روباه حیلهگر
روزی از روزها یک ببر خشمگین که بسیار گرسنه بود، در یک جنگل بزرگ به دنبال غذا میگشت که ناگهان از کنارش یک روباه گذر کرد. ببر ناگهان به سمت روباه حمله کرد تا او را بگیرد.
روباه حیله گر و زیرک بسیار ترسیده بود و در فکر چارهای بود تا خود را از مهلکه نجات داده و به چنگال ببر اسیر نشود. سریعا یک راه حل به ذهنش رسید. خونسردانه رفتار کرد و چرخی زده و خود را از ببر دور کرد سپس با خونسردی رو به ببر کرد و گفت: مرا نباید بخورید. ببر پرسید چرا؟ روباه گفت زیرا من از طرف خدا آمده ام وضع چهار پایان را رسیدگی کنم. اگر مرا بخورید فرمان خدا را نقض کرده اید و مورد خشم خدا واقع خواهید شد.
ببر کمی تعجب کرد و تردید در دلش به وجود آمد. روباه مکار که دودلی ببر را فهمید از این فرصت استفاده کرد و گفت، شاید نتوانی حرف مرا باور کنی. اشکالی ندارد. من میتوانم به تو ثابت کنم که من فرستاده خدا هستم. از شما می خواهم که همراه من بیاید تا از کنار حیوانات بگذریم، آنوقت خواهید دید که حیوانات از من که نماینده خدا هستم ترس دارند یا خیر. ببر قانع شد و به دنبال روباه در جنگل انبوه به راه افتاد.
روباه که نقشهاش گرفته بود با غرور و تکبر جلوی ببر حرکت میکرد و خرامان خرامان راه میرفت و ببر گرسنه پشت سر او بود. همه حیوانات از آهو و خرگوش گرفته تا گاومیش و غیره با شگفتی به روباه نگاه میکردند و می دیدند برخلاف روزهای گذشته روباه مردانه و متکبرانه به سوی آنها می آید اما به محض اینکه می دیدند ببر بزرگ در حالیکه چنگال و دندان خود را نشان می دهد به دنبال او در حرکت است، به ترس و هراس می افتادند و ب اشتاب و عجله به اطراف پا به فرار می گذاشتند.
به این صورت روباه با استفاده از قدرت و نفوذ ببر جلوی همهی حیوانات تکبر خود را نشان داد و همچنین توانست خود را از چنگال ببر نجات داده و فرار کند. این داستان زمانی استفاده میشود که فردی با استفاده از نفوذ و قدرت دیگران سعی در بالا بردن مقام و منزلت خود داشته باشد.