آیا مارکس دانشمند بود؟

هر توضیحی درباره عقاید مارکس همچنین در حکم ارزیابی آن‌ها نیز هست. دستاوردهای اصلی مارکس -عقیده‌اش درباره تاریخ و اقتصاد- کشف‌هایی علمی نیستند. در واقع، شأن و مقامی را که مارکسیست‌ها به مارکس بخشیده‌اند، نادرست است. اما اگر مارکس صاحب کشفیاتی علمی در حوزه‌ی اقتصاد و جامعه نبود، پس دستاوردهایش چه بود؟ آیا نظامی که او بنیاد نهاد فقط ارزش تاریخی دارد؟ در این مقاله خواهیم گفت که به گمان من کدام یک از عناصر اندیشه‌ی مارکس هنوز هم اهمیت دارد، در کدام یک باید تجدید نظر کرد و کدام یک را باید دور ریخت.
 

آیا مارکس دانشمند بود؟

نخست بایسته است اندکی درباره‌ی مارکس دانشمند بگویم، زیرا نمی‌توان انکار کرد که مارکس تئوری هایش را که بر اساس آن‌ها به پیش بینی‌هایی درباره‌ی آینده‌ی سرمایه داری دست زد، «علمی» می‌دانست. او پیش بینی کرد:

فاصله‌ی درآمدی بین سرمایه داران و کارگران افزایش می‌یاید.
تولیدکنندگان مستقل هرچه بیش‌تر و ناگزیر به طبقه‌ی پرولتاریا خواهند پیوست، و در نتیجه تعداد اندکی سرمایه دار متمول و بسیاری کارگر فقیر پدید می‌آیند. دستمزد کارگران، جز در موارد استثنایی و برای مدتی کوتاه، در یک سطح معیشتی می‌ماند.
نرخ سود کاهش می‌یابد.
سرمایه داری در نتیجه تناقض‌های درونی‌اش ساقط می‌شود.
انقلاب‌های پرولتاریایی در پیشرفته‌ترین کشورهای صنعتی اتفاق می‌افتد.

پس از گذشت بیش از یک قرن از زمان این پیش بینی‌های مارکس، بیش‌تر آن‌ها چنان به روشنی غلط از آب درآمدند که آدم از مشاهده‌ی کسانی که با مارکس موافقند و برآنند که نشان دهند بزرگی مارکس در جنبه‌های علمی کارش نهفته است، تعجب می‌کند. فاصله‌ی میان دارا و ندار در سراسر جهان صنعتی کم شده است. علت آن به طور عمده افزایش دستمزدهای واقعی است. امروزه درآمد کارگران کارخانه‌ها به مراتب بیش‌تر از آن است که برای ادامه‌ی زندگی و بقای نسل بدان نیاز دارند. روند سود به صورت مداوم کاهش نیافته است. سرمایه داری بحران‌های فراوانی را دیده، اما هیچ کجا به سبب اصطلاح تناقض‌های درونی‌اش ساقط نشده است. انقلاب‌های پرولتاریایی به جای کشورهای پیشرفته‌تر، در کشورهای کم‌تر توسعه یافته رخ دادند.

با این حال نباید عاقبت پیش بینی‌های مارکس را برای نادیده گرفتن همه‌ی اندیشه‌های او بهانه کرد. اشتباه‌های این چنینی نشانگر آن است که مرتکبان آن‌ها جایزالخطا بوده اند. بهتر است مارکس را فیلسوف – به معنای عام کلمه -بدانیم تا دانشمند. پیش از این دیدیم که چگونه پیش گویی‌های مارکس از بهره‌ای که او از فلسفه هگل در زمینه‌ی پیشرفت تاریخ انسان و اقتصاد سرمایه داری برد، نشئت گرفت. امروزه هیچ کس هگل را دانشمند به شمار نمی‌آورد، اگرچه هگل هم مانند مارکس کار خود را «علمی» می‌خواند. لفظ آلمانی‌ای که هگل و مارکس – به جای علم- به کار برده‌اند به هر مطالعه‌ی جدی و نظام مند اطلاق می‌شود، و بنابراین بدین معنی هردوی آنها دانشمند بودند، اما امروزه ما هگل را فیلسوف می‌شناسیم، و بایستی در درجه‌ی نخست مارکس را نیز فیلسوف بدانیم.

کار مارکس در مقام فیلسوف جاودانه خواهد ماند. کار او درک ما را از فطرتمان تغییر داده، و به درک ما از معنای آزاد بودن ژرفای بیش‌تری بخشیده است.
رخصت دهید تا نخست به دومین کار مارکس بپردازم، زیرا آزادی دغدغه‌ی اصلی مارکس بود (هرچند وقتی به رژیم‌هایی که ادعای پیروی از اندیشه‌های مارکس را دارند نظر می‌کنیم، باور این مسئله کمی سخت به نظر می‌رسد). اهمیت تلقی مارکس از آزادی را هنگامی به بهترین صورت ممکن می‌فهمیم که آن را در تقابل با تلقی مرسوم لیبرال از آزادی قرار می‌دهیم. تلقی لیبرال هم در زمان مارکس و هم امروزه در میان کسانی که مخالف دخالت دولت در بازار آزاد بوده اند، پذیرفته شده است. طبق این دیدگاه، من تا زمانی آزادم که دیگران به عمد در کارم دخالت نکنند. البته این آزادی حد و مرزی دارد. برای مثال اگر به همسایه ام تعرض کنم، دولت حق مداخله در کارم را دارد، زیرا در این وضعیت من به عمد در زندگی همسایه ام دخالت کرده‌ام، پس می‌توان آزادی ام را محدود کرد تا آزادی بیش‌تر همگان تضمین شود. این کار هیچ تضادی با همرامی این نظر ندارد که آزادی وقتی به نهایت خود می‌رسد که تک تک ابنای بشر بتوانند بدون دخالت عمدی دیگر انسان‌ها عمل کنند.

برداشت لیبرال از آزادی کاملاً با نظریه‌های اقتصادی طرفداران سرمایه داری بی قید و شرط هماهنگ است، زیرا اینان سرمایه داری را حاصل انتخابات آزاد میلیون‌ها انسان می‌دانند. سرمایه دار تنها کاری که می‌کند این است که به دیگران پیشنهاد دهد مثلا در ازای یک پوند، چهل ساعت در هفته برایش کار کنند. هر کسی صاحب اختیار این است بدون اجبار از سوی دیگران این پیشنهاد را بپذیرد یا آن را رد کند. اگر گروهی آن را پذیرفتند، سرمایه دار از نیروی کار آن‌ها برای اهدافش، برای مثال تولید پیراهن، بهره می‌گیرد. او پیراهن‌ها را با قیمتی به معرض فروش می‌گذارد، و باز هر کسی مختار است پیراهنی را با این قیمت خاص بخرد یا نخرد. و باز هم هر کسی هم که به گمان خود می‌تواند بهتر از سرمایه دارانی که امروزه سرگرم کسب و کارند عمل کند، آزاد است خود شخصاً مؤسسه‌ای دایر کند.

البته سرمایه داری در واقع گونه عمل نمی‌کند، اما این مثال نشانگر آن است که چگونه می‌توان از دیدگاه لیبرال در باب آزادی بهره گرفت و از سرمایه داری در برابر انتقادهایی مانند این که سرمایه داران انسان‌هایی حریص و دندان گردند و با گران فروشی فقیران را استثمار می‌کنند، دفاع کرد. مدافعان سرمایه داری بی هیچ شرمی درواقع طمعکاری برخی از سرمایه دارها را می‌پذیرند، اما به این نکته هم اذعان می‌کنند که کسی مجبور نیست برای این یا آن سرمایه دار خاص کار کند یا چیزی از او بخرد. پس آزمندی سرمایه دار نمی‌تواند دلیلی بر محکومیت نظام داد و ستد باشد.

مارکس از انسجام این دفاع از از سرمایه داری در چارچوب خودش آگاه بود، اما همچنین از این نکته نیز غافل نبود که از نظرگاهی وسیع‌تر و تاریخی، به تعریف لیبرال از آزادی انتقادی اساسی وارد است. برای شرح انتقاد مدنظر مارکس، نخست مثالی ملموس‌تر می‌زنم. فرض کنید محل زندگی من در حومه‌ی شهر و محل کارم در داخل شهر باشد. می‌توانم با خودروی شخصی ام یا با اتوبوس به سر کارم بروم. ترجیح می‌دهم وقتی را در انتظار آمدن اتوبوس تلف نکنم. پس با خودروی شخصی ام می‌روم. پنج هزار شهروندی که در همان اطراف شهر زندگی می‌کنند با همین مسئله درگیرند و همین تصمیم را می‌گیرند. مسیری که به شهر می‌رسد انباشته از خودرو می‌شود. وقت هر یک از ما برای پیمودن تنها پانزده کیلومتر، یک ساعت تلف می‌شود.

طبق برداشت لیبرال از آزادی، هر یک از ما آزادانه انتخاب کرده ایم. کسی به عمد در تصمیم گیری دیگری دخالت نکرده است. پس از گذشت بیش از یک قرن از زمان این پیش بینی‌های مارکس، بیش‌تر آن‌ها چنان به روشنی غلط از آب درآمدند که آدم از مشاهده‌ی کسانی که با مارکس موافقند و برآنند که نشان دهند بزرگی مارکس در جنبه‌های علمی کارش نهفته است، تعجب می‌کند. فاصله‌ی میان دارا و ندار در سراسر جهان صنعتی کم شده است.

علت آن به طور عمده افزایش دستمزدهای واقعی است. امروزه درآمد کارگران کارخانه‌ها به مراتب بیش‌تر از آن است که برای ادامه‌ی زندگی و بقای نسل بدان نیاز دارند. روند سود به صورت مداوم کاهش نیافته است. سرمایه داری بحران‌های فراوانی را دیده، اما هیچ کجا به سبب اصطلاح تناقض‌های درونی‌اش ساقط نشده است. انقلاب‌های پرولتاریایی به جای کشورهای پیشرفته‌تر، در کشورهای کم‌تر توسعه یافته رخ دادند.

اما نتیجه‌ی آن چیزی است که خواست هیچ یک از ما نبوده است. اگر همه‌ی ما با اتوبوس می‌رفتیم، جاده خلوت می‌شد و پیمودن این فاصله بیست دقیقه بیش‌تر طول نمی‌کشید. حتی اگر مسئله انتظار کشیدن برای اتوبوس را در نظر داشته باشیم، باز هم این مسیر برای همه مطلوب‌تر بود. البته همه مختاریم وسیله رفت و آمدمان را تغییر دهیم، اما در واقع چه کاری از ما ساخته است؟ وقتی این تعداد خوردو در خیابان از سرعت اتوبوس می‌کاهد چرا شخص نوعی بایستی تصمیم خود را تغییر دهد؟ برداشت لیبرال از آزادی به تناقض رسیده است: هر یک از ما بر اساس منافع خود تصمیم می‌گیرد، اما نتیجه‌ی این تصمیم‌ها چیزی است که به سود هیچ یک از ما نیست. عقلانیت فردی به عدم عقلانیت جمعی منجر شده است.

پرواضح است که چاره در این است که گرد هم آییم و تصمیمی جمعی اتخاذ کنیم. ما در مقام فرد نمی‌توانیم وضعیت را مطلوب کنیم. در کنار هم قادریم به خواست هایمان برسیم، تنها مانع در این میان محدودیت مادی منابع و فن آوری ماست. در این مثال، همه‌ی ما می‌توانیم در سوار شدن به اتوبوس توافق کنیم.

مارکس شاهد آن بود که سرمایه داری دربردارنده‌ی این نوع عدم عقلانیت جمعی است. در نظام‌های پیش از سرمایه داری مبرهن بود که سرنوشت بیش‌تر مردم دست خودشان نیست- برای مثال، سرف ها در دوران فئودالیسم ناچار بودند برای اربابهایشان کار کنند. متفاوت بودن سرمایه داری بدین سبب است که مردم به لحاظ نظری آزادند برای خود، یا برای هر کسی که خودشان بر می‌گزینند، کار کنند.

با این حال اغلب کارگران دقیقاً مانند سرف‌ها کنترل بسیار کمی بر زندگی خود دارند. آن هم نه برای این که انتخاب نادرستی داشته اند. محدودیت‌های مادی و تکنولوژی نیز دلیل این وضعیت نیست، دلیلش این است که تأثیر فزاینده‌ای بی نهایت تصمیم فردی، جامعه‌ای را شکل می‌دهد که هیچ کس – حتی سرمایه دارها- خواهان آن نیست. آن جا که طرفداران برداشت لیبرالی از آزادی می‌گویند ما آزاد نیستیم چرا که جامعه‌ی خویش را هدایت نمی‌کنیم. روابط اقتصادی میان انسان‌ها فقط دستمزدها و آرزوی ما را برای یافتن کار تعیین نمی‌کند، بلکه تعیین کننده‌ی سیاست، دین و معتقدات ماست. این روابط اقتصادی ما را در موقعیتی قرار می‌دهد که ناگزیر به جای آن که برای تأمین مصلحت عمومی با یکدیگر همکاری کنیم،

با هم به رقابت می‌پردازیم. در چنین وضعیتی، پیشرفت های فنی ما در حوزه‌ی بهره برداری از منابع نیز بی اثر می‌شود. اگر صنعت به صورتی عقلانی سازماندهی شود، قاعدتاً ما باید بتوانیم با کم‌ترین تلاش، کالاهای مادی فراوانی داشته باشیم، اما این پیشرفت‌ها در دوران سرمایه داری تنها ارزش کالای تولیدی را کاهش می‌دهند، که به واقع بدین معنی است که کارگر باید همچون گذشته کار کند تا همان اندازه دستمزد بگیرد. (مارکس با بیان این سخن می‌پنداشت دستمزدهای واقعی در سطح معیشتی باقی می‌ماند، اما در واقع دستمزدهای واقعی درنتیجه‌ی بالا رفتن بهره وری، افزایش یافتند.) بدتر این که نبود هر گونه برنامه ریزی یا کنترل کلی اقتصاد ممکن است به رکود یا بحران‌های اضافه‌ی تولید منجر شود- این که اضافه‌ی تولید امکان دارد باعث بحران شود، حکایت از عقلانی نبودن نظام سرمایه داری است- و در این شرایط اقتصاد به گونه‌ای عمل می‌کند که نه کارگران از آن رضایت دارند و نه سرمایه داران (همان گونه که شکست مکرر دولتمردان در کنترل بی کاری، رکود یا تورم نشان می‌دهد، سخن مارکس در این باره همچنان مصداق دارد.)

روابط اقتصادی چونان نیروهای طبیعی کور به چشم ما می‌آیند. در نظر ما آن‌ها آزادیمان را محدود نمی‌کنند- درواقع در برداشت لیبرال از آزادی، این روابط آزادی را محدود نمی‌کنند، چرا که روابط اقتصادی نتیجه‌ی دخالت تعمدی انسان نیستند: مارکس بی پرده می‌گوید سرمایه دار به شخص مسئول وجود روابط اقتصادی جامعه‌ی خویش نیست، و این روابط همان اندازه سرمایه داران را در کنترل دارد که کارگران را (CI 10). ما خود خالق ناآگاهانه‌ی این روابط اقتصادی هستیم. ما آن‌ها را آگاهانه برنگزیده ایم، با این حال آن‌ها ثمره‌ی انتخاب‌های شخصی ما هستند و بنابراین به صورت بالقوه در اختیار ما قرار دارند. ما هیچ گاه به واقع آزاد نیستیم مگر به جای آن که به آفریده هایمان اجازه دهیم ما را کنترل کنند، خود با کنترل جمعی آن‌ها را در اختیار بگیریم. در اقتصاد بدون برنامه ریزی، انسان‌ها ناآگاهانه این امکان را به بازار می‌دهند که زندگی آن‌ها را در اختیار بگیرد. برنامه ریزی اقتصادی برابر است با تثبیت دوباره‌ی حاکمیت انسان و گامی به سوی آزادی واقعی اوست.

بینش ژرف مارکس از باطن سرشت آزادی، تمام فلسفه‌های سیاسی لیبرال را به ستیز فرا می‌خواند. این بینش بذر تهاجم مارکس به از خودبیگانگی در دستنوشته‌های ۱۸۴۴، و بذر انتقاد او از بازار آزاد در سرمایه است. مارکس با این بینش در ردیفِ هابز، لاک، روسو و هگل قرار می‌گیرد و به یکی از چهره‌های اصلی اندیشه‌ی سیاسی غرب بدل می‌شود. با این همه، برداشت همانندی که مارکس از آزادی ارائه می‌کند مشکلی دارد که او هیچ گاه آن را کاملاً درک نکرد، مشکلی که با تحریف ملال آور نظریه‌های او و تبدیل آن‌ها به ابزاری برای حمایت از رژیم‌های اقتدارگرای جنایتکار، بی ارتباط نیست. این مشکل عبارت است از جذب همکاری فرد فرد اشخاص در کوششی مشترک برای هدایت جامعه.

بگذارید لحظه‌ای به مثال کسانی بازگردیم که ناچارند در فاصله‌ی محل زندگی و کار خود رفت و آمد طولانی داشته باشند. این‌ها گرد هم می‌آیند. همه توافق می‌کنند که اگر خودروهای خود را در خانه بگذارند بهتر است. و شادمان از این که با ترافیک روبرو نمی‌شوند، همدیگر را ترک می‌کنند. اما بعضی‌ها در تنهایی با خود می‌گویند: «اگر قرار است همه فردا با اتوبوس بروند، جاده‌ها خلوت خواهد بود. پس من با خوردوی خود می‌روم. در این صورت، هم راحت با خوروی خود از خانه به محل کار می‌رسم و هم بدون گرفتاری ترافیک در مدتی کم‌تر از آنچه با اتوبوس به سر کار می‌رسم، آن جا هستم.» این استدلال از منظر نفع شخصی عیبی ندارد. تا زمانی که اغلب مردم سوار اتوبوس می‌شوند، تعداد انگش شماری می‌توانند از این رفتار مبتنی بر تصمیم اجتماعی استفاده کنند، بی آن که در مقابل، خودشان کم‌ترین گذشتی داشته باشند.

اکثریت در این باره چه باید بکند؟ تصمیم به سوء استفاده از شرایط تازه شان را به وجدان شخص واگذارد؟ در این صورت بعید نیست پیمان جدید گسسته شود- زیرا هیچ کس دوست ندارد فریب بخورد، به محض این که برخی خودروهای خود را بیرون بیاورند، دیگران نیز از آنان تبعیت می‌کنند. شاید هم اکثریت باید اقلیت را در سوار شدن به اتوبوس مجبور کند؟ این راه حل ساده ماجراست. می‌توان به نام آزادی همگان اقدام کرد، اما ممکن است این کار به نفی آزادی عامه‌ی مردم منجر شود.

مارکس به آرمان آزادی انسان پایبند بود. هنگامی که از او در یک بازی خانگی مرسوم در دوره‌ی ویکتوریا پرسیدند عیبی را بگویند که بیش از همه از آن متنفر است پاسخ داد: «نوکرمآبی»، و شعار مطلوبش را این گونه نوشت: «در همه چیز شک کن» (MC 456-457). اگرچه شخصیت مارکس آثاری از خودرأیی و آمریّت به چشم می‌خورد، اما مارکس به احتمال فراوان از قدرتی که لنین و استالین در سایه‌ی نام او کسب کردند به خود می‌لرزید (مارکس را یحتمل در همان ابتدای تصفیه‌ها می‌کشتند). او می‌پنداشت در دوران کمونیسم هویتی سیاسی به نام دولت از بین خواهد رفت. تمسک جستن به زور ضرورتی نخواهد داشت، زیرا کمونیسم تضاد میان منافع شخصی و مصلحت عمومی را از بین می‌برد. سرانجام این تضاد مطابق است با پایان هر گونه تهدیدی از سوی تضاد میان آزادی اجتماع برای هدایت زندگی اقتصادی و اجتماعی خود، و آزادی شخص برای انجام هر آنچه دلخواه اوست.

در این جا دومین نقش ماندنی مارکس در اندیشه‌ی جدید- نظرش در باب سرشت آدمی- با طرز تلقی او از آزادی پیوند می‌خورد. فرضیه‌ی مارکس بر این مبنا که سرشت انسان ثبات دائمی ندارد بلکه بر اساس شرایط اقتصادی و اجتماعی هر دوره تغییر می‌کند، دورنمایی را نشان می‌دهد که با تغییر زیربنای اقتصادی، جامعه چنان دچار دگرگونی خواهد شد که در آن از سجایایی مانند حرص، خودپرستی و جاه طلبی نشان نخواهد ماند. مارکس توقع داشت اضمحلال مالکیت خصوصی و استقرار مالکیت جمعی ابزار تولید و مبادله، پدید آورنده‌ی جامعه‌ای خواهد بود که آرزوی سعادت جمعی عامل اصلی برانگیختن مردم آن باشد، نه آرزوی سعادت فردی. منافع فردی و جمعی این گونه هماهنگ می‌شوند.

نظر مارکس در باب سرشت انسان چندان همه گیر شد که بازگشت به تلقی بیش از مارکس درباره‌ی سرشت انسان محال می‌نماید. اگرچه نظریه‌ی مارکس علمی نیست، اما اساس علم اجتماعی جدیدی را پایه گذاری کرد که به تفحص درباره روابط جوانبی از زندگانی می‌پردازد که به ظاهر با یکدیگر ارتباط ندارند، مانند رابطه‌ی بین ابزارهای مورد استفاده‌ی مردم برای تولید مواد غذایی و اعتقادات سیاسی و مذهبی آن ها. بی شک این قلمرو، قلمروی اثربخش برای پژوهش‌های تاریخدانان و دانشمندان علوم اجتماعی است. مارکس با ارائه‌ی این فرضیه که زندگی عقلی و معنوی ما تماماً مستقل از وجود اقتصادی ماست، راه این دست از پژوهش‌ها را هموار کرد. اگر نخستین درس فلسفه این باشد که «خود را بشناس»، سهم مارکس در خودشناسی ما دلیل دیگری است تا او را در جایگاهی والا در میان فیلسوفان قرار دهیم.

اما با پذیرفتن این که مارکس به سبب آگاه کردن ما از وجود نیروهای اقتصادی و اجتماعی تأثیرگذار به ما حقی بر گردنمان دارد، باید این نکته را نیز بیفزاییم که نظر او درباره سرشت انسان احتمالاً نادرست است. سرشت آدمی آن اندازه هم که او می‌پنداشت نرم و انعطاف پذیر نیست. مثلاً خودپرستی بر اثر نوسازی سازمان اقتصادی یا کثرت مادی از بین نمی‌رود. وقتی نیازهای ضروری برطرف شد، خواست‌های جدیدی پیش می‌آید. در جامعه‌ی ما مردم هر لباسی را نمی‌خواهند، مگر لباس مد روز، و هر سقفی را نمی‌پذیرند، مگر خانه‌ای که نشان دهنده‌ی دارایی و سلیقه‌ی آنها باشد. این نوع نیازها تنها برآمده از تبلیغ نیست، چرا که در دنیای غیرسرمایه داری نیز همانند آن‌ها به چشم می‌خورد، آن هم پیش‌تر در مقابل مخالفت‌های آشکار ایدئولوژی مرسوم. این نیازها مجالی برای ابراز وجود خواهند یافت. مگر آن که به اجبار حالتی خشک و انعطاف ناپذیر تحمیل شود- حتی شاید در این حالت هم نیازها سر برآوردند. هیچ گاه امکان نخواهد داشت که نیازهای مادی همگانی برآورده شود. چگونه می‌توانیم به همه‌ی مردم ویلایی دنج و مشرف به دریا بدهیم، که فاصله‌ی چندانی هم با شهر نداشته باشد؟

خواست‌های خودپرستانه در هر جامعه اشکال متفاوتی می‌یابند. این نکته بیانگر آن نیست که می‌توان خواست‌های خودپرستانه را به ناگاه از بین برد، بلکه نشان می‌دهد که این نیازها نمود میل یا خواهشی اساسی‌ترند. مثلاً در میل ارضانشدنی به ما کالاهای مصرفی بیش از آزمندی نهفته است. در این جا اشتیاق به کسب شأن، یا شاید قدرت آمیخته با مقام هم در کار است. بی شک سرمایه داری این خواست‌ها را تقویت می‌کند. جوامعی هم وجود دارند که در آن‌ها رقابت بر سر قدرت و مقام بسیار محدودتر است. حتی شاید جوامی باشند که در آن‌ها از این گونه رقابت‌ها خبری نباشد.

اما خواست قدرت و مقام در برخی جوامع مختلف و بسیاری از انسان‌ها وجود دارد. هر قدر می‌کوشند تا این امیال را سرکوب کنند، باز هم ظاهر می‌شوند. هیچ جامعه‌ای در جهان، هر اندازه هم دلمشغول مساوات طلبی باشد، تا کنون نتوانسته است تفاوت و تمایز میان حاکم و محکوم را از بین ببرد. هیچ جامعه‌ای هم نتوانسته است این تمایز را فقط به تمایز میان کسی که راهنماست و کسی که راه می‌پیماید، کاهش دهد

حکمرانی به شخص، مقامی عالی، و اغلب، امتیازهایی ویژه عطا می‌کند. مقامات بلندپایه‌ی اتحاد شوروی فروشگاه‌های خاصی در اختیار داشتند که خوراکی‌های لذیدی می‌فروختند و شهروندان عادی را به آن‌ها راه نبود. در چین پیش از اجازه دادن به بنگاه‌های سرمایه داری سفر کردن با اتومبیل از جمله تشریفاتی بود که به جهانگردان و مقامات رده بالای حزبی (و خانواده‌های آنان) محدود می‌شد. در همه‌ی کشورهای «کمونیست»، پس از محو شدن طبقه‌ی حاکم پیشین، قدرت عمل به دست طبقه‌ی جدیدی از اربابان حزبی و دیوان سالاران بانفوذ افتاده است که رفتار و کردارشان روز به روز بیش‌تر به اجداد بدنامشان شبیه می‌شود.
فرجام غم انگیز مارکسیسم، پس از آن که یک قرن بعد مارکس این‌ها را نوشت، در این است که تجربه‌ی ما از حاکمیت کارگران در کشورهای مختلف صحت انتقادهای باکونین را نشان می‌دهد، نه پاسخ‌های مارکس را. مارکس شاهد سرمایه داری به مثابه نظامی مشرف و نابخردانه بود، نظامی که ما راهدایت می‌کند در حالی که ما باید آن را هدایت کنیم. این مآل اندیشی مارکس هنوز هم درست است، اما امروزه این مطلب را دریافته ایم که بنای جامعه‌ای آزاد و برابر، از آنچه مارکس تصور می‌کرد دشوارتر است.
منظورم از اشاره به نقص‌های جهان به اصطلاح کمونیست، این نیست که مارکس چنین جامعه‌ای را می‌خواست- بی شک که نمی‌خواست – بلکه درواقع با این کار می‌خواهم بپرسم که از این تجربه های تاریخی چه درسی می‌توان گرفت. اما پیش از پاسخ به این پرسش، باید این نکته را در نظر داشته باشیم که وجود سلسله مراتب مختص جوامع انسانی نیست.

در بین اغلب پرندگان و پستاندارانی که به صورت گروهی می‌زی‌اند نیز سلسله مراتب وجود دارد، از جمله در میان گونه‌هایی که از همه به انسان نزدیک ترند. کشاورزان همیشه این را می‌دانسته‌اند که مرغ‌های خانگی در میان خود شکلی از «نظام دانه برداشتن» برقرار می‌کنند و هر مرغی در این نظم جایگاهی دارد که به او اجازه می‌دهد مرغ‌های زیردستش را با نوک زدن از دانه دور کند و در مقابل همان مرغ باید از مرغ‌های بالادستش نوک بخورد و دانه را برای آن‌ها واگذارد. تحقیقات دقیق‌تر نشان داده است که همانند این سلسله مراتب در میان گرگ‌ها، گوزن‌ها، شیرها، بابون‌ها و شامپانزه‌ها نیز وجود دارد، و این فقط تعداد اندکی از گونه‌هایی هستند که به بررسی کشیده شده اند.

بنابراین ما شواهدی در دست داریم که در اختیار مارکس نبود- شواهدی درباره‌ی شکست تلاش های آگاهانه‌ای که می‌کوشیدند بر اساس انقراض مالکیت خصوصی ابزار تولید و مبادله، جامعه‌ای خواهان برابری بیافرینند، و شواهدی حاکی از سرشت سلسله مراتبی جوامع غیرانسانی. این شواهد به حدی نرسیده‌اند که پذیرفته شوند، اما به قدری هستند که ما به صورت گذرا قضاوت کنیم که هماهنگ کردن منافع متضاد انسان‌ها آن اندازه هم که مارکس می‌پنداشت ساده نیست.

اگر این سخن درست باشد، آن گاه طرح‌های اثباتی مارکس پیامدهای فراوانی دارد. اگر تغییر زیربنای اقتصادی جامعه به درک شخص از یکی بودن منافع او و جامعه نیجامد، پس باید از کمونیست مورد نظر مارکس ناامید شد. آن جامعه‌ی کمونیستی که برای تحقق مصلحت عمومی، اشخاص را برخلاف منافعشان به کار می‌کشد، احتمالاً جزو دوره‌ی کوتاهی که ساختار اقتصادی جامعه در حال تغییر به مالکیت اجتماعی بود، هیچ گاه خوشایند مارکس نبود.

ضرورت توسل به زور بیانگر غلبه بر از خودبیگانگی نیست، بلکه نشانگر تداوم بیگانگی انسان با انسان است. جامعه‌ی قدرت مدار معمای حل شده‌ی تاریخ نیست، بلکه معمایی است طرح شده به شکلی جدید. این جامعه به حاکمیت طبقاتی پایان نمی‌دهد، بلکه طبقه‌ی جدیدی را جایگزین طبقه‌ی پیشین خواهد کرد. نکوهش کردن مارکس به سبب آنچه پیش بینی نکرد، و اگر می‌کرد بی شک محکومش می‌کرد، عملی بی معنی است. اما بنیاد فاصله‌ای را که جامعه‌ی کمونیستی مطلوب مارکس را از واقعیت «کمونیسم» جدید جدا می‌کند، می‌توان در برداشت نادرست مارکس از نرمی و انعطاف پذیری سرشت بشر جستجو کرد.

امروزه مطالعه‌ی حواشی نوشته شده به دست مارکس به هنگام خواندن دولت سالاری و بی دولتی باکونین در ۱۸۷۴، هم نگران کننده است و هم پندآموز. باکونین در دوره‌ی انترناسیونال اول رقیب آنارشیست مارکس به شمار می‌رفت. مارکس بخش‌هایی از کتاب او را یادداشت کرده و سپس نظر خود را درباره‌ی هر بخش نوشته بود. بنابراین، این یادداشت‌ها شکل گفتگویی را به خود گرفته که بخشی از آن چنین است:

باکونین: سخن پایانی مارکسیست‌ها و مکتب دموکرات این است: انتخاب عمومی نمایندگان و متصدیان دولت به دست مردم. این‌ها ترفندهایی هستند که در پس آن‌ها خودکامگی اقلیتی حاکم نهفته است. دروغ‌هایی بی نهایت مهلکند زیرا این اقلیت را به اصطلاح چونان اراده‌ی مردم جلوه می‌دهد.
مارکس: آنچه به اراده‌ی مردم شهره دارد با تثبیت مالکیت جمعی محو می‌شود و جای آن را اراده‌ی واقعی تعاونی‌ها خواهد گرفت.
باکونین: نتیجه: حاکمیت اقلیتی برجسته بر اکثریت مصمم مردم. به گفته‌ی مارکسیست‌ها تفاوت امر در این است که این اقلیت متشکل از کارگران است. بله این درست، اما از کارگران قدیمی‌ای که دقیقاً از لحظه‌ای که به نمایندگان یا حاکمان مردم تبدیل شدند، دیگر کارگر به شمار نمی‌روند.
مارکس: این گفته یعنی این که بگوییم کارخانه دار امروزی به محض آن که عضو شورای شهر بشود دیگر سرمایه دار نیست.
باکونین: آن‌ها از برج عاج دولت با دیده تحقیر به دنیای ساده‌ی کارگران می‌نگرند. از آن پس آنان نه نماینده‌ی مردم، بلکه مدافع خود و مدعی حکومت بر مردم خواهند بود. هر کس در این امر تردید کند چیزی درباره سرشت آدمی نمی‌داند.
مارکس: اگر آقای باکونین کمی با موقعیت مدیر در تعاونی آشنا بود، به راحتی از شر توهماتش درباره اقتدار خلاص می‌شد. او باید از خودش می‌پرسید: بر اساس دولت کارگری- اگر از کاربرد این اصطلاح اکراه نداشته باشد- عملکردهای اداری و مدیریتی چه صورتی می‌توانند به خود بگیرند؟ (B 563).

فرجام غم انگیز مارکسیسم، پس از آن که یک قرن بعد مارکس این‌ها را نوشت، در این است که تجربه‌ی ما از حاکمیت کارگران در کشورهای مختلف صحت انتقادهای باکونین را نشان می‌دهد، نه پاسخ‌های مارکس را. مارکس شاهد سرمایه داری به مثابه نظامی مشرف و نابخردانه بود، نظامی که ما راهدایت می‌کند در حالی که ما باید آن را هدایت کنیم. این مآل اندیشی مارکس هنوز هم درست است، اما امروزه این مطلب را دریافته ایم که بنای جامعه‌ای آزاد و برابر، از آنچه مارکس تصور می‌کرد دشوارتر است.

منبع مقاله: سینگر، پیتر، (۱۳۹۳) مارکس؛ درآمدی بسیار کوتاه، ترجمه لیلا سلگی، تهران: نشر ثالث، چاپ اول.

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
ارسال یک پاسخ