برای زنده ماندن به خوردن برف و موش قناعت کرد و سر تسلیم فرود نیاورد. رئیس قبیله که چنین دید او را به دریاچه شمالی یعنی دریاچه بایکال امروزه فرستاد تا کنار دریاچه سرد که آدمیزادی آنجا نمی زیست زندگی کند.

سو او نیز به آن منطقه سفر کرد و مدت ۱۹ سال را با بدبختی و تحمل زجر و سختی زیاد در آنجا طی کرد. با این که در آن مدت به سختی زندگی میکرد اما هرگز در صدد تسلیم و صلح با قبایل برنیامد. بعدها سلسله هان با قبایل چادرنشین خون را در صلح و دوستی در آمدند و امپراطور خائوتی از رئیس این قبایل خواست تا سو او را آزاد کند، اما رئیس به امپراطور خائوتی به دروغ پاسخ داد که سو او دیگر زنده نیست و مرده است.

بعد از آنکه حکومت هان و قبایل با یکدیگر صلح کردند، امپراتوری هان، فرد دیگری را به عنوان سفیر به آن کشور فرستاد. روزی از روزها یکی از مردمان همان قبایل نزد سفیر جدید آمد و به او اطلاع داد که سو او نمرده است، بلکه در کنار دریاچه بایکال در شرایط بسیار بدی زندگی می کند .وی به سفیر هان پیشنهاد کرد که به رئیس قبایل بگوید: امپراطور خائوتی در هنگام شکار لک لکی را به تیر زده است و اتفاقا در پای آن لک لک نامه ای دیده است، سو او نوشته بوده و خبر داده که کماکان در کنار دریاچه بایکال زنده و در انتظار کمک است.

سفیر جدید هان نیز این سخن را پسندیده شمرد و این پیشنهاد را قبول کرد و ایم مطلب را همان طور که آن فرد گفته بود، به رئیس قبیله گفت. رئیس قبیله وقتیکه این حکایت را شنید خیلی تعجب کرد و مضطرب شد و معتقد گردید که خداوند به سو او کمک کرده است لذا با عجله او را به سلسله هان بر گرداند.

این داستان به صورت کامل در کتابی با عنوان « تاریخ سلسله هان» آمده است. این روایت اصولا در زمانی استفاده می‌شود که بخواهند خود را از کاری که کسی پنهان داشته است مطلع نشان دهند

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
ارسال یک پاسخ