ماجرای خواندنی عشق و خیانت ناپلئون بناپارت و ژوزفین
ملکه ی آینده فرانسه کسی نبود به جزء ژوزف رز تاسکر دیلا پگی. او در سال ۱۷۶۳ میلادی به دنیا آمد. او دختر یک نجیب زاده ی ثروتمند بود. او را بیشتر به نام رز یا ماری صدا می زدند ولی تنها ناپلئون بود که او را ژوزفین صدا می زد. او در شانزده سالگی به فرانسه فرستاده شد تا با فردی به نام ویکومته دی بوهاماریس ازدواج کند. ماری از او صاحب دو فرزند شد و ازدواجشان به طلاق کشید و او از همسرش جدا شد.
همسر سابق او در سال ۱۷۹۴ اعدام شد. بیوه ی او چند ماهی را در زندان گذراند ولی کم کم به فردی نزدیک شده که در آینده تمام قدرت فرانسه در دستان او خواهد بود. او به افرادی مانند پائول باراس و ژان لمبرت تالین نزدیک می شد. ماری زنی بسیار جذاب و عشوه گر بود و مردان را اغوا می کرد. او به معشوقه اصلی باراس تبدیل شد و شایعات زیادی از روابط جنسی گروهی او با مردان منتشر می شد. او با باریس و همسر قانونی اش به طور همزمان رابطه جنسی برقرار می کرد.
در همین زمان ها بود که او افسر جوان و بسیار خجالتی به نام ناپلئون بناپارت را ملاقات کرد. ناپلئون شش سال از او کوچک تر بود. مدتی بعد آنها در پاریس باهم ازدواج کردند. ولی بعدها ایرادات قانونی بسیاری به این ازدواج وارد شد. شاهد این ازدواج بسیار جوان بود و عروس نیز سن خودش را چهار سال کمتر اعلام کرده بود. او زمان ازدواج ۳۳ سال داشت اما خودش را ۲۹ ساله جا زده بود. او همچنان تاریخ تولد و آدرس محل سکونتش را نیز اشتباه داده بود.
بعد از ارداوج ناپلئون به ایتالیا لشگر کشی کرد و در آنجا فتوحات و موفقیت های بسیار زیادی را به دست آورد. همسر او با دیدن این موفقیت ها سعی کرد همسرش را خوشحال و راضی نگه دارد. آنها در سال ۱۸۰۴ و توسط پاپ وقت و در یک کلیسای کاتولیک دوباره به عقد هم درآمدند. عقد آنها درست یک روز قبل از تاج گذاری ناپلئون اتفاق افتاد. پیش خدمت ماری گفته بود که این زن دیوانه وار عاشق ناپلئون بود و او را بسیار دوست می داشت.
متاسفانه ماری نتوانست برای او فرزندی به دنیا آورد. ناپلئون سالها در شک بود که آیا او را طلاق دهد یا نه. ماری می دانست که هیچ زنی نمی تواند جای او را برای همسرش بگیرد. در سال ۱۸۰۷، بار دیگر ناپلئون به ایتالیا لشگر کشی کرد. روزهای بعد از رفتن ناپلئون بدترین روزها برای ماری بود. او در نبود همسرش بسیار غمیگن بود و بیشتر اوقات اشک می ریخت. اقوام او در دربار سعی می کردند که او را با زهر مسموم کنند تا بتوانند از دست او خلاص شوند.
در سال ۱۸۰۹ و زمانی که ناپلئون میخواست به جنگ با اتریش برود، ماری خودش را بر روی ارابه ی امپراتور انداخت و از او خواهش کرد که او را نیز به جنگ ببرد. او ماری را در استرازبورگ تنها گذاشت و به سراغ معشوقه ی دیگرش رفت. کنتس والوسکا زنی بود که ناپلئون سعی داشت که او برایش فرزندی به دنیا آورد. داستان آنها در ماه نوامبر همان سال کم کم به انتها نزدیک می شد. ناپلئون به معشوقه اش گفت که قصد دارد او را طلاق دهد. صدای شیون او از همه ی جا کاخ به گوش می رسید و از شدت ناراحتی داشت دغ می کرد. او غش کرد و ناپلئون و سایر مردان او را اتاقش بردند.
او در چهاردهم دستمبر اعلام کرد که قصد دارد از ملکه جدا شود. او اعلام کرد که او زنی بسیار شجاع بود و در تمام مدت به فرانسه خدمت کرد. او از این جدایی بسیار احساس تاسف کرد و برای او آرزوی موفقیت و زندگی بهتری کرد. زمانی که نامه ی طلاق به دست ماری رسید، او با دستانی لرزان و اشکبار آن را خواند و به شدت گریه می کرد. او اوراق طلاق را امضا کرد و ناپلئون نیز او را برای آخرین بار بوسید. او با تمامی دارایی ها و خدمه اش از کاخ امپراتور رفت.
در آوریل همان سال، ناپلئون با دختر پادشاه اتریش ازدواج کرد. او برای امپراتور فرانسه یک پسر به دنیا آورد. او همچنان به همسر سابقش عشق می ورزید و برایش پول می فرستاد. او در منطقه ای در خارج از پاریس زندگی می کرد. او در سن ۵۰ سالگی و بر اثر بیماری قلبی درگذشت. زمانی که خبر مرگ او را به ناپلئون دادند او بلند گفت: “او مرا واقعا دوست داشت. اینطور نبود؟”
ژوزفین نمادی از حماقت بود که با مردی پایین تر از خودش عروسی کرد و اون مرد هم پدر همه ی اروپا در آورد!!